eitaa logo
کانال رسمی محسن ریاضی
2.9هزار دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
6.8هزار ویدیو
79 فایل
ارتباط با ادمین @Jooyayehaghighat
مشاهده در ایتا
دانلود
این آقازاده پسر شهید مدافع حرم ابراهیم رشید است که بابای بزرگوارش یک ماه پیش در سوریه به شهادت رسید حالا هم رفته سر پل ذهاب تا به ساخت خانه های مردم کمک کنه ... قطعا چنین غیرتی که این گل پسر داره به خاطر نون حلال و پاکیزه ای هست که پدرش بهش داده .... پ ن : هنوز از سرنوشت پول هایی که سبلریتی ها برای زلزله سرپل ذهاب جمع کردند خبری نیست @shohadayriran57 @mohsenriazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴بی شرف ها ❌❌❌اجرای کنسرت-نمایش با "خوانندگی زن" در همه شهرها❗️❗️❗️ با مجوز وزارت ارشاد!!!↙️↙️↙️↙️ http://shohadayeiran.com/fa/news/170166 ✅ @shohadayeiran57 @mohsenriazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان چندین سال قبل حسن رحیم پور ازغدی: گفت 35 ساله مسئولین میخواهند نظام را سرنگون کنند، اما مردم نمیگذارند... 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃 @OstadRaefipoor1 @mohsenriazi
به سبک ابن زياد ملعون... 🇮 @Dezrvltion @mohsenriazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت ایرانی ها درصورت فریب خوردن از دسیسه های #دشمن و #نفوذی هایش و قبول #برجام های جدید... 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃 @OstadRaefipoor1 @mohsenriazi
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و یکم» از عمار پرسیدم: چی شده؟ عمار که داشت تلاش میکرد دوباره با مجید ارتباط بگیره اما موفق نمیشد، با دلخوری گفت: حالا اگه دوباره نمیزنی دهنمون سرویس کنی و بچه مردمو از سقف آویزون نمیکنی، یه اشتباه رخ داده و سعید حواسش نبوده که آدرس اینجا را بده به مجید و مجید هم الان رفته سروقت آدرسی که مهناز داده بوده! تپش قلب گرفتم. با چشمای گرد فقط تونستم بگم: یا فاطمه زهرا ... لابد الان هم هر چی میخوای مجیدو بگیری، خط نمیده! نه؟ عمار گفت: حالا فقط این نیست! نگرانم محمد! گفتم: خب بگو ببینم چته؟ گفت: مجید از ماشین سمندی حرف زد که فکر کرده ماییم و پشت سرش کمین کرده ... میترسم ماشین سمنده ........ با عصبانیت گفتم: حق نداری اگه اینبار خواستم سعیدو بکشم پادرمیونی کنی! پیداش کن عمار! مجیدو پیدا کن تو را به پیغمبر! بیسیم زدم به سعید و گفتم: کدوم گوری هستی؟ سعید فورا گفت: سر کمینم حاجی! خبری نیست. نیومده داخل؟ راستی ازش عکسی ندارین که راحتتر شناساییش کنم؟ با عصبانیت گفتم: میشناسمش که ازش عکس داشته باشم؟ لازم نکرده سوالات حرفه ای ازم بپرسی! وقتی ارتباطم با سعید تموم شد، عمار بهم گفت: محمد نگرانم! اشتباه کردیم که این دو تا بچه را برداشتیم با حکم و مسلح آوردیم عملیات! راست میگفت. تقصیر خودم شد. خودِ خرِ خاک برسرم نباید این تصمیمو میگرفتم و این دو تا بچه سوسولو میاوردم عملیات! اینا کارای خودشونو عالی انجام میدن و نظیر ندارن. نه کار عملیات! ضمنا اگه بیخ پیدا کنه و به مقامات برسه، دادگاهی میشم و حتی ممکنه کار به انفصال از خدمت و ............... خدا .... داشتم دیوونه میشدم... که یهو قوز بالا قوز شد و از ایستگاه پرستاری، مامورمون زنگ زد! عمار گوشیو برداشت. به عمار گفت: آقای دکتر! سلام . وقتتون بخیر! جسارتا همراهان بیمارتون برای پر کردن رضایت نامه تشریف آوردن!! فقط خدا میدونه اون لحظه از نگرانیم برای بی خبری مجید و آتوهای پشت سر هم سعید و دو سه تا قلچماقی که بیرون بودند و باید دستگیرشون میکردیم، چه بر من و عمار گذشت! عمار گفت: خواهش میکنم ... راهنماییشون کنین داخل! گفتم: عمار چرا گفتی بیان این طرف؟ گفت: رسمش همینه! مقامات نیستن که بخوام من برم پیششون! حالا یه کاری کن! داره وقت از دستمون میره! گفتم: دیگه کدوم وقت؟! تموم شد ... دارن میان ... من اصلا از لحاظ عصبی آماده نبودم ... حتی ممکن بود عصبانیتم از حد بیشتر بشه و دو سه تا جنازه بذارم رو دست خودمون! عمار هم نگرانی و دسپاچگی از چهرش آویزون بود ... فقط صلوات میفرستادم و تمرکز کرده بودم! که صدای نزدیک شدن پنج شیش تا پا به درب اطاق ما اومد ... سه نفر بودند ... یهو در زدند .... ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour @mohsenriazi
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهل و دوم» قبل از اینکه عمار اجازه ورود بده و دعوتشون کنه داخل، بهش گفتم: طبق معمول رفتار میکنیم... استفاده از اسلحه تا یه پله مونده به آخرین حد از مقاومتشون ممنوع! عمار خیلی هم آنچنان پهلوون و اینا نیستا اما خوشم میاد ازش ... سر نترسی داره ... گفت: ردیفه حاجی! بسم الله ... من سریع رفتم پشت پرده سفید کنار اطاق ... روی تخت نشستم و منتظر اشاره عمار شدم. دوباره در زدند ... دیگه وقتش بود ... عمار بهشون اجازه داد و وارد شدند... وقتی اومدن داخل، دو نفرشون وارد شدند و یه نفرشون بیرون موند! تو دلم گفتم آخ که حرفه ای هستن و یه نفر گذاشتن بیرون که هوای بیرون را داشته باشه. حالا به جمله ای که گفتن دقت کنین! وقتی اومدن داخل، یه نفرشون با یه کم صدای نازک و سوسولی گفت: «درود دکتر! شبانگاه به کام!» آخه یه نفر نیست بهشون بگه تو اون شرایط، جای لفظ قلم اومدن و قِر و فِر باستانیه؟! حالا دقت کنین عمار چی جوابشون داد! ینی وسط اون هجوم افکار و هیجانات، جوابی داد که کلّ فرهنگستان حداد عادل را با خاک یکسان کرد!! عمار خییییلی معمولی و عادی گفت: «بر شما نیز درود! مورد عنایت خداوند!» ناموسا اگه بخوام خالی بندی کنم و دروغ بگم! اینقدر این مکالمه عادی رد و بدل شد، که همون پسره که درود گفته بود، گفت: دکتر شما هم باستان منش هستین؟ عمار گفت: ای بابا ... مهم نیست برادر جان! بفرمایید تا سریع درباره بیمارتون گفتگو کنیم. به عمار پیام دادم و نوشتم: یه نفرشون بیرون هستا. حواست بهش هست؟ عمار هم نوشت: نه حاجی. این ملاقات به زبون خوش نمیشه. یکیشون خیلی مشکوکه. هر جور صلاح میبینی عمل کن. تا اینو نوشت، یهو از پشت پرده اومدم بیرون و مثل اجل معلق ایستادم روبروشون! اونا هم خیلی جا خوردن و فکرش نمیکردن و حسابی دسپاچه شدند. یه برگ نامه آوردم جلوشون و در حالی که به همون پسره که درود گفته بود نزدیکتر بودم گفتم: آقایون! شما به جرم های مختلفی که بعدا توضیح میدیم بازداشت هستید! لطفا حرکت اضافی و اشتباهی انجام ندید تا مسئله مسالمت آمیز انجام بشه. یهو مرد روبرویی مثل فنر از جاش بلند شد و اولین قدمو برداشت که بیاد طرفم! خب دیگه فضا از درود و شبانگاه و عالی و متعالی خارج شده بود و نمیشد ایستاد و نگاش کرد تا بیاد دهنمون سرویس کنه و بزنه به چاک! ظرف کمتر از سه چهار ثانیه باید واکنش خرج میدادم و این فاصله حدودا دو متری را مدیریت میکردم! بخاطر همین، تنها فرمانی که تونستم در اون سه چهار ثانیه از مغزم به اعضا و جوارحم بدم، توسط پای سمت راستم امتثال فرمان شد و با کف پام چنان ضربه ای به قفسه سینه اون یارو زدم که پررررررت شد روی صندلیش و از اون طرف هم ولو شد رو صندیلش و حتی سرش محکم خورد به دیوار پشت سرش! عمار از سر جاش بلند شد و به سرعت اومدم این طرف میزش ... اون بچه سوسوله هم که داشت قالب تهی میکرد از ترس، گفت: «نه ... نه ... اصلا نیاز به خشونت نیست ... مسالمت آمیز حلش میکنیم. باشه؟ باشه جناب؟» به عمار گفتم: تو برو تو راهرو! زود ... عمار تا در را باز کرد، دید اون پسره نیست! یه نگاه به آخر راهرو کرد و دید داره فرار میکنه! عمار گفت: محمد پسره فرار کرد! (اینو گفت و دوید!) منم در حالی که اسلحه را گرفته بودم جلوشون و داشتم دستبند میاوردم بیرون، به خودم میگفتم اون پسره کیان هست! صدای اینا به صدایی که پشت تلفن شنیدم نمیخوره! زود باش به سعید بگو بگیرتش! خودتم برو دنبالش! عمار همینجوری که میدوید، فورا لباس سفیدشو کَند و مثل برق افتاده بود دنبال کیان! من اول اون دو تا را یه تفتیش کردم... چیز خاصی جز چاقوی دعوا و پنجه بوکس ندیدم. بعدش هم با دستبند زمینگیرشون کردم و دهنشون هم با چسب بستم تا داد و بیداد نکنن و بیمارستان را به هم نزنند. بعدش هم رفتم از اطاق بیرون. میخواستم زودتر همه چیزو تموم کنم و برگردیم. عمار از طرف راه پله ها رفته بود ... من از طرف آساسور رفتم و ......... همین که دکمه آسانسور را زدم، یاد مجید افتادم و فورا گوشیو آوردم بیرون و باهاش ارتباط گرفتم. اما وصل نمیشد. فقط یه راه داشتم... هیچ کاری توی اون موقعیت از دستم برای مجید برنمیومد و نمیدونستم تو چه وضع و حالیه؟ فقط سپردمش به امام زمان! همین. گفتم: آقا خودت هوای سربازت داشته باش! وقتی رسیدم پایین ... فورا به طرف محوطه بیمارستان دویدم... دیدم چند نفر جمع شدند ... چند نفر دیگه هم میخوان به اون چند نفر اضافه بشن! نزدیک تر شدم ... از دور میدیدم که یه نفر رو زمین افتاده ... اولش فکر کردم سعید هست که روی زمین افتاده ... اما بعدش دیدم سعید مثل شکارچی پیروز، نشسته بالای سر اون کسی که افتاده و داره با صدای
بلند، مردم را متفرق میکنه و میگه: آقا برو ... برو خانم ... برین اینجا نایستین! برین گفتم ... عمار هم داشت به اون بیچاره ای که رو زمین افتاده بود و مثل مار گزیده به خودش میپیچید، میرسید و مثلا میخواست آرومش کنه! رسیدم بالای سرشون! دیدم کیان هست که دستشو محکم لای پاهاش جمع کرده و نفسش بند اومده و داره میلرزه! گفتم: «عمار پاهاشو بگیر بالا ... زود ...» خودمم ایستادم پایین پاش و محکم به کف پاهاش مشت زدم بلکه آرومتار بشه! خب الحمدلله موثر بود ... ظاهرا سعید میخواسته هر طور شده کیان را متوقف کنه ... بخاطر همین نذاشته و نه برداشته ... محکم با گلد ... بعله ... اون بنده خدا را پوکنده بود و رفته بود ... خدا رحم کرد که کیان نمرد ... وگرنه بعدا از دوربین بیمارستان دیدم که سعید چنان هنرنمایی کرده بود که اگه به فیل میزد، میفتاد!! اما .... آخ آخ ... اما ... کیان را انداختیم تو ماشین و به سعید سپردیمش. من و عمار رفتیم بالا که اون دو تا برگردونیم... آقا من خیلی عذر میخوام که مجبورم این صحنه را تشریح کنم. ببخشید ببخشید. وقتی رسیدیم به سالن، دیدیم خیلی همه چیز معمولی هست و کسی به طرف اطاق ما نرفته. پرسنل اونجا میدونن که نباید به طرف اطاق ما برن! ولی وقتی رفتیم به طرف اطاق ... وای وای ... با صحنه ای مواجه شدیم که من و عمار خشکمون زد! شقیقم تیر کشید و نزدیک بود کل بیمارستان را خراب کنم. دیدیم اون دو نفر، افتادن رو زمین ... اما با این تفاوت که: اون سوسوله گلوش خونی بود ... خونی که چه عرض کنم ... جویده شده بود ... جای دندونای تیز یه کفتار وحشی بی پدر و مادر روی حلقومش بود! اون هیکلیه هم ... از دهنش کف خارج شده بود و وقتی نوک انگشتمو روی گردنش گذاشتم دیدم تموم کرده! نامرد بی همه چیز وحشی، اول کار اونو تموم کرده بود... بعدش هم خودشو ... از لای دندونش ... سیانور ... خلاص! ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour @mohsenriazi
6عبادالرحمن،کجبافان،۲۱ اردیبهشت.mp3
4.8M
#عباد_الرحمن #صوتی 🌷جمعه ها - مسجد کجبافان- مزر سربازان گمنام امام زمان(عج)🌷 ✅موضوع: عبادالرحمن(بندگان واقعی خدا)-6 🔘سخنران: محسن ریاضی 🔗تاریخ: 21 اردیبهشت 97 @mohsenriazi
☀️بزرگ ترین خورشید گرفتگی عالم چند ساعت ماه‌گرفتگی، نماز آیات را واجب می‌کند! این همه سال خورشید گرفته و هنوز مرگ بر ما واجب نشده است! آیا خداوند، ما را زنده نگه داشته تا عاقبت یک روز آفتاب را ببینیم؟! آیا عمر ما کفاف درک سحر را می‌دهد؟! دقت کرده‌اید؟! دیری است هیچ کدام از مشکلات‌مان حل نمی‌شود! و هیچ کدام از مباحث‌مان تمام نمی‌شود! انگار بختک افتاده بر سر آدمی‌زاد! بفرمایید! این هم از نتیجه‌ی رأی مردم! آن از محصول انتخابات آمریکا! این هم از ماحصل انتخابات ایران! چطوری فرزند آدم؟! چه می‌کنی با دموکراسی؟! و حکومت اکثریت؟ زیادی که رأی خود را جدی بگیری، می‌رسی به روحانی! به ترامپ! و دقیقا به دنیای امروز! دوران جاهلیت! جاهلیت مجازی! جاهلیت واقعی! ازدواج زنی با یک خر! و مردی با یک سگ! دیدی خدا حق داشت پیامبران را با رأی خود انتخاب کند! پس تا می‌توانی لایک کن «اکثرهم لایعقلون» را! و به خدا بگو؛ «غلط کردم!» آهای کلیمیان! انتخابات بعدی، به «موسی» رأی بدهید! آهای مسیحیان! انتخابات بعدی، به «مسیح» رأی بدهید! آهای مسلمانان! امیدی به هیچ کدام از این لیست‌ها نیست! بروید زاری‌کنان از خدا، منجی عالم بشریت را بخواهید! خیال‌تان تخت! تا تمام نشود این ظلمات خورشیدگرفتگی، هیچ کلیدی، هیچ قفلی را باز نخواهد کرد! بحران‌های بشریت را بشمارم؟! به روی چشم! بحران آب! بحران خاک! بحران هوا! بحران زمین! بحران آسمان! فتح ماه، پیش‌کش! مواظب باش از تشنگی، نمیری! خخخخخ! بحران‌های انسان توسعه‌یافته را نگاه کن! انسان عصر اتم! صدها سال پیش، آرزوی انسان، پرواز بود و اینک آب! گند زدی فرزند مدرن آدم! ۴ تا اختراع کردی و توهم زدی؛ دیگر تو را احتیاجی به آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد نیست! و توهم زدی؛ از خدا هم بالاتر پریده‌ای! و توهم زدی؛ مهدی هم نبود، نبود! حالا دیدی این مهتابی‌ها، کار خورشید را بلد نیستند! اگر نتیجه‌اش همین «قلعه‌ی حیوانات» است، اجازه دارم بگویم؛ لعنت به این مردم‌سالاری؟! خدایا! در فراق خورشید، حق ما حتما مرگ بود اما به لطف و کرم تو هنوز داریم زندگی می‌کنیم! آیا امیدوار باشیم ما همان مردمان عصر خورشیدیم که قرار است اتمام دوران غیبت را ببینیم؟! اللّهم اَرِنی الطَّلعَةَ الرَّشیدَة و الغُرَّة الحَمیدَة و .... ✍حسین قدیانی @HoseinDarabi @mohsenriazi
اولین باری که بین دوراهی قانون و اخلاق قرار گرفتم مربوط به زمانی بود که قاضی بودم و به پرونده های تخلفات رانندگی رسیدگی می کردم. پرونده پسر دوست پدرم را برایم آوردند که من و خانواده ام چند مدتی در خانه آن ها تا پیدا شدن خانه جدید مهمان بودیم. اخلاق اقتضا می کرد تا او را جریمه نکنم ولی ندای درونم قانون را میپسندید. بالاخره او را جریمه کردم اما برگ جریمه اش را خودم پرداختم. دکتر امیرناصر کاتوزیان پدرعلم حقوق @ancients @mohsenriazi
به جمال الدین اسد آبادی گفتند: استعمارگران همانند گرگانند جمال الدین گفت:اگر شماگوسفند نباشید آنان نمی توانند گرگ باشند @ancients @mohsenriazi