واسمون بود که صدای راه رفتنمون هم نیاد. اما از روشن بودن رسیور زیر تلوزیون و بوی سیگار و حال و هوایی که خونه داشت، حدس زدم که باید کسی اونجا باشه و متوجه حضور ما در خونه و حتی راهروی آپارتمانشون شده!
تو همین فکرا بودم که یهو اون سکوت و خلوت پاره شد و یه صدای خیلی بدی اومد!
تا برگشتم پشت سرم، دیدم عمار به طرف دیوار پشت سرش پرت شده و صدای دادش رفت بالا...
فورا برگشتم به طرفش و داشتم به طرفش نزدیک میشدم که چشمتون روز بد نبینه! دیدم یه غول بی شاخ و دم تو دسشویی بوده و تا عمار در را باز کرده، محکم با لگد زده به قفسه سینه عمار و پرتش کرده به طرف دیوار!
تا رو کردم به طرف عمار و میخواستم را هبیفتم به طرفش، دیدم غول بی پدر، با قمه از دسشویی داره میاد بیرون و رفت به طرفش ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
@mohsenriazi
درب دسشویی!
خودمم جلوتر از عمار با یکی دو متر فاصله، به طرف حال و آشپزخونه رفتم.
خیلی خیلی ساکت بود و ما هم حواسمون بود که صدای راه رفتنمون هم نیاد. اما از روشن بودن رسیور زیر تلوزیون و بوی سیگار و حال و هوایی که خونه داشت، حدس زدم که باید کسی اونجا باشه و متوجه حضور ما در خونه و حتی راهروی آپارتمانشون شده!
تو همین فکرا بودم که یهو اون سکوت و خلوت پاره شد و یه صدای خیلی بدی اومد!
تا برگشتم پشت سرم، دیدم عمار به طرف دیوار پشت سرش پرت شده و صدای دادش رفت بالا...
فورا برگشتم به طرفش و داشتم به طرفش نزدیک میشدم که چشمتون روز بد نبینه! دیدم یه غول بی شاخ و دم تو دسشویی بوده و تا عمار در را باز کرده، محکم با لگد زده به قفسه سینه عمار و پرتش کرده به طرف دیوار!
تا رو کردم به طرف عمار و میخواستم را هبیفتم به طرفش، دیدم غول بی پدر، با قمه از دسشویی داره میاد بیرون و رفت به طرفش ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
@mohsenriazi
قسم الان داره اشکم درمیاد که اون صحنه واسم تداعی شد!
با خودم فکر میکردم که دیگه حتی اگه عمار بتونه دهن اونو تخلیه کنه و سیانورش را بیاره بیرون و نجاتش بده و بزنه بیهوشش کنه، بازم دیگه به دردم نمیخوره و من دیگه تمومم و یا لااقل آدم قبلی نمیشم!
تسلیم افتاده بودم ...
داشت میشد سه دقیقه و داغی خون خودمو روی گردن و بدنم حس میکردم و میفهمیدم که الان انگشت و ناخونای تیغ و بردنش، توی دو سوم گردنم فرو رفته و اگه به همین کار ادامه بده و عمار نتونه کاری بکنه، کلکم کنده است!
من فقط و فقط در اون لحظه، منتظر بودم ...
دیگه نه منتظر زندگی و حیات و نجات و اینا ...
با اینکه دیگه جایی نمیدیدم، اما چشماممو به اطرافم میگردوندم ...
میخواستم ببینمش ...
پارسال پیاده روی اربعین ازش قول گرفته بودم که بیاد ...
وقت رفتنم بیاد یه سر بالا سرمو و دست و پا زدنمو ببینه ...
همینطور که بالا سر بابام هم اومد ...
مطمئنم که اومد ...
منتظر بودم بالا سر منم بیاد ...
حالا یا خودش بیاد ...
یا مادر پهلو شکستش ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
@mohsenriazi
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و ششم»
لباش که که تونست باز کنه، سه تا انگشت سمت راست ... سه تا هم انگشت سمت چپش را فرو کرد لای دندونای اون ... با داد وحشتناکی که عمار کشید، فهمیدم که اون نامرد دندونشو داره محکم به هم نزدیک میکنه و انگشتای عمار را میخواد قیچی و قطع کنه!
من که دیگه حال دست و پا زدن هم نداشتم ...
عمار بلند فریاد میکشید و همینطوری که سه تا انگشت دست راست و سه تا انگشت دست چپش بین دندوناش گیر انداخته بود و داشت تلاش میکرد دهن کثیف اونو تخلیه کنه تا اگه سیانور داره، بندازه بیرون و قورت نده، واسم بعدا گفت که انگشت اشاره دست راست و انگشت اشاره دست چپش هم فرو کرد توی کاسه چشمش و انشگتای شصتش هم محکم فرو کرده بود توی گوشش تا بتونه راحت تر سرش را تکون بده و بلند کنه و به زمین بکوبه! عشایر و روستایی ها از این روش برای شکستن گردن و خوابوندن گاوهای وحشی و گوساله های خطرناک استفاده میکنن!
اما من ...
لحظات آخرم بود و فقط میشنیدم که عمار وسط داد و بیدادش و فریاد کشیدنش، که هم سببش درد وحشتناک انگشتاش بود که داشت قطع میشد و هم قدرت زیادی که میخواست سر اونو بلند کنه و به زمین بکوبه، فقط اسم ارباب را میگفت و داد میزد: یا حسین! یا حسین! یا حسین!
من که دیگه چیزی نفهمیدم و داشتم از هوش میرفتم!
ولی دیگه داشتم تموم میکردم و خر خر آخرم بود که حس کردم چند تا مولکول هوا داره از حلقومم عبور میکنه ... نمفهمیدم دیگه ... ولی مشخص بود که عمار کار خودشو کرده و داره دستا و انگشتا و چنگال اون غول بی شاخ و دم شل و سست میشه و از بین چنگالش داره کم کم هوا میرسه به حلقومم ...
من اصلا نمیتونم قشنگ اون صحنه را به قلم و تصویر بکشم و باید خودتون اونجا میبودید که بدونید چه خبر شد و چه کشیدیم؟!
اما فقط همینو بگم که عمار تونست من و اونو از هم جدا کنه ... بعدش که اون غش کرد و مثل یه تیکه گوشت گنده افتاد اون ور، عمار فورا اومد سراغم و شروع به تنفس دهان به دهان کرد... و چون هول شده بود، خیلی اصولی این کارو نمیکرد!
حسابی شوکه شده بود و میشنیدم که داره همش حضرت زهرا را صدا میزد و متوسل بر امام حسین میشد و وسط تنفس ها میگفت:
آقا این نوکر خودتونه!
نفسسسسسسسسسسسسس
آقا به دادش برس!
نفسسسسسسسسسسسس
آقا تورو جون مادرت ...
نفسسسسسسسسسسسس
آقا قسم دادم به جون مادرت
نفسسسسسسسسسسسس
آقا جواب زن و بچش چی بدم؟
نفسسسسسسسسسسسسس
دیگه به گریه افتاده بود ... میگفت: یا امام حسین ...
نفسسسسسسسسسسسس
قلبمو ماساژ میداد و شونه هامو میمالید و به صورتم میزد ...
تا اینکه یهو سرفه کردم ...
بازم سرفه کردم...
گلوم خیلی درد میکرد...
قیافشو تار میدیم ...
دستمو به زور بردم سمت گلوم و میخواستم گلومو بگیرم که یهو عمار با بغض گفت: «نکن قربون شکل ماهت برم! نکن عزیز من ... صبر کن الان بچه ها میرسن!»
دستمو گرفته بود و داشت با اون یکی دستش بیسیم میزد و گفت: کمک ! مجید بیداری؟! مرکز! همه را بفرست اینجا ... محمد ... محمد حالش بده! درخواست کمک فوری!
من خداشاهده به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکردم جز اون غول بیابونی! میخواستم که زنده باشه! خیلی کارش داشتم ... اینطور موجودات، خوراک حرف و نشت اطلاعات اند!
به زور صورتمو بردم اون طرف و دیدم کنارم افتاده زمین و انگشتاش هم کنار صورتم بود ... همون انگشتایی که چند دقیقه قبلش داشت منو میکشت!
اما یه چیز دیگه هم دیدم ...
دیدم یه چیزی پر خون و لخته و کثیفی هم اونجا افتاده ...
رو کردم به طرف عمار ... نمیتونستم حرف بزنم ... منظورمو فهمید ...
گفت: آره بابا ... زنده است ... اونم چیزی نیست ... حاجی مجبور شدم ... باید بقیه عمرش را یه چشمی سپری کنه!
استراحت کن ...
الان بچه ها میرسن!
اینو گفت و خودش هم افتاد کنارم ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
@mohsenriazi
گفت: «ترسش مونده هنوز!»
نوشتم: «چطور؟!»
گرفتم روبروش!
یه نگا به عمار کرد و بهش گفت: «هنوز خبر نداره؟»
عمار با تعجب گفت: «منظورتون چیه؟»
من و عمار به هم نگا میکردیم و داشت قلبمون میومد تو حلقمون! فقط نگا به لب و دهن رییس کردیم تا اینکه باز شد و گفت:
«چون تو خونه ای که صبح ریختین اونجا و از قضا این غول بیابونی هم اونجا بوده، متوجه حضور و حمله قریب الوقوع شما به خونه میشه و از قضا یه دختری هم اونجا بوده و از قضا اون دختره چند لحظه قبل از ورود شما به خونه، به طرز وحشیانه ای کشته میشه و از قضا شما هم میریزین داخل و دختره که داشته جون میکنده، تموم میکنه!»
واااااااای ... خدای من ...
حالم داشت بدتر میشد...
انتظار شنیدن اینو نداشتم ...
یه جنازه دیگه ...
بازم خودشون، خودشونو حذف کردند!
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
@mohsenriazi
🔻تصویر ثبت شده از سیاره زمین!
🔹این تصویر توسط فضاپیمای ناسا در فاصله ۶.۵ میلیارد کیلومتری از زمین، ثبت شده.
🔸اون نقطه روشن کوچک اون وسط... اون ماییم!
دنیامونه!
همه ما، همه تاریخ ما، همه چیزها و همه کسانی که دوستشون داریم!
از آغاز تا پایان... تنها همان نقطه کوچکیم!
همه جنگ و دعواها و صلح و شادی ها و ... فقط بخش ناچیزی از یک کره ناچیز...
الله اکبر
چقدر دنیا کوچیکه☺️
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
🔰کانال رسمی محسن ریاضی
http://eitaa.com/joinchat/2510356482Cb46f824a51