فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت ایرانی ها درصورت فریب خوردن از دسیسه های #دشمن و #نفوذی هایش و قبول #برجام های جدید...
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
@OstadRaefipoor1
@mohsenriazi
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و یکم»
از عمار پرسیدم: چی شده؟
عمار که داشت تلاش میکرد دوباره با مجید ارتباط بگیره اما موفق نمیشد، با دلخوری گفت: حالا اگه دوباره نمیزنی دهنمون سرویس کنی و بچه مردمو از سقف آویزون نمیکنی، یه اشتباه رخ داده و سعید حواسش نبوده که آدرس اینجا را بده به مجید و مجید هم الان رفته سروقت آدرسی که مهناز داده بوده!
تپش قلب گرفتم. با چشمای گرد فقط تونستم بگم: یا فاطمه زهرا ... لابد الان هم هر چی میخوای مجیدو بگیری، خط نمیده! نه؟
عمار گفت: حالا فقط این نیست! نگرانم محمد!
گفتم: خب بگو ببینم چته؟
گفت: مجید از ماشین سمندی حرف زد که فکر کرده ماییم و پشت سرش کمین کرده ... میترسم ماشین سمنده ........
با عصبانیت گفتم: حق نداری اگه اینبار خواستم سعیدو بکشم پادرمیونی کنی! پیداش کن عمار! مجیدو پیدا کن تو را به پیغمبر!
بیسیم زدم به سعید و گفتم: کدوم گوری هستی؟
سعید فورا گفت: سر کمینم حاجی! خبری نیست. نیومده داخل؟ راستی ازش عکسی ندارین که راحتتر شناساییش کنم؟
با عصبانیت گفتم: میشناسمش که ازش عکس داشته باشم؟ لازم نکرده سوالات حرفه ای ازم بپرسی!
وقتی ارتباطم با سعید تموم شد، عمار بهم گفت: محمد نگرانم! اشتباه کردیم که این دو تا بچه را برداشتیم با حکم و مسلح آوردیم عملیات!
راست میگفت. تقصیر خودم شد. خودِ خرِ خاک برسرم نباید این تصمیمو میگرفتم و این دو تا بچه سوسولو میاوردم عملیات! اینا کارای خودشونو عالی انجام میدن و نظیر ندارن. نه کار عملیات! ضمنا اگه بیخ پیدا کنه و به مقامات برسه، دادگاهی میشم و حتی ممکنه کار به انفصال از خدمت و ...............
خدا ....
داشتم دیوونه میشدم...
که یهو قوز بالا قوز شد و از ایستگاه پرستاری، مامورمون زنگ زد!
عمار گوشیو برداشت. به عمار گفت: آقای دکتر! سلام . وقتتون بخیر! جسارتا همراهان بیمارتون برای پر کردن رضایت نامه تشریف آوردن!!
فقط خدا میدونه اون لحظه از نگرانیم برای بی خبری مجید و آتوهای پشت سر هم سعید و دو سه تا قلچماقی که بیرون بودند و باید دستگیرشون میکردیم، چه بر من و عمار گذشت!
عمار گفت: خواهش میکنم ... راهنماییشون کنین داخل!
گفتم: عمار چرا گفتی بیان این طرف؟
گفت: رسمش همینه! مقامات نیستن که بخوام من برم پیششون! حالا یه کاری کن! داره وقت از دستمون میره!
گفتم: دیگه کدوم وقت؟! تموم شد ... دارن میان ...
من اصلا از لحاظ عصبی آماده نبودم ... حتی ممکن بود عصبانیتم از حد بیشتر بشه و دو سه تا جنازه بذارم رو دست خودمون!
عمار هم نگرانی و دسپاچگی از چهرش آویزون بود ...
فقط صلوات میفرستادم و تمرکز کرده بودم!
که صدای نزدیک شدن پنج شیش تا پا به درب اطاق ما اومد ... سه نفر بودند ... یهو در زدند ....
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
@mohsenriazi
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و دوم»
قبل از اینکه عمار اجازه ورود بده و دعوتشون کنه داخل، بهش گفتم: طبق معمول رفتار میکنیم... استفاده از اسلحه تا یه پله مونده به آخرین حد از مقاومتشون ممنوع!
عمار خیلی هم آنچنان پهلوون و اینا نیستا اما خوشم میاد ازش ... سر نترسی داره ... گفت: ردیفه حاجی! بسم الله ...
من سریع رفتم پشت پرده سفید کنار اطاق ... روی تخت نشستم و منتظر اشاره عمار شدم.
دوباره در زدند ... دیگه وقتش بود ... عمار بهشون اجازه داد و وارد شدند...
وقتی اومدن داخل، دو نفرشون وارد شدند و یه نفرشون بیرون موند! تو دلم گفتم آخ که حرفه ای هستن و یه نفر گذاشتن بیرون که هوای بیرون را داشته باشه.
حالا به جمله ای که گفتن دقت کنین!
وقتی اومدن داخل، یه نفرشون با یه کم صدای نازک و سوسولی گفت: «درود دکتر! شبانگاه به کام!»
آخه یه نفر نیست بهشون بگه تو اون شرایط، جای لفظ قلم اومدن و قِر و فِر باستانیه؟!
حالا دقت کنین عمار چی جوابشون داد! ینی وسط اون هجوم افکار و هیجانات، جوابی داد که کلّ فرهنگستان حداد عادل را با خاک یکسان کرد!!
عمار خییییلی معمولی و عادی گفت: «بر شما نیز درود! مورد عنایت خداوند!»
ناموسا اگه بخوام خالی بندی کنم و دروغ بگم!
اینقدر این مکالمه عادی رد و بدل شد، که همون پسره که درود گفته بود، گفت: دکتر شما هم باستان منش هستین؟
عمار گفت: ای بابا ... مهم نیست برادر جان! بفرمایید تا سریع درباره بیمارتون گفتگو کنیم.
به عمار پیام دادم و نوشتم: یه نفرشون بیرون هستا. حواست بهش هست؟
عمار هم نوشت: نه حاجی. این ملاقات به زبون خوش نمیشه. یکیشون خیلی مشکوکه. هر جور صلاح میبینی عمل کن.
تا اینو نوشت، یهو از پشت پرده اومدم بیرون و مثل اجل معلق ایستادم روبروشون! اونا هم خیلی جا خوردن و فکرش نمیکردن و حسابی دسپاچه شدند.
یه برگ نامه آوردم جلوشون و در حالی که به همون پسره که درود گفته بود نزدیکتر بودم گفتم: آقایون! شما به جرم های مختلفی که بعدا توضیح میدیم بازداشت هستید! لطفا حرکت اضافی و اشتباهی انجام ندید تا مسئله مسالمت آمیز انجام بشه.
یهو مرد روبرویی مثل فنر از جاش بلند شد و اولین قدمو برداشت که بیاد طرفم!
خب دیگه فضا از درود و شبانگاه و عالی و متعالی خارج شده بود و نمیشد ایستاد و نگاش کرد تا بیاد دهنمون سرویس کنه و بزنه به چاک!
ظرف کمتر از سه چهار ثانیه باید واکنش خرج میدادم و این فاصله حدودا دو متری را مدیریت میکردم! بخاطر همین، تنها فرمانی که تونستم در اون سه چهار ثانیه از مغزم به اعضا و جوارحم بدم، توسط پای سمت راستم امتثال فرمان شد و با کف پام چنان ضربه ای به قفسه سینه اون یارو زدم که پررررررت شد روی صندلیش و از اون طرف هم ولو شد رو صندیلش و حتی سرش محکم خورد به دیوار پشت سرش!
عمار از سر جاش بلند شد و به سرعت اومدم این طرف میزش ... اون بچه سوسوله هم که داشت قالب تهی میکرد از ترس، گفت: «نه ... نه ... اصلا نیاز به خشونت نیست ... مسالمت آمیز حلش میکنیم. باشه؟ باشه جناب؟»
به عمار گفتم: تو برو تو راهرو! زود ...
عمار تا در را باز کرد، دید اون پسره نیست! یه نگاه به آخر راهرو کرد و دید داره فرار میکنه!
عمار گفت: محمد پسره فرار کرد! (اینو گفت و دوید!)
منم در حالی که اسلحه را گرفته بودم جلوشون و داشتم دستبند میاوردم بیرون، به خودم میگفتم اون پسره کیان هست! صدای اینا به صدایی که پشت تلفن شنیدم نمیخوره! زود باش به سعید بگو بگیرتش! خودتم برو دنبالش!
عمار همینجوری که میدوید، فورا لباس سفیدشو کَند و مثل برق افتاده بود دنبال کیان!
من اول اون دو تا را یه تفتیش کردم... چیز خاصی جز چاقوی دعوا و پنجه بوکس ندیدم. بعدش هم با دستبند زمینگیرشون کردم و دهنشون هم با چسب بستم تا داد و بیداد نکنن و بیمارستان را به هم نزنند. بعدش هم رفتم از اطاق بیرون. میخواستم زودتر همه چیزو تموم کنم و برگردیم.
عمار از طرف راه پله ها رفته بود ... من از طرف آساسور رفتم و ......... همین که دکمه آسانسور را زدم، یاد مجید افتادم و فورا گوشیو آوردم بیرون و باهاش ارتباط گرفتم. اما وصل نمیشد.
فقط یه راه داشتم... هیچ کاری توی اون موقعیت از دستم برای مجید برنمیومد و نمیدونستم تو چه وضع و حالیه؟ فقط سپردمش به امام زمان! همین. گفتم: آقا خودت هوای سربازت داشته باش!
وقتی رسیدم پایین ... فورا به طرف محوطه بیمارستان دویدم... دیدم چند نفر جمع شدند ... چند نفر دیگه هم میخوان به اون چند نفر اضافه بشن!
نزدیک تر شدم ... از دور میدیدم که یه نفر رو زمین افتاده ... اولش فکر کردم سعید هست که روی زمین افتاده ... اما بعدش دیدم سعید مثل شکارچی پیروز، نشسته بالای سر اون کسی که افتاده و داره با صدای
بلند، مردم را متفرق میکنه و میگه: آقا برو ... برو خانم ... برین اینجا نایستین! برین گفتم ...
عمار هم داشت به اون بیچاره ای که رو زمین افتاده بود و مثل مار گزیده به خودش میپیچید، میرسید و مثلا میخواست آرومش کنه!
رسیدم بالای سرشون! دیدم کیان هست که دستشو محکم لای پاهاش جمع کرده و نفسش بند اومده و داره میلرزه! گفتم: «عمار پاهاشو بگیر بالا ... زود ...» خودمم ایستادم پایین پاش و محکم به کف پاهاش مشت زدم بلکه آرومتار بشه!
خب الحمدلله موثر بود ... ظاهرا سعید میخواسته هر طور شده کیان را متوقف کنه ... بخاطر همین نذاشته و نه برداشته ... محکم با گلد ... بعله ... اون بنده خدا را پوکنده بود و رفته بود ... خدا رحم کرد که کیان نمرد ... وگرنه بعدا از دوربین بیمارستان دیدم که سعید چنان هنرنمایی کرده بود که اگه به فیل میزد، میفتاد!!
اما ....
آخ آخ ... اما ...
کیان را انداختیم تو ماشین و به سعید سپردیمش.
من و عمار رفتیم بالا که اون دو تا برگردونیم...
آقا من خیلی عذر میخوام که مجبورم این صحنه را تشریح کنم. ببخشید ببخشید.
وقتی رسیدیم به سالن، دیدیم خیلی همه چیز معمولی هست و کسی به طرف اطاق ما نرفته. پرسنل اونجا میدونن که نباید به طرف اطاق ما برن!
ولی وقتی رفتیم به طرف اطاق ... وای وای ... با صحنه ای مواجه شدیم که من و عمار خشکمون زد! شقیقم تیر کشید و نزدیک بود کل بیمارستان را خراب کنم.
دیدیم اون دو نفر، افتادن رو زمین ...
اما با این تفاوت که:
اون سوسوله گلوش خونی بود ... خونی که چه عرض کنم ... جویده شده بود ... جای دندونای تیز یه کفتار وحشی بی پدر و مادر روی حلقومش بود!
اون هیکلیه هم ... از دهنش کف خارج شده بود و وقتی نوک انگشتمو روی گردنش گذاشتم دیدم تموم کرده!
نامرد بی همه چیز وحشی، اول کار اونو تموم کرده بود...
بعدش هم خودشو ... از لای دندونش ... سیانور ... خلاص!
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
@mohsenriazi
6عبادالرحمن،کجبافان،۲۱ اردیبهشت.mp3
4.8M
#عباد_الرحمن
#صوتی
🌷جمعه ها - مسجد کجبافان- مزر سربازان گمنام امام زمان(عج)🌷
✅موضوع: عبادالرحمن(بندگان واقعی خدا)-6
🔘سخنران: محسن ریاضی
🔗تاریخ: 21 اردیبهشت 97
@mohsenriazi
☀️بزرگ ترین خورشید گرفتگی عالم
چند ساعت ماهگرفتگی، نماز آیات را واجب میکند! این همه سال خورشید گرفته و هنوز مرگ بر ما واجب نشده است! آیا خداوند، ما را زنده نگه داشته تا عاقبت یک روز آفتاب را ببینیم؟! آیا عمر ما کفاف درک سحر را میدهد؟!
دقت کردهاید؟! دیری است هیچ کدام از مشکلاتمان حل نمیشود! و هیچ کدام از مباحثمان تمام نمیشود! انگار بختک افتاده بر سر آدمیزاد! بفرمایید! این هم از نتیجهی رأی مردم! آن از محصول انتخابات آمریکا! این هم از ماحصل انتخابات ایران! چطوری فرزند آدم؟! چه میکنی با دموکراسی؟! و حکومت اکثریت؟ زیادی که رأی خود را جدی بگیری، میرسی به روحانی! به ترامپ! و دقیقا به دنیای امروز! دوران جاهلیت! جاهلیت مجازی! جاهلیت واقعی! ازدواج زنی با یک خر! و مردی با یک سگ!
دیدی خدا حق داشت پیامبران را با رأی خود انتخاب کند! پس تا میتوانی لایک کن «اکثرهم لایعقلون» را! و به خدا بگو؛ «غلط کردم!» آهای کلیمیان! انتخابات بعدی، به «موسی» رأی بدهید! آهای مسیحیان! انتخابات بعدی، به «مسیح» رأی بدهید! آهای مسلمانان! امیدی به هیچ کدام از این لیستها نیست! بروید زاریکنان از خدا، منجی عالم بشریت را بخواهید! خیالتان تخت! تا تمام نشود این ظلمات خورشیدگرفتگی، هیچ کلیدی، هیچ قفلی را باز نخواهد کرد!
بحرانهای بشریت را بشمارم؟! به روی چشم! بحران آب! بحران خاک! بحران هوا! بحران زمین! بحران آسمان! فتح ماه، پیشکش! مواظب باش از تشنگی، نمیری! خخخخخ! بحرانهای انسان توسعهیافته را نگاه کن! انسان عصر اتم! صدها سال پیش، آرزوی انسان، پرواز بود و اینک آب! گند زدی فرزند مدرن آدم! ۴ تا اختراع کردی و توهم زدی؛ دیگر تو را احتیاجی به آدم و نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد نیست! و توهم زدی؛ از خدا هم بالاتر پریدهای! و توهم زدی؛ مهدی هم نبود، نبود!
حالا دیدی این مهتابیها، کار خورشید را بلد نیستند! اگر نتیجهاش همین «قلعهی حیوانات» است، اجازه دارم بگویم؛ لعنت به این مردمسالاری؟! خدایا! در فراق خورشید، حق ما حتما مرگ بود اما به لطف و کرم تو هنوز داریم زندگی میکنیم! آیا امیدوار باشیم ما همان مردمان عصر خورشیدیم که قرار است اتمام دوران غیبت را ببینیم؟!
اللّهم اَرِنی الطَّلعَةَ الرَّشیدَة و الغُرَّة الحَمیدَة و ....
✍حسین قدیانی
@HoseinDarabi
@mohsenriazi
اولین باری که بین دوراهی قانون و اخلاق قرار گرفتم مربوط به زمانی بود که قاضی بودم و به پرونده های تخلفات رانندگی رسیدگی می کردم. پرونده پسر دوست پدرم را برایم آوردند که من و خانواده ام چند مدتی در خانه آن ها تا پیدا شدن خانه جدید مهمان بودیم. اخلاق اقتضا می کرد تا او را جریمه نکنم ولی ندای درونم قانون را میپسندید. بالاخره او را جریمه کردم اما برگ جریمه اش را خودم پرداختم.
دکتر امیرناصر کاتوزیان
پدرعلم حقوق
@ancients
@mohsenriazi
️ #تظاهرات گرگها برای آزادی #گوسفندان !
📔چوپان گله گوسفندان را به آغل برد و همه درهای آن را بست. چون گرگهای گرسنه سر رسیدند، درها را بسته یافتند و از رسیدن به گوسفندان ناامید شدند. برگشتند تا نقشه ای برای آزادی گوسفندان از آغل پیدا کنند.❌
سرانجام #گرگ ها به این نتیجه رسیدند که راه چاره، برپایی تظاهراتی جلوی خانه #چوپان است که در آن #آزادی گوسفندان را فریاد بزنند.❌
گرگها تظاهرات طولانی را برپا کردند و به دور آغل چرخیدند.
چون گوسفندان فریاد گرگها را شنیدند که از آزادی و #حقوق شان دفاع میکنند، برانگیخته شدند و به آنها پیوستند. ❌
آنها شروع به انهدام دیوارها و درهای آغل با شاخهایشان کردند تا اینکه دیوارها شکسته شد و درها باز گردید و همگی #آزاد شدند.❌
*گوسفندان به صحرا گریختند و گرگها پشت سرشان دویدند. چوپان صدا میزد و گاهی فریاد میکشید و گاهی عصایش را پرتاب میکرد تا بلکه جلویشان را بگیرد. اما هیچ فایده ای نه از فریاد و نه از عصا دستگیرش نشد.*❌
گرگها گوسفندان را در صحرایی بدون چوپان و نگهبان یافتند. آن شب، شبی تاریک برای گوسفندان آزاد و #رها بود و شبی اشتها آور برای گرگهای به کمین نشسته.❌
روز بعد چون چوپان به صحرایی که گوسفندان در آن آزادی خود را بدست آورده بودند رسید، جز لاشه های پاره پاره و استخوان های به خون کشیده شده، چیزی نیافت.*❌
🌹 این حکایت، حکایت آشنایی است.. حکایت #مردمی است که به دعوت و دام #منافقین و شیپور #آزادباش #دشمن خود به خیابان میریزند!
#بیشتر_بخوانید 👇 👇 👇
http://eitaa.com/joinchat/3253993472C49609b6f21
@mohsenriazi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تاکید کردندهمه تحریمها...
🎥 این فیلم بعنوان بزرگترین سنداست که در آن جنابان روحانی وظریف و عراقچی وصالحی تاکید میکنندکه با اجرای برجام در همان روز اول تمام تحریمهای بانکی برداشته میشود...
@pedarefetneh
@mohsenriazi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️🎥روى نردبانCIA
به قلم سيدحسين علوى:
اگر روحانى در مقابل پيشنهاد كثيف آمريكا
حتى سكوت اختيار كرد
شك نكنيد
او عامل يك سرويس است!
#بیشتر_بخوانید 👇 👇 👇
http://eitaa.com/joinchat/3253993472C49609b6f21
@mohsenriazi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
غیرت کیلویی چند⁉️
⭕️ تمسخر احکام اسلام توسط علیرضا فغانی در برنامه زنده تلویزیونی:
🔺 اگر زنان در لیگ برتر آقایان داوری کنند، یک خرده اسلام به خطر میافتد.
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
@OstadRaefipoor1
@mohsenriazi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️آیتاللّه جوادی آملی:
⚠️اگر رهبر علی ابن ابی طالب هم باشد، ولی پیروانش متحد نباشند، بی درنگ شکست قطعی است.
🆔 @resale_ahkam
@mohsenriazi
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و سوم»
معمولا همه احتمالات نزدیک به سوژه ها را بررسی میکنم و حتی رنگ سیاه ماجرا، ینی بدترین شرایطی را که ممکنه پیش بیاد را هم در نظر میگیرم. ولی نمیدونم چرا اون لحظه اصلا به فکرم نرسید که چک کنم. فکرشو نمیکردم که ممکنه بتونه دست و بالشو از زیر کمرش بیاره بیرون اما حریف پاهاش نشه و فقط بتونه چسبشو بکنه و از فرصت استفاده کنه و خودش و اون بیچاره را به دامن مرگ بکشونه!
من و عمار خیلی شوکه شدیم.
فکر اینجاشو نمیکردم. تفتیششون کردم اما به فکر نرسید که ممکنه این پیشامد به وجود بیاد و با یه خون آشام مواجه بشیم!
همنیطوری که من داشتم جنازه هاشونو چک میکردم، عمار بیسیم زد به بچه ها که بیان مستنداتشون را آماده کنن و جنازه ها آماده تحویل به تیم مربوطش بشه.
احساس خلاء میکردم. رفتم پیش پنجره و به آسمون و شهر نگاه میکردم. هجوم افکار منفی به طرف سرازیر شده بود و داشتم باهاشون میجنگیدم تا بتونم به یه جمع بندی برسم.
عمار یه لیوان آب ریخت و برام آورد و بهم تعارف کرد. ته گلوم خشک بود و یه قولوپ خوردم.
خیلی بی حس و بی حال به عمار گفتم: «به سعید پیام بده که کیان را ببره اداره. خودتم برو دنبال مجید! پیداش نکردی برنگرد! لطفا تو دیگه خبر و جنازه مجید را برام نیار!»
عمار هم گفت: «خدا نکنه! این چه حرفیه حاجی؟ بچه مردم حیفه!»
اینو گفت و از اطاق خارج شد.
برگشتم و همینطوری که بقیه آبو میخوردم، قدم قدم رفتم طرف جنازه ها. یه چیزی به ذهنم رسید. به ساعت نگاه کردم. میدونستم که حداقل بیست دقیقه تا حضور دو سه تا تیمی که باید میومدن طول میکشه!
کتمو آوردم بیرون... آستینمو زدم بالا ... دو تا دستکش پلاستیکی درآوردم و افتادم به جون ظاهر و باطن جنازه ها.
همشو که نمیتونم شرح بدم چون بالاخره زن و بچه مردم بعدها این متن را میخونه و حالشون بهم میخوره اما اجازه بدید یه چیزایی بگم ... بدونین بد نیست!
اول رفتم سراغ جنازه اون سوسوله. بعضی از مشاهداتم اینا بود: کارت شناسایی، چند تا کارت بانکی، کارت ویزیت دو سه تا هتل مجلل توی تهران و شیراز و ساری، شیش هفت تا چک پول پنجاه هزار تومنی و هفت هشت تا ده هزار تومنی، ساعت برج ایفل و گرون قیمت، یه انگشتر طلای نامزدی که حرف T روی اون حک شده بود، دندونا و زبون و دستها و اینا سالم و تمیز، بوی ادکلن چی چی، لنز چشم، یه موبایل اپل با تم پاسارگاد و ...
نتیجه اولیه مشاهده: یه جنتلمن، اهل عشق و حال، ترسو و محافظه کار، تا حدی غیر قابل اعتماد، سودا مزاج، از اونایی که اگه یه تو گوشی بخورن حتی به جنگ جهانی اول هم اعتراف میکنن، مایل به ایران پرستی و ملی گرایی و ...
خب این از اولیش!
رفتم سراغ دومی... بعضی از مشاهداتم اینا بود: فاقد کارت شناسایی، در حد صد هزار تومان پول، دو تا چاقوی دعوای ضامن دار و فوق العاده تیز، یه پنجه بوکس، یه مشت کلید و یک کلید ماشین، یه فندک تازه پر شده عربی، جوراب و کفشش بوی بد میداد، بدنش چندان تمیز نبود، سیبیلش تو چشم میزد، دهن و دندونش هم جرم داشت و مشخص بود که چندان عرق مرغوب و تازه ای بهش نمیرسه و همین عرق سگیای معمولی میزنه ... یه کاغذ که آدرس بیمارستان توش نوشته بود ... و از همه مهم تر؛ یه کپسول کوچیک مایع از سمّ مار!!
نتیجه مشاهده: نیروی عملیاتی و بسیار وحشی و آموزش دیده! یه بدبخت که کارش سلاخی کردن مردم هست و عکس و آدرس بهش میدن و اونم کارو تموم کنه و جنازه تحویل میده!
بچه ها رسیدن و بهشون گفتم که همه اسباب وسایل این دو تا، حتی لباسهایی که به تن کردن را همین الان برام بفرستن اداره!
به عمار بیسیم زدم و پرسیدم: «کجایی؟»
عمار جواب داد: «پیش مجید!»
گفتم: «خوبه؟ مشکلی نداره؟»
گفت: «آره! خدا رحمش کرده! تو حلقه اغتشاشگرها گیر کرده بوده و بالاخره یه جوری خودشو نجات داده!»
گفتم: «داستان سمند چی بود؟ چی میگفت؟»
گفت: «هیچی! یه اشتباه! یه کم تجربگی!»
گفتم: «عمار اگه چیزی باید بدونم بگو!»
گفت: «فقط حاجی لطفا برو خونه و استراحت کن! فردا هر وقت خواستی بیا ... من امشب اداره هستم. بچه ها هم هستن! شما برو خونه و ....»
حرفشو قطع کردم و گفتم: «ببین عمار جان! ازت ممنونم که داری تلاش میکنی منو آروم کنی! اما از امشب کارمون دراومده! تازه اگر بذارن با گندایی که امشب بالا آوردیم ادامه این پرونده با من باشه!»
عمار هم حرف منو قطع کرد و گفت: «هیچ کدوممون گندی بالا نیاوردیم. ببخشیدا. چرا اینو میگی؟ ما خیلی معمولی عمل کردیم و الان هم باید ادامه راه را بریم! پس حاجی لطفا حرف تو دهن بقیه نذار!»
یه کم تن صدامو بردم بالا و گفتم: «معمولی؟ عمار ما الان وضعمون معمولیه؟! دو تا جنازه رو دستمونه و یه پسره بیضه پوکیده!
میگی معمولی باشم و معمولی هستیم؟ عمار چرا ... اصلا ولش کن! یاعلی!»
عمار فورا گفت: «حاجی امشب با من! تو برو خونه! برو پیش مادر بچه هات! فردا بعد نماز صبح بیا دوباره از اول همه چیزو بررسی کنیم! باشه حاجی؟»
نمیدونستم چی بگم؟
فقط سکوت کردم و از پنجره اطاق بیمارستان، وقتی داشتن عکس و مستندات اون دو تا جنازه را تهیه میکردن و پزشکی قانونی و دکتر خودمون بالا سر اون دو تا عوضی بودند، به بیرون نگاه میکردم!
عمار که دید من سکوت کردم، گفت: «آفرین حاجی! صبح منتظرتم. علی یارت!»
رفتم پایین و یه دربست گرفتم!
حالم بد بود. احساس شکست خورده ها را داشتم! با اینکه بازم طبق محاسباتمون جلو بودیم اما میدونستم که خیلی عقبتر از حریف هستیم!
سه چهار دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم.
که یهو دلم خواست به همراه خانمم پیام بدم و بنویسم: «بیداری؟»
فورا نوشت: «آره عالی جناب! میایی پیشم؟»
نوشتم: «خرابم!»
نوشت: «پس حتما منتظرتم!»
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
@mohsenriazi
#سیاست_روز
روحانی: به مجلس میآیم و حقایق را بازگو میکنم
نامه رئیس جمهور به رئیس مجلس:
🔹سوال تعدادی از نمایندگان، در چارچوب قانون اساسی و زمان و شرایط مناسب مطرح نشده است.
🔹برای جلوگیری از هر نوع اختلاف بین قوا و احترام به مجلس شورای اسلامی، در فرصت مقرر به مجلس خواهم آمد.
🔹البته این امر می تواند فرصت خوبی باشد تا برخی از حقایق را برای مردم عزیز کشورم بازگو نمایم که آنها صاحب واقعی کشورند و مشروعیت من و شما نیز از آراء آنها است.
@Farsna
@mohsenriazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپی که لحظاتی قبل صفحه اینستاگرام سردار سلیمانی با قطعه اخیر محسن چاووشی به رهبرانقلاب تقدیم کرد و نوشت: اشبهالناس به امام خمینی(ره)
@Farsna
@mohsenriazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سیاست_روز
🎥نظر مردم در رابطه با مذاکره با آمریکا چیست؟
@Farsna
@mohsenriazi