✅ بصیرت چیست؟
🔸 ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﺧﺪﻣﺖ مقام معظم ﺭﻫﺒﺮﯼ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﺎ ﺑﺼﯿﺮﺕ ﺗﺮﺑﯿﺖﮐﻨﯿﻢﺭﻫﺒﺮﯼ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ: ﻣﻨﻈﻮﺭﺗﻮﻥ ﺍﺯ ﺑﺎ ﺑﺼﯿﺮﺕ ﭼﯽ ﻫﺴﺖ؟
🔹ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ: ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻣﺜﻞ ﻣﻘﺪﺍﺩ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥﻣﻮﻻﯾﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﮔﻮﺵ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻭﻟﯿﺸﺎﻥ...
🔸حضرت ﺁﻗﺎ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ :ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﺼﯿﺮﺕﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﻨﻈﻮﺭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺩ ﺑﺼﯿﺮ,
ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﻟﮏﺍﺷﺘﺮﻫﺴﺖ ﮐﻪ:
ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮمنین (علیه السلام) ﺩﺭﻭﺻﻔﺶ ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﻨﺪ:
❎ ﻣﺎﻟﮏ ﺑﻪﮔﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻣﻮﻻﯾﺶ ﻭﻣﺸﮑﻠﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﺰﺩﻣﻮﻻﯾﺶ ﺑﻮﺩ,ﻣﻮﻻﯾﺶ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻣﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ!
ﺑﺼﯿﺮﺕ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﻏﯿﺒﺖ ﻣﻮﻻﯾﺖ ﻫﻢ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺗﻮﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﯽ.❗️
@seyednaseri
@mohsenriazi
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و ششم»
لباش که که تونست باز کنه، سه تا انگشت سمت راست ... سه تا هم انگشت سمت چپش را فرو کرد لای دندونای اون ... با داد وحشتناکی که عمار کشید، فهمیدم که اون نامرد دندونشو داره محکم به هم نزدیک میکنه و انگشتای عمار را میخواد قیچی و قطع کنه!
من که دیگه حال دست و پا زدن هم نداشتم ...
عمار بلند فریاد میکشید و همینطوری که سه تا انگشت دست راست و سه تا انگشت دست چپش بین دندوناش گیر انداخته بود و داشت تلاش میکرد دهن کثیف اونو تخلیه کنه تا اگه سیانور داره، بندازه بیرون و قورت نده، واسم بعدا گفت که انگشت اشاره دست راست و انگشت اشاره دست چپش هم فرو کرد توی کاسه چشمش و انشگتای شصتش هم محکم فرو کرده بود توی گوشش تا بتونه راحت تر سرش را تکون بده و بلند کنه و به زمین بکوبه! عشایر و روستایی ها از این روش برای شکستن گردن و خوابوندن گاوهای وحشی و گوساله های خطرناک استفاده میکنن!
اما من ...
لحظات آخرم بود و فقط میشنیدم که عمار وسط داد و بیدادش و فریاد کشیدنش، که هم سببش درد وحشتناک انگشتاش بود که داشت قطع میشد و هم قدرت زیادی که میخواست سر اونو بلند کنه و به زمین بکوبه، فقط اسم ارباب را میگفت و داد میزد: یا حسین! یا حسین! یا حسین!
من که دیگه چیزی نفهمیدم و داشتم از هوش میرفتم!
ولی دیگه داشتم تموم میکردم و خر خر آخرم بود که حس کردم چند تا مولکول هوا داره از حلقومم عبور میکنه ... نمفهمیدم دیگه ... ولی مشخص بود که عمار کار خودشو کرده و داره دستا و انگشتا و چنگال اون غول بی شاخ و دم شل و سست میشه و از بین چنگالش داره کم کم هوا میرسه به حلقومم ...
من اصلا نمیتونم قشنگ اون صحنه را به قلم و تصویر بکشم و باید خودتون اونجا میبودید که بدونید چه خبر شد و چه کشیدیم؟!
اما فقط همینو بگم که عمار تونست من و اونو از هم جدا کنه ... بعدش که اون غش کرد و مثل یه تیکه گوشت گنده افتاد اون ور، عمار فورا اومد سراغم و شروع به تنفس دهان به دهان کرد... و چون هول شده بود، خیلی اصولی این کارو نمیکرد!
حسابی شوکه شده بود و میشنیدم که داره همش حضرت زهرا را صدا میزد و متوسل بر امام حسین میشد و وسط تنفس ها میگفت:
آقا این نوکر خودتونه!
نفسسسسسسسسسسسسس
آقا به دادش برس!
نفسسسسسسسسسسسس
آقا تورو جون مادرت ...
نفسسسسسسسسسسسس
آقا قسم دادم به جون مادرت
نفسسسسسسسسسسسس
آقا جواب زن و بچش چی بدم؟
نفسسسسسسسسسسسسس
دیگه به گریه افتاده بود ... میگفت: یا امام حسین ...
نفسسسسسسسسسسسس
قلبمو ماساژ میداد و شونه هامو میمالید و به صورتم میزد ...
تا اینکه یهو سرفه کردم ...
بازم سرفه کردم...
گلوم خیلی درد میکرد...
قیافشو تار میدیم ...
دستمو به زور بردم سمت گلوم و میخواستم گلومو بگیرم که یهو عمار با بغض گفت: «نکن قربون شکل ماهت برم! نکن عزیز من ... صبر کن الان بچه ها میرسن!»
دستمو گرفته بود و داشت با اون یکی دستش بیسیم میزد و گفت: کمک ! مجید بیداری؟! مرکز! همه را بفرست اینجا ... محمد ... محمد حالش بده! درخواست کمک فوری!
من خداشاهده به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکردم جز اون غول بیابونی! میخواستم که زنده باشه! خیلی کارش داشتم ... اینطور موجودات، خوراک حرف و نشت اطلاعات اند!
به زور صورتمو بردم اون طرف و دیدم کنارم افتاده زمین و انگشتاش هم کنار صورتم بود ... همون انگشتایی که چند دقیقه قبلش داشت منو میکشت!
اما یه چیز دیگه هم دیدم ...
دیدم یه چیزی پر خون و لخته و کثیفی هم اونجا افتاده ...
رو کردم به طرف عمار ... نمیتونستم حرف بزنم ... منظورمو فهمید ...
گفت: آره بابا ... زنده است ... اونم چیزی نیست ... حاجی مجبور شدم ... باید بقیه عمرش را یه چشمی سپری کنه!
استراحت کن ...
الان بچه ها میرسن!
اینو گفت و خودش هم افتاد کنارم ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
@mohsenriazi
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
سالروز ورود عزتمندانه ی آزادگان سرافراز به میهن اسلامی را تبریک عرض نموده، دوام صبر و بصیرت انقلابی، برای حفظ دستاوردهای انقلاب و نظام وسربازی در مسیر ولایت الهی را برای این عزیزان صبور، خواستاریم.
🎋کانال حقیقت
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
@mohsenriazi
#احکام شرعی
☑️ سؤال
آیا دکتر غیرهمجنس، مَحرم است؟؟ رفتن پیش او و لمس بدن توسط دکتر نامحرم ایرادی ندارد؟
✅ پاسخ
از نظر تمام مراجع رفتن نزد دکتر نامحرم در صورتیکه دسترسی به دکتر همجنس ممکن است جایز نیست.
در صورتیکه دسترسی به دکتر همجنس نیز ممکن نبود، لمس بدن توسط دکتر نامحرم نیز باید در حد ضرورت باشد و حتیالامکان از روی لباس صورت گیرد.
از نظر برخی مراجع گاهی اگر دسترسی به دکتر همجنس امکان دارد اما اگر به علت زیاد بودن ویزیت، قادر به پرداخت آن نیست میتواند به پزشک غیرهمجنس مراجعه کند.
نیز اگر بیماری فرد آنقدر شدید است که اگر زمان را صرف پیدا کردن پزشک همجنس کنند سلامتی فرد در خطر است رفتن نزد دکتر غیر همجنس جایز است.
@seyednaseri
@mohsenriazi
❌امام زمان عجل الله فروشی نکنیم . . .❌
روزی حضرت "امیرالمؤمنین"(علیه السلام) نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند چطور ؟
مولا فرمودند:
آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند.❗️
ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود:
شما دو توهین به من کردید;
اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ،💥💥❗️
دوم بی انصاف ها آیا ارزش مولای ما حضرت امیرالمومنین چهار کیسه اشرفی است؟⁉️
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من "علی" فروش شوم؟⁉️
تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی "مولاعلی " عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.❌
مولا گریه می کردند و می فرمودند:
به خدایی که جان "علی" در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست... سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخورده بودند .😔
❌ مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ بایک نگاه حرام ؛بایک سخن نابجا (دروغ، غیبت و......)،و...
در این زمان " مهدی " فروشی نکنیم. . .!❌
✨❗️✨❗️✨❗️✨❗️✨❗️
الهی به حق آقا امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام الساعه زود زود زود حتی کمتر از همین ثانیه فرج بابای صحرا نشینمان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه شریف را برسان.🌹
@mohsenriazi
#تصحیح
⚠️🔴
#بسیار_مهم
#نشر_حداکثری
.
یک روز بعد از سخنان رهبری در رابطه با عدم مذاکره، ریاست جمهوری این جمله را خطاب به آمریکاییها می گوید...!
پیامهایی که دشمن را متوجه میکند، اگر فشار بیاورد میتواند اختلاف بیندازد و آشوب درست کند و کشور را تسلیم خواسته خود کند!
🔴 این را به همه بگویید که رهبری چه گفت... چون #ما_فراموشکاریم 🔴
🔻 #رسانه_را_آگاهانه_چک_کنید 🔻
.
#پویش_سواد_رسانهای
@Dezrvltion
@mohsenriazi
📍هماهنگی عجیب!
🔻آیا #برجام_موشکی آغاز شده است؟🔻
🔹 #کریمی_قدوسی، نماینده مردم مشهد در مجلس شورای اسلامی در حساب توئیتر خود نوشت: «در جلسه ای با مسئولان وزارت امور خارجه کشورمان داشتیم متوجه برخی وعده وعیدها در خصوص حوزه موشکی به اروپایی ها شدیم چنانچه آنها درباره برد #موشک ما صحبت کردند که از 700 کیلومتر به #۳۰۰_کیلومتر برسد در حالی که برد موشک های ما تا 2 هزار کیلومتر است.»
🔸 اسفند ماه سال گذشته نیز یک #اندیشکده_بریتانیایی در گزارشی به تحلیل ویژگیهای موشکهای ایران پرداخته و به مقامات واشنگتن توصیه کرده بود، موشکهای کوتاهبرد و سامانه پرتاب فضایی ایران را به رسمیت بشناسند (با این شرط که فرآیند تولید آن شفاف یعنی قابل بازرسی شود) و فشار بیاورند تا بقیه برنامه موشکی را تعطیل کند! این بدانمعنا است که ایران را از داشتن موشکهایی با بُرد بیشتر از #۳۰۰_کیلومتر منع کنند!
🔹 پیش از این نیز در برخی رسانهها به نقل از حجتالسلام #محمدیان، مسئول نهاد نمایندگی رهبری در دانشگاهها آمده بود: در جلسات، دارند ما را توجیه میکنند که به برد بیشتر از ۳۰۰ کیلومتر برای موشکهایمان نیاز نداریم. خبری که هرگز تکذیب نشد!
#پاکسازی_نظام
@voinews
@mohsenriazi
🌷 #پیشنهاد_مطالعه؛ ستارههای راهنما...
🔍 متن کامل دیدار جمعی از آزادگان با رهبر انقلاب در مردادماه ۹۱ را بخوانید
🔹️ بخشی از متن سخنرانی رهبرانقلاب: آنهائی که به شما میگفتند تا ابد باید در این زندان بمانید، یا میگفتند شما را اعدام خواهیم کرد، خودشان به زبالهدان تاریخ افتادند، خودشان اعدام شدند، خودشان نابود شدند؛ شما امروز بحمداللّه در جمهوری اسلامی، سرافراز و با عزت دارید زندگی میکنید؛ این درس است.
🔹️یک بار دیگر هم ما در گذشته این درس را داشتیم.... امروز هم همین است... برای اینکه دلهامان قرص شود، برای اینکه راه را گم نکنیم، زندگی شما آزادگان میتواند برای ما یک ستارهی راهنما باشد.
📝بخوانید👇
http://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=20751
@mohsenriazi
#صوتی
✍موضوع:بینش سیاسی
🎙 سخنران: محسن ریاضی
🗓 تاریخ: یکشنبه 97/05/21
مکان : مسجد امام موسی بن جعفر(ع)
#بینش_سیاسی
@darsnameh313
⬇️⬇️⬇️
@Farsna
4.16M
🎙واحد|با غم و غربت شبای آه اومده / بوی محرم میگن از راه اومده... بانوای میثم مطیعی
@Farsna
@mohsenriazi
بسم الله الرحمن الرحیم
#کف_خیابون
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت چهل و هفتم»
چشمامو که باز کردم، دیدم دور و برم سه چهار تا از بچه های اداره هستن. رییسمون هم بود و تا دید چشمامو باز کردم، به بقیه نگاه کرد و گفت: «خب خدا را شکر! این از چشماش ... فقط مونده حنجره و صداش!»
اومدم سلام کنم که یهو درد زیادی را در ناحیه گلوم احساس کردم ... اذیت شدم و ابرو در هم کشیدم و دستمو آروم گذاشتم روی گلوم!
رییسمون گفت: «هیس! نه محمد جان! نمیخواد به خودت فشار بیاری! باید استراحت کنی... اصلا به گلوت فشار نیار!»
با حرف اون بنده خدا بیشتر احساس درد کردم و فهمیدم که اوضام خیلی خرابه و حالا حالاها درگیر درد کوفتی گلوم هستم!
من کلا حرف خیلی میزنم اما وراج و بی ملاحظه نیستم. نمیتونم جایی برم و ساکت بشینم و ارتباط نگیرم. یه لحظه به این فکر کردم که اگه دیگه نتونم حرف بزنم چی؟
دکتر اومد داخل. از دکترهای خودمون بود. خیلی جدی و خشک برخورد کرد. از همین چهره و برخوردش فهمیدم که اوضاع یه جوریه که حتی دکتر هم نمیخنده و دلداری نمیده و برام آرزوی شفا و بهبودی نمیکنه!
وقتی دکتر رفت بیرون، صندلی گذاشتن و نشستند. تا میخواستن شروع کنن، عمار هم اومد. شدند پنج نفر و شروع به صحبت کردند.
من فقط نگاشون میکردم...
رییسمون گفت: «خب الحمدلله وضع سلامتی و حیات محمد بهتره و خطر جدی رفع شده. حالا خلاصه پرونده را بگو ببینم!»
عمار که پشت کلش یه باند و چسب چسبونده بودند و معلوم بود که اونم تحت مراقبت پزشکی بوده، یه نفس عمیق کشید و یه نگاه عمیق به من کرد و گفت: «قربان ما الان ...»
رییس حرفاشو قطع کرد و گفت: «نپرسیدم الان کجایینا؟ خلاصه پرونده لطفا!»
عمار که معلوم بود اعصاب درستی اون لحظه نداشت، گفت: «چشم! ما با یه گروهک روبرو نیستیم. حداقل دو یا سه گروهک بودنشون قطعی هست و هر کدوم به روش خودشون دارن بازی میکنن. اینو میشه از تیپ و قیافه و روش برخورد و وسایل شخصی و نحوه عملیاتشون و... فهمید. شاید اینقدر هماهنگی با هم در طول این چهار دهه انقلاب کم سابقه باشه...
بگذریم ...
دو نفر در حال بازجویی داریم که از سر پنجه ها هستند ...
دو نفر هم جنازه رو دستمونه که ... متاسفانه خودشون دست به عملیات حذف همدیگه زدند...
یه نفر هم همین غول بیابونی بود که فعلا تخلیه ذهنی و اطلاعاتی نشده ...»
رییسمون که داشت مثل همه رئسای دیگه در چنین مواقعی، با تسبیحش بازی میکرد و گاهی هم سری تکون میداد و مثلا تایید میکرد، یه نگا به من کرد و بعدش به عمار گفت: «خدمت شما و محمد آقا ارادت داریم اما اگه رییس یه کلانتری محله هم فرستاده بودیم دنبال یه سوژه، با چیزی کمتر از مطالبی که شما گفتید برنمیگشت!»
من که خیلی بهم برخورد!
عمار که مشخص بود داره کظم غیظ میکنه، گفت: «ولی ما هنوز برنگشته بودیم! هنوز وسط یه عملیات هستیم و شما تقاضای خلاصه پرونده دارین! ما هنوز خونه های دیگه ی شطرنجمون خالیه و ابتکار و غافلگیری دست ماست!»
رییسمون اومد حرف بزنه که طاقت نیاوردم و انگشت اشارمو بلند کردم و نشونشون دادم! ینی اجازه هست؟
رییسمون گفت یه قلم و کاغذ بیارین تا بنویسه!
آوردن و نوشتم: «حاج آقا شما از چیزی نگرانین؟ لطفا نگین بخاطر وضعیت پیش آمده برای من هست!»
برگه را گرفتم روبروش!
خوند و فقط به چشمام نگاه کرد و هیچچچی نگفت!
نوشتم: «نگین به خاطر فشار مقامات هست! چون هنوز موعد ارائه گزارش شما نشده و قطعا فشاری هم بر سرتون نیست! درسته؟»
برگه را گرفتم روبروش!
بازم فقط خوند و تسبیحشو گردوند و فقط به چشمام نگاه کرد و هیچچچی نگفت!
نوشتم: «پس فقط یه احتمال میمونه! »
برگه را گرفتم روبروش!
بازم فقط خوند و چیزی نگفت!
نوشتم: «کدومشون؟»
گرفتم روبروش!
نفس عمیقی کشید ... چشماشو یه کم مالید و زیر لب یه لا اله الا الله ... و بعدش سرشو آورد بالا و گفت: «همون دیشیبیه ... همون سوسوله که با عمار لفظ قلم حرف میزد و وقتی برگشتین دیدین اون یارو خرخرشو جوییده!»
نوشتم: «بسیار خوب! پس حدسم درسته! لزومی داره بدونم کیه و وصل به کدوم مقامات بوده و از اقوام کی میشده؟ اینو از این بابت میگم که ممکنه کمک کنه به پرونده!»
گرفتم روبروش!
یه نگا به اطرافیانش انداخت و گفت: «الان نه! اما ممکنه امشب یا فرداشب وسط اضافاتش به بهانه احترام به اقوام و اقلیت های مذهبی بزنه دهنمونو آسفالت کنه و بعدش هم کار به هیئت دولت و از ما بهترون بکشه!»
نوشتم: «ولی ما که در رجال کشوریمون زرتشتی نداریم!»
گرفتم روبروش!
گفت: «ولی نزدیک به گرایشات سلطنت طلبی و پلورالیزه کردن حکومت و قدرت از طیف ها و اشخاص در لباس مشاور و مباشر فراوون داریم!»
خیلی جا خوردم و خشکم زد!
نوشتم: «منو نترسون حاجی!»
گرفتم روبروش!