eitaa logo
محتوای تبلیغ دانش آموزی جامعه الزهرا سلام الله علیها
1.3هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1.2هزار فایل
این ڪاناݪ شامݪ محتۅاهاے تۅلید شده تۅسط مبلّغان جامعة الزَّهࢪا(سلامُ اللهِ عَلیهٰا) جهت تبڵیغ دانش‌آمۅزے مێ‌باشد. ارتباط با ادمین @Qanbariz ارتباط با ادمین @NHTaheri
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃﷽🌸🍃 پارت 2⃣: کوچ دل‌ها، از مدینه تا مکه هوا، گرم و پرغبار بود. اما صدای چرخیدن چرخ‌ها و زنگ شترها، نوای شوق را در شهر پخش کرده بود.🐫 🧕کوثر، دختر نوجوانی از طایفه خزرج، با چادری سفید، کنار مادرش ایستاده بود. چشم‌هایش برق می‌زدند. انگار در دلش، هزار پروانه بال می‌زدند.🦋 – مامان، ما هم می‌ریم ؟ – بله عزیزم، پیامبر خودشون دستور دادند همه باهاشون بیان. – یعنی خود پیامبر هم هستند⁉️ – بله عزیزم، این سفر فقط نیست... من حس می‌کنم قراره اتفاقی بیفته... 🎼 صدای پیامبر از دور می‌آمد... آرام، اما محکم: ـ آگاه باشید! هر کس توان دارد، باید همراه ما باشد... این ، آخرین من است... 🧕کوثر برگشت و به آسمان نگاه کرد.👀 نسیمی خنک از جانب عرفات به صورتش خورد. با خودش گفت: «اگه این آخرین پیامبره، پس یعنی حرفی مونده که نگفته⁉️ یعنی چیزی هست که باید همه بدونن⁉️» و کاروان، آرام آرام از مدینه جدا شد. با دل‌هایی پر از سؤال... و گام‌هایی که نمی‌دانستند قرار است تا قلب تاریخ قدم بردارند... ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ هر حرکت با پیامبر، یک قدم به روشنی نزدیک‌تر است. گاهی خدا ما را به سفرهایی می‌برد، تا از پوسته‌ی عادت بیرون بیاییم و حقیقت را ببینیم. بچه‌ها! فکر می‌کنید چرا پیامبر گفتند همه با من بیان، حتی زن‌ها و بچه‌ها⁉️ شاید چون می‌خواستند همه شاهد چیزی باشند❓ آفرین! چون اتفاقی که قراره بیفته فقط مخصوص علما و مردان نیست. حالا به‌نظرتون چرا اینقدر تأکید داشتند که این آخرشه❓ بله چون می‌خواست یه وداع باشه. درسته... و یک وصیت بزرگ هم در راهه...📝 پارت بعدی، وارد مکه می‌شیم و نشونه‌هایی از ماجرای کم‌کم خودشون رو نشون می‌دن... ✍
🌸🍃﷽🌸🍃 پارت 3⃣: مکه، آغوشی برای آخرین دیدار شهر مکه، آفتاب‌زده و شلوغ بود.🌕 کاروان‌ها یکی‌یکی می‌رسیدند و صدای لبیک‌ها، مثل موجی آرام و سنگین در دل کوچه‌های خاکی می‌پیچید.🌀💤 کوثر، با چشم‌هایی پر از اشتیاق، برای اولین بار مکه را دید.☺️ 🕋 کعبه… سیاه‌پوش و استوار… انگار قلب زمین بود، که همه دورش می‌چرخیدند. دخترک، دست مادر را محکم گرفته بود. – مامان... نگاه کن! اون پیامبره؟ – بله عزیزم… خودشون هستن… با علی‌بن‌ابی‌طالب کنارش… کوثر ایستاد. بغضی گرم در گلویش نشست.😞 دلش می‌خواست بدود… دست‌های پیامبر را بگیرد و بگوید: "نرید… همیشه بمونین…" اما می‌دانست این سفر، سفر است… … آخرین لبیک پیامبر در کنار خانه خدا… در میان آن همه جمعیت، صدای پیامبر آرام اما قاطع به گوش رسید: ـ ای مردم! من از میان شما می‌روم… اما دو چیز گرانبها برایتان باقی می‌گذارم: و … اگر از این دو جدا نشوید، هرگز گمراه نخواهید شد… 👀 کوثر به مادر نگاه کرد. چشم‌های هر دو پر از اشک بود.😪 و دلشان پر از سؤال: "چرا پیامبر این را گفتند؟ یعنی وقت رفتنشون رسیده؟ یعنی باید برای بعد از پیامبر آماده شویم؟"😭 و مکه، در آن روزها، فقط شاهد یک نبود… بلکه بذر یک عهد تازه را در دل تاریخ کاشت. ـــــــــــــــــــ💕✨ــــــــــــــــــ وقتی انسان‌های بزرگ می‌خواهند بروند، همیشه چیزی برای جا گذاشتن دارند. پیامبر، قرآن و اهل‌بیت را برای هدایت ما گذاشتند… چون آینده ما به انتخاب امروزمان بستگی دارد. بچه‌ها! پیامبر فرمودند: من قرآن و اهل‌بیت رو برای شما می‌ذارم. به‌نظرتون چرا گفتند: این دوتا با هم باشن⁉️🤔 بله قرآن بدون اهل‌بیت درست فهمیده نمی‌شه. مثل کتابی که فقط نویسنده‌اش می‌دونه منظورش چی بوده… حالا اگه کسی فقط قرآن رو بگیره و اهل‌بیت رو کنار بذاره چی میشه⁉️🤔 بله ممکنه اشتباه کنه و راه رو گم کنه… برای همین پیامبر گفتند: اگر از این دو جدا نشید، هرگز گمراه نمی‌شید… پارت بعدی، حج تموم می‌شه و پیامبر با کاروان‌ها به سمت مدینه برمی‌گرده… ولی در راه، توقفی مهم در انتظار کاروان‌هاست… ✍