eitaa logo
محتوای تبلیغ دانش آموزی جامعه الزهرا سلام الله علیها
1.3هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1.2هزار فایل
این ڪاناݪ شامݪ محتۅاهاے تۅلید شده تۅسط مبلّغان جامعة الزَّهࢪا(سلامُ اللهِ عَلیهٰا) جهت تبڵیغ دانش‌آمۅزے مێ‌باشد. ارتباط با ادمین @Qanbariz ارتباط با ادمین @NHTaheri
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 احکام دانش‌آموزی: قضای روزه‌هامون 🔻شکوفه به معلم گفت: خانم مگه روزه ماه رمضون فقط واجب نیست؟ معلم گفت: بله عزیزم، چطور؟ شکوفه گفت: الان که ماه رمضون نیست و گذشته، پس چرا مامانم موقع صبحونه گفت: روزه‌ام واجبه. ❓کسی می‌دونه چرا بچه‌ها؟ 🔹 مامانش الکی گفته! 🔸 مامانش میل به صبحونه نداشته. 🔹 مامانش چاق بوده، باید روزه می‌گرفته لاغر بشه. 🔸 مامانش روزه قضا داشته. ✅ بچه‌های گل! وقتی کسی ماه رمضونی از سال یا سال‌های قبل روزه‌ای رو نگرفته (حالا مثلاً یا خدایی نکرده مریض بوده یا مسافرت رفته یا به هر علت دیگه‌ای) با تموم شدن ماه رمضون، وقت روزه‌ش هم تموم شده و باید به جاش هر وقت تونست (غیر از ماه رمضون) روزه بگیره و تو ذهنش این نیت باشه که در راه رضایت خدا روزه قضا می‌گیرم. ☺️ 🌺 راستی عرض تبریک داریم به مناسبت زدن غرورآفرین رژیم کودک‌کش اسرائیل 🌺 🔥 به امید نابودی هرچه زودتر این رژیم منحوس و منفور 😍😍 📎 📎 📎 📎 📎
💠 احکام دانش‌آموزی: قطره چشم 🔻 وسط پذیرایی مشغول بازی بودم و داشتم بازی فکری که خریده بودیم رو درست می‌کردم. 🔰 باباییم که یه مقدار اونورتر نشسته بود صدام زد و ازم خواست تا توی چشمش قطره بریزم، اما مامان که گفت که قطره چشم روزه رو باطل می‌کنه و بذاریم بعد از افطاری این کار رو انجام بدیم. بابام گفت آخه ساعتش می‌گذره. ⁉️بچه‌ها! مگه در حال روزه، از قطره نباید استفاده کرد؟ 🔹 قطره چشم چون تلخه، روزه رو باطل می‌کنه. 🔸 اگه قطره برای درمان بیماری باشه، روزه رو باطل نمی‌کنه. 🔹 بابا احکام بلد نبوده، قطره روزه رو باطل می‌کنه. 🔸قطره اگه کم ریخته بشه، عیبی نداره. ✅فرشته‌های زیبا! قطره‌ای که دکتر میده برای چشم، گوش و بینی، روزه رو باطل نمی‌کنه. حتی اگه قطره چشم یا بینی مزه‌اش به گلو برسه، روزه‌مون درسته و فقط از ثوابش کم میشه که به اصطلاح میگن مکروهه انداختنش. ❣️الهی که همیشه سایه پدر و مادرامون با عافیت و تندرستی بالای سرمون باشه و عاقبت بخیر بشن. ❤️ 📎 📎 📎 📎 📎
💠 احکام دانش‌آموزی: آخ دندونم 🔻 چند روزی بود که دندون درد داشتم، اما می‌ترسیدم دکتر برم. دیروز دیگه تحملم تموم شد، اما مامانم گفت که باید تا شب صبر کنم، وگرنه روزه‌ام باطل میشه. ✅فرشته‌های زیبا! خوبه بدونید که اگه چیزى وارد گلو و حلق (جایی که حرف خ تلفظ میشه) نشه، عیبی نداره بریم دندون پزشکی، اما چون ضعیف می‌شیم ثواب روزه‌مون کمتر میشه. 🚫بچه‌ها! اگه می‌دونیم موقع درست کردن دندون چیزى وارد گلو میشه، نباید قبل افطار بریم دکتر، اما اگه دندونمون خیلی درد می‌کنه و نمی‌تونیم تا شب صبر کنیم، روزه‌مون باطل میشه، ولی کفاره نداره. ❣️حتماً مراقب دندون‌های قشنگ و نازتون باشین و روزی یکی دوبار تمیزشون کنید تا خدایی نکرده زود بی دندون نشین. 📎 📎 📎 📎 📎
💠 هیئت محل 🔻کم کم آفتاب داشت غروب می کرد و با عجله داشتم پرچمای هیئت رو نصب می کردم، رضا گفت بیا برو نمازتو بخون قضا میشه. 🔹امیر گفت: یه روز نمازت قضا بشه چیزی نمیشه، بزن پرچما رو. 🔸مسعود گفت: حرامه نماز قضا بشه بیا برو بخون. 🔹امین گفت: برا خدا داریم کار می کنیم، چه فرق داره نماز و هیئت. 🔸فرهاد گفت: نیم ساعت دیگه هیئت شروع میشه وقتش کمه بزن پرچما رو. ✅ علی آقا گفت: بچه ها نماز واجبه و هیئت و عزاداری مستحبه، ما نباید به خاطر یه مستحب واجبمون رو ترک کنیم. 📎 📎 📎 📎 ‌ ‌╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
💠 تازه داماد 🔻صدای تکبیر بلند شد، وهب شمشیر حمایل کرد، هانیه چوبی دست گرفت و دستانش رو باز کرد و گفت: اجازه نمیدم بری، یا باهم به میدان میریم یا نباید بری، امام لبخندی زد و گفت: جنگ برای زن ها واجب نیست، هانیه رو به همسر کرد و گفت: تو کشته بشی میری پیش حورالعین و منو فراموش می کنی. بهم دو تا قول بدید: وقتی کشته شدی بدون من بهشت نری. بعد رو به امام کرد و گفت: بعد وهب من خدمتکار خواهرت باشم. اشک از دیده امام جاری شد، قول داد و وهب به میدان رفت. 📌مجله دیدار آشنا، شماره 22 , محمد مهدی کریمی نیا 📎 📎 📎 📎 ‌ ‌╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
💠 بعد علی‌اکبر ❇️عبدالله گوشه‌ای نشسته بود و گریه می‌کرد، امام حسین علیه‌السلام کنارش اومد و گفت: شهادت پدرت مسلم بن عقیل، غم بزرگی بود، دست مادرت رو بگیر و از کربلا برو. 🟡عبدالله سریع ایستاد و گفت: من بزرگ شدم، الان دیگه چهارده سالمه، بعد از علی اکبر نوبت منه. من زندگی همیشگی آخرت رو به این دنیای پست ترجیح میدم. 🟠امام که انقدر عبدالله رو مشتاق دیدن، اونو در آغوش گرفتن و روانه میدان کردن. 📌محمد تقی سپهر کاشانی، ناسخ التواریخ، ج۲، ص۳۱۷. 📌محمد تنکابنی، اکلیل‌ المصائب، ج۱، ص۱۸۵. 📎 📎 📎 📎 ‌ ‌╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
💠 هیئت محل 🔻جلوی در وایساده بودم و کفش عزادارا رو جفت می کردم، خانمی اومد و گفت: آقاپسر چه خبره؟ چرا انقدر صدای بلنگوتون بلنده، ما اینجا زندگی می کنیم. 🔹سعید گفت: صدای مداحیه، آهنگ که نیست. 🔸رضا گفت: حق داره نباید انقدر صدا رو زیاد کنیم. 🔹امین گفت: کلا ده شب تو ساله، تحمل کنه. 🔸پوریا گفت: خونه خودمونه، دوست داریم صدای بلندگو رو زیاد کنیم. ✅ علی آقا گفت: هیئت گرفتن از کارهای خیلی خوبیه و ثواب زیادی داره، ولی باید تا جایی که میشه همسایه ها رو اذیت نکنیم بعد رو به بچه ها کرد و گفت: یه کم صدا رو کم کنید و باندها رو بچرخونید به سمت داخل صدا کمتر بیرون بره. 📎 📎 📎 📎 ‌ ‌╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
💠 دیر راهب 🔻صدای زوزه گرگ ها از دوردست می آمد. بیرون دِیر کسی نبود. از دور صدای صحبت آرامی می آمد به طرف صدا رفتم. پشت تپه چند مرد مشغول حرف زدن بودند، جلوی دهنشون رو می گرفتند صدای خندشون بیرون نره. بینشون صندوقی بود که ازش نوری به آسمون می رفت. یکی از اونا منو دید. شمشیرش را از غلاف درآورد و گفت: تو کیستی؟ این موقع شب اینجا چی می خوای؟ با ترس گفتم: راهبی مسیحی هستم که در دیرهمین نزدیکی زندگی می کنم. شما کی هستید؟ مرد به لباس هایم نگاه کرد و گفت: ما یاران ابن زیاد هستیم. پرسیدم: این سر توی صندوق مال کیه؟ مرد خنده ای کرد و گفت: سر حسین نوه پیامبر، داریم اونو را به شام و قصر یزید می بریم. اخم کردم و گفتم: چه مردم بدی هستید اگر مسیح فرزندی داشت، روی چشم می ذاشتیم، مرد با عصبانیت گفت: خیلی حرف می زنی پیرمرد. سر رو در عوض ده هزاردینار ازشون برای یک شب امانت گرفتم، با گلاب شستم وتا صبح صدای هق هق گریه ام فضای دیر رو پر کرده بود. 📌شوشتری، إحقاق الحق، ۱۴۰۹ق، ج۳۳، ص۶۹۲ 📎 📎 📎 📎 ‌ ‌╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
💠آخرین شهید 🔻ابروهای بلند و سفیدش را با دستمالی به پیشانی بست بود خون روی چشمانش را نگیرد از روی اسب بی حال روی زمین افتاده از ترس نزدیکش نمی شدند، یکی از بین جمع فریاد زد سوید کشته شده رهایش کنید، عصر روزعاشورا صدای هله هله دشمن بلند شد با خوشحالی می گفتند: حسین کشته شد. ابرو در هم کرد و گفت: نوه پیامبر خدا کشته شده باشد و من جانی در تن داشته باشم؟ نیزه شکسته های رویش را کنار زد، نشست، شمشیرش را به غارت برده بودند خنجری از چکمه اش بیرون کشید و به سمت دشمن حمله کرد و آخرین شهید کربلا شد. 📌عبدالله مامقانی، تنقیح المقال، ج۳۴، ص۹۳-۹۴۶۹۲ 📎 📎 📎 📎 ‌ ‌╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝
💠 چادری برای او 🔻 کم کم آفتاب میرفت و پشت سر گله به کوفه بر می گشت صدای زنگوله کاروان شتر رو از دور شنید، روی پنجه پا بلند شد چیزی نمیدید با عجله چادر دور کمر محکم کرد و بالای تپه ای رفت، از دور چیزی معلوم نبود کاروان بین گرد و غبار محو شده بود، به سمتش دوید. لابه لای نیزه دارها دخترکی رو با لباس های پاره و صورت زخمی دید که موهای سرش رو زیر دستای کوچیکش قایم کرده بود، زن نقاب روی صورت رو بالا داد و گفت: شما کی هستید؟ دختر مکثی کرد و گفت: ما اسیرانی از خاندان پیامبرخدا هستیم اشک روی گونه زن راه گرفت، دختر نگاهی به اطراف کرد و گفت: میشه بهمون چادر بدی؟ زن دوان دوان به خونه رفت و چند چادر زیر بغل زد و به سمت کاروان برگشت. 📌لهوف سید بن طاووس، ص 175. 📌منتهی الامال، ج 1، ص 751 و 754. 📎 📎 📎 📎 ‌ ‌╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝