🌷قسمت بیست و نهم🌷
#اسمتومصطفاست
انتخابات سال ۱۳۸۸ بود و جامعه ملتهب.
مغازه برنج فروشی ات شده بود محل تجمع دوستانت و پاتوقی برای دورهمی و بحث.
فردای انتخابات لباس پوشیدی تا از خانه بزنی بیرون.
_کجا آقا مصطفی؟
_کافی نت.
تلفنت زنگ خورد، یکی از بچه های پایگاه بود. صدایش آن قدر بلند بود که می شنیدم.
_ آقا مصطفی کجایی؟ اینا دارن از پشت بام خونه ها میریزن روی سرمون!
دیگر نمی شد جلویت را گرفت.
زنگ زدی به پدرم و قرار شد با او و سجاد بروید پایگاه.
بابا و مامان همیشه طرفدار تو بودند، امکان نداشت شکایتت را بکنم و حق را به تو ندهند؟
گاهی می گفتم: ((به خدا منم بچه شمام! یکی نیست طرف من رو بگیره؟ نمیبینین مدام میره گشت؟
چهارشنبه سوری میره تا کسی خراب کاری نکنه!
عیدا میره تا دزد به خونه های مردم نزنه!
راهپیمایی میره تا وظیفه دینیش رو انجام بده!))
ولی فایده ای نداشت.
می دانستم اگر حالا هم به بابا و سجاد بگویم که نگذارند وارد این این شلوغی ها بشوی، خودشان زودتر از تو جلوی پایگاه هستند.
آن شب هم رفتی و من ماندم و تا بیایی شدم نصفه عمر.
اعلام کرده بودند ۲۵ خرداد در میدان ولی عصر تجمع است.
در حال رفتن بودی که گفتم: ((منم میام آقا مصطفی!))
_ نه عزیزجان ، اوضاع مساعد نیست!
_ هست یا نیست فرقی نمیکنه، میام!
_گفتم که نه سمیه!
نمی شد مقابلت ایستاد. حداقل اینجور مواقع نمی شد. دیوارهای خانه نزدیک آمده بودند. روحم فشرده می شد. بلند شدم و رفتم منزل مامانم.
یک ساعت گذشت. دو ساعت، سه ساعت.
عصر غروب شد و غروب شب و تو نیامدی.
نیمه شب شد، خط ها قطع بودند و تلفن ها جواب نمی دادند.
کنج دیوار نشسته بودم، زانوها در بغل و چشم به در ذکر گرفته بودم: ((میاد، میاد، میاد.))
ساعت سه نیمه شب تلفن همراهم زنگ خورد. گوشی ام را برداشتم، دیدم پدرت است: ((کجایی آقاجان؟))
_ منزل پدرم.
_ نگران نشی،چیزی نیست. فقط اگه می شه دفترچه مصطفی رو بردار و بیار بیمارستان ۵۰۲ ارتش.
_ چیزی شده؟ تورو بخدا راستش رو بگید!
_ چیزی نیست.فقط یه کم زخمی شده!
زنگ زدم آژانس. ماشین نبود. زنگ زدم به آژانسی در شهریار.
ماشین که آمد با مادرم و سبحان سوار شدیم و رفتیم اندیشه.
دفترچه را برداشتم و رفتم بیمارستان ۵۰۲ ارتش .
مادر و پدرت جلوی در بیمارستان بودند.
مادرت وقتی مرا دید به گریه افتاد.
پدرت از حراست بیمارستان خواست تا مرا راه بدهند: ((خانمشه،اجازه بدین بره ملاقاتش.)
نمی دانستم چه بلایی سرت آمده. وارد اورژانس که شدم، پرده آبی رنگ پارچه ای جلوی تخت آویزان بود. پرده کوتاه بود و یک جفت کفش پر از خون دلمه بسته پایین تخت بود .
پرده را کنار زدم، دیدم روی پهلو خوابیدی. پلک هایت را باز کردی و گفتی: ((بالاخره اومدی؟))
میله بالای تخت را گرفتم تا نیفتم:((چه بلایی سرت اومده آقا مصطفی؟))
_ می بینی که زنده ام.
ملحفه را کنار زدم. دست چپت بخیه خورده بود: ((پس این چیه؟))
_ چیزی نیست، یه بوسه کوچولو از قمه!
با وجود بخیه هنوز گوشت دو طرف از هم فاصله داشت.
ملحفه را از روی پایت برداشتم.
پای چپت هم مجروح بود: ((این دیگه چیه؟))
_ یه بوسه دیگه!
_ مسخره بازی در نیار آقا مصطفی، چی کار کردی؟
_ فقط همین پشت پامه، چیزی نیست! حال خودت چطوره؟
_ من خوبم، توچطوری؟
_ فقط کمی سرگیجه دارم، اما طبیعیه.
صندلی را از گوشه ای آوردم و کنار تخت نشستم.
_ من همین جا میمونم!
_ با این حالت؟مگه فردا امتحان نداری؟!
اشک هایم سرازیر شد. دستت را گذاشتی روی سرم: ((اروم باش عزیز!))
بچه که در دلم خودش را جمع کرده بود، انگار خستگی در کند، بدن خود را کشید.
دستت را چسبیدم.
_ آخ آقا مصطفی! چه خطری از بیخ گوشت پریده! حالا بگو ببینم چی شده؟
ادامه دارد✅🌹
#مولایمن
🍂حلّال تمام مشکلاتی ای عشق
تنها تو بهانه حیاتی ای عشق...
🍂برگرد که روزمرگی ما را کُشت
الحق که سفینه النجاتی ای عشق...
سلام ❤️
🌹دعاى روز يكشنبه
🍃بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
🌷بِسْمِ اللَّهِ الَّذِي لاَ أَرْجُو إِلاَّ فَضْلَهُ وَ لاَ أَخْشَى إِلاَّ عَدْلَهُ وَ لاَ أَعْتَمِدُ إِلاَّ قَوْلَهُ وَ لاَ أُمْسِكُ إِلاَّ بِحَبْلِهِ
🍃بِكَ أَسْتَجِيرُ يَا ذَا الْعَفْوِ وَ الرِّضْوَانِ مِنَ الظُّلْمِ وَ الْعُدْوَانِ وَ مِنْ غِيَرِ الزَّمَانِ وَ تَوَاتُرِ الْأَحْزَانِ وَ طَوَارِقِ الْحَدَثَانِ وَ مِنِ انْقِضَاءِ الْمُدَّةِ قَبْلَ التَّأَهُّبِ وَ الْعُدَّةِ
🌷وَ إِيَّاكَ أَسْتَرْشِدُ لِمَا فِيهِ الصَّلاَحُ وَ الْإِصْلاَحُ وَ بِكَ أَسْتَعِينُ فِيمَا يَقْتَرِنُ بِهِ النَّجَاحُ وَ الْإِنْجَاحُ وَ إِيَّاكَ أَرْغَبُ فِي لِبَاسِ الْعَافِيَةِ وَ تَمَامِهَا وَ شُمُولِ السَّلاَمَةِ وَ دَوَامِهَا
🍃وَ أَعُوذُ بِكَ يَا رَبِّ مِنْ هَمَزَاتِ الشَّيَاطِينِ وَ أَحْتَرِزُ بِسُلْطَانِكَ مِنْ جَوْرِ السَّلاَطِينِ
🌷فَتَقَبَّلْ مَا كَانَ مِنْ صَلاَتِي وَ صَوْمِي وَ اجْعَلْ غَدِي وَ مَا بَعْدَهُ أَفْضَلَ مِنْ سَاعَتِي وَ يَوْمِي وَ أَعِزَّنِي فِي عَشِيرَتِي وَ قَوْمِي وَ احْفَظْنِي فِي يَقَظَتِي وَ نَوْمِي فَأَنْتَ اللَّهُ خَيْرٌ حَافِظاً وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ
🍃 اللَّهُمَّ إِنِّي أَبْرَأُ إِلَيْكَ فِي يَوْمِي هَذَا وَ مَا بَعْدَهُ مِنَ الْآحَادِ مِنَ الشِّرْكِ وَ الْإِلْحَادِ وَ أُخْلِصُ لَكَ دُعَائِي تَعَرُّضاً لِلْإِجَابَةِ وَ أُقِيمُ عَلَى طَاعَتِكَ رَجَاءً لِلْإِثَابَةِ
🌷فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ خَيْرِ خَلْقِكَ الدَّاعِي إِلَى حَقِّكَ وَ أَعِزَّنِي بِعِزِّكَ الَّذِي لاَ يُضَامُ وَ احْفَظْنِي بِعَيْنِكَ الَّتِي لاَ تَنَامُ وَ اخْتِمْ بِالاِنْقِطَاعِ إِلَيْكَ أَمْرِي وَ بِالْمَغْفِرَةِ عُمْرِي إِنَّكَ أَنْتَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ.
#دعا
#دعای_یکشنبه
🦋🍃🦋
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
سفر پر ماجرا 09.mp3
7.37M
#سفر_پرماجرا ۹
✍دنیا سرشار از آرزوست
این طبیعت دنیاست.
آرزوهایی را برگزین؛
که تا ابــد با تــو همراه هستند.
آنوقت؛ تو برنده ی میدانِ دنیایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌❌کابوس
آری حقیقتتا اگرانسان ها متوجه شوند با انقلاب اسلامی تاریخی گشوده شده است که تاریخ عبور از استکباراست میفهمند چرا نتانیاهو باید کابوس خود راکه حکایت درک بیآیندگی او و رژیم صهیونیسمی است نظام انقلاب اسلامی ایران بداند.
امیر حسین ثابتی:👇
این فیلم را با دقت ببینید. اصلی ترین مقام سیاسی رژیم صهیونیستی که حمایتهای تمام قد امریکا و کل غرب را پشت سرش دارد، سه بار پشت سر هم می گوید کابوس اش «ایران» است! او اغراق نمی کند بلکه دارد صادقانه ترین حرف دلش را می زند. چون اگر جمهوری اسلامی ایران نبود، امروز مساله فلسطین سالها بود که تمام شده بود و اساسا دیگر مردم فلسطین یک متر از نوار غزه را هم صاحب نبودند.
امامساله حتی فراتر ازفلسطین واسراییل است.سال 57 اتفاقی در دنیاافتاد که بدون اغراق بایدگفت «مسیرتاریخ»راتغییرداد.مردی پیامبرگونه درایران ظهورکردوانقلابی رابه ثمر رساندکه نتایجش بعداز 45 سال همچنان دست ازسرشیاطین عالم برنمی دارد.حالا ممکن است خیلی ها عقل شان برای فهمیدن اصل این ماجرا قد ندهد و بپرسند خب اصلامارا چه به فلسطین و اسرائیل وشیاطین عالم؟ یعنی صراحتافریادمی زنندما هیچ رسالت تاریخی برای خودقائل نیستیم و همین که درشصت هفتاد سالی که عمر می کنیم، آب و نانی بخوریم و بمیریم کافی است! اما تاریخ را همیشه کسانی تغییر داده اند که اول از همه رسالت تاریخی خودشان رافهمیده اندوبعدهم پای کارآن آمده اند. دقیقاهمان کاری که ملت ایران درسال 57 انجام داد .
32.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚شرح تفسیر سورهی حمد امام خمینی (ره) توسط استاد اصغر طاهرزاده
🕋 در یگانگی حامد و محمود - قسمت شصتم
#تفسیر_سوره_حمد
📚 خلاصه بحث ↙️ 👈خداوند عین حیات است، یعنی اگر جایی حیات دیدیم با ذات رو به رو می شویم؛ یعنی ذات به اسم حیّ ظاهر شده است. 👈اسم ذات است به صفت خاص؛ مثل رابطه دریا و موج، که اگر مشغول موج نشویم همان دریا را در صورت موج می بینیم، نه یک موج و یک دریا. 👈بعضی از عرفا در مقامی هستند که از مخلوق نظر به خالق می کنند، و بعضی دیگر که خودشان را بیشتر وسعت داده اند از حق متوجه مخلوق می شوند.
⏭ لینک جلسه قبلی:
https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra/21303
🌷قسمت سیم🌷
#اسمتومصطفاست
_جمعیت توی میدون ولی عصر پراکنده شده بودن. وقت برگشتن، اتوبوسی که پر از مردم و بچه های پایگاه بود جلو افتاده بود و من و یکی از بچه ها با موتور دنبالش.
نزدیکیای میدون، اتوبوس راهش رو اشتباه رفت.
ما جدا افتادیم. موتور خاموش شد. چند نفری اومدن طرفمون.
دوستم رفت روی جدول خیابون شاید اتوبوس رو پیدا کنه که اونا ریختن روی سرم و شروع کردن به زدن. با هر چی که فکر کنی میزدن توی سرم، بعد هم با قمه زدن. بالاخره یکی خودش رو انداخت روی من و داد زد: بسه بی انصافا کشتینش.
صدای آژیر امبولانسارو که شنیدم، به زور لای چشمام رو باز کردم.
یکی داد زد: بخواید ببرینش، می کشیمش.
دوستم اومد جلو که اون رو هم با چاقو زدن. این رو از فریادش فهمیدم،وقتی داد زد: سوختم، سوختم.
بعد دیگه از هوش رفتم و ظاهرا از پنج عصر تا یازده شب اون گوشه افتاده بودم. وقتی گذاشتنم توی آمبولانس و شماره تلفن خواستن، تازه به هوش اومده بودم. شماره داییم فقط یادم اومد، اونم بخاطر اینکه از بچگی حفظ کرده بودم.
تو تعریف می کردی و من اشک می ریختم و التماس می کردم: ((تو رو خدا خوب شو آقا مصطفی!))
دیگر پا به ماه بودم. هر روز منتظر که دردم بگیرد، اما خبری نبود.
اخرین توصیه دکتر، خوردن روغن کرچک بود.
شب نوزده رمضان بود، برایم آبمیوه گرفتی و با روغن کرچک مخلوط کردی و می خواستی به زور به خوردم بدهی.
_ شب قدره. نمی خورم! می خوام باهات بیام احیا!
با قربان صدقه وادارم کردی بخورم. روغن کرچکی را که آبمیوه هم نتوانسته بود خوشمزه اش کند سر کشیدم، اما نگران به هم ریختن وضع مزاجم بودم.
_ آقا مصطفی باید تا صبح همین جا بشینی و از من مواظبت کنی!
تا ساعت یک و نیم شب ماندی، اما یک مرتبه بلند شدی و زنگ زدی به مادرم: ((سمیه رو بیارم پیش شما؟))
اول مقاومت کردم بعد تسلیم شدم، اما در دلم نقشه ای ریختم.
به محض اینکه رسیدیم خانه مامان، جفت پاهایم را کردم توی یک کفش که من هم می آیم.
مامان گفت: ((سمیه، میری مسجد دردت می گیره ها!))
گفتم : ((عیبی نداره!))
بیرون مسجد زیر آسمان خدا نشستیم و قران سر گرفتیم.
آن شب هیچ اتفاقی نیفتاد، ولی بعد از دو روز انتظار زدم زیر گریه: ((آقا مصطفی نکنه بچه مون بمیره؟))
رفتیم دکتر بعد از معاینه و گرفتن عکس گفت: ((بند ناف پیچیده دور گردن بچه، همین حالا برو بیمارستان!))
شب قدر بود و خیابان ها شلوغ، باران هم نم نم می آمد.
رفتیم بیمارستان نجمیه. مادرهایمان هم آمده بودند.
پنجشنبه هم ماندم بیمارستان و قرار بود جمعه مرخص شوم.
شب بچه نخوابید، مدام گریه می کرد. صبح که دکتر آمد ویزیت کرد و گفت:((این بچه گرسنهس، براش شیر خشک تهیه کنین.))
برایت پیامک دادم: ((آقا مصطفی یک فلاسک آب جوش و یک قوطی شیر خشک بگیر بیار، هر چه زودتر.))
_ چشم.
پیامت همراه با دو تصویر قلب و ادمکی بود که می خندید.
ساعت ده شد و من همچنان منتظر بودم. ساعت یازده که مادرت با قوطی شیر خشک و فلاسک اب جوش آمد، وا رفتم: ((پس مصطفی کو؟))
_ رفت نمازجمعه و راهپیمایی روز قدس، گفت اگر برسم میام.
اما نیامدی. پدرم آمد و کار ترخیص را انجام داد. راهپیمایی روز قدس واجب تر بود یا رسیدن به زن و بچه؟
اگر الان بودی، می گفتی : ((راه پیمایی روزقدس.))
مدتی بود از اندیشه به طبقه پایین خانه پدرت اسباب کشی کرده بودیم.
می خواستیم بخاطر بچه به مادرهایمان نزدیک تر باشیم.
با پدر و مادرم برگشتیم خانه مان.
خیلی ها بودند، اما تو نبودی. نزدیک غروب بود که آمدی. اخم هایم در هم بود.
گفتم: ((خسته نباشی، قرار بود بیایی بیمارستان!))
خسته و کوفته بودی و سرد برخورد کردی، طوری که انگار من مقصرم. عذرخواهی هم نکردی. انگار نه انگار که قرار بود بیایی دنبالم و برای بچه شیر خشک بیاوری.
_ وظیفه من رفتن به راهپیمایی و مراسم روز قدس بود.
مادرت اصرار داشت برویم طبقه بالا تا به من و بچه برسد و مامانم هم می گفت برویم خانه اش تا او به من و بچه برسد اما...
ادامه دارد ...✅🌹
🌷قسمت سی و یکم🌷
#اسم تومصطفاست
تو از هر دو تشکر کردی: ((خیر، همین جا میمونن، خودمم بهشون می رسم!))
واقعا هم رسیدی و از من و بچه مراقبت کردی. از حمام تا پوشک بچه.
حتی وقتی خواب بودم صدایم نمی زدی و وقتی اعتراض می کردم، می گفتی: ((اون قدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم!))
اسم دخترمان را گذاشتیم فاطمه.
هر وقت گریه می کرد بغلش می کردی: ((بیا درد دلت را به بابا بگو ببینم چی شده؟))
برایش مداحی می کردی و برایش روضه می خواندی.
شب سوم تب شدیدی کرده بودم. نصف شبا بیدار شدم دیدم بالای سرم نشسته ای. گفتی: «خدارو شکر بیدار شدی، فاطمه خیلی گریه می کرد اما بیدارت نکردم، بهش آب قند دادم. بیا شیرش بده»
روز چهارم برای تست غربالگری او را بردی، بعدها هم برای واکسن.
دلم نمی آمد خودم بغلش کنم تا به او امپول بزنند. هنوز یک ماهش نشده بود که او را بالا می انداختی و می گرفتی.
_ آقا مصطفی دختره ها ! لطیف تر برخورد کن!
_ بچه یه ماهه باید یه متر بالا بپره! باید رنجر بار بیاد! طوری که توی خیابون کسی جرئت نکنه نگاه چپ بهش بکنه!
فاطمه که به دنیا آمد دیگر نه مدرسه رفتم نه حوزه و نه بسیج.
نمی شد هم کار کرد، هم درس خواند، هم مادری کرد و هم همسری.
در جریان فتنه ۸۸ هم به تحصیلت لطمه خورد هم ضرر مالی دادی.
آن روزها در کنار برنج، پلاستیک و نایلون هم می فروختی. آن ها را با چک یکی از اقوام خریدی و گذاشتی در مغازه تا فروش بروند.
به قول خودت می خواستی به او کمک کنی، اما درروزهای شلوغی، مغازه نیمه تعطیل شد. یا چیزی فروش نمی رفت یا اگر می رفت، درست یادداشت نمی شد و سود و زیان نا مشخص بود.
بالاخره آنجا را تعطیل کردی و خلاص. برای پول پلاستیک ها و نایلون هایی هم که فروش نرفته بود چک دست فروشنده داشتی. از من خواستی طلاهایم را بفروشم که فروختم و بدهی ات را صاف کردی.
آن روزها یک نیسان داشتیم که از آن برای خرید و فروش و جا به جایی گونی های برنج استفاده می کردی و تا سه چهار ماهگی فاطمه هنوز آن را داشتیم.
شبی مهمان داشتیم، وقتی که مهمان ها رفتند گفتی: ((بلند شو بریم بیرون.))
_ کجا؟
_ اشتهارد.
_ با نیسان؟ بچه اذیت میشه!
_ چه اذیتی؟ هر جا دیدم اذیت می شه نگه می دارم!
وسایلی را که لازم داشتیم گذاشتی پشت ماشین و راه افتادیم.
در آن سفر، فاطمه آرام بود. همین باعث شد که بعد از آن، سفرهای تفریحی ما شروع شود.
آن روزها هم پایگاه بسیج را اداره می کردی، هم دانشگاه آزاد درس می خواندی، هم جهاد دانشگاهی دوره پرورش و نگهداری گاو می دیدی.
گاهی هم بازاریابی برنج برای رستوران ها و تالار می کردی. کارهایت را هماهنگ می کردم و سعی می کردم کنارت باشم.
اگر قرار بود جایی بروی یا چیزی را به کسی تحویل دهی یا به کارهای اجرایی پایگاه برسی خبرت می کردم.
حتی ساعاتی را که در دانشگاه بودی، منتظر می ماندم تا کلاست تمام شود.
وقتی می آمدی فاطمه را برمی داشتم با هم می رفتیم فروشگاه و خرید می کردیم.
بعد قدم زنان به خانه می آمدیم. بودن با تو، رویای من بود.
اینکه باشی، با تو حرف بزنم، صدایت را بشنوم، به حرف هایم گوش بدهی، نظرت را بگویی، حس کنم کنارمی و حس کنم دوستم داری و حس کنم در جهان کوچک با تو بودن، فقط ما سه نفریم: من و تو و فاطمه.
حتی گاهی بودن او را هم فراموش می کردم، فقط من و تو.
غ
یک روز بعد از ظهر آمدی خانه و گفتی: ((عزیز بیا تو پارکینگ باهات کار دارم!))
تعجب کردم: ((چه کاری؟))
_ بیا تا بگم!
هنوز پایم را از آپارتمان بیرون نگذاشته بودم که صدایی شنیدم: ((آقا مصطفی این چه صداییه؟))
_صدای گاوه!
_ تو هنوز گاوداری نگرفته گاو خریدی؟تا حالا کی اول نعل خریده بعد اسب؟!
_ بیا ببین چه قشنگه خانم!
ادامه دارد...🌹✅
بی عشق مهـ❤️ـدی ...
در دلم لطف و صفا نیسٺ
لایق به خاک است ...
آن دلی که مبتلا نیست
هرروز باید ...
از فراقش ناله سر داد
مهـ❤️ـدی فقط ...
آقای روز جمعه ها نیست
سلام بر مهـ❤️ـدی (عج) ....
#سلام
🌺صلوات برای تعجیل درفرج امام زمان فراموش نشه🌺
💠 نشانه مؤمن و منافق
🍀حضرت امام حسین علیهالسلام :
☘️إيَّاكَ وَ مَا تَعْتَذِرُ مِنْهُ فَإِنَّ اَلْمُؤْمِنَ لاَ يُسِيءُ وَ لاَ يَعْتَذِرُ وَ اَلْمُنَافِقُ كُلَّ يَوْمٍ يُسِيءُ وَ يَعْتَذِرُ
🌱از آنچه موجب عذرخواهى مى شود ، بپرهيز كه مؤمن ، نه بد مى كند و نه عذر مى خواهد و منافق ، هر روز بد مى كند و عذر مى آورد .
📚تحف العقول ج۱ ص۲۴۸