#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل_و_پنج
تو نبودی و من تمام دلتنگی ام را در دفتری جلد چرمی که ماه و ستاره ای روی آن بود با کاغذ هایی صورتی می ریختم.
برایت دلنوشته می نوشتم و رد اشک هایم را به جا می گذاشتم.
می خواستم وقتی آمدی، بدهم آنها را بخوانی. دفتر شده بود سنگ صبور و من منتظر که بیایی و سنگ صبورم را جلوی چشمانت بگیری و بگویم:((بخون آقا مصطفی! بخون و ببین چه خونابه ای در دلش موج میزنه!))
روزهای نبودنت، روزهای نبودنت، روزهای دلتنگی ام بود. روزهای سرد و دل اشوبه و اضطراب.
از تو فقط یک شماره تلفن داشتم که آن هم برای آشپزخانه ای بود که در زیر زمین حرم حضرت رقیه (علیه اسلام) بود.
هرروز چند بار پشت هم زنگ می زدم آنجا.
یکبار گفتی: ((سمیه چند نفر از بچه های کهنز اینجان. خانم یکی از اینا وقتی زنگ می زنه خیلی بی قراری می کنه. میشه شماره اش رو بدم بهش زنگ بزنی و نصیحتش کنی؟))
گفتم: ((یکی باید خودم رو نصیحت کنه!))
با این همه شماره را گرفتم و بهش زنگ زدم. خانم عسگرخانی بود.
از من کوچک تر بود و نگران تر. با هم دوست شدیم.
تو می خواستی با این آشنایی متوجه شوم که تنها نیستم و غیر از من قلب های عاشق دیگری هم هست. من و او هر دو درد مشترکی داشتیم.
هر دو نگران همسرانمان بودیم و وقتی با هم حرف می زدیم، این هم صحبتی ها آراممان می کرد.
روزی زنگ زدی: ((آمریکا تهدید کرده به سوریه حمله می کنه، اگه حمله کرد و خبری از من نشد بدون که من توی پناهگاهم.))