eitaa logo
کانال محتوای تبلیغی معاونت تبلیغ و امور فرهنگی جامعه الزهرا سلام الله علیها
3.1هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
3.4هزار فایل
*این کانال محتوای تبلیغ عمومی می باشد که توسط اساتید و مبلغان تولید شده و با توجه به مناسبت های تبلیغی بارگذاری می شود.* «کپی مطالب به همراه لینک» @mohtavayetablighJameaAlZahra «.« ارتباط با ادمین».» @admin_mobaleghan
مشاهده در ایتا
دانلود
📕🌼 ✅ سلام بر آفتاب نکنید❗️ _میخواهی مرا کجا ببری؟ _ حق با توست، باید بدانی مقصد ما در این سفر کجاست؟ آماده باش، میخواهم می‌خواهم تو را به شهر« سامرّا » در شمال کشور عراق ببرم ما به قرن سوم هجری می‌رویم!!! سفری به عمق تاریخ ! _ چرا « سامرّا»؟ چرا قرن سوم ؟؟ می‌دانی که در طول سفر جواب سوال‌های خود را می‌گیری برای همین تصمیم خود را بگیر و همراه من بیا🤗 همسفر خوبم ! ما وقت زیادی نداریم، باید سریع حرکت کنیم . سوار بر اسب خود می‌شویم و به سوی عراق پیش می‌تازیم🐎🐎🐎 مدتی می‌گذرد، دشت‌ها و بیابان‌ها را پشت سر می‌گذاریم. فکر می‌کنم ما دیگر به نزدیکی سامرا رسیده باشیم. آن برج متوکل است که به چ بشه می‌آید .این علامت آن است که راه زیادی تا مقصد نداریم، اکنون به دروازه شهر رسیده ایم بهتر است وارد شهر شویم. سامرّا چه شهر آبادی است! خیابان‌ها ،بازارها و ساختمان‌های زیبا! هرجا را نگاه می‌کنی قصرهای باشکوه می‌بینی😍 آیا می‌خواهی نام بعضی از قصرها را برایت بگویم:« قصر عروس، قصر صبح ،قصر بستان » خدا می‌داند که حکومت عباسی چقدر پول برای ساختن این قصرها مصرف کرده است؟ فقط در ساختن قصر عروس ۳۰ میلیون درهم خرج شد یعنی چیزی معادل ۱۵۰ میلیارد تومان😧 داخل شهر قدم می‌زنیم . تو از زیبایی این شهر تعجب کرده‌ای اینجا عروس شهرهای دنیاست و می‌دانم دوست داری از تاریخ این شهر باخبر شوی . الان عباسیان بر جهان اسلام حکومت می‌کنند.😏 آنها در ابتدا به اسم انتقام گرفتن از قاتلان امام حسین قیام کردند و حکومت اُمَویان را سرنگون ساختند، اما وقتی شیرینی حکومت را چشیدند بزرگترین ستم‌ها را به امامان نمودند😔 حتماً شنیده ای که « هارون »خلیفه عباسی امام کاظم علیه السلام را سالها در بغداد زندانی کرد و سرانجام آن حضرت را شهید کرد . وقتی مامون به خلافت رسید پایتخت خود را به خراسان انتقال داد و امام رضا علیه السلام را مجبور کرد تا ولایتعهدی را قبول کند و آن حضرت را مظلومانه به شهادت رساند . امام جواد علیه السلام هم به دست یکی دیگر از خلفای عباسی به شهادت رسید. وقتی حکومت به دست مُتِوَکّل رسید،پایتخت خود را به سامرا منتقل کرد و امام هادی را از مدینه به این شهر آورد الان امام هادی علیه السلام با تنها فرزندش ،حسن عسکری در این شهر زندگی می‌کنند. البته فکر نکنی که امام هادی علیه السلام این شهر را برای زندگی انتخاب کرده است، بلکه حکومت عباسیان او را مجبور به این کار ساخته است. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
📕🌼 _آقای نویسنده! چقدر مرا در این شهر راه می‌بری ؟ _حوصله کن، عزیزم! _ من می‌خواهم به خانه امام هادی بروم،ساعتی است که مرا در این شهر می‌چرخانی. _ اینجا یک شهر نظامی است. ما به راحتی نمی‌توانیم به خانه امام برویم .خطر دارد، می‌فهمی ؟خطر کشته شدن! تو از شنیدن این سخنِ من تعجب می‌کنی.😧 عباسیان هرگونه رفت و آمد به خانه امام را بازرسی می‌کنند. آنها امام هادی و امام حسن عسکری را در شرایط بسیار سختی قرار داده‌اند. اکنون ما به محله « عسگر »می‌رسیم. اینجا یکی از محله‌های بالا شهر سامرّا است . حتماً می‌دانی « عسگر »در زبان عربی به معنای« لشکر »است. در این محله فقط فرماندهان لشکر عباسیان زندگی می‌کنند . تعجب کرده ای که چرا تو را به اینجا آورده‌ام! مگر نمی‌دانی که امام در همین محل زندگی می‌کند؟ آیا تا به حال فکر کرده‌ای چرا امام یازدهم به « عسکری »مشهور شده است ؟ علت این نامگذاری این است که در همین محل زندگی می‌کند . عباسیان امام و خانواده‌ اش را مجبور کرده انددر این جا باشند تا بتوانند همه رفت و آمدها را به خانه او زیر نظر بگیرند😒 نمیدانم آیا شنیده‌ای امام از مردم خواسته است که به او سلام نکنند؟ آری در این شهر سلام کردن به امام جرم است😔 حتماً شنیده‌ای وقتی کسی را به جایی تبعید می‌کنند، او باید در وقت‌های معینی به نزد ماموران دولتی رفته و حضور خودش در آن شهر را اعلام کند. امام در روزهای دوشنبه و پنجشنبه باید به نزد خلیفه برود . وقتی که امام از خانه خارج می‌شود تا خود را به قصر برساند عده‌ای از شیعیان از فرصت استفاده می‌کنند و در راه می‌ایستند تا امام را ببینند. امام به آنها پیغام داده است که هرگز به او سلام نکنند ؛زیرا این کار برای آنها بسیار خطرناک است و سزایی جز کشته شدن ندارد😱 می‌دانم که باور کردن آن سخت است😔 چرا باید سلام کردن به فرزند پیامبر جرم باشد ؟؟ این همان مظلومیتی است که تا به حال کسی به آن توجه نکرده است . هرچند امام حسین علیه السلام در روز عاشورا غریب و مظلوم بود، اما یارانی وفادار داشت که تا آخرین لحظه بر گِرد وجودش همچون پروانه می‌چرخیدند. اما جانم فدای غربت امامی که در این شهر تنهای تنهاست !😩 هیچ یار یاور و آشنایی ندارد! دوستان او هم غریب و مظلومند. آیا دوست داری قصه چوب شکسته شده را برایت بگویم تا با مظلومیت امام خود بیشتر آشنا شوی؟ با من همراه باش... ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
📕🌼 اکنون ما آرام آرام در محله عسگر قدم برمی‌داریم. من می‌خواهم درِخانه امام را به تو نشان بدهم. از تو می‌خواهم وقتی به آنجا رسیدیم بی‌تابی نکنی.🤐 نگویی که می‌خواهم امام را ببینم 🤫 گفته باشم این کار خطرناک است ‌ قدری راه می‌رویم .! نسیم می‌وزد.! بوی بهشت به مشام می‌رسد! آنجا خانه آفتاب است ! با بی‌قراری و وَجدی که داری سلام می‌کنی: _ سلام بر آقا و مولای من! _سلام بر نور خدا در زمین! تو می‌خواهی به سوی بهشت بروی . من دست تو را می‌گیرم . _کجا می‌روی؟ تو به خود می‌آیی و سپس می‌گویی :«دست خودم نبود بعد از یک عمر آرزو به اینجا رسیده‌ام. امام من در چند قدمی من است و من نمی‌توانم او را ببینم .» آنجا چند مامور ایستاده‌اند😬 آنها به ما نگاه می‌کنند. زود اشک چشمانت را پاک کن. باید فکری بکنیم . _شما کجا می‌روید ؟ _ما به درِخانه قاضی شهر می‌رویم. _ چرا رفیقت گریه کرده است؟؟ _ بعضی از نامردها همه سرمایه ما را گرفتند 😔 وقتی این را می‌گویم آنها اجازه می‌دهند که برویم. بیا تا به در خانه قاضی برویم که حرف من دروغ نباشد. خانه قاضی آنجاست. تو به من نگاه می‌کنی و می‌گویی:« چقدر قشنگ جواب دادی! این نامردها همه سرمایه ما را گرفته‌اند.» _ ناراحت نباش! ما باید برای روزگاری که امام زمان علیه السلام از دیده‌ها پنهان می‌شود آمادگی پیدا کنیم. من شنیده‌ام امام دوازدهم ما غیبتی طولانی خواهد داشت. اگر همه شیعیان می‌توانستند به راحتی امام خود را ببینند و با او ارتباط داشته باشند در دوران غیبت فرزندش نمی‌دانستند چه کنند. اما الان شیعیان کم کم برای روزگار غیبت آماده می‌شوند. تو اکنون تا درِ خانه امام آمدی ولی نتوانستی او را ببینی. تو می‌توانی در روزگار غیبت هم دوام بیاوری. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
📕🌼 خورشید طلوع می‌کند!☀️ شهر سامرا زیر نور آفتاب می‌درخشد✨ می‌دانم که این شهر زیبا دیگر برای تو جلوه‌ای ندارد. دلت گرفته است. طوری نگاهم می‌کنی گویی که پشیمان هستی همسفرم شده‌ای. _تو دیگر چه نویسنده‌ای هستی ؟ _ مگر چه شده است؟ _ مرا به این شهر آوردی که بیشتر دلم را بسوزانی؟ و فقط مظلومیت امامم را به من نشان بدهی؟ من دیگر در شهری که سلام به آفتاب جرم است نمی‌مانم _ حق با توست! من نمی‌دانستم که در این شهر اینقدر خفقان است. تو وسایل خودت را جمع می‌کنی و می‌روی. می‌خواهی مرا تنها بگذاری. تمام غم‌های دنیا به سراغم می‌آید . من تازه به تو عادت کرده‌ام. از همه دنیای به این بزرگی دلخوشی من فقط تو بودی. تو هم که می‌خواهی تنهایم بگذاری. سرانجام می‌روی و دل مرا همراه خود می‌کشانی . من تصمیم دارم تا دروازه شهر همراهت بیایم . نگاهت می‌کنم . تو به جای اینکه به سوی دروازه بروی به سوی محله عسکر می‌روی فکر می‌کنم می‌خواهی درِ خانه امام را برای آخرین بار ببینی. من هم همراه تو می‌آیم‌ چند مامور آنجا ایستاده‌اند. تو می‌ایستی و لبخند می‌زنی. باید دوباره به بهانه رفتن به خانه قاضی از کوچه عبور کنیم. دوباره در کنار هم هستیم از کوچه عبور می‌کنیم. عطر بال فرشته‌ها را می‌توان حس کرد ! بوی باران ،بوی آسمان، بوی بهشت به مشام می‌رسد! کاش می‌شد فقط یک دقیقه به خانه امام می‌رفتیم. کاش می‌شد بر درِ خانه محبوب بوسه ای می‌زدیم و می‌رفتیم .🥺 آرام آرام از کنار خانه امام عبور می‌کنیم و سپس از کنار ماموران می‌گذریم . از خم کوچک عبور می‌کنیم . نفس راحتی می‌کشیم. آنجا را نگاه کن! آن مادر را می‌گویم که کنار کوچه ایستاده است . گویا خسته شده است . مقداری بار همراه خود دارد. تو جلو می‌روی می‌خواهی به این مادر پیر کمک کنی . سلام می‌کنی و از او می‌خواهی تا اجازه بدهد وسایلش را به خانه‌اش ببری. او قبول می‌کند و خیلی خوشحال می‌شود. من جلو می‌آیم و از تو می‌خواهم مقداری از آن وسایل را به من بدهی. قبول نمی‌کنی می‌گویی تو برو همان قلمت را نگهدا معلوم می‌شود که هنوز از من دلخور هستی قدری راه می‌روی. مادر می‌گوید که خانه من اینجاست . تو وسایلش را زمین می‌گذاری . اکنون او نگاهی به تو می‌کند و می‌گوید:«پسرم اجر تو با مادرم زهرا » با شنیدن نام حضرت زهرا اشک در چشمانت حلقه می‌زند🥺 مادر به تو خیره می‌شود می‌فهمد که تو آشنایی! غریبه نیستی. او اصرار می‌کند که باید به خانه‌اش بروی. هرچی می‌گویی من باید بروم قبول نمی‌کند . او می‌خواهد تو با یک نوشیدنی گلویی تازه کنی. سرانجام قبول می‌کنی و می‌خواهی وارد خانه بشوی. تو به سوی من می‌آیی. تو می‌خواهی مرا نیز همراه خود ببری. می‌دانستم که خیلی با معرفت هستی! ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
📕🌼 درد عشق را درمانی نیست! _ مادر چند روزی به من فرصت بده 😔 _ برای چه ؟ _ می‌خواهم در مورد همسر آینده‌ام فکر کنم و تصمیم بگیرم ‌ _این کار فکر کردن نمی‌خواهد. آخر چه کسی بهتر از پسر عمویت برای تو پیدا می‌شود‍؟ مادر نزدیک می‌آید و روی ملیکا را می‌بوسد.😘 او آرزو دارد دخترش هرچه زودتر ازدواج کند. اگر این ازدواج صورت بگیرد، به زودی ملیکا ملکه ی کشور روم خواهد شد😍 همه دخترانِ روم آرزو دارند که جای ملیکا باشند اما چرا ملیکا روی خوشی به این ازدواج نشان نمی‌دهد؟🤔 آیا او دلباخته مرد دیگری شده است؟ آیا او عشق دیگری در دل دارد؟ مادر از اتاق بیرون می‌رود. ملیکا از جا برمی‌خیزد و به سمت پنجره می‌رود. هیچکس از راز دل او خبر ندارد 🥺 درست است که او در قصر زندگی می‌کند، اما این قصر برای او زندان است! این زندگی پر زرق و برق برایش جلوه‌ای ندارد. همه رویِ زرد ملیکا را می‌بینند و نمی‌دانند در درون او چه شوری برپاست ‌. مادر خیال می‌کند که او گرفتار عشق دیگری شده است🤭 اما ملیکا گرفتار شک شده است . او از کودکی به خدا و مسیح اعتقاد داشت و به کلیسا می‌رفت و مانند همه مردم به سخنان کشیش‌های مسیحی گوش می‌داد. کشیش‌ها که همان روحانیون مسیحی بودند، مردم را به تَرک دنیا دعوت می‌کردند و از آنها می‌خواستند تا به فکر آخرت خود باشند و از جمع کردن مال دنیا دوری کنند. آن روزها چهره کشیش‌ها برای ملیکا چهره آسمانی بود. کشیش‌ها کسانی بودند که می‌توانستند گناهان مردم را ببخشند.😧 ملیکا می‌دید آنها چنان از آتش جهنم و عذاب خدا سخن می‌گویند که همه دچار ترس می‌شوند. مردم برای اعتراف به نزد آنها می‌رفتند تا خدا گناه آنها را ببخشد. او که بزرگتر شد ،چیزهایی را دید که به دین آنها شک کرد. او میدید کشیش‌ها که از تَرک دنیا سخن می‌گویند، وقتی به این قصر می‌آیند چگونه برای گرفتن سکه‌های طلا هجوم می‌آورند ملیکا چیزهای زیادی را در این قصر دیده بود. صدای قهقهه مستانه کشیش‌ها را شنیده بود . او بارها دیده بود که چگونه کشیش‌ها با شکم‌های برآمده ظرف‌های طلایی غذا را پیش کشیده و مشغول خوردن می‌شدند. او به دینی که اینان رهبرانش بودند شک کرده بود. درست است که او دختری از خانواده قِیْصَرِ روم بود، اما نمی‌توانست ببیند که دین خدا بازیچه گروهی بشود که خود را بزرگان دین می‌دانند و نان حکومت را می‌خورند! ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
📕🌼 چند روز می‌گذرد و ملیکا خبردار می‌شود که باید خود را برای مراسم عروسی آماده کند. پدربزرگ او قِیصَر دستور داده است تا این عروسی هرچه زودتر برگزار شود. حتماً می‌دانید در روم به پادشاهی که کشور را اداره می‌کند« قیصر»می‌گویند. ملیکا نوه ی قیصر روم است! او دستور داده است تا سَران و بزرگان از سراسر کشور در پایتخت جمع بشوند. پیش بینی می‌شود که تعداد آنها به ۴۰۰۰ نفر برسد. ۳۰۰ نفر از روحانیون کلیسا هم دعوت شده‌اند تا در این مراسم حضور داشته باشند . قصر بزرگ و زیبایی برای این مراسم در نظر گرفته شده است. قیصر می‌خواهد برای ملکه آینده روم جشن بزرگی بگیرد. جشنی که نشانه اقتدار و عظمت خاندانش باشد! ملیکا هیچ چاره‌ای ندارد . باید به این عروسی رضایت بدهد‌ اکنون تمام قصر غرق نور است. عده‌ای می‌رقصند و گروهی هم می‌نوازند. همه مهمان‌ها آمده‌اند و قیصر بر روی تخت خود نشسته است. درِ قصر باز می‌شود. داماد در حالی که گروهی او را همراهی می‌کنند وارد می‌شود. او به سوی قصر می‌آید ،خم می‌شود و دست قیصر را می‌بوسد و به سوی تخت دامادی می‌رود تا بر روی آن بنشیند. همه کف می‌زنند و سوت می‌کشند. داماد افتخار می‌کند که امشب زیباترین دختر روم همسر او می‌شود!😊 او می‌خواهد بر روی تخت بنشیند که ناگهان همه چیز می‌لرزد. زلزله‌ای سهمگین همه را به وحشت می‌اندازد . آنقدر سریع که فرصت فرار یا ماندن را به هیچکس نمی‌دهد . همه چیز در یک لحظه اتفاق می‌افتد گَرد و غبار همه جا را فرا می‌گیرد. پایه‌های تخت داماد شکسته و داماد بیهوش بر روی زمین افتاده است. هیچکس حرفی نمی‌زند. همه مات و مبهوت به هم نگاه می‌کنند! آیا عذابی نازل شده است؟؟ عروسی به هم می‌خورد. قِیصر بسیار ناراحت می‌شود. چه راز و رمزی در کار است ؟ هیچکس نمی‌داند.🤔 ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
📕🌼 ملیکا از خواب بیدار می‌شود نور مهتاب به داخل اتاق تابیده است. او از روی تخت بلند می‌شود. به کنار پنجره می‌آید :«خدایا ! این چه خوابی بود من دیدم.» او می‌فهمد که عشق آسمانی در قلب او منزل کرده است . او احساس می‌کند که حسن را دوست دارد. « یا مریم مقدس! من چه کنم? آیا این خواب را برای مادرم بگویم؟ آیا می‌توانم پدربزرگم را از این راز با خبر کنم؟» نه ، او نباید این کار را بکند ملیکا نمی‌تواند به آنها بگوید که عاشق فرزند محمد شده است. آخر چگونه ممکن است که نوه قیصر روم با فرزند پیامبرِ مسلمانان ازدواج کند؟ مدت‌هاست که میان مسلمانان و مسیحیان جنگ است. کافی است آنها بفهمند که ملیکا به اسلام علاقه پیدا کرده است. آن وقت او را مجازات سختی خواهند کرد. هیچکس نباید از این خواب با خبر بشود. این عشق آسمانی باید در قلب ملیکا مثل یک راز بماند. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
📕🌼 ملیکا اعتقاد دارد که مسیح پسر خداست. برای همین او خدا را به حق پسرش می‌خواند تا شاید خدا به او نگاهی کند و مشکلش را حل کند. امشب دل ملیکا خیلی گرفته است هجران محبوب برای او سخت شده است نیمه شب فرا می‌رسد! همه اهل قصر خواب هستند. او از جای برمی‌خیزد و کنار پنجره می‌رود. نگاه به ستاره‌ها می‌کند! با محبوبش حسن علیه السلام سخن می‌گوید : «تو کیستی که چنین مرا شیفته خود کردی و رفتی؟ تو کجا هستی ؟ چرا سراغم نمی‌آیی ؟ آیا درست است که مرا فراموش کنی؟» بعد به یاد مریم مقدس می‌افتد. اشک در چشمانش حلقه می‌زند از صمیم دل او را به یاری می‌خواند. ملیکا به سوی تخت خود می‌رود . هنوز صورتش خیس اشک است ! او نمی‌داند گِره کار در کجاست ؟ آنقدر گریه می‌کند تا به خواب برود. او خواب می‌بیند تمام قصر نورانی شده است نگاه می‌کند، هزاران فرشته به دیدارش آمده اند! گویا قرار است برای او مهمانان عزیزی بیایند او از جای خود بلند می‌شود و با احترام می‌ایستد. ناگهان دو بانو از آسمان می‌آیند بوی گل یاس به مشام ملیکا می‌رسد. ملیکا نمی‌داند راز این بوی یاس چیست؟ ملیکا یکی از آنها را می‌شناسد. او مریم مقدس است .سلام می‌کند و جواب می‌شنود. اما دیگری را نمی‌شناسد . نگاه می‌کند. خدای من! او چقدر مهربان است! چهره‌اش بسیار آشناست ! مریم رو به او می‌کند و می‌گوید:« دخترم آیا این بانو را می‌شناسی ؟ او ✨فاطمه علیها السلام ✨دختر محمد صلی الله است. مادرِ کسی که تو را به عقد او درآورده‌اند.» ملیکا تا این سخن را می‌شنود از خود بی خود می‌شود . بر روی زمین می‌نشیند و دامن فاطمه را می‌گیرد و شروع به گریه می‌کند 😢 باید شکایت پسر را به پیش مادر برد . _ مادر ! چرا حسن به دیدارم نمی‌آید؟ او چرا مرا فراموش کرده است ؟ چرا مرا تنها گذاشته است؟ اگر قرار بود که مرا فراموش کند ،چرا مرا این چنین شیفته خود کرد؟ مگر من چه گناهی کردم که باید این چنین درد هجران بکشم ؟ ملیکا همینطور گریه می‌کند و اشک می‌ریزد . فاطمه سلام الله در کنار او نشسته است و با مهربانی سخنانش اگوش می‌دهد. فاطمه اشک چشمان ملیکا را پاک می‌کند و می‌گوید :« آرام باش دخترم، آرام باش!» _ چگونه آرام باشم ؟درد عشق را درمانی نیست مادر . _دخترم ! آیا می‌دانی چرا فرزندم حسن به دیدارت نمی‌آید؟ _ نه ، _ تو بر دین مسیحیت هستی. این دین تحریف شده است. این دین ،عیسی را پسر خدا می‌داند. این سخن کفر است .خدا هیچ پسری ندارد. خودِ عیسی هم از این سخن بیزار است .اگر دوست داری که خدا و عیسی از تو راضی باشند باید مسلمان بشوی. آن وقت فرزندم حسن ،به دیدار تو خواهد آمد. _ باشد. من چگونه باید مسلمان شوم ؟ _ با تمام وجودت بگو « أشهَدُ اَنْ لّا اِلٰهَ اِلَّا الله وَ اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رسولُ الله .یعنی شهادت می‌دهم که خدایی جز الله نیست و محمّد بنده او و فرستاده اوست » ملیکا این کلمات را تکرار می‌کند. ناگهان آرامشی بس بزرگ را در وجود خویش احساس می‌کند. اکنون فاطمه او را در آغوش می‌گیرد. ملیکا احساس می‌کند گویی در آغوش بهشت است. فاطمه در حالی که لبخند می‌زند رو به او می‌کند و می‌گوید :« منتظر فرزندم باش! من به او می‌گویم که به دیدارت بیاید.» ملیکا از شدت شوق از خواب بیدار می‌شود. اشک در چشمانش حلقه می‌زند. _ کجا رفتند آن عزیزان خدا ؟ ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
📕🌼 امشب فکری به ذهن ملیکا می‌رسد . او باید حرف دلش را به حسن علیه السلام بگوید. او تا کی می‌خواهد در هجران بسوزد. باید از محبوبش بخواهد که او را پیش خود ببرد . رویای امشب فرا می‌رسد. حسن علیه السلام به دیدار او می‌آید. ملیکا سر به زیر می‌اندازد و آرام می‌گوید:«آقای من ! از همه دنیا دیدار شما مرا بس است ،اما می‌خواهم بدانم کِی در کنار شما خواهم بود؟ » _ « به زودی پدربزرگ تو سپاهی را برای مبارزه با لشکر اسلام می‌فرستد .گروهی از کنیزان همراه این سپاه می‌روند. تو باید لباس یکی از این کنیزان را بپوشی و خودت را به شکل آنها درآوری. » _ سرانجام این جنگ چه می‌شود ؟ _ در این جنگ مسلمانان پیروز می‌شوند و همه سربازان و کنیزان رومی اسیر می‌شوند. مسلمانان کنیزان رومی را برای فروش به بغداد می‌برند. وقتی تو به بغداد برسی من کسی را به دنبال تو خواهم فرستاد . تو در آنجا منتظر پیک من باش.» ملیکا از شوق بیدار می‌شود اکنون او باید پای در راه بنهد و به سوی محبوب خود برود. به راستی او چگونه می‌تواند از این قصر بیرون برود ؟ ملیکا فکر می‌کند. به یاد یکی از کنیزان قصر می‌افتد که سال‌هاست او را می‌شناسد . ملیکا می‌تواند به او اعتماد کند و از او کمک بخواهد. ملیکا با کنیز قصر صحبت کرده و قرار شده که او برای ملیکا لباس کنیز‌ها را تهیه کند. همه چیز با دقت برنامه‌ریزی شده است. خبر می‌رسد که سپاه روم به سوی سرزمین‌های مسلمان می‌رود. همه برای بدرقه سپاه در میدان اصلی شهر جمع شده‌اند . قیصر پرچم سپاه را به دست یکی از بهترین فرماندهان خود می‌دهد و برای پیروزی او دعا می‌کند. سپاه حرکت می‌کند . اما ملیکا هنوز اینجاست . تو رو به ملیکا می‌کنی و می‌گویی:« مگر قرار نبود که همراه آنها بروید ؟ » _ صبر داشته باش ! من فردا از شهر خارج خواهم شد. امروز نمی‌شود .همه شک می‌کنند . فردا فرا می‌رسد. ملیکا هوس طبیعت کرده است و می‌خواهد به دشت و صحرا برود. او با همان کنیز مورد اطمینان ،از قصر خارج می‌شود . چند سوار نظام آماده حرکت هستند . آنها حرکت می‌کنند. ملیکا راه میانبری را انتخاب می‌کند تا بتواند زودتر به سپاه برسد. آنها با سرعت می‌روند . نزدیک غروب می‌شود و سپاه روم در آنجا اتراق کرده است. ملیکا می‌خواهد سپاه روم را ببیند و سربازان را تشویق کند. او ابتدا به خیمه کنیزان سپاه می‌رود . آنها مشغول آشپزی هستند حواسشان نیست! باور نمی‌کنند که دختر قیصر روم به این بیابان آمده باشد. ملیکا داخل خیمه‌ای می‌شود و سریع لباسی را که همراه دارد به تن می‌کند. دیگر هیچکس نمی‌تواند او را شناسایی کند. او شبیه کنیزان شده است او از خیمه بیرون می‌آید. یکی از کنیزان صدایش می‌زند که در آشپزی به او کمک کند. هوا دیگر تاریک شده است . چند سربازی که همراه ملیکا بودند، خیال می‌کنند که ملیکا امشب می‌خواهد در اینجا بماند . صبح سپاه حرکت می‌کند. آن سربازها هرچه منتظر می‌شوند، از ملیکا خبری نمی‌شود. نمی‌دانند چه کنند؟ به هر کس می‌گویند که دختر قیصر روم کجا رفت ؟ همه به آنها می‌خندد و می‌گویند:« شما دیوانه شده‌اید! دختر قیصر در این بیابان چه می‌کند؟» سپاه به پیش می‌رود و ملیکا با هر قدم به محبوب خود نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
📕🌼 فصل ۴ ✅ در انتظار نشانی از مَحبوبم ! فاصله سامرا تا بغداد حدود ۱۲۰ کیلومتر است و ما می‌توانیم این مسافت را با اسب دو روزه طی کنیم . شب را میان راه اتراق کرده و صبح زود حرکت می‌کنیم. در مسیر راه بِشر به ما می‌گوید :« فکر می‌کنم این کنیزی که ما به دنبال او هستیم اهل روم می‌باشد.» _ چطور مگر ؟؟؟ _آخر امام هادی علیه السلام نامه‌ای را به من داد تا به آن کنیز بدهم. این نامه به خط رومی نوشته شده است. _ عجب !!! تو نگاهی به من می‌کنی. دیگر یقین داری این کنیزی که ما در جستجوی او هستیم همان ملیکا است. همان بانویی که دختر قیصر روم است.! ما باید قبل از غروب آفتاب به بغداد برسیم‌ وگرنه دروازه‌های شهر بسته خواهد شد. پس به سرعت پیش می‌تازیم. موقع غروب آفتاب می‌رسیم. چه شهر بزرگی !!! بغداد پایتخت فرهنگی جهان اسلام است. در این شهر شیعیان زیادی زندگی می‌کنند. بِشر دوستان زیادی در این شهر دارد. به خانه یکی از آنها می‌رویم. صبح زود از خواب بیدار می‌شویم. هنوز بِشر خواب است. _ چقدر می‌خوابی ؟؟؟بلند شو ! مگر یادت رفته است که باید ماموریت خود را انجام بدهی؟ _ هنوز وقتش نشده است .امروز سه شنبه است ما باید تا روزجمعه صبر کنیم. _ چرا روز جمعه ؟؟ _امام هادی علیه السلام همه جزئیات را به من گفته است .روز جمعه کشتی کنیزاناز رود دجله به بغداد می‌رسد .عجله نکن ! دجله رود پر آبی است که از مرکز شهر می‌گذرد. از شمال بغداد وارد می‌شود و از جنوب این شهر خارج می‌شود . کشتی‌های کوچک در آن رفت و آمد می‌کنند. اکنون ملیکا در راه بغداد است. خوشا به حال او ! همه زنان دنیا باید به او حسرت بخورند. درست است که الان اسیر است اما به زودی همه فرشتگان اسیر نگاه او خواهند شد . باید صبر کنیم تا روز جمعه فرا برسد. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
📕🌼 اکنون بشر از جای خود بلند می‌شود. او الان یقین کرده است که گمشده خود را یافته است. خودش است!! آری او ملیکا را یافته است! ملیکا همان «نرجس» است!!! تعجب نکن! او برای اینکه شناسایی نشود نام خود را تغییر داده است. اگر مسلمانان می‌فهمیدند که او دختر قِیصر روم است هرگز نمی‌گذاشتند به محبوب خود برسد. من فکر می‌کنم که در آن دیدارهای شبانه امام از او خواسته است تا نام نرجس را برای خود انتخاب کند. وقتی او اسیر شد و مسلمانان از نام او سوال کردند، او در جواب همین نام جدید را گفت. آری ، تاریخ دیگر این نام را هرگز فراموش نمی‌کند. به زودی نرجس مایه افتخار هستی خواهد شد ! ما همدیگر نباید بانو را با نام اصلیش صدا بزنیم؛ زیرا با این کار خود باعث می‌شویم تا همه به راز او پی ببرند. ما از این لحظه به بعد او را به نام جدیدش می‌خوانیم: « نرجس» چه نام زیبایی!!! بِشر به سوی نحّاس می‌رود و می‌گوید :«من این خانم را خریدارم » صدای کنیز به گوش می‌رسد:« وقت و مال خویش را تلف نکن.» بِشر نامه‌ای را که امام هادی علیه السلام به او داده بود در دست دارد . با احترام جلو می‌رود و نامه را به بانو می‌دهد و می‌گوید:« بانوی من ! این نامه برای شماست» نرجس نامه را می‌گیردو شروع به خواندن می‌کند. نامه به زبان رومی نوشته شده است. هیچکس از مضمون آن خبر ندارد . نرجس نامه را می‌خواند و اشک می‌ریزد. چه شوری در دل بانو به پا شده است! خدا می‌داند . اکنون او پیامی از دوست دیده است ،آن هم نه در خواب بلکه در بیداری. نحّاس رو به بانو می‌کند و می‌گوید :« تو را به این پیرمرد بفروشم ؟» نرجس رضایت می‌دهد . پیرمرد سکه‌های طلا را به نحّاس می‌دهد. نرجس برمی‌خیزد و همراه بِشر حرکت می‌کند. او نامه امام را بارها بر چشم می‌کشد و گریه می‌کند. گویی که عاشقی پس از سال‌ها نشانی از محبوب خود یافته است. نرجس آرام و قرار ندارد. عطر بهشت را از آن نامه استشمام می‌کند. ما باید هرچه زودتر به سوی سامرّا حرکت کنیم. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra
📕🌼 امام هادی علیه السلام در انتظار آمدن خواهرش حکیمه است. حتماً او را به یاد داری! همان بانویی که مدتی قبل به خانه‌اش رفتیم . حکیمه دارد به این سو می‌آید. امام هادی علیه السلام به استقبال خواهر می‌رود. اکنون امام هادی با دست اشاره به نرجس می‌کند و به خواهر می‌گوید :« این همان بانویی است که در مورد آن با تو سخن گفته بودم !» حکیمه لبخندی می‌زند و به نزد نرجس می‌رود و او را در آغوش می‌گیرد . حکیمه از شوق، اشکش جاری می‌شود. او خدا را شکر می‌کند که آخرین عروس این خاندان را می‌بیند. حکیمه بارها و بارها از برادرش خواسته بود تا مقدمات ازدواج امام عسکری علیه السلام را فراهم نماید. حکیمه آرزو داشت تا عروس آن حضرت را ببیند. امام هادی علیه السلام به او گفته بود باید صبر کنی تا نرجس بیاید. فقط اوست که شایستگی دارد مادر مهدی علیه السلام بشود . حکیمه خیلی خوشحال است. به چهره نرجس نگاه می‌کند! یک آسمان نجابت و پاکی را در این چهره می‌بیند. به راستی تو چه کردی که شایسته این مقام شدی نرجس ؟! امام هادی علیه السلام از حکیمه می‌خواهد تا نرجس را به خانه خود ببرد و به او احکام اسلام را یاد بدهد . مدتی می‌گذرد. وقت آن است تا مراسم ازدواج برگزار شود. ✨ازدواج امام حسن عسکری علیه السلام و نرجس✨ من با خود فکر می‌کنم که حتماً برای این ازدواج جشن باشکوهی برگزار خواهد شد. اما متوجه می‌شوم که هیچ جشنی در کار نیست. این ازدواج به صورت مخفی صورت می‌گیرد. و فقط ۴ نفر در این مراسم شرکت دارند. امام هادی و امام عسکری علیه السلام و نرجس و حکیمه. شاید تعجب کنی ! تو تا به حال مراسم عروسی اینطوری ندیده‌ای. عباسیان شنیده‌اند سرانجام کسی می‌آید که همه حکومت‌های ظلم و ستم را نابود می‌کند. آنها به خیال خود می‌خواهند کاری کنند که آن حضرت هیچ نسلی نداشته باشد. امروز امام هادی علیه السلام می‌خواهد ازدواج پسرش مخفی باشد تا دشمنان حساس نشوند. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra