#یک_نکته_بگم
بنظرم
دقیقا جایی که نقطه ضعف داری
خدا امتحانت میکنه
تا بشناسی کجا نقطه ضعف داری
و خودتو بسازی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #فایل_تصویری
👤 استاد #برمایی
💍 بهترین سن ازدواج...
#قبل_از_ازدواج
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 قسمت پانزدهم🍃 راز میان چشم ها 💕 حاجی:چکار کردی با خودت پسر؟ رحمان که تقریبا نیمه بیهوش بود گ
#داستان_شب
🍁🍁🍁🍁
قسمت شانزدهم🍃
راز میان چشم ها 💕
دستی به عرق پیشونیم کشیدم و نشستم رو صندلی کنار تخت. حاجی با یه سینی چای وارد شد و سینی روگذاشت جلوی من و دکتر
به چهره رحمان خیره شدم که رنگش سفید سفید شده بود. به دکتر گفتم :کی بهوش مییاد؟
دکتر :فعلا که دارو تزریق کردم بهش با مسکن احتمالا تا نصف شب بخوابه
+طفلی معلومه خیلی درد داشته
حاجی روبه من گفت :امروز خیلی زحمتت دادیم پسرم، راستی رحمان تا حالا از شما بهم نگفته بود!
+والا حاجی ما تصادفی با هم آشنا شدیم
حاجی نگاهی به دکتر کرد و بعد گفت :به هر حال معلومه از مردای روزگاری، میتونی بری دیگه پسر خیلی خسته شدی
+میمونم بیدار شه
حاجی :دیدی ک دکتر چی گفت تا نصف شب خوابه، شما خواستی ببینیش فردا بیا قدمت سر چشم
موندن و جایز ندونستم و بعد خداحافظی از حاجی و دکتر از خونه شون زدم بیرون.
توی راه همش داشتم به رحمان فکر میکردم. یعنی این خمینی کیه که یه نفر که تا حالا حتی از نزدیک هم ندیدش حاضر بابتش تیر بخوره؟ شایدم این خمینی نیست و یه چیز دیگه پشت این همه ماجراست.
دستی به سرم کشیدم و وارد حیاط شدم. عزیز مشغول آب پاشی حیاط بود که با دیدنم شلنگ و انداخت تو باغچه و گفت :دِ پسر از صبح تا الان کجا بودی؟ نمیگی آدم نگران میشه؟ رفتم کارگاه نبودی، اوستاتم گف ماشین و بردی و نیاوردی معلوم هس چه خبره؟
یاد ماشین اوستا اوفتادم اما فایده ایی نداشت. تو گیر و دار جر و بحث عزیز به این فکر میکردم چطور ماشین به اون گندگی رو توی حیاط حاجی ندیدم و اومدم؟
+سلام عزیز، والا گرفتار بودم یه کار مهم پیش اومد نرفتم سر کار
عزیز :این چند روز چته تو هاشم؟ تو خودتی،نه کارت و میفهمی نه زندگی تو، چیشدع؟
+هیچی عزیز
و به سمت پشت بوم میرفتم که عزیز گفت :کجا؟ شام نمیخای مگه؟ چی داره اونجا که از راه نرسیده میری اونجا؟
لبخند تلخی زدم و با خودم گفتم :عزیز تو نمیدونی همه خواب و خوراک من خلاصه میشه تو همون قاب پنجره
+سیرم عزیز شبت بخیر
و از نردبون رفتم بالا و روبه روی پنجره اتاقش زانو زدم...
#نوسینده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
۞﴾﷽﴿۞
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسین_جانم
#سفینةالنجاةحسیݧ_ع 🕊💌
ای كشتی نجات زمان،كشتیم شكست
افتاده ام به ورطه گردابِ خودپرست
در عرشه سفینه ات ای نوح كربلا
جایی برای آدم كشتی شكسته هست؟
•|دلخستهوپریشانیمما|•
@mojaradan
#السلام_ایها_غریب
#سلام_مولای_مهربانم ❤️
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد😊
بهار در قدمت برگ و بار میریزد🌿
الهی
ز چشم گرم تو خورشید، نور میگیرد☀️
چو مِهرِ روی تو بر شام تار میریزد😇
به زیر پای تو، ای یاس گلشن یاسین❤️
نسیم عشق، گل انتظار میریزد😍
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸
#بلوغ_عاطفی😊
➕آیا شما به بلوغ عاطفی رسیده اید ⁉️🤔
#قسمت_سوم
🔸موقعی که دست از #کمال گرایی بردارید.😐 هیچ آدم کاملی وجود ندارد،❗️ هیچ کاری عالی نیست، هیچ زندگیای #فوقالعاده نیست.❗️ در عوض، به گفته مشهور دونالد وینیکات، اعتقاد پیدا میکنید: «به قدر کافی خوب است» میفهمید که #خیلی چیزها در زندگی شما زمانی بد بودند، اما حالا به قدر کافی خوب اند.😊
🔸ارزش چیزهای کوچک را میدانید.❗️ میفهمید که #رضایت حاصل لحظات است. اگر یک روز بدون مشکلات زیاد بگذرد، #راضی خواهید بود.😊
🔸اینکه دیگران درباره شما چه فکر میکنند، میتواند #عامل نگرانی باشد.❗️ اما وقتی بالغ شوید، برای انکه نظر دیگران را درباره خود تغییر دهید، زیاد تلاش نمیکنید.❗️ آنچه #برایتان مهم است، این است که خودتان و یکی دو نفر دیگر از وجودتان #راضی باشند.😊
🔸در مقابل #رفتارهای منفی دیگران کمتر عصبانی میشوید.❗️ قبل از اینکه عصبانی و ناراحت شوید، #مکث میکنید تا ببینید منظور واقعیشان چه میتواند باشد.❗️ میدانید که بین آنچه که کسی میگوید و آنچه که در #لحظه برداشت میکنیم، تفاوت وجود دارد.😊
#پایان
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان_شب 🍁🍁🍁🍁 قسمت شانزدهم🍃 راز میان چشم ها 💕 دستی به عرق پیشونیم کشیدم و نشستم رو صندلی کنار
🍁🍁🍁🍁
#داستان
قسمت هفدهم🍃
راز میان چشم ها 💕
ربع ساعتی خیره بودم به پنجره اش که درکمال ناباوری برق اتاق و خاموش کرد. احساس کردم خوابیده و دیگه امیدی به حتی دیدن چراغ اتاقشم نیست. ولی نمیتونستم از جام بلند شم. دلم میخاست یکی باهام حرف بزنه. کلی دلم گرفته بود. از وقتی رحمان و دیده بودم حس میکردم خیلی آدم مزخرفی ام. اون از من کوچیک تر بود ولی صد برابر من تو زندگیش مرد بود. درگیر رحمان بودم که دیدم در پشت وبومشون باز شد و با یه فانوس اومد بالا. ناخودآگاه از جام بلند شدم و رفتم نزدیک تر. آهسته قدم بر میداشت و با تکیه دستش به دیوار حرکت میکرد. خیره راه رفتنش بودم که دیدم داشت نزدیک پشت بوم ما میومد. فاصله پشت بوم خونه ما با اونا شاید 5 متر بود. و میشه گفت خیلی بهم نزدیک بودیم. آروم فانوس و گذاشت روی لب بوم و کنارش نشست.
به محض نشستنش زانو های منم سست شد و منم لبه بوم نشستم. نور ماه روی زمین پخش شده بود و سایه هامون کف بوم جا خشک کرده بود. اونقدر از دیدنش اون هم با این فاصله هیجان زده شده بودم که حس میکردم هر لحظه قلبم از سینه ام قراره بزنه بیرون
به اسمون خیره شده بود. و طوری نگاه میکرد که انگار داره تک تک ستاره ها رو میبینه. نمیدونم چرا حس میکردم متوجه حضور منم شده اما به روی خودش نمیاره.
صحنه جالبی شده بود. اون درگیر ماه آسمون بود و من درگیر ماه خاکستری چشماش
خدا رو کلی شکر کردم که بعد چند روز بالاخره دیدمش اونم با این فاصله نزدیک. هیچ فکرش و نمیکردم یه روزی بشه که دیدن یه نفر اینقدر برام مهم بشه. نیم ساعتی درگیر دیدن ماه بود که فکر کنم خسته شد و فانوسش، و برداشت و رفت
دلم دایم فریاد میزد که نرو و یکم بیشتر بمون. بمون و ببین چقدر زیر نور ماه خاکستری چشمات قشنگ تر میشه
بمون و ببین چقدر تکون خوردن گوشه روسریت توی این نسیم آروم زیبا تر میشه
اما به جای همه ی این خواهشا رومو به آسمون کردم و گفتم :دمت گرم اوس کریم
و زیر لب آروم طوریکه من بشنوم و ماه آسمون گفتم :کاش فردا هم مهمون آسمون نگاهت بشم
#نویسنده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan