15-yoosof-kalo-ali(www.rasekhoon.net)084.mp3
744K
#سوره_انشقاق
#قاری_نوجوان_یوسف_کالی_علی
#ازدواج_مجردان_کانال
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
👌این متن را نگه دارید و بخونید خیلی مواقع به دردتون میخوره وتامیتونید باذکرصلوات فوروارد کنید
🍂سوره جمعه برای پیدا شدن مال
🍂سوره مجادله برای برای مهر و محبت همسرو معامله
🍂سوره طور برای پایدار بودن و برگشت مال
🍂سوره حجر برای برکت مال
🍂سوره نمل برای شفا مریض و برآوردن هر حاجتی
🍂سوره تغابن برای ادای قرض
🍂سوره حج برای کامل شدن دین
🍂سوره مریم برای هدایت دختران
🍂سوره احزاب برای گشایش بخت
🍂سوره یونس برای بچه دار شدن
🍂سوره محمد برای اخلاق
🍂سوره اعلی برای هدایت جوانان
🍂سوره ن والقلم برای آسان شدن و درس خواندن
🍂سوره مزمل برای مهر و محبت
🍂سوره جن برای وسوسه
🍂سوره فتح برای گشایش کار
🍂سوره حشر برای آرامش در زندگی
🍂سوره کهف برای بیدار شدن
🍂سوره حجرات برای زیاد شدن مال
🍂سوره حدید برای محکم شدن و آرامش بدن
🍂سوره انبیا برای رها شدن از بند و گرفتاری
🍂سوره مومنون برای به راه راست رفتن
🍂سوره صف برای فتح و پیروزی
🍂سوره اسرا برای شفای مریض و بهانه گیری
🍂سوره یوسف برای عظمت و بزرگی
🍃فاتحه: مانع خشم الله
🍃یاسین: مانع تشنگی روز قیامت
🍃واقعه: مانع فقر
🍃دخان: مانع ترس روز قیامت
🍃ملک: مانع عذاب قبر
مرگ
کوثر: مانع خصومت
🍃کافرون: مانع کفر وقت مرگ
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🌺 @mojaradan
💠 #ازدواج_حمایتی؛ ازدواج آسان، موفق و پایدار
#پست اول
آیا ازدواج در سن بلوغ ممکن است ؟
🔹 اولین سؤال اساسی اینکه آیا واقعا قرآن و روایات دستور داده اند که این جوان تازه بالغ خودش ازدواج نماید؟ مگر وی در سن بلوغ، توانایی اقدام به ازدواج دارد؟ جواب منفی است. هرگز خدای حکیم کار غیر ممکن را تکلیف نمی کند پس دقیقا دستور خداوند چیست؟
♦️ جواب اینکه هرگز خداوند نخواسته این جوان ازدواج کند بلکه ازدیگران تقاضا نموده که او را به ازدواج در آورند. همین نکته بسیار کلیدی و کار گشا است. با استفاده از همین نکته، ازدواج را به دو نوع تقسیم می نمائیم. مبنای این تقسیم استفاده از فعل لازم و متعدی است. فعل لازم و متعدی دو معنای متفاوت دارند. فعل امر اِنکح از افعال لازم ثلاثی مجرد باب نکح ینکح به معنای "ازدواج کن" می باشد و فعل امر اَنکحوا از افعال متعدی باب افعال انکح ینکح انکاحا به معنای "به ازدواج در آورید" است. ما از فعل لازم معنای ازدواج مستقل و از فعل متعدی ازدواج حمایتی را برداشت نمودیم. پس ازدواج دو نوع است...
ادامه دارد ...
🌹دانستنی های #قبل_از_ازدواج
#ازدواج_آسان
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔 @mojaradan
✨﷽✨
#حق_معلم
✍امام سجاد عليه السلام:حق كسى كه با علم،تو را تربيت مىكند.اين است كه:
او را بزرگ بدارى،
وقار محضر او را نگاه دارى.
به كلامش خوب گوش بسپارى.
به سوى او رو كنى.
صدايت را بر او بلند نگردانى.
اگر كسى از معلّم تو سؤالى پرسيد،تو پاسخ ندهى،تا معلّم، خود جواب گويد.
در مجلس او،با ديگرى سخن نگويى.
نزد او از ديگران،غيبت نكنى.
اگر كسى از او،نزد تو بدگويى كرد،حريم او را پاس دارى.
زشتىهاى او را بپوشانى.
و نيكىهاى او را آشكار كنى.
با دشمن او همنشينى ننمايى،
و دوست او را دشمن ندارى.
⬅️ چون چنين عمل كنى،فرشتگان خداى عزّ و جلّ به نفع تو گواهى مىدهند،كه تو او را براى خداى عزّ و جلّ خواستى. و براى خدا از محضر او كسب علم كردى،نه براى مردم.
📚:گلچین صدوق/ج۱/ص۱۰۷
🌸روز معلم مبارک🌸
✅ #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
😍 @mojaradan
یادت باشد 7.mp3
8.94M
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 7️⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 07:21 دقیقه
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان_شب قسمت پنجاه و دوم🌸 راز میان چشم ها🍃 ماهگل ساعت زنگ داری که دیشب به مامان گفتم روی
#داستان_شب
🍁🍁🍁🍁
قسمت پنجاه و سوم
هاشم
رحمان تند تند قدم برمیداشت و هی برمیگشت و غر میزد که چرا تند راه نمیرم. اون نمیدونست که من هنوز دلمو با یه نفر صاف نکردم. دلم و هنوز جا گذاشتم و تا پیداش نکنم قدم هام همینجوری سست میمونه. بالاخره رسیدیم به سکوی راه آهن. نشستم روی یکی از نیمکت های اونجا که داد رحمان بالا رفت
_هاشم چرا نشستی؟ پاشو الان فرمانده میاد باید لیست و چک کنیم
+خودت چک کن من حوصله ندارم
رحمان هوف بلندی کشید و به سمت چند تا از بچه ها رفت. حتی حوصله حال و احوال با اون ها رو هم نداشتم تنها سری براشون تکون دادم و همونطوری روی نیمکت به قطار خیره شدم. ساعت روبه روم دائم بهم دهن کجی میکرد و نیومدن ماهگل رو به رخم میکشید.
باشنیدن صدای حاج اسماعیل از جام بلند شدم و به سمتشان رفتم.
همه در حال حال و احوال با حاجی بودند که چشم حاجی به من افتاد. دستی به پشتم زد و گفت :بَه مرد روزگار! خوشحالم میبینمت
+من نوکر شمام حاجی
_نوکر حضرت زهرا بشی پسر
و با لبخندی به سمت معاونش مهدی کابینی راه افتاد. رحمان از سر و صورتش ذوق و شوق چیکه میکرد اونقدر که چند بار هم از حاجی پرسید کی راه میوفتیم و حاجی هم هر بار با خنده میگفت به زودی
صدای حاجی پیچید که بچه ها سوار شن. قلبم به شدت میکوبید و از دور به سکوی انتظار نگاه میکردم اما خبری ازش نبود. رحمان دائم صدام میزد که سوار شم اما انگار پاهامو با چسب چسبونده بودند روی سکو.
لحظه ی آخر که میخاستم برگردم و سوار شم صدای سیما توی گوشم پبچید
_داییی؟ دایی هاشم؟
برگشتم و با دیدن سیما و ماهگل که دستش توی دست سیما بود و نفس نفس میزد گل از گلم شکفت.سیما چیزی توی گوش ماهگل گفت وماهگل با تردید اومد جلو.
قدم کشان به سمتش رفتم و به صدا زدن رحمان توجهی نکردم
چند قدمی من رسید ک وایستاد. خیلی استرس داشت و از چهره اش معلوم بود. دهنم قفل شده بود و نمیتونستم حرفی بزنم. زمان داشت کفم میرفت اما قفل دهنم باز نمیشد که خودش یخ منو اب کرد.
+س. سلام
_سلام به روی ماهت
+دلم میخاست قبل رفتن ببینمتون
_من دلم میخاست، منت گذاشتید که اومدید.
سکوتی بین ما حاکم شد که سریع شکستمش و گفتم :فرصت نیست ماهگل خانم اگه قد دنیا هم ازتون تشکر کنم واسه اومدنتون کمه، میخام فقط قبل رفتن دلتون ازم صاف باشه که اگه قسمتم شهادت بود با سبکبالی برم
سرشو سریع بالا آورد و گفت :مگه میخاین شهید شید؟
خنده ی آرومی کردم و گفتم :اونقدر ها لیاقتش و ندارم، حرفام واسه محکم کاریه
چند ثانیه ایی مکث کرد و همزمان صدای سوت قطار توی گوشم پیچید
با عجله بهش نگاه کردم که گفت :من ازتون راضیم ینی از اول اول چیزی از شما توی دلم نبوده
لبخندی زدم که گفت :نمیتونه هم چیزی از شما تو دلم باشه..
و سرش و انداخت پایین. دلم از خوشی چیزی سرش نمیشد. بالاخره دست دست کردن و گذاشتم کنار و گفتم :ماهگل خانم اگه یه چیزی ازتون بخام ناراحت نمیشید
سرش و آورد بالا و منتظر نگام کرد
آب دهنمو قورت دادم و گفتم :میدونم بی ادبیه اینجا و اینطوری این حرف و زدن، ولی اگه نگم دلم آروم نمیگیره، میخاستم بگم.. بگم که اگه...
ولی نتونستم بگم. صدای رحمان توی گوشم پیچیده میشد که باید سوار شم
لحظات سختی بود. دست آخر دل و زدم به دریا و گفتم 'اگه سالم برگشتم، پام میمونی؟
رنگ صورتش تغییر کرد. لپ هاش گل انداخت.
منتظر جوابش بودم. قطار صداش دراومده بود و داشت راه میوفتاد. دستام از استرس میلرزید که گفت :میمونم
و گونه اش از اشکش خیس شد
عقب عقب میرفتم و داد میزدم :مواظب خودت باشی، به خدا میسپارمت
اشک هام تند تند میریخت و تصویرش دورتر میشد. قطار راه افتاد و دیدم که سیما دستش و گرفته بود ولی اون نگاهش دنبال قطار بود
چشمام و بستم و آروم گفتم :توکل به خودت
#ادامه_دارد
#نویسینده_هانیه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan