مجردان انقلابی
#داستان_شب قسمت پنجاه و چهارم اوضاع کردستان از چیزی که برامون تعریف کرده بودند خیلی بدتر بود. آدم نم
#داستان_شب
🍁🍁🍁🍁
♦️♦️♦️قسمت پنجاه و پنجم
راز میان چشم ها💕
جوون هیجده نوزده ساله ایی توی شکاف افتاده بود و هر دو تا پاش تیر خورده بود. خون زیادی ازش میرفت و نمیتونست حرکت کنه.
+چیکار کردن باهات ناکسا!
صدایی ازش در نمیومد جز خس خس گلوش. بیهوش شده بود و به سختی سينه اش بالا و پایین میرفت.
چاره ایی جز کول کردنش نبود. باید قبل غروب خودمو به عقب میرسونم وگرنه توی شب پیدا کردن راه از توی این کوهستان کار ساده ایی نبود. صدای تیراندازی کومله ها خاموش شده بود. انگاری تیرهاشون ته کشيده بود. پسر و انداختم روی پشتم و راه افتادم
پسر چاق و درشتی بود و بیهوش شدنش هم وزنش و بیشتر میکرد. نفس زنان خودمو به جلو میکشوندم و غروب آفتاب بیشتر عذابم میداد
آفتاب انگار باهام لج کرده بود و سریع تر از حالت عادی داشت غروب میکرد.
راه پشت پادگان توی تاریکی شب برام نا مانوس شده بود و کم کم داشت باورم میشد که راهو گم کردم
داشتم جلو میرفتم که پام لبه ی یک چیز تیز گیر کرد و با شدت با همون جوون مجروح از روی یه صخره پرت شدم زمین
احساس میکردم سرم به شدت داغ شده و نایی برای باز نگه داشتن چشمام نداشتم.
فقط به چهره اون جوون که زیر پام افتاده بود نگاه کردم و دیگه چیزی نفهمیدم
با حس اینکه روی یه چیزی دارم تکون میخورم و دائم بالا و پایین میشم چشممو باز کردم و تصویر رحمان و دیدم که لب هاش تکون میخورد و میدوید
بعد چند ثانیه صدا ها واضح شد و فهمیدم روی بارانکارد م
رحمان با دیدن من دستور داد بارانکارد و بزارن زمین و کنارم نشست
_هاشم؟ هاشم. صدامو میشنوی؟
لب هامو بهم زدم و گفتم :اون پسره
_به خودت فشار نیار داداش الان میرسیم پیش پزشک
و دوباره بارانکارد تکون خورد
داخل یک چادر صحرایی منو گذاشتند زمین که یک پزشک جوون اومد روی سرمو پایین پلکم و کشید پایین و نور انداخت توی چشمم
انگشتشو آورد بالا و گفت :این چند تاست؟
+هاشم عبدیم، 24سالمه اونم یکیه
پزشک لبخندی زد و گفت :از ما همه سالم تره، پاشو برو سر پستت
به سختی و با درد کوفتگی بلند شدم و از چادر زدم بیرون. حاجی و رحمان پشت چادر باهم حرف میزدند که تا منو دیدند اومدند طرفم
_هاشم آقا حالت چطوره؟
+خوبم حاجی
و چشمم خورد به بازوی بسته اش.
میدونستم حاجی دوس نداره چیزی به روش بیارم برای همین گفتم :وضعیت چطوره حاجی؟ اون جوون چیشد
حاجی دستی به محاسنش کشید و گفت :پادگان و نتونستند هنوز بگیرن، ولی احتمال هر لحظه پاتکشون هست، نیرو ها کمه اما هر طور که شده امشب و باید سر کنیم و پادگان و نگه داریم تا فردا نیرو ها برسن، اون جوون هم شهید شد
ذهنم آشفته این ماجرا بود و حادثه شهادت اون پسر هم بیشتر داغونم کرد. حاجی حال دمغم و دید ک گفت
هاشم آقا همه ی این جوون ها پاره تن منن، اما روزی که اومدن اینجا میدونستند ته خط همین چیزا منتظرشونه، اون الان جاش خيلي راحته پس عذاب وجدان نداشته باش تو سعی خودتو کردی ولی خدا میخاست اونو سوا کنه برای خودش
و ضربه ایی به پشتم زد.
دستی به صورتم کشیدم و پشت سر حاجی راه افتادم تا برای برنامه امشب نقشه ها رو بریزیم...
#ادامه_دارد...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسین_جانم📿
{گرچه محبوب ترین آرزویم🍃
آمدن در حرم ڪرب و بلاست💔
چه بیایم چه نیایم حرمت
همه ی زندگی ام وقف شماست♥️}
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم 💌🍃
شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا می نوشد
خرّم آن سینه که در وصلِ شما می کوشد
بار الها ..همه یِ عمر سلامت دارش
کوثری را که از ان آبِ بقا می جوشد
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
[• #مجردانه♡•]
💡}• #مشاورهقبلازازدواج
✔️•}مشاوره #قبل از ازدواج یك
ضرورت است. فرض كنید دختر
و پسر جوانے بسیار به هم #علاقه
دارند ولی چه تضمینے وجود دارد
كه دخترخانم در آینده مادر خوبی
باشد یا آقاپسر از #عهده نقش
پدرے برآید؟ و...
همه اینها در مشاوره قبل از
ازدواج مشخص میشود.
🧠•}در این #جلسات تستهایے
از هردو نفر گرفته می شود كه
پاسخ خیلے از پرسشها را
مشخص میكند.
این همان #مكانیسم عقل است
كه كنار عشق قرار میگیرد. یعنی
دو نفر كه #احساس میكنند عاشق
هم هستند با یك روش عقلانی
به این نتیجه میرسند كه آیا
#ازدواجشان به صلاح است یا نه؟
👌🏻•} #عاقلانهتصمیمبگیریم
🎯•} #درانتخابمشاوردقتکنیم
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
0461-3_260517221859.mp3
193.6K
#ادعیه_ماه_مبارک_رمضان
🌷دعای روز یازدهم ماه مبارک رمضان با نوای دلنشین استاد موسوی قهار🌷