فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊🗣👨💻👩💻حد و حدود #نصیحت کردن کودکان و نوجوانان👨💼👩💼📖📖
#استاد_پناهیان #تربیت_فرزند #نوجوان #کودک #خانواده #مشاوره
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🆔👉 @mojaradan
💢#رفع_عطش
✍اگر روزه داران در لیوان آبی که می خواهند زمان افطار بیاشامند، سه قاشق گلاب اضافه کنند میزان عطش و تشنگی آن ها طی روز کاهش می یابد.
💥#گلاب خاصیت دارویی نیز داشته و برای تقویت معده مفید است.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🍏 @mojaradan🌿
1_224476549.mp3
977K
اگر " شهید " نباشد
خورشید طلوع نمیکند
و زمستان سپری نمیشود ...
#شهید_آوینی
✍ اگر شهید نباشد ...
...........☆💓☆.............
@mojaradan
...........☆💓☆.........
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
قسمت 12.mp3
7.63M
#نمایشنامه_یارت_باشد
#بشنوید
🔊نمایشنامه #یادت_باشد 2️⃣1️⃣
💞بر اساس زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی به روایت همسر
⏰مدت زمان: 07:50 دقیقه
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان_شب قسمت پنجاه و ششم +حاجی به نظرت میشه بهش اعتماد کرد؟ _چاره ی دیگه ایی نداریم هاشم جان، ما
🍁🍁🍁🍁
🔸🔸🔸🔸
#داستان_شب
قسمت پنجاه و هفتم
ماشین با سرعت حرکت میکرد و از شدت درد دستای رحمان و فشار میدادم.
رحمان هم دائم سر راننده داد میزد که تند تر حرکت کنه.
بالاخره جرئت به خرج دادم و به پام نگاه کردم. مچ پام انگاری زیر ماشین رفته باشه کلا شکلش عوض شده بود و بسیار شدید باد کرده بود. بیحال و بی رمق شده بودم و خوابم گرفته بود. رحمان دائم میگفت نخوابم اما فایده ایی نداشت. چشمام دست خودم نبود و خود به خود بسته شدند.
دو روز بعد
چشمامو باز کردم و موجی از درد و فشار به بدنم تزریق شد. سرمو به اطراف چرخوندم که با دیدن اتاقک سفیدی شوکه شدم
پتوی رومو با شدت کنار زدم و خواستم از روی تخت بیام پایین. که با صحنه ی عجیبی رو به رو شدم
پای راستم کامل روی زمین بود اما پای چپم...
انگار به اندازه ده سانت از زمین فاصله داشت.
خوب که نگاه کردم دیدم پاشنه پام نیست.
مات و مبهوت به حال و روزم فکر میکردم. چهره مو توی آینه روبه روم که دیدم وحشت کردم. اگه بگم شبیه به روغن مایع بودم و رنگ صورتم طبیعی نبود دروغ نگفتم.
دیدن پام حسابی دچار شوک کرده بودم. انگار بین زمین و آسمون معلق بودم. دلم یه نفر و میخاست که بهم توضیح بده.
در باز شد و چهره خسته و داغون رحمان روبه روم ظاهر شد. چند دقیقه ایی بهم خیره شده بودیم که اون سکوت و شکست.
_چه عجب! تو که منو قبض روح کردی مرد!
+رحمان؟
اومد کنارم نشست و گفت :جون رحمان؟
+پام...
غمگین خیره شد به چشام و گفت :پات و دادی برای خدا، مگه بده داداش؟
چیزی نداشتم بگم. چی میخاستم بگم! این مسیر همون مسیر دل نشینی بود که خودم انتخاب کرده بودم
رحمان وقتی دید توی فکرم گفت :پشیمونی؟
بهش نگاه کردم و گفتم :آدم مگه از معامله با خدا پشیمون میشه؟
_معامله؟ سر چی؟
آب دهنمو قورت دادم و با لبخند گفتم :بهش میگن رازِ نگو... از بقیه چه خبر؟
_به ما که رسید شد راز نگو؟
هیچ چی وسطه معرکه تو یهو غش کردی و نبرد و گذاشتیم واسه پلان دوم
همزمان باهم زدیم زیر خنده..
+جدی میگم! حاجی چیشد؟ بچه ها؟
_خیلی میخای بدونی کجان؟
+آره
_خیلی خوب
و به سمت در رفت. با تعجب بهش خیره شدم که دیدم در اتاق و باز کرد و با دست به کسی اشاره کرد و اومد کنار در وایستاد
نگاهم بین در و رحمان میچرخید که حاجی اسماعيل و رفقای خط توی چارچوب در ظاهر شدند
اونقدر ذوق کردم که یهو از جا بلند شدم اما حواسم نبود و پام پیچید و خواستم بیوفتم که حاجی منو توی بغلش گرفت
_خیلی عجله داری برای راه رفتن پسر...
+فدای شما بشم حاجی، سالمید؟ طوری تون نشده که؟
+ما خیلی دلمون میخاست طوریمون بشه ولی شما بخل بخرج دادی و گلوله ها رو سهم خودت کردی
بچه ها بلند خندیدند که دوباره پرسیدم :عملیات چیشد؟ کومله ها؟ پاوه؟
_خیالت راحت شرشون از پاوه کم شد
+خدایا شکرت، صد مرتبه شکر
حاجی سرمو بوسید و گفت :خدا ازت قبول کنه هاشم جان
و به پام اشاره کرد. دستی به سرم کشیدم و گفتم :ان شاء الله
_خوب ما میریم ولی بازم بت سر میزنیم، تو هم استراحت کن
+والا من خوبم حاجی میخام اگه بشه برم..
_دکتر مصلحت دیده بمونی فعلا، بعد نماز مغرب میام باهم حرف بزنیم، کار واجبی دارم واست
+منتظرم حاجی
و همه از اتاق رفتند بیرون
به بالشتم تکیه دادم و به تصویر ماه بیرون پنجره خیره شدم
+ببین ماهگل امشب هم ماه عجیب شبیه تویه! اصن این چه حکمتیه که دل من دو تا ماه داره؟ یه ماه آسمون، یه ماهی مثه تو
نگاهم به پام افتاد.
به پایی که واقعا جا مونده بود!
+کاش اینجا بودی! دلم برای قصه های بچگیت تنگ شده!
#ادامه_دارد...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan