🎞 #دوست_داشتن_نامحرم بدون #ابراز آن🎞.
متن #سوال: دوست داشتن نامحرم بدون ابراز کردن چه حکمی دارد؟🧐
🔴 آیت الله #بهجت (رحمة الله علیه)🔻.
خلاف احتياط است.
استفتائات، ج4، ص192، س5282
_____
.
🔵 آیت الله #خامنه_ای (دام ظله العالی)🔻
درفرض سؤال در صورتی که مفسدهای بر آن مترتب شود و یا خوف ارتکاب حرام در آن باشد جایز نیست.❌
_____
🔴آیت الله #مکارم شیرازی (دام ظله العالی)🔻
تا زمانی كه منتهی به گناه نشود، حرام نيست.❌
📚 منبع: سایت جامعه الزهرا سلام الله علیها.
•┈┈••✾❀✿💜✿❀✾••┈┈•
🕊 #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🕊 @mojaradan
/راه سعادت/
#بانوان_خوب
#مسابقه_ای_بزرگ
#برای_شما
📢 قابل توجه خانم های محجبه
💐 روزتون مبارک 💛
✅ شمایی که بیست تا چهل ساله این
🌸باتوجه به فرارسیدن روز عفاف و حجاب و نقش پر رنگ خانواده و اطرافیان در نهادینه شدن حجاب ، پوشش و حیا در جامعه ؛
از شما عزیزان میخواهیم که هر کدوم در موارد زیر نظر یا تجربهای دارید بصورت #مسابقه با ما در میون بزارید ...
مسابقاتمون شامل بخش های علمی ، هنری ، تربیتی ، ادبی ، ورزشی و غیره هست که انتخابش با شما ...
💎 مسابقه اول
#عکس_حجاب
مامانا از دخترای گلتون عکس با حجاب اسلامی بگیرید ...
💎 مسابقه دوم
#داستان_کوتاه
من فقط ۱۳ ساله بود که باهش آشنا شده شدم .
تا حالا فقط یه چیزایی در موردش شنیده بودم تا اینکه یه روز از نزدیک رفتم پیشش ...
پنج شنبه بودو با مامان رفته بودیم خونه دوست مامانم ...
منم مشغول بازی با دخترشون تو اتاقش بودم که گلای ریز سرخش نگاه منو بسمتش جلب کرد ...
به رها گفتم میتونی چند لحظه منو باهش تنها بذاری ؟
...... #ادامه_داستان_با_شما .....
💎 مسابقه سوم
#سئوال_ورزشی
میشه هم ورزش کرد و هم حجاب داشت ؟
💎 مسابقه چهارم
#کلیپ_حجاب
تولید کلیپ حجاب کنیدو منتشر کنین ...
💎 مسابقه پنجم
#تحلیل_و_راهکار
شیوه مدیریت جوانان در فضای نابهنجار بی حیایی
تحلیلتون ؟!
خواهران محترم !
پاسخ مسابقه تونو در اپلیکیشن ایتا به آیدی های
@Y_allah
@ah29162914
ارسال کنین ...
🎁 انشاء الله اول مرداد در سالروز ازدواج حضرت علی و فاطمه علیهما السلام به قید قرعه هدایا تقدیم میشه ...
@saadatway
نمیگم شبٺون شهدایی
کهخیریسٺ
بهکوتاهیشب 🍃🌸
میگم
#عاقبتتانشهدایی
کهخیریست
بهبلندی سرنوشت:)
#عاقبتتونشهدایی🌸🌹
#نماز_شب_یادتون_نره
+یاحق✋🏼
#یا_علی❤️
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان_شب ⚜قسمت چهل و سوم⚜ بهشت عمران 🌾 بابا با آه و ناله اسباب داخل اتاق و جمع میکرد و هر از چ
#داستان_شب
⚜قسمت چهل و چهارم ⚜
بهشت عمران 🌾
بابا اما با شوق به خونه های داغون که دیوارشون مثه دل من پوسیده بود نگاه میکرد و حرکت میکرد
محله عمرش زیاد بود و بوی مرگ میداد
معلومه آدمایی از جنس من اینجا زندگی میکنند!
بابا از چند نفری که دم در نشسته بودند سراغ اسدالله رو گرفت و با دست بهم اشاره کرد دنبالش برم.
دستامو کردم توی جیب شلوارم و آروم پشت سرش راه افتادم
کوچه های خاکی عجیب به دلم مینشست
یه جورایی منو میبرد به خاطراتم با بهشته
وقتی درست توی زمین خاکی گندمزار یواشکی بازی میکردیم و صدای خنده های خفه مونو فقط خدا میشنید و خدا
بغض سنگینم عجیب وجودمو زیر و رو میکرد.
دستمو به چشام کشیدم و اشک حلقه شده مو پاک کردم
کاش بارون میزد!
لااقل اشک هام با بارون قاطی میشد و کسی حال دلمو نمیفهمید
بابا جلوی در یه خونه وایستاد و با ذوق گفت :همینجاست بابا
بهش لبخند زورکی زدم و تکیه دادم به دیوار پشت سرم و خیره شدم به در
بعد از چند دقیقه در باز شد و پیرمرد چاقی در و باز کرد.
موهاش کامل سفید بود و چپق کنار لبش دود میکرد
با اون چشای ریزش خیره شد به بابا و کم کم اخم بین ابروهاش باز شد و زد زیر خنده و گفت :ببین کی اینجاست؟ مشتی سه هزاررررر؟
بابا هم بلند شروع کرد به خندیدن
و اونم داد زد :بدو حراجش کردم آی...!
هر دو شروع کردن به خندیدن و همو بغل کردن
اسدالله با خنده گفت :رفتی که رفتی ایوب خان! از این طرفا؟
_دوباره شدم ایوب همون سالها، دربه در شدم برادر
+دربه در شیطونه، چیشده؟
_قضیه ش مفصله فقط دوباره میخام بهت زحمت بدم یه جا برای ما پیدا کنی
و اشاره کرد به من
اسد لله نگاهش افتاد روی منو وگفت :آقا زاده اس؟
بابا لبخندی با تحسین زد و گفت :اون سالا با مادر خدا بیامرزش اومدم الان قسمت شد با خودش!
اسدالله خندید و گفت 'خوش اومدی، بیاین تو
و خودش جلو راه افتاد و بابا پشت سرش
تکیه مو از دیوار گرفتم و وارد خونه ش شدم.
یه خونه مجلل با کلی وسیله عتیقه
اگه این وضعیتش اینقدر خوبه چرا اینجا زندگی میکنه؟
اسدالله و بابا کنار هم نشستند و منم روبه روشون
_خوب چقدر میمونی ایوب خان؟
+فعلا هستیم، شاید برای همیشه
اسدالله دستی روی پاش زد و گفت :خونه روبه روی من خالی شده، واست جورش میکنم
بعد نگاه کرد به من و گفت :اسمت چیه جوون؟
صاف نشستم و گفتم :عمران
اسداله خندید و گفت :بابات از همون جوونی عشق اسم عمران بود، بالاخره کار خودشو کرد
بابا هم خنده ی بی صدایی کرد
اسدالله صداش و بلند کرد و گفت :گلی بابا؟ یه سه تا جایی بریز بیار
بابا با خنده گفت :بالاخره توام صاحب بچه شدی؟
اسدالله خندید و گفت :آره، بالاخره منم از تنهایی در اومدم، مادرش که رفت گلی شد سنگ صبورم
_خدا رحمتش کنه سوگل خانم و
+طلاق گرفت
سکوتی حاکم شد و تنها صدای پای کسی پیچید
برگشتم سمت صدا و با دیدن دختر ریزه میزه ولی چاقی سرمو انداختم پایین
دختر چایی و گذاشت و گفت :سلام
بابا ماشاللهی کرد و گفت :سلام بابا جان
دستت درد نکنه
سرمو آوردم بالا تا از اسدالله بپرسم خونه کی آماده میشه که نگاهم افتاد به گلی.
خیره شده بود به من و نگاهش و نمیگرفت
برای اولین بار زیر نگاه کسی آب شدم
پشیمون شدم و سرمو انداختم پایین
بالاخره اسداله نجاتم داد که گفت :برو به کارت برس بابا
گلی سریع به خودش اومد و رفت
چرا اینطوری نگاه میکرد؟!
ادامه دارد
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان_شب
⚜قسمت چهل و پنج⚜
بهشت عمران 🌾
صدای سر و صدا مجبورم کرد به باز کردن چشام
به خودم که اومدم دیدم کنار در خوابم برده
از جام پا شدم و رفت سمت پنجره.
گاراژ پر بود از بچه های قد و نیم که داشتند از توی نیسان قادر تیکه آهن پاره ها و لوله و بطری های نوشابه و ضایعات خالی میکردند
چشم چرخوندم توی اتاق و کسیو ندیدم
هوای اتاق دم کرده بود و نفس کشیدن و سخت میکرد
از اتاق با ضعف درونی زدم بیرون و روی پله اول نشستم
قادر که داشت سیگار دود میکرد با دیدن من به یکی از بچه ها اشاره ایی کرد و اون بچه اومد سمت من.
دختر بچه ی کوچیک و نازی بود که موهای بافته شده اش از هم باز شده بود و کنار صورتش سیاه شده بود. شبیه یه ماه گرفتگی
با دمپایی های قدیمی قرمز.
بهم گفت :آقا میخاد تو رو ببینه
_آقا؟
+قادر دیگه
و دوید طرف بچه ها و مشغول شد
با اضطراب رفتم سمتش و دستامو گره کردم توی همو گفتم :سلام
قادر برگشت سمتم و گفت :علیک، گفتی اسمت چی بود؟
تا این سوال و پرسید آب دهنم خشک شد. دوباره مصیبتم یادم اومد.
سری تکون دادم و گفتم :نمیدونم
زد زیر خنده و داد زد :هادی؟ بیا اینجا بینم
هادی که داشت به بچه ها دستور میداد اومد سمتش و گفت :جونم آقا؟
_این چی میگه؟
+چی زر زده مگه؟
_اسمشم نمیدونه اسکل
از طرز حرف زدنشون حالم بهم خورده بود ولی وقتی زیر دست باشی نمیتونی دم بزنی
هادی پوزخندی زد و گفت :نمدونم آقا مخش تاب برداشته
قادر نیشش و بست و جدی گفت :همون یه شبی که بهت جا دادم بسه، دیگه نبینمت اینجا
آب دهنمو قورت دادم و گفتم :تو رو خدا آقا من جایی رو ندارم
درحالیکه داشت یه سیگار دیگه روشن میکرد گفت :به من چه، اینجا به دردم نمیخوری
_بگید چیکار کنم! من انجام میدم فقط بیرونم نکنید
+دِ به گروه خونیت نمیخوره دختر جون، زودتر جمع کن برو
مستاصل خیره شدم بهش که صدای پروین و شنیدم :باز دور برداشتی قادر خان!
قادر تا پروین و دید گفت :کار دارم باهات، دیگه واسه من آق بالا سر شدی چلغوز ها؟
_زیاد از کوپنت حرف میزنی، اگه اینجا واسه همه لاتی برای من شکلاتی، آوا میمونه چون مهمون منه تمام
+زکی، آوا؟
_دوباره باس بگم؟ گوشاتم سنگین شده که! کمتر دود کن دارم نگرانت میشما
و دستمو گرفت و به سمت خونه رفت
قادر گفت :این دختر به درد کار ما نمیخوره، شر میشه واسمون، ردش کن بره
پروین برگشت و گفت :روز اول به منم همینو گفتی ولی الان تو و کل آدمای اینجا رو من راه میبرم غیره اینه؟
قادر دستش و زد روی کاپوت ماشین و گفت :تو جنست از اول خراب بود، ولی این سرکشه، کار دستمون میده
مثه یه توپ نگاهم بین اون دو تا در نوسان بود که پروین رفت جلوی قادر و گفت 'جنس خراب تویی و هفت جدت، کثافت کاری های زندگیم زیر سره تویه آشغاله، الانم حرف آخرم و اول میزنم و تمام، آوا میمونه و تمام
_دیشب بهم رسید که فرار کرده بود، اگه وسط کار قالمون بزاره بره چی؟
+نمیره، دیشب ترسیده بود و برگشته بود،کی بهت رسوند؟ سالار؟
قادر خندید و گفت :دهن چفت کن تر از اون نمیشناسم، یادت رفته اینجا دوربین داره؟
پروین خنده ایی کرد و گفت :یادم شده بود که میترسی پنت هوس تو بزنن
قادر سیگار شو له کرد و گفت :با سالار حرف میزنم درستش کنه، تو بکش کنار
_مسوولش خودمم
+زیادی فرمایشات میکنی! فقط سالار
_نمیخام ببریش جاده خاکی
+دست سالار که باشه خاکی نمیشه!
_باس با سالار حرف بزنم
+عصر میاد
پروین برگشت طرفم و به چشمای متعجب و گیجم خیره شد
_بریم
دستمو گرفت و با خودش برد توی اتاق
داره چه بلایی سرم میاد؟
#ادامه_دارد....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#نـمـازشـب🌙
بھ همین راحتے 😍
#التماسدعاےفراوان 💛
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
——🌀⃟————
@mojaradan