🔸همخوانی قطعه «ای لشکر صاحب زمان» حسین طاهری توسط دهه نودی ها در ابتدای مراسم اجتماع بزرگ خانوادگی «سلام فرمانده»
به کوری چشم دشمن
ظهور نزدیک است
یاصاحب الزمان صدای قدم هایت را میشنوم
بوی خوشت به مشام میرسد
چقدر مانده تا برسی ؟
امروز ورزشگاه آزادی تهران
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖پازل 💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت هجدهم این شماره ی آقای علیزاده هست اگر توی این مدت کاری داشتی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖پازل 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت نوزدهم
طبق معمول عصر الکترونیک رفتم سراغ اینترنت
وقتی که اسم بنت الهدی صدر رو سرچ کردم دیدم به به چه شخصیت شخصی بودن این خانم!
شاعر، نویسنده و متفکر، معلم و فعال سیاسی و فرهنگی!
برام عجیب بود چرا تا حالا اسم این خانم رو نشنیدم!
شاید اینقدر محصور فضای اطراف خودم بودم که پیدا کردن شخصیت های اثر گذار رو توی شرایط سخت غیر ممکن می دیدم!
خیلی برام جالب بود خانمی زمان رژیم بعث عراق اینقدر موثر بوده!
دوست داشتم کتابهاش رو بخونم...
باید هر جوری بود کتابهاش رو پیدا میکردم
فکر میکردم کتابهای کاربردی باید باشه که خوندش حتما خیلی به تحقیق پژوهشی من کمک میکرد...
هر چند که ما توی ایران هم چنین خانم هایی حتما داریم!
به خودم میگم خوب اگه داریم پس چرا من نمیشناسم!
البته به جز مادران و همسران و دختران شهدا که خیلی موثر بودند...
حتی از همین ها هم کم نوشتن ...
برای لحظاتی احساس تاسف کردم که چه ضعف عظیمی! مطمئنن ما توی کشورمون خانم موثر زیاد داریم ولی چرا من و امثال من کسی رو نمی شناسیم مگر دو یا سه مورد!
و مجددا خودم به خودم نهیب میزنم که اگر کم کاری هست تقصیر خودم و امثال خودمه دیگه!
وسط این تلاطم ذهنی ، هم زمان داشتم اطلاعاتی که از اینترنت از خانم بنت الهدی صدر بود رو می خوندنم به نکته ی جالبی رسیدم نوشته بود وقتی مدارس کشور عراق رفتن زیر نظر دولت بعث عراق با صدور این بخشنامه بنتالهدی از مسئولیت این مدارس کنارهگرفت و دعوت رسمی دولت طی نامهای از او بر ادامه همکاری در این مدارس را نیز رد کرد
ودر پاسخ به سوال از علت ترک همکاری در این مدرسهها میگفت:
من به هدف تحصیل رضای خدا در این مدرسهها کار میکردم. با ملی شدن (تحت نظارت دولت بعث در آمدن) این مدارس، موندن من در اینجا چه توجیهی خواهد داشت؟!
این جمله اش من رو یاد حرف استادم انداخت که می گفت: برای مدرک درسبخونی، بعدش تو فقط یک مدرک داری !
اما اگه برای خدادرسبخونی، تک تک لحظاتی که درسمیخونی رو حکم جهاد برات مینویسن و چقدر تفاوته بین این و آن!
محو افکار و تحلیل های خودم و مطالبی که داشتم می خوندم بودم که برای گوشیم پیامک اومد با اینکه میدونستم مطمئنا محمد کاظم نیست اما با امید پیامکش به سمت گوشی رفتم...
ولی خوب محمد کاظم نبود...
عاکفه بود! نوشته بود: خیلی آدم فروشی من باید ازطریق آقای سلمانی بفهمم که تو جای دیگه مشغول بکار شدی؟!
حالا کجا هست این پست و مقام وزارت که بهت اعطا شده رضوان خانم؟!
اگه قابل میدونی و فرصت داری بگو بیام ببینمت کارت دارم...
وای چقدر بد شد اینقدر درگیر رفتن محمد کاظم شدم که کلا یادم رفت به عاکفه در مورد کار جدیدم بگم!
کاش می تونستم به عاکفه بگم که چقدر ذهنم درگیر! ولی نمی تونم...
با خودم فکر می کنم کاش وقتایی که از دیگران خبر نداریم بی انصاف نباشیم...
وقتی وضعیت زندگی خودم رو نگاه می کنم کاملا می فهمم که همه آدم ها در حال دست و پنجه نرم کردن با چیزی هستند که خیلی ها از اون خبر ندارن...
کاش کمی مهربونتر باشیم ...
ولی شاید الان عاکفه هم توی همین حال باشه و من بی خبر!
بخاطر همین بهش پیام دادم بدون اینکه بدونم درگیر چه اتفاق وحشتناکی شده...!
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖پازل 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت بیستم
البته پیامکی چیزی بهم نگفت...
قرار شد عصر که مبینا رو میبرم پارک اونجا همدیگه رو ببینیم...
برگه هام رو جمع و جور کردم و تا کتابهای خانم صدر به دستم می رسید تا اندازه ی تونستم مطلب بنویسم خیلی خوشحال بودم که بالاخره شروع کردم اون هم با چنین شخصیتی...
نمازم رو که خوندم، با مبینا نهار رو خوردیم بعد از نهار شروع کرد غر زدن، دیگه توی این یک هفته انواع بازی ها و سرگرمی ها خسته اش کرده و بهانه گیری برای دیدن باباش رو داشت!
خدا به داد من برسه و دل اون که قراره دو ماه مدام بهش وعده بدم، بابا زود از سفر میاد!
وقتی بهش گفتم عصر قراره بریم پارک ، ذوق کرد ولی خوب جوابگوی دلتنگیش نیست مثل دل خودم...
اما چه کنم که چاره ی دیگه ای هم نداریم جز صبر...
عصر با مبینا راه افتادیم سمت پارک...
قسمت بازی کودکان پارک مشغول تماشای بازی مبینا بودم که با دستی رو شونه ام اومد از جام پریدم !
عاکفه بود البته همراه سودابه!
سلام و حال و احوالی کردم و هنوز گرم صحبت نشده بودیم که سودابه گفت: خسته نشدین اینقدر مشکی پوشیدین رضوان جون!
بخدا افسردگی میگیرن من نمیگم والا احادیث خودتون میگن!
به سبک خودش جواب دادم و گفتم: عزیزم چطور وقتیمشکی مُد باشه خوبه!
وقتی رنگ مانتو شلوار باشه خوبه!
وقتی رنگ عشقه خوبه!
وقتی رنگ کتوشلوار باشه باکلاسه...
اما وقتی رنگ چادرمن مشکیشد بدشد،اَخشد!
افسردگی میاره !
دنبالحدیثوروایتمیگردی کهرنگمشکیمکروه!!!
والا....
گفت: یا خود پیغمبر...
باشه بابا بی خیال
عاکفه لبخند پیروز مندانه ی زد و گفت: دمت گرم رضوان لایک داری...
بعد با حرص رو به سودابه گفت: خودت رو نگاه نمی کنی با این رنگ مانتوی جیغت اونوقت گیر میدی به ما!
بذار قضیه رو به رضوان بگم تا الان به یه بهانه ای نذاشتتمون بره!
سودابه گفت: باشه بابا! باشه، سرو کله زدن با شما کار بی فایده ایه و بعد نشست روی صندلی و گفت: بفرما خانم...
عاکفه شروع کرد صحبت کردن...
اصلا انتظار نداشتم چنین حرفهایی بشنوم که سودابه هم تاییدشون میکرد!!!
عاکفه اول با من من و خجالت شروع کرد حرف زدن و گفت: رضوان جان حقیقتا اومدم اینجا تا نظرت رو در مورد یه موضوع بپرسم بالاخره چند تا عقل بهتر از یه عقل...
راستش... چه جوری بگم...
سودابه پرید وسط حرفش و گفت: چقدر مِن مِن میکنی و کِشش میدی خوب یک کلمه بگو آقای سلمانی ازم خواستگاری کرده دیگه!
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون!
متعجب گفتم: عاکفه مگه قبلا نگفتی سلمانی متاهله!!
به جای عاکفه، سودابه جواب داد: خوب باشه مگه چه اشکالی داره!!!
هم پولدار، هم خوشتیپه، هم خوش ذوقه! حالا در کنارش متاهل هم باشه چی میشه!
مهم اینه عاکفه اینقدر قدرت جذب و گیرایی داره که سلمانی پیگیرش شده!
با حرص و خیلی عصبی نگاه تاسف باری به سودابه و عاکفه کردم و گفتم: باورکنید اونقدر دختر و پسرِمجرد هست کهمجبورنیستین مثلِقحطیزدهها برین سراغِ مردوزنِمتاهل!!!
ضمنا به نظرم بهتره حسِبرنده بودن قدرت و جذابیتتروجایدیگهایشکوفا کنی عاکفه خانم نهوسطِزندگیِیکیدیگه..!
وسط این گیر و دار مبینا مدام می گفت: مامان مامان بیا منو تاب بده...
عاکفه یه نگاه کفری به سودابه کرد و گفت: سودی، خوب برو بچه رو تاب بده من دو کلام با رضوان حرف بزنم دیگه!
سودابه که رفت عاکفه گفت:....
#ادامه_دلرد
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
202030_2129844752.mp3
3.16M
#کنترل_شهوت
#بخش_آخر
شناخت جنس پیوندهای دوستی ؛
به پاکی محیطهای ارتباطی انسان،
کمک فوق العاده ای می کند.
باید جنس محیط هايي را که در آن رفت و آمد می کنیم؛ بشناسیم.
#استاد_شجاعی 🎤
@mojaradan🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهادتامامصادقعلیهالسلام..🥀
. قَالَ علیهالسلام: الرَّغْبَةُ فِي الدُّنْيَا تُورِثُ الْغَمَّ وَ الْحَزَنَ وَ الزُّهْدُ فِي الدُّنْيَا رَاحَةُ الْقَلْبِ وَ الْبَدَنِ. (تحفالعقول، ص۳۵۸)
امام صادق علیهالسلام فرمود: میل به دنیا، مایۀ غم و اندوه است و بىمیلى و زهد به دنیا، مایۀ آسایش دل و پیکر است
#شبتون_صادقی
@mojaradan
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
گریہ براے توسٺ ڪه رحمٺ میاورد
دسٺ ڪریم توسٺ سخاوٺ میاورد
از لطف توسٺ اینڪه نمڪ گیر روضہ ایم
لطف شما همیشہ محبّٺ میاورد
#یاسیدالشهدا_ع❤️
#صبحتون_کربلایی✨
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
#یاصاحب_الزمان_عج💚
تقصیر دلم چیست اگر روے تو زیباست
حاجت بہ بیان نیست ڪہ از روے تو پیداست
من تشنہ ے یڪ لحظہ تماشاے تو هستم
افسوس ڪہ یڪ لحظہ تماشاے تو رویاست.
💚•••|↫ #اللهم_عجل_لولیک_فرج
💚•••|↫ #یااباصالح_ادرکنی
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#زندگی_به_سبک_شهدا
زندگی به سبک شهدا و در کنار شهدا
.
. 🌸🍃
همیشه در خانه کمک میکرد. قرار بود وقتی در جبهه هست من در خانه کار سنگین انجام ندهم و ایشان برگردد و کارها را با هم انجام دهیم. اگر لباسی میشستم. او در کنارم آب میکشید و با هم پهن میکردیم. کارها را با هم تقسیم میکردیم. به من میگفت: «قرار نیست شما برای من کار کنی و من شما را به زحمت بیندازم. اگر کاری هم در خانه انجام میدهی، وظیفهات نیست بلکه لطف میکنی.»
همیشه وقتی از منطقه به خانه میآمد و من در خانه نبودم، پشت در میایستاد و در را باز نمیکرد. من میگفتم: «شما که کلید داری پس چرا داخل نمیروی؟» میگفت: «نه عیال جان! دوست دارم شما در را برایم باز کنی. اگر شده ساعت ها هم پشت در میایستم تا شما بیایی و در را باز کنی.» یادم هست یکبار من مسجد بودم و وقتی بازگشتم دیدم کنار در ایستاده است. من گفتم: «میرفتی داخل.» گفت: «نه؛ مگر میشود من همسر داشته باشم و در را خودم باز کنم.»
.(زهرا بغدادی همسر شهید سید یحیی سیدی)
@mojaradan