#ارسالی_از_کابران
بله من متوجه هدف خیر خواهانه شما هستم و میگم یکی از مخاطبای پرو پا قرص چندین ساله شمام..عروس و داماد و پنج تا نوه دارم
و بخاطر دختر آخرم که مجرد هستن و هم اینکه خودم جلسات مختلف دارم از مباحث کانال خیلی استفاده میبرم واقعا خداقوت میگم خدمتتون
#ادمین_نوشت
واقعا خرسندیم که چنین بزرگواران و خوبانی و پیشکسوتی در کانال حضور دارن و کنارمان هستن و از نسل سادات هستن خدا حفظشون کنه و همیشه در کنارمان باشن تا بتونیم از دیدگاه و نظرشان برای پیشبرد جوانان استفاده کنیم
الهی به حق حضرت زهرا همیشه پایدار و سلامت و فرزندانشان هم خوشبخت و عاقبت بخیر زیر سایه امام زمان و حضرت زهرا باشن
.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#بسم_رب_مهدی
با عرض سلام خدمت خوبان
مدتی هست بزرگواران سر بازیگران تعصب نشان میدن سر جریانات اخیر که پیش آمده واقعا بازیگران انهای پی حرفه ای دشمنان قسم خورده وطن رفتن و گول خوردن کارهای خوب و تاریخی و اسلامی انجام دادن ودر اون سریال و فیلم بازیگران دیگری هم هستن که هیچ خطای انجام ندادن نباید به خاطر یک فرد خاطی کلا قید اون فیلم و سریال بزنیم بگیم چون اون بازیگر درش بازی کرده پس فیلم نباید نشان داد و نگاه کرد رهبر ما آقای خامنه ای که پدر امت هستن حتی در سخنرانی که داشتن حتی فرمودن اگه بع رهبر بی احترامی و ناسزا گفتن اعتنا نکنید و حتی در مورد بازیگران هم سخن فرموده بودن و حضرت محمد هم که الگوی جهان اسلام هم هستن همین طور چقدر سختی کشیدن حتی توی سرشان خاکستر و شکمبه گوسفند میریختن و چقدر یارانشان و خودشان و همسر و خانواده اش اذیت کردن آ ولی ایشون بازم با مهربانی و عطوفت با آنها رفتار میکردن و میبخشیدن چرا ما اینطوری نباشیم چرا ما بخشنده نباشید .
رحم کنیم تا خدا هم به ما رحم کنه .
به فرموده امام علی شاید پشیمان شدن و توبه کردن ما که از آنها آگاهی نداریم فقط آنها قضاوت میکنیم
باید پیرو امامان و پیغمبر اسلام باشیم .
قضاوت نکنیم دیگران
نکته مهم این که برای فیلم برادران لیلا نمی گم کلا گفتم چون سریال سقوط هم گذاشتیم سر یکی از بازیگر ان سریال هم همین می گفتن و به ما خرده گرفته بودن چرا این سریال گذاشتید
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کابران
با سلام و آرزوی قبولی عبادات :بنده از استان آذربایجانشرقی شهرستان مرند با افتخار عضو کانال شما هستم از تمام بحثهای مفیدی که در کانال میذارید تشکر میکنم و یکی از طرفداران پر وپا قرص رمان هاتون هستم لطفا بیش از این ما رو منتظر نذارید با پارتهای بیشتر حقیر و تمامی اعضای کانال رو خوشحال نمائید.اجرتون با مولا علی علیه السلام
❤️
باسلام طاعات و عبادات مقبول درگاه حق
منتظر پارت های رمانیم.
لطفا پارت های بیشتری از رمان بگذارید.
باتشکر🌹
❤️
سلام طاعات قبول
عذر شما را بابت دیر کرد رمان پذیرفتیم
لطفا رمان بزارید.
بخدا درس دارم
می خوام درس بخونم☹️
#ادمین_نوشت
ببخشید واقعا عید هست و ایام دید و بازدید شرمنده و عذرخواهی میکنم کلا نظم کانال بهم ریخت بابت دیر کرد رمان ببخشید سعی میکنم نظم داشته باشم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#آنجایی_که_گریستم 🍂 🍁 قسمت سیزدهم ✍️ به قلم حاء_رستگار آفتاب گرم صورت غرق در خوابش را نوازش میک
#آنجای_که_گریستم
🍂🍁قسمت چهاردهم
به قلم :حاء _رستگار
چقدر برای این حس که میتواند تنهایی کارهایش را بکند تنگ شده بود. در زندگی سابقش تنها چیزی که احساس میکرد سکوت، حکم خفگی و لال بودن بود. همسر سابقش او را به چشم زنی که مسئول رفع نیاز های او بود میدید و هیچ وقت فکر نمیکرد او در وهله اول یک انسان است و در نهایت زنی که نیاز به محبت دارد. نیاز به دیده شدن و عشق. چقدر بر عمر رفته اش حسرت میخورد. چرا چندی بدون عشق زیسته بود؟! زندگی با مجید تن دادن به یک اجبار بود برای رهایی از افتادن در پرتگاهی که اگر دیرتر اقدام میکرد، در آن می افتاد. حالا هیچ چیز این زندگی فرق نکرده. از جانب مجید عرق محبت نشده، عشق را تجربه نکرده اما حس میکند دیگر دارد تجربه میکند لذت حضور داشتن را. و نمونه کوچکش همین است که دارد تنهایی سفر کوتاهی میکند. دارد دنیا را میبیند، معاشرت میکند، میخندد و به معنای واقعی دارد کم کم زندگی میکند. در راه گیلان خاتون کلی گفت و همه را به خنده انداخت. او شدت صمیمیت آنها لذت میبرد و طبیعت زیبای بیرون این لذت را بیشتر میکرد. رجبعلی صدای آهنگی شمالی را زیاد کرده بود و زنها هماهنگ با ریتم آهنگ دست میزدند و به احترام نوعروسی که آنجا بود، کر میکشیدند!
چقدر همه چیز حرمت داشت. با خود اندیشید تنها چیزی که انگار در حوالی زندگی گذشته اش رنگ نداشته حفظ حرمت او بوده است!
مسیر به پایان رسید و امامزاده نمایان شد. خانم ها پیاده شدند و او پشت سر گیلان خاتون و ایلما،دخترش که هم سن و سال خودش بود روانه امامزاده شدند. بوی اسپند نو و خاک گلی همه جای امامزاده نقش داشت. محبوبه تا چشمش افتاد به آن مرقد سبز دلش ریخت. احساس کرد به کودکی هایش برگشته است. زمانی که پدرش امان الله، او را روی پایش مینشاند و دعوتش میکرد به حرف های منبری مسجد گوش دهد. همه چیز آن امامزاده کوچک شبیه حال و هوای مسجد محله شان را داشت. چقدر کودکی هایش زود در چنگال زمان خفه شده بودند. با سقلمه ایلما وارد امامزاده شد و درحالیکه دلیل خنده های مداومش را نمیدانست مشغول زیارت شد.
به همه چیز فکر کرد. به درد هایش، زخم های صورت و گردنش، مادرش که دیگر نمیتواند راه برود و پدرش که چندی هست مرده، به برادر های بی رحمش که او را در ازای مبلغی ناچيز فروختند به همسر سابقش، به آرزویش که چقدر دوست داشت معلم شود، و در نهایت به مجید و آن سکوت عجیبش!
که چرا تن داده به این زندگی؟ چرا خود را دوباره قربانی کرده؟ که چرا مجید وارد زندگی اش شده؟ و چرا این ازدواج هرچند به اجبار برایش احساس آرامش دارد...
اینها سوالاتی بود که در سرش میچرخید و او جوابش را از خدای امامزاده طلب میکرد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت پانزدهم
به قلم :حاء _رستگار
مجید خسته از گلایه های اسدالله که دائم از کلاه برادری های بزرگان ده میگفت، بیلش را پشت شانه انداخت و به مسیر خانه قدم گذاشت. حس اینکه از این به بعد در خانه کسی هست که چشمش به دست اوست، دلش را طوری کرد. اگر به خودش بود که با لقمه نانی هم هفته ایی را طی میکرد اما کم کمش این است که آن زن مهمان اوست حتی اگر دلش نخواهد فکر کند او زنش هست و میهمانی دائمی است تا آخر عمر.
برای همین دستش را در جیبش کرد و دستمزد امروزش را محکم فشرد. به سمت مغازه اکبر تغییر مسیر داد.
اکبر کلاه پشمی سیاهی را کشیده بود تا پایین ابرو هایش و آب دماغش را میگرفت. تا چشمش به مجید افتاد سلامی داد و گفت :زیاد جلو نیا آقا مجید، سرما خوردم، میترسم مریضی بُوُی!
مجید سری به معنی فهمیدن تکان داد و به قفسه های مغازه خیره شد. دست برد و یک قوطی کنسرو ماهی برداشت. چند تا تخم مرغ جدا کرد. چند عدد سیب زمینی و پیاز را ریخت توی پلاستیک و کمی آرد برداشت. اکبر که متوجه آرد شد گفت :اگر برای نان پزی میبری که کم بردی، بزار برات خودم بکشم
مجید خودش را کنار کشید و کار را سپرد به اکبر. در نهایت با چند پلاستیک خرید از مغازه او خارج شد. حس عجیبی داشت. احساس میکرد خجالت میکشد. دلش نمیخواست کسی ببیند دارد برای زندگی اش خرید میکند. اصلا نمیدانست چه اش شده... این کار را بارها انجام داده بود. برای خودش. اما الان یک طوری بود. شاید نمیخواست دلش به این زندگی و آن زن عادت کند. او باید تا به آخر به او یک نگاه بی احساس را میداشت. آری از نظر مجید آن زن زندگی، آرامش و سکوتش را دزدیده بود. پس باید تا آخر در پستوی ذهنش یک غریبه میماند.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت شانزدهم
به قلم :حاء _رستگار
وقتی به خانه رسید اثری از حضور محبوبه ندید. تمام خانه کوچکش را گشت، حتی زیر کرسی را ولی او نبود
از خانه بیرون آمد و به انباری سرک کشید. چند متری دور تر از حیاط را هم گشت اما نبود. نمیدانست کجا رفته؟! شاید شکایتش از حضورش در خانه را فهمیده بود و رفته بود. اما مگر میشود زنی بدون اجازه از شوهرش بگذارد برود؟ درست است از او خوشش نمی آمد اما بالاخره زنش است. او مرد است و غیرت و غرور نمیگذارد زنش را ول کند به امان خدا. مردم که نمیدانند چه در زندگی آنهاست. مردم تهش که بفهمند زنش آب شده توی زمین، نمیگویند که او را نمیخواسته، میگویند مجید بی غیرت بوده!
تصور این حرف آتشش زد. میدانست محبوبه اینجا کسی را ندارد و جز ملاهادی و زنش کسی را نمیشناسد. به ذهنش آمد که شاید رفته به آنجا. برای همین به سرعت به آنجا دوید. حجم عظیمی از عصبانیت و خشم در چهره اش نمایان شده بود. با خودش عهد کرد اگر او را آنجا دید حسابی از خجالتش در بیاید. ته تهش که شده فریادی بکشد تا کار زبان الکنش را جبران کند و حساب کار دست محبوبه بیاید.
به خانه ملا که رسید، حمید پسرش در حیاط بازی میکرد. ملا در سایه ی آفتاب نشسته بود و چپق میکشید. تا چشمش به مجید افتاد دستی تکان داد و همین باعث شد مجید به طرف او برود. توی سرش هزار بار ردیف کرده بود چگونه بگوید نمیداند زنش کجا رفته که ملا علمش نکند و نکوبد به سرش؟
ملا تا او را دید گفت :راه گم کردی مجید...
مجید سرش را پایین انداخت و دست دست کرد که دست آخر ملاهادی گفت :چیزی شده؟
مجید با ایما و اشاره و گنگی زبان به ملا رساند که زنش اینجا نیامده؟
ملا ابرو راستش را بالا انداخت و گفت :مگر اینجا دعوتی داشته؟ مردی که ندونه زنش کجاست، جاش توی خلاست!
مجید عرق در شرم و عصبانیت شد. حالا ملا دور برداشته بود و هی میتاخت. ملا دوباره گفت :درسته اون دختر کسی رو نداره اما خطبه عقد شما رو من خوندم، من یه جورایی وکیلش بودم. تو باید مراقبت زنت میبودی.
مجید نمیدانست چه کند. فقط طاقت تند زبانی های ملا را نداشت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#آنجایی_که_گریستم
🍂 🍁 قسمت هفدهم
به قلم :حاء _رستگار
برای همین شروع کرد به دویدن. آنقدر دوید که صدای فریاد های ملا دور شد. دوباره شکسته شده بود. چقدر این زن برایش مصیبت داشت. همانطور که میدوید از دور مینی بوس رجبعلی را ديد. کناری ایستاد تا ماشین رد شود. که نگاهش از پنجره بغل ماشین به محبوبه افتاد. محبوبه تا لحظه ایی او را دید رنگش پرید. با آن صورت درهم و برزخی مجید نمیدانست چه در انتظارش است. مجید قدمش سست شده بود. او توی مینی بوس چه میکرد. بنا را گذاشت به دویدن پشت مینی بوس. رجبعلی که او را در آینه دیده بود زد به کنار. رو به محبوبه کرد و گفت :فکر کنم آقا مجید دنبال شما اومده.
محبوبه تا این را شنید با بقچه اش چسبید به صندلی. از ترس دست و پایش را گم کرده بود. کاش به او خبر میداد کجا رفته است. لابد حسابی از دستش کفری بود. گیلان خاتون که متوجه رنگ پریده او شده بود گفت :نگران نباش، کاریت نداره.
اما این جمله اثری در حال دگرگون محبوبه نداشت. هنوز لذت گرمای حمام بر تنش مزه نکرده بود که اینطوری اسیر این بلا شد. مجید در مینی بوس را باز کرد و سلام گنگی به رجبعلی داد و منتظر ماند. محبوبه دست و پا لرزان از جا بلند شد به سمت در حرکت کرد. قلبش به تپش افتاده بود. یک یک خانم ها از او خداحافظی میکردند اما ترس زبانش را بند آورده بود که بخواهد جواب آنها را بدهد. بالاخره چشم در چشم مجید شد. مجید خودش را خیلی کنترل کرد و کناری کشید و بقچه اش را گرفت. محبوبه از رجبعلی خداحافظی کرد و در ماشین را بست و منتظر ماندند تا ماشین برود. همین که ماشین رفت برگشت طرف مجید. آرام گفت :خیلی کثیف بودم. مجمع هم پیدا نکردم. گیلان خاتون گفت بریم حمام. شما هم نبودی که...
هنوز حرفش تمام نشده بود که دید مجید راه افتاد و چیزی بهش نگفت. این حرکتش بیشتر او را ترساند. او چیزی از این مرد و عکس العمل هایش نمیدانست. به ناچار دنبالش راه افتاد و تمام راه منتظر بود که ببیند چه اتفاقی میخواهد از جانب مجید برایش رخ بدهد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#بابت_دیر_کرد
📗قسمت هجدهم
🍁🍂آنجایی که گریستم
به قلم :حاء _رستگار
وقتی به خانه رسیدند مجید بدون هیچ حرفی زیر کرسی نشست. محبوبه با احتیاط بقچه لباسش را کناری گذاشت و گوشه ایی ایستاد. نمیدانست با مردی که سکوتش وحشتناک تر از قبل است باید چه کند؟ مجید خسته از روز پر هیاهویش سرش را روی بالشت گذاشت و چشم هایش را بست
محبوبه با دیدن او که ظاهرا آرام شده بود نفسی از سر آسودگی کشید و به اطراف نگاهی کرد. نگاهش افتاد روی کیسه ی خرید های گوشه ی خانه. معلوم بود مجید خرید کرده است. بلند شد و چای دم کرد. آخرش که چه؟ بابت این اشتباه باید گرسنه به خواب میرفت؟ چای که دم کشید شام مختصری درست کرد و منتظر ماند. مجید در تمام مدت بیدار بود و متوجه حرکات محبوبه شده بود. گرسنه بود و کمی خیالش راحت شده بود که لازم نیست برای غذا درست کردن کار خاصی کند.
از زیر کرسی که بیرون خزید محبوبه را ديد که سفره را پهن کرده و منتظر او نشسته است. بدون هیچ نگاه و حرفی برای خودش لقمه گرفت و مشغول شد. محبوبه ته دلش از کارهای مجید خنده اش گرفته بود. تا آمد با خیال راحت قاشق توی ماهیتابه را بردارد و لقمه ایی برای خودش بگیرد، دستش به دست مجید که قصد همین کار را داشت برخورد کرد. یک آن انگار جریان تصاعدی گرما تمام وجود هر دویشان را فرا گرفت. محبوبه به آنی احساس کرد گر گرفته است و مجید هول کرد. این اولین برخورد دست های آن دو بود. مجید برای اینکه به جریان مسلط شود دوباره برای خودش لقمه گرفت و محبوبه سرش را گرم کندن بغل های نان کرد. انگار این اتفاق ساده تمام دلخوری های آن روز را برطرف کرده بود. مجید فکرش را نميکرد محبوبه چنان دستان نرم و لطیفی داشته باشد. دلش سرکش شده بود و او این اتفاق را نمیپسندید. دلش نمیخواست سد نفوذ ناپذیری که بین خودشان کشیده است نابود شود. این زن باید تا به آخر یک غریبه میماند.
اما گویی دلش همراهی نمیکرد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#بابت_دیر_کرد
📗قسمت نوزدهم
🍁🍂آنجایی که گریستم
🖌️به قلم :حاء _رستگار
ملاهادی مجید را دوباره به کار گرفته بود. سوز زمستان شکسته و یک هفته مانده بود به عید و بازار شلوغ تر از هر روز بود. ملا تند تند قدم برمیداشت و مجید با کوله ی بزرگی که پر بود از محصولات دست ساز زری خانم پشت سر او راه میرفت. قرار بود او بفروشد و بخشی از درآمد سهمش شود. ملا هادی وقتی جای بساط مجید را مشخص کرد، دستش را گره زد پشت سرش و داد زد که غروب دنبالش می آید.
این اولین باری بود که میخواست دست فروشی کند و همین آزارش میداد. او خودش را مرد زمین و بیل و کلنگ میدانست، نه این کارهای از نظر خودش زنانه.
ولی به هر حال زندگی را باید طوری طی میکرد. بساطش را که پهن کرد نشست روی حصیرش و منتظر خریدار شد. صبح زود که خانه را ترک کرده بود، محبوبه هنوز در رختخواب بود. گوشه ی روسری اش کنار رفته بود و مجید اولین بار ردّ زخم های سیاهی که روی گردنش بود را ديد. نمیدانست آن زخم های تیره بابت چه روی پوست او نشسته اند. اما هر چه که بود دلش طوری شده بود. نه میتوانست آن را حس انزجار بداند و نه ترحم. احساس میکرد گولش زده اند که نگفته اند او چنین بیماری دارد. اصلا شاید بیماری هم نباشد ولی خوب دلش راضی نمیشد به محبوبه. کنار این همه حس عجیب یادش مانده بود که از کنار روسری یک خرمن بلند موی مشکی هم راهش را پیدا کرده بود روی بالشت و مجید نمیدانست باید چشم روی آن زیبایی ببندد یا نه.
مشغول این تفکرات متناقض بود و یادش رفته بود که چند مشتری را راه بیاندازد
از اینکه تا این اندازه در فکر محبوبه فرو میرفت از خودش بیزار شده بود.
انگار خودش داشت با دست خودش، به قلبش خیانت میکرد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🔸آخرین عروس،داستان زندگی حضرت نرجس سلام الله علیها.
🔘 قسمت چهارم:نرجس مادر میشود.
#حکایت
#حضرت_نرجس_سلام_الله_علیها
#بنتالإسلام
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
4_5782990047485627913.mp3
14.61M
🔸آخرین عروس،داستان زندگی حضرت نرجس سلام الله علیها.
🔘قسمت چهارم:نرجس مادر میشود.
#حکایت
#حضرت_نرجس_سلام_الله_علیها
#بنتالإسلام
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
Homayoun Shajaryan - Maste Negah (320).mp3
13.74M
🌿
🎶 «مست نگاه»
🎙 همایون شجریان
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|⛵️⚓️|••
❤️نکات کلیدی جزء سه قرآن❤️
از امروز دیگه هر روز براتون نکات کلیدی جزء همون روز رو میزارم
فقط باید قول بدین کامل بخونین
فهمیدن و تامل در قرآن ثوابش بیشتر از قرآن خوندنه
🌊•••|↫ #ماه رمضان
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنید
#یک_فنجان_آرامش
🎤 اجرای قرآنی گروه نوجوانان در حسینیه ی امام خمینی (ره)
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
•♥️🌹•
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم
#حسین_جانم
هرچہعزٺ،آبرودارمازآنِڪربلاسٺ
منبعالرزقمفقطازآستانڪربلاسٺ
مردهراجانمیدهدتڪبیرهاےمأذنہ
سوراسرافیلبخشےازاذانڪربلاسٺ..!
#ڪرببلاآرامشمنہ💔
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله..✨
✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«𝓗𝓪𝓭𝓲𝓼 𝓢𝓽𝓸𝓻𝔂»
.
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم
#مهدی_جانم
انتظاریعنۍ...🚶🏾♂
یعنۍاینکهببینۍ👀
درجایگاهۍکههستۍ
باتوانایۍهایۍکهدارۍ
چهکارۍازدستتبرمیاد
تابراۍامامزمانانجامبدۍ،
اینروبراۍهمیشهبهخاطربسپار؛
انتظارتوقفنیست...
حرکتۍروبہجلوست
.
⊱💛⊰ #اللهم_عجل_لولیک_فرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
اولین مرحله برای یک #ازدواج_پایدار فهم ازدواج به عنوان یک #ضرورت است که هیچ چیزی جایگزین آن نیست.
#ازدواج_پایدار
#ضرورت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری
✍ هرچیزی آدابی دارد، ورود به منزل نیز آداب خاص خودش را دارد که متاسفانه خیلی از زن و شوهرها رعایت نمیکنند!
استاد #شاهین_فرهنگ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
👈#گذشته را در گذشته، خاک کنید و به زندگییتان ادامه بدهید.
🍀ما به دنیا نیامدهایم که:
در قبرستان و کنار قبرها و مردهها بمانیم
بلکه ما به دنیا آمدهایم تا زندگی کنیم
#و خوشبختانه این فرصت برای زندهها و زندگی کردنها وجود دارد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_از_کابران
🔻 مشکلات عید
دانشگاه چیشد ؟ زن گرفتی ؟ بچه دار نمیشید چرا ؟
▫️بالاخره باید درمورد یه چیزی صحبت کنن دیگه. شما سعی کنید همون اول بحث را ببرید سمت شرایط اقتصادی تا بهتون گیر ندادن😉
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏰🎞』••
تــفاوتهای روزه داری
محترمانه و عاشقانه...
🥥•••|↫ #ماه_مبارک_رمضان
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
4_293413254921716303.mp3
4.18M
••|📿🤗|••
جــزء چهارم✨🌱
⛄️🐾•••|↫ #حزء_چهارم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_روز_چهارم_ماه_مبارک_رمضان 🌙
🍃💐 بسم الله الرحمن الرحیم 💐🍃
🤲 اللَّهُمَّ قَوِّنِي فِيهِ عَلَى إِقَامَةِ أَمْرِكَ وَ أَذِقْنِي فِيهِ حَلاوَةَ ذِكْرِكَ وَ أَوْزِعْنِي فِيهِ لِأَدَاءِ شُكْرِكَ بِكَرَمِكَ وَ احْفَظْنِي فِيهِ بِحِفْظِكَ وَ سِتْرِكَ يَا أَبْصَرَ النَّاظِرِين 🤲
🍃💐 بنام خداوند بخشنده و مهربان 💐🍃
🤲 خدايا در اين روز مرا در اجرای فرمانت نیرومند دار، و شيرينى یادت را به من بچشان، و در سپاسگزار یت به کرم خود بر انگیز ، و به نگهدارى و پوششت مرا حفظ کن، اى بيناترين بينندگان! 🤲
التماس دعا 🤲
🌺🌹🌺
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
4_5830174163062493321.mp3
12.06M
••『🎼🎶』••
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
دلتنگـــــم و با هیچکســـم میـــــل سخـــــن نیست...
کـــس در همه آفـــــاق به دلتنگـــــی مـــــن نیست...
روزتون زیبا... ✨🌸
🎧•••|↫ #نوآیِدِݪ
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#بابت_دیر_کرد 📗قسمت نوزدهم 🍁🍂آنجایی که گریستم 🖌️به قلم :حاء _رستگار ملاهادی مجید را دوباره به کار
📗قسمت بیستم
#آنجایی_که_گریستم
🖌️به قلم :حاء _رستگار
با صدای برخورد سنگی به شیشه از خواب برخواست. هول کرده بود و دوید طرف پنجره. گیلان خاتون با ایلما پشت در خانه بودند و وقتی متوجه شدند او قصد باز کردن در را ندارد، به شیشه سنگ ریزه ایی انداخته بودند تا بیدار شود. روسری اش را گره زد و دوید پایین. گیلان خاتون با حالت نق نق مانندی گفت :کجایی تو دختر؟ خواب بودی یا خودتو به خواب زده بودی؟
محبوبه شرم آلود گفت :خیلی ببخشید.خیلی خسته بودم. متوجه نشدم
گيلان خاتون :ایرادی نداره. با ایلما میخوایم بریم بازار. نزدیکه عیده. گفتیم شاید توام بخوای بیای یه هوایی بخوری. شایدم خریدی داشته باشی.
محبوبه به فکر افتاد. مجید چیزی از رفتنش نمیدانست. میترسید مثل ایندفعه دردسر شود و مجید ناراحت. درست است ازدواج آنها مثل باقی آدم ها معمولی نبود و آن ها هم زن و شوهر های واقعی نبودند ولی به هر حال میترسید و عذاب وجدان داشت.
گیلان خاتون که در این مدت فهمیده بود بین آنها چه میگذرد گفت :تا قبل اینکه مجید آقا بیاد برمیگردیم.
محبوبه هنوز نطفه ی استرس را در وجودش حس میکرد اما نمیتوانست نه بگويد. برای همین چادرش را سر کرد و دنبال آنها راه افتاد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
📗قسمت بیست ویکم
#آنجایی_که_گریستم
به قلم :حاء_رستگار
نزدیک میدان بازار که رسیدند، گیلان خاتون اصرار کرد برای خرید چند حصیر به ته دروازه بازار بروند. محبوبه وقتی شور و اشتیاق مردم برای خرید و فروش را میدید حسابی ذوق زده میشد و رنگ زندگی به صورتش مینشست. ایلما هم دائم از پسر عمویش میگفت. میگفت خیلی دوستش دارد و به اش قول داده تا آخر سال به خواستگاری اش بیاید. محبوبه با خودش فکر میکرد آیا واقعا جابر، به خواستگاری او میرود؟ دلش نمیخواست دخترک بیخودی و بی فایده منتظر باشد. زندگی اولش آنقدر برای محبوبه غرق در شک و اندوه بود که نسبت به تمام قول های مردانه تردید داشت. اما نمیدانست مجید هم اینگونه هست یا نه؟ توقع بالایی داشت. آن هم از مردی که نه میتواند با او همکلام شود و نه دلش میخواهد! به هر حال این زندگی خالی از عشق و غرق در سکوت را ترجیح میداد به کتک ها و طعنه زدن های زندگی سابقش!
همراه با گیلان خاتون و ایلما روبه روی دروازه بازار ایستاده بودند که محبوبه یکهو چشمش افتاد به مجید. مجید مشغول تماشای خریداری بود و با حرکات دست و صدای مبهمی که از گلویش خارج میشد سعی داشت سبد بزرگی را به او بفروشد. ناگهان دل محبوبه به آنی فرو ریخت. احساس عجیبی در وجودش شروع به غلتیدن کرد. یک لحظه با خودش فکر کرد که چقدر مجید را دوست دارد. دلش برزخی بود بین انکار و اصرار. آن حجم از سادگی، صمیمیت و غیرت برایش ستودنی بود. گمان نمیکرد مجید روزها اینچنین سخت مشغول کار باشد. درست است که تازه وارد زندگی او شده بود اما این تصویر را میشناخت. تصویر زحمت کشی مردی که حتی یکبار هم لب تر نمیکند که بگوید چقدر زحمت میکشد برای خانواده. یاد پدرش افتاد. او هم اینگونه بود. روز ها به ماهیگیری میپرداخت و عصر ها آن ها را بساط میکرد لب ساحل. درآمد ناچیزی داشت اما خانواده هر بار او را میدیدند دلشان قرص میشد به بودنش... و حالا محبوبه هم این حس را به مجید پیدا کرده بود. درست است که مجید او را دوست ندارد، اما محبوبه دلش قرص است به بودنش!
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´