مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت 16 –الان که نماز ظهر و عصر باید بخونیم نه نافله. مگه تو این چند سالی
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قـسمت17
چند دقیقه بعد آقا ماهان به طرفم آمد و گفت:
–خانم حصیری من به آقای غلامی گفتم شما هر ساعتی خواستید میتونید برید کارتون رو انجام بدید. من جاتون هستم.
ابروهایم بالا رفت:
–شما جای من میمونید؟
–بله، خیالتون راحت باشه.
–ولی آخه، نمیخواستم به شما زحمت بدم من به خانم نقره گفتم که...
حرفم را برید.
–مگه فرقی داره؟ ما همه با هم همکار هستیم، منم یه روزی کاری داشتم شما انجام میدید.
دلم نمیخواست اون جای من بماند و میخواستم دوباره حرفی بزنم که پشیمان شود. در حال منو من کردم بودم که نقره به جمع ما پیوست.
–تلما جان من میخواستم کارت رو انجام بدم ولی ماهان گفت تو اون ساعت کاری نداره میتونه جای تو بمونه، خودشم رفت به آقای غلامی گفت و مرخصیت رو گرفت.
نمی خواستم مدیون آقا ماهان باشم ولی در عمل انجام شده قرار گرفته بودم.
برای همین فقط تشکر کردم.
آقا ماهان از این که من قبول کردم خیلی خوشحال شد.
–دقیقا موقع اذان وارد حیاط مسجد شدم و به طرف سرویس بهداشتی رفتم تا وضو بگیرم. با ساره همانجا قرار گذاشته بودیم. ولی نبود. گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و شماره اش را گرفتم.
با اولین بوق جواب داد و فوری گفت:
–من تو سرویس مسجدم. تو کجایی؟
منم سرویسم ولی تو رو نمیبینم. همان لحظه ساره وارد شد. چشماتو باز کنی میبینی دختر حواس پرت.
گوشی را داخل جیبم سر دادم. زود باش وضو بگیر بریم. مگه قرار نبود جلوتر از همه تو صف اول بشینی، تازه الان میای؟
–باور کن مترو اونقدر شلوغ بود نشد زودتر بیام.
–حالا زود باش وضو بگیر بریم.
–دیگه دیر شده، وضو واسه چی؟ نمازش سوریه دیگه.
لبم را گاز گرفتم.
–مگه نمازم سوری میشه؟ وقتی اینجوری حرف میزنی ازت میترسم.
–آخه هوا هم یه گم سرد شده.
بی تفاوت گفتم:
من رفتم. وضو گرفتی زود بیا، اونجا پیش من نشینی ها، کارمم داشتی پیام بده.
همه ایستاده بودند برای شروع نماز که دیدم ساره با صورت خیس و با عجله وارد شد و خودش را در همان صف اول جا داد. خبری از وسایلش نبود. لباسهای مشگیاش بین بقیهی خانمها که چادرهای روشن به سر داشتند زیادی جلب توجه میکرد. انگار میخواست بدون چادر نمازش را شروع کند. برای تابلو نشدنش فوری رفتم و از بین چادرهای مسجد یک چادر برداشتم و کنارش گذاشتم.
–خانم چادر هست، چرا استفاده نمیکنید.
بعد فوری در صف دوم ایستادم و چادر نمازم را مرتب کردم. البته به خاطر کرونا تعداد کمی آمده بودند کلا دو صف بیشتر نبود.
بین دو نماز بلند شدم و به بهانه ی آوردن قرآن نگاهی به صف اول انداختم تا آن خانم را پیدا کنم. با فاصلهی چند خانم با ساره نشسته بود. چون چادرش گلهای سبز درشت داشت راحت توانستم نشانیهایش را به ساره بدهم.
ساره بعد از این که پیامم را خواند خم شد و به خانم نگاهی کرد و از خانم کنار دستیاش نام آن خانم را پرسید.
ریسک کرد ولی خوشبختانه آن خانم اطلاعات خوبی در اختیارش
گذاشت.
بعد از تمام شدن نماز و تعقیباتش چند نفر کنار آن خانم نشستند و با او شروع به صحبت کردند.
نگاهی به ساعتم انداختم. چیزی به تمام شدن مرخصی یک ساعتهام نمانده بود.
بلند شدم چادر نماز را سرجایش گذاشتم و شمارهی ساره را گرفتم.
–ساره من باید برم. خانمه رو بهت نشون دادم دیگه. صبر کن دورش خلوت شد برو جلو.
کارت تموم شد بهم زنگ بزن.
–خب صبر کن منم بیام. با هم بریم دیگه.
–آخه تو فکر کنم باید حداقل نیم ساعتی صبر کنی، میبینی که سرش شلوغه، من دیرم میشه.
دیگر منتظر جوابش نشدم و گوشی را قطع کردم و فوری کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم.
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قـسمت 18
در حال سفارش گرفتن از مشتری بودم که گوشیام زنگ خورد. ساره بود. دگمه کنارش را فشار دادم. سفارش را تحویل نقره خانم دادم.
گوشیام دوباره زنگ خورد.
–سلام ساره جان، چی شد.
–هیچ معلوم هست تو کجایی؟
–ببخشید دستم بند بود بگو چی شد؟
–اول شما این دستمزد مارو بده بعد بگم.
–خب میدم دیگه، من که نمیخوام پولت رو بخورم.
–نوچ، نمیشه، اول پول.
–آخه الان نمیتونم، سر کارم.
–من عجله ایی ندارم.
–باشه ساعت سه و نیم بیا همون ایستگاه متروی مسجد.
–باشه، پس میبینمت.
–صبر کن، حداقل بگو زندس یا نه؟
–آره بابا، بعد هم تماس قطع شد.
یعنی چه شده؟ اصلا چرا باید برایم مهم باشد.
–تلما جان بیا ببر.
نگاهی به سینی که حاوی دو فنجان قهوه بود انداختم و پرسیدم:
مال کدوم میزه؟
میزه چهار.
مدام به ساعت نگاه میکردم که زودتر ساعت کاریام تمام شود. پشت پیشخوان ایستاده بودم و زل زده بودم به ساعت ایستادهی گوشهی سالن.
تقریبا نیم ساعت مانده بود تا تمام شدن ساعت کاریام که
آقا ماهان کنارم ایستاد و گفت:
–خانم حصیری اگر شما کاردارید برید من هستم.
–نه ممنون، دیگه چیزی نمونده. در محل کار فقط با نقره خانم راحت بودم اگر هم کاری داشتم فقط به نقره میگفتم. این محبتهای آقا ماهان معذبم میکرد چون احساس میکردم اینجا به طور عجیبی زیر نظر هستم.
در ایستگاه مترو ایستادم و سرک کشیدم. خبری نبود. چند بار هم زنگ زدم ولی ساره جواب نمیداد. در این فکر بودم که بروم یا بمانم که صدایش را شنیدم. به طرفم میدوید. از کنارم که رد میشد گفت:
–بدو بیا دنبالم.
پله ها را دوتا یکی بالا میرفت، من هم به دنبالش تقریبا میدویدم.
به خیابان که رسیدیم ایستاد. دستم را گرفت و به صورت پیاده روی تند از آنجا دور شدیم. در تقاطع خیابان میدان کوچکی بود که سبزه کاری شده بود. خودش را روی چمن ولو کرد و نفس نفس زنان گفت:
–چیزی نمونده بود مامور مترو جنس ها رو بگیره ها. دستش را گرفتم:
–پاشو بشین زشته اینجا مردم رد میشن.
به زحمت نشست رو به من گفت:
–خب پولو بده بدو.
از کیفم سه اسکناس ده هزار تومانی درآوردم و مقابلش گرفتم.
آنچنان محکم زیر دستم زد که اسکناسها پخش زمین شدند.
–این چیه؟
با تعجب به اسکناسهای ریخته شده نگاه کردم. از جایش بلند شد.
–من رو مسخره کردی؟ این همه وقت من رو گرفتی، کلی ضرر کردم، تازه آوردی سی تومن بهم میدی؟
کارش برایم عجیب بود.
–خب چقدر باید بدم؟ تو فقط رفتی یه سوال پرسیدی.
دستش را درهوا تکان داد.
–فقط یه سوال پرسیدم؟ تو اون سرما وضو گرفتم رفتم این همه سر پا وایسادم نماز خوندم اونوقت تو میگی فقط یه سوال؟ میدونی چقدر وقتم رو گرفت، کارم رو ول کردم افتادم دنبال کار تو، میتونستم کلی فروش داشته باشم؟
با تعجب نگاهش میکردم. لبهایم را روی هم فشار دادم.
–خب باشه چقدر میخوای؟ مکثی کرد وبعد آرام گفت:
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏰🎞』••
تــفاوت عـشق با هــوس بازی...
🥥•••|↫ #کلیـــــپتآیم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
18.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
....
🎼ریتم و آهنگ زندگی یکنواخت نیست.
درست مانند ریتم قلب دارای منحنی هایی است که نشانگر زنده بودن انسان است ازبالاو پایین زندگی نهراسید😁
لحظه به لحظه آن را زندگی کنید..
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
یڪ اربعین امن😍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
35.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بوےسیب🥰
#نماهنگ
#شبتون_حسینی
#پایان_فغالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_,عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
چه کرده ای که جهانی به تو یقین دارد؟
برای دیدنِ تو، شوقِ اینچنین دارد
تو کیستی که به یادت پس از هزاران سال
جهان، قیامتی از جنس #اربعین دارد؟
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
19.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈•
#السلام_ایها_الغریب
🌼 السلام علیک یابقیه الله
🌼تا به کی هجر و
✨غريبي و فراق و انتظار
🌼جلوه کن بر آشنايت
✨يا اباصالح(عج) بيا
🌼کي رسد لطف پيامت
✨ بر همه خلق جهان..؟!
🌼کی رسد بانگ ندايت
✨يا اباصالح (عج) بيا
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
💑 با خواستگاری که بهشدت به ما علاقهمند است و ابراز علاقه میکند چطور برخورد کنیم؟
🔸اگر خواستگاری بهشدت به شما علاقهمند است، حتماً سراغ مشاورهای عاقلِ خداترسِ دلسوز بروید، وگرنه خطاپذیری قطعی رخ میدهد و قطعاً در این رابطه، دل جلو میرود و عقل پشت سر قرار میگیرد و شما ضریب خطاهایتان خیلی زیاد خواهد شد.
🔸در خواستگاریها از جهت مهارت معنوی میگوییم سه تا سورۀ یاسین را از طرف امام زمان(عج) هدیه کنید به حضرت نرجس خاتون(س) و از خدا بخواهید که به وساطت این نورهای مقدس به شما قدرت دیدن حقایق خوب و بدی که در زندگیتان مهم است، عنایت کند.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
48.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#پایان_قسمت_۲_۱
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد #یک_فنجان_ارامش .•°``°•.¸.•°``°• @moj
#ارسالی_از_کاربران
ببخشید کلیپ های قرآنی که هر صبح میزارید قاریش کی هست
خیلی قشنگ می خونه ، ممنون میشم اگر بگید 🌸
#ادمین_نوشت
این قاری احمد خضر. هستن و بیشتر که در کانال قرار میدیم عبدالباسط هستن چشم از روزهای اتی اسم قاری هم براتون مینویسم
الهی قرآن پشت و پناهتان و یار و یاورتان باشه و یک همسر علوی و زهرایی نصیبتان کنه و خوشبخت و عاقبت بخیر دوعالم باشید زیر سایه امام زمان و قرآن باشید
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
زنان مثل منشور اند …
کافیست کمی به آن ها نور بدهید، تمام زندگیتان را رنگین کمان میکنند
موافقید؟
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
19.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
🔴 قوانین خواستگاری🔴
خوب بودن مهم است
یا متناسب بود⁉️
پست حاوی معرفی کتاب میباشد😍
🤔ملاک های یک خواستگاری خوب
دکتر مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🔰 مهم ترین علائم نزدیک شدن به #مرگ یک #رابطه_عاطفی ؛
🔘کاری به کار هم ندارید
🔘اعتماد و احترام بینتان از میان رفته
🔘خواسته های او دیگر برایتان اهمیتی ندارد
🔘روزهای خوب را به یاد نمی آورید
🔘باهم بیگانه اید
🔘هیچ پیشرفتی را در خود یا طرف مقابل نمی بینید
🔘انتظار دارید آدم دیگری بشود
🔘از عدم حضور طرف مقابل خوشحال ترید
🔘از شما سواستفاده می کند
🔘از برقراری ارتباط با وی به هر بهانه ای اجتناب می کنید
👈 اگر شاهد بروز برخی از این علائم و یا موارد مشابه آن در رابطه خود هستید؛
👈 سعی کنید تا دیرتر نشده برای #نجات این رابطه دست به اقداماتی بزنید
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
39.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجوری ازت فراری میشه🤦♀️
تا کی میخوای همش کنترلش
کنی و آویزونش بشی؟ 😔
تکه ای از فیلم شهرزاد🎞
#تحلیل_فیلم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
🔺راه های گوناگون ابراز محبت به خانم ها
📌حجت الاسلام دهنوی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
عرض سلام خدمت تمام مجردان فعال انقلابی
به یک تعداد محدود نیرو در زمینه ادیت نیاز داریم
دوستانی که مایل به همکاری هستند
لطفا به ادمین پیام دهند و نمونه کار ارسال کنند.
برای این موارد نیازمندیم
ادیتور:
پوستر سازی
ادیت عکس
نوشتن روی ویدیو
افکت روی ویدیو
ادیت ویدیو
صدا گذاری
تنظیم صدا
حذف صدا
بزرگوارانی که تمایل و همکاری با مجردان انقلابی را دارن به آیدی زیر پیام بدن 👇👇
@mojaradan_bott
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
May 11
مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قـسمت 18 در حال سفارش گرفتن از مشتری بودم که گوشیام زنگ خورد. ساره بود. د
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت19
حداقل سیصد تومن.
با ابروهای بالا گفتم:
–سیصد هزار تومن؟!
دهانش را کج کرد.
–نه، سیصدتا تک تومنی.
–مگه مامور مخفی ...
حرفم را قطع کرد.
–کمتر از مامور مخفی هم نبودم. تازه خیلی کم باهات حساب کردم.
–این خیلی بیانصافیه، فکر کنم تو من رو با این بچه پولدارا اشتباه گرفتی، باور کن من تازه دارم میرم سرکار، تازه حقوقی که میخوام بگیرم رو بیشترش رو باید بدم به خانوادم. سیصد تومن واسه من خیلی زیاده.
دستش را در هوا پرت کرد.
–خیلی خب دویست و پنجاه، ولی دیگه یه قرونم پایین نمیام.
پوفی کردم و با غیض نگاهش کردم.
–من الان اینقدر پول نقد ندارم.
–تو کارتت که دهری.
–توی کارتمم کمه. فعلا فقط میتونم نصفش رو بهت بدم. بقیهاش رو هم حقوق گرفتم میدم.
–اوه...تا سر برج صبر کنم؟
با دلخوری گفتم:
–اگه میدونستم اینقدر میخوای ازم بگیری، اصلا بهت نمیگفتم، کاش از اول میگفتی.
وسایلش را داخل کیف بزرگش جابه جا کرد. زیپ آن را به زور بست. اسکناسها را جمع کرد و مچاله کرد داخل جیبش.
پا کج کردم به طرف دستگاه خود پرداز.
با بی میلی گفت:
–باشه قبوله، ولی هر وقت کل پولو دادی میگما.
برگشتم و چپ چپ نگاهش کردم.
–اصلا نمیخوام بگی. همون سی تومنم بردار واسه زحمت امروزت. خداحافظ. به طرف مترو راه افتادم.
دنبالم آمد.
–باشه تو پولو بزن میگم.
–من دیگه به تو اعتماد ندارم، اگه من پولو زدم و تو نگفتی چی؟
همان موقع از جلوی دستگاه خود پرداز رد میشدیم. دستم را به طرف دستگاه کشید و گفت:
–مادرش کرونا گرفته.
ایستادم.
–چی؟
نگاهش را به زمین دوخت و آرام گفت:
–همون آقای امیری بود چی بود؟ اون مادرش کرونا گرفته، اینم داره ازش نگهداری میکنه. مثل این که حال مادرش خیلی بد بوده، دستگاه اکسیژن آوردن خونه و پرستار و اینا. خلاصه الان بهتره.
بیچاره آقای امیر زاده، دلم برایش کباب شده، نکند خودش هم از مادرش بگیرد.
ساره آخر حرفهایش به دستگاه ام تی ام اشاره کرد.
–اگر مجبور نبودم ازت پول نمی گرفتم. من هزارتا بدبختی دارم. فکر کردی از روی خوشی صبح تا شب تو این کرونا میرم تو متروها جنس میفروشم؟
پول را برایش کارت به کارت کردم. تشکر کرد و گفت:
–سر برج یادت نمیره. شلاق نگاهم را روی صورتش چرخاندم.
–یادمم بره حتما تو یادآوری میکنی.
سرش را پایین انداخت و گفت:
–شاید یه روز بفهمی وقتی آدم مجبوره...
حرفش را قطع کردم.
–گاهی وقتی مجبوریم یه کارایی میکنیم که بعدش پشیمون میشیم. همون موقع ها واسه خاطر همه چی یقه همه رو میگیریم، ولی حواسمون به یقهی خودمون نیست که کیا گرفتنش.
روی صندلی قطار نشسته بودم و به حرفهای ساره فکر میکردم و به پول بی زبانم که برای یک خبر ساده حیف شده بود. اگر چند روز دیگر صبر میکردم اصلا نیازی به این همه ماجرا نبود.
بیشتر حقوقم را باید برای قصد وامی که برای پول پیش خانه برداشته بودم میدادم. صاحبخانه پول پیش را اضافه کرده بود. مادر برای این که پدر متوجه نشود، گفته بود که خودش این پول را پسانداز کرده.
نگاهی به ساعت انداختم ساعت از یازده گذشته بود رو به نادیا گفتم.
–من میرم بخوابم، تشک محمدامین رو تو بیار بنداز.
محمد امین داخل سالن پذیرایی میخوابید و تقریبا اکثر شبها من تشکش را پهن میکردم.
تشکم را روی زمین پهن کردم و رویش دراز کشیدم. تمام فکرم مشغول ساره بود و این که چقدر سخت زندگی میکرد.
نـویسنده لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت20
چند روز بعد موقع برگشتن از سرکار از جلوی مغازهی آقای امیر زاده که رد میشدم دیدم که درش باز است. از خوشحالی ضربان قلبم بالا رفت و لبخند به لبهایم نشست.
چراغهای داخل مغازه روشن نبود برای همین درست نمیتوانستم داخلش را ببینم.
پشت ویترین ایستادم و به بهانهی نگاه کردن به ویترین میخواستم بدانم خودش آمده حالش خوب است یا نه؟
چند دقیقه ایستادم کم کم توانستم تشخیص بدهم که خودش است که مدام در داخل مغازه وسایل را جابه جا میکند و کار میکند.
نزدیک ویترین آمد چشمش که به من خورد نگاهم را دزدیدم و راهم را از سر گرفتم.
همان لحظه صدایش را شنیدم.
–دخترخانم، خانم.
برگشتم و همونجا ایستادم.
خودش را به من رساند ماسکی که در دستش بود را زد و بعد با خوش رویی سلام و احوالپرسی کرد.
بعد سرش را پایین انداخت.
–خانم من یه عذر خواهی به شما بدهکارم. اون روز شما از دستم ناراحت شدید. باور کنید من اصلا منظورم اون چیزی که شما فکر کردید نبود. من فقط خواستم...
حرفش را بریدم.
–اشکالی نداره. مهم نیست.
دستهایش را داخل موهایش کشید
–همون شب اتفاقی برام افتاد که احساس کردم دلیلش شکستن دل شما بود. همش دنبال یه فرصتی بودم که ببینمتون و ازتون عذر خواهی کنم. حتما دلتون رو شکستم که اونجور تو گرفتاری افتادم. تو این چند روز خیلی خودم رو سرزنش کردم. اون چهرهی ناراحت شما از جلوی چشمم دور نمیشد.
دستپاچه گفتم:
–نه، من زیادم ناراحت نشدم. حالا خدارو شکر که مادرتون حالش خوب شده و همه چی به خیر گذشته.
مبهوت نگاهم کرد.
–شما از کجا فهمیدین مادر من مریض بوده؟
آه خدای من چه حرفی زده بودم. اضطراب تمام وجودم را گرفت. حالا چطور جمعش ننم. به من و من کردن افتادم. خودم با زبان خودم همه چی را لو داده بودم. سعی کردم خونسرد باشم تمام توانم را جمع کردم و آرام گفتم:
–عه... از یکی انگار شنیدم. مرموز نگاهم کرد و گفت:
–بله، خدا خیلی رحم کرد. تو این دو هفته ایی که نیومدم سر همش با خودم میگفتم چقدر در حق شما بد کردم که اینطور دارم تقاس پس میدم.
–اینطورا هم نیست، این همه آدم کرونا میگیرن یعنی همشون دل یکی رو شکستن؟
دوباره با حیرت پرسید:
–این که مریضی مادرم کرونا بوده رو هم از یکی شنیدید؟
–خب، دیگه الان هر کس مریض میشه کرونا داره دیگه.
خندید.
بعد انگشت سبابه اش را بالا آورد و پچ پچ کنان گفت:
–میشه خواهش کنم یه چند لحظه تشریف بیارید مغازه، بعد هم خودش به داخل مغازه رفت.
#نویسنده_لیلا_فتحی_پور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#اینوگرافی✋
#اربعین💔
#خوردنی_های_لازمه✨
اینفوگرافی های مهم را
به دوستان اربعینی خود
برسانید عزیزان همراه🤍
در پیاده روی اربعین
به سلامت خود توجه کنید!
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#اینوگرافی✋
#اربعین💔
#خوردنی_های_ممنوعه✨
اینفوگرافی های مهم را
به دوستان اربعینی خود
برسانید عزیزان همراه🤍
در پیاده روی اربعین
به سلامت خود توجه کنید!
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫#شایعه: با وجود آنکه دولت تلاش کرده امکانات رفاهی خوبی را برای زائرین #اربعین آماده کند، حالا خبر آمده که تعداد زائرین نسبت به سال گذشته کاهش پیدا کرده است!
🔺جــــــــــــــــــــــــواب
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
سرفصلهای #مقام_محمود۲۶
۱• واکنش نَفْسِ سالم، نسبت به برحذر داشتنها و ترغیب نمودنهای قرآن.
۲• جهنم «مقایسه»، مانع بزرگ انسان، در مسیر مقام محمود.
۳• لزوم حرکت رو به جلو، در سایهی نگاه متمرکز به چشم انداز نهایی.
۴• لزوم برداشتن موانع هر چند مقدس، در زمانی که تمرکز انسان از چشمانداز برداشته میشود.
رسانه رسمی #استاد_محمد_شجاعی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
372_18727729100366.mp3
12.1M
#مقام_محمود ۲۶
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی | #استاد_انصاریان
جاده عجیبی است مسیر رسیدن به مقام محمود!
• بعضی ها اصلا نمیآیند که پیش روند!
• بعضی ها می آیند و جایی در میانه راه، حواسشان پرت می شود و از ادامه باز میمانند.
• بعضی ها خوب در این مسیر سرعت میگیرند و پیش میروند!
✘ و بعضی ها با سبقت همه را جا میگذارند و میروند.
※ ماجرای اینهمه تفاوت و تنوع در مسافران این جاده چیست؟
منبع : کارگاه مقام محمود
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´