فراخوان برای فتح تهران در ۲۵ شهریور!!
به نظرتون تهش چی میشه؟
#نصیحت_امام_خمینی_بهشون👌
بره پی کاسبی این کارها گذشتس دیگه... . 😂
#ایران_قوی 🇮🇷
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ بهترین دستفرمون برای حالگیری توی دعوا.
منبع : کارگاه ارتباط موفق
🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
برگرد نگاه کن پارت78 دیروز شوهرم میگفت ما باعث شدیم نامزد تو کرونا بگیره. نگرانش بود. میگفت بیچا
بگرد نگاه کن
پارت79
مادر تلفن به دست از اتاق بیرون آمد و گفت:
–بله، درسته، به نظر من فعلا صبر کنید بزارید این مریضی کمتر بشه بعد.
خب حالا اگرم نشد مجبورن بدون جشن گرفتن برن سر خونه و زندگیشون دیگه، چاره چیه.
نگاهی سوالیام را به نادیا انداختم.
شانهایی بالا انداخت و پچ پچ کنان گفت:
–نمیدونم کیه؟ ولی هر کی هست خیلی دلش خوشه، تو این بدبختی میخوان جشن بگیرن.
بعد از این که مادر گوشی را قطع کرد گفت:
–زن عموتون بود. میگه خانواده پسر اصرار دارن زودتر عروسشون روببرن. اینام گفتن صبر کنن بعد از کرونا. مثل این که اونا قبول نمیکنن میگن همینجوری بدون جشن گرفتن برن سرخونه و زندگیشون. چون میگه تالارها هم بستس، تازه اگرم باز باشه کسی از ترسش نمیاد عروسی.
پرسیدم:
–حالا چرا زنگ زده به شما میگه؟
مادر آهی کشید.
–اصل حرفش این بود که میخواد واسه دخترش جهیزیه بخره پولشون کمه، میخوان خونهی مامان بزرگ رو بفروشن سهمشون رو بردارن. ولی بابا موافق نیست. واسه همین میگه من باهاش حرف بزنم.
نادیا گفت:
–اونا که وضعشون خوبه.
من پرسیدم:
–اگه بفروشن پس مامان بزرگ کجا بره؟
–خب بابا هم همینو میگه، شرط گذاشته که اگر میخوای بفروشی واسه مامان بزرگ یه آپارتمان بخر بعد، اونم میگه با سهم مامان بزرگ فقط میشه براش خونه اجاره کرد. سر این موضوع فعلا تو اختلافن.
نادیا انگشت سبابهاش را بالا برد.
–آهان، حالا جهیزیهی دخترشون رو بهانه کردن، وگرنه زن عمو مگه نمیگفت من بیشتر جهیزیهی دخترم رو خریدم.
مادر نگاهی به تلفنی که در دستش بود انداخت.
–چه میدونم.
نادیا ادامه داد:
– ولی الان واسه دومادا خوب فرصتیه ها، کرونا رو بهونه کنن خرجشون نصف میشه.
نگاهی به مادر انداختم.
–مامان، این واقعا چهارده سالشه؟ حرفهاش به سن و سالش نمیخوره، به نظر میاد از منم بزرگتره.
مادر سری تکان داد.
–نبودی ببینی تو ترهبار چیا میگفت. فروشنده همینجور دهنباز فقط اینو نگاه میکرد.
نادیا دستش را به کمرش زد.
–خب مادر من، اعتراض نکنی فکر میکنن متوجه گرونی نشدیم.
مادر پشت چشمی برایش نازک کرد.
–آخه دیگه نه اونجوری، کم مونده بود بزنیش.
با لبخند گفتم:
–آهان، پس مامان افسردگی بعد از خرید نگرفته بود. از دست زبون شش متری تو افسردگی گرفته بود.
مادر چپ چپ به نادیا نگاه کرد.
–خوبه خرج ما رو تو نمیدی وگرنه همهی فروشندهها رو تیر بارون میکردی.
نادیا خندید و کیف و سویشرتش را برداشت و به اتاق رفت.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگرد نگاه کن
پارت80
آن روز گذشت و خبری از ساره نشد.
در این یک هفته شاید روزی ده بار صفحهی امیرزاده را چک میکردم که ببینم آنلاین است یا نه ولی خبری نبود.
هر دفعه که صفحهاش را چک میکردم نگرانتر از قبل میشدم.
از خدا میخواستم فقط زنده بماند. برایش نذر کردم و دعا خواندم.
فردای آن روز دیگر طاقت نیاوردم و به ساره پیام دادم.
–سلام.خوبی؟ ساره جان امروز میری؟
بعد از دو ساعت که گذشتنش برایم مثل جان کندن بود برایم نوشت.
–سلام کجا؟
با خواندن پیامش گوشی در دستم خشک شد. همینطور به صفحهاش زل زدم.
خدایا ببین کار رو به کی سپردم.
میخواستم برایش توضیح بدهم که خودش پیام داد.
–آهان، ببخشید حواسم نبود. آره، اگه بخوای امروز میرم.
آخه هنوز شمارش رو برام نفرستادی فکر کردم آشتی کردید، دیگه لازم نیست برم.
درست میگفت پاک فراموش کرده بودم شماره امیرزاده را بفرستم.
شماره را فرستادم و نوشتم.
–فقط میشه زودتر بری. بهش که زنگ زدی فوری با من تماس بگیر. چند روزه آنلاین نشده نگرانم.
شکلک تعجب فرستاد و نوشت.
–منم نگران کردی، مگه قبلا هر روز آنلاین بوده؟
تایپ کردم.
–نمیدونم، قبلا دقت نکرده بودم.
دوباره شکلک تعجب فرستاد. بعد تایپ کرد.
–تا ظهر بهت زنگ میزنم.
گوشی را کناری گذاشتم و زانوهایم را بغل کردم. خدایا فقط سالم باشه من دیگه کاری باهاش ندارم. قول میدم یه جوری از زندگیش برم که فقط به زن و زندگیش برسه. تو فقط کمکش کن حالش خوب بشه. اشکهایم یکی پس از دیگری روی گونههایم سُر خوردند.
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و اجازه دادم چشمهایم تا میتوانند ببارند.
نمیدانم چقدر گذشت سنگینی در سمت چپم حس کردم.
سرم را بلند کردم.
نادیا بود. کنارم مچاله شده بود و سرش را به پهلویم تقریبا چپانده بود.
دستم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را به سرش تکیه دادم.
–با بغض پرسید:
–مُرد؟
نگاهش کردم؟
–کی؟
–همون که کرونا داشت، رفتیم جلو در خونشون دیگه. مگه نگران اون نیستی؟
تعجب کردم، حواسش به همه جا هست.
نگاهم زمین را جارو زد.
—خدا نکنه، ولی خبری ازش نیست.
–خب تو که تلفنش رو داری بهش زنگ بزن.
بینیام را بالا کشیدم.
–زشته، زنگ بزنم چی بگم؟
–خب یه چیزی رو بهانه کن بهش زنگ بزن.
–موضوع اینه که اصلا نمیخوام بهش زنگ بزنم.
صاف نشست و بغضش به لبخند تبدیل شد.
–خب امداد غیبی و طیالارضم که نداری، پس از کجا میخوای بدونی زندس؟
با گوشهی چشمم نگاهش کردم.
فکری کرد و گفت:
–خب میخوای بریم دم خونشون. تو وایسا سر کوچه من برم ببینم اعلامیه زدن یانه.
با چشمهای گرد نگاهش کردم.
–اعلامیه؟
–آره دیگه، اگه مرده باشه، از این بنرها و اعلامیهها میزنن رو دیوارشون دیگه. اسمشم که میدونم، اگر هیچی نباشه یعنی نمرده دیگه. بعد میام بهت میگم تموم میشه میره و خیالت راحت میشه.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بگرد نگاه کن
پارت81
–زبونت رو گاز بگیر، جوون مردم. یه دور از جونی چیزی بگو. مگه جون آدمها سیبزمینیه همینجوری میگی مرده، زندس
البته بد هم نمیگفت ولی اگر خدایی نکرده اتفاقی برای امیرزاده افتاده باشد چه؟ دلم نمیآید حتی به آن فکر کنم. تمام دلخوشیام این است که بالاخره روزی میبینمش.
حتی اگر بشود از دور. به همین راضیام.
اگر اتفاقی برای او بیفتد درمن همه چیز میمیرد.
چند ساعتی از ظهر گذشت ولی خبری از ساره نشد.
پنجرهی اتاق را باز کردم. هوا ابری بود. مثل چشمان من.
طاقت در خانه ماندن را نداشتم.
لباس پوشیدم و پیامی برای ساره فرستادم.
به سالن که رفتم مادر پرسید:
–کجا میری؟
–میرم یه قدمی بزنم، هوا خوبه.
نادیا از آشپزخانه فریاد زد.
–وایسا منم میام.
گیرهی شالم را از جلوی آینهی کنار در ورودی برداشتم.
–تو پیازت رو سرخ کن.
نادیا کفگیری که دستش بود را داخل ماهیتابه رها کرد و بلند گفت:
–مامان، این چند دقیقه دیگه آماده میشه، منم با تلما برم؟
مادر کت سفید رنگی که روی پایش بود را کناری گذاشت و بلند شد.
–باشه برو، ولی امدی شام با توئهها، من باید این کار جواهر دوزی رو تا فردا تحویل رستا بدم.
–باشه، چشم.
نادیا اصلا منتظر نشد من حرفی بزنم در عرض چند دقیقه مانتو و سویشرتش را پوشید و شال به دست کنارم ایستاد.
با تعجب نگاهش کردم.
–شما با سونیک نسبتی داری؟ منظورم اون موجود آبیه هست.
–من که نه، ولی سونیک خودشو چسبونده به ما.
–آهان.
کفشهایم را که میپوشیدم دیدم نادیا هنوز شالش را سرش نکرده.
–بریم دیگه.
اشارهایی با شالش کردم.
–ببخشید شما تازه وارد کشور ما شدید خبر ندارید. یکی از قانونهای کشور ما اینه که اون شال بیصاحب رو سرت کنی نه رو دوشت بندازی. تو اروپا بهتون یاد ندادن به قانون هر کشوری باید احترام بزارید و اگر نزارید نشون دهندهی بیفرهنگی شماست؟
نگاه متعجبش را به شالش انداخت.
–عه، این اینجا چیکار میکنه؟ من فکر کردم رو سرمه.
همین که خواستیم وارد آسانسور شویم، مادر در آپارتمان را باز کرد.
–دخترا برگشتنی یه ماست کوچیکم بخرید. بعد هم در را بست و رفت.
–نادیا تو پول داری؟
–نه، همه رو دادم به تو دیگه.
–کارتم را درآوردم.
–البته اندازهی یه ماست خریدن توش هست.
–آبجی جان، آخرین بار کی ماست خریدی؟ فکری کردم و گفتم:
–یادم نمیاد چطور؟ پوزخندی زد.
–به خاطر قیمتش گفتم، نریم اونجا ضایع بشیم، اول یه موجودی از کارتت بگیر.
لیلا فتحی پور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
برگرد نگاه کن
پارت82
همین که کمی قدم زدیم نمنم باران شروع به باریدن کرد.
نادیا گفت:
–شانس مارو نیومده بارون گرفت.
لبخند زدم.
–خیلی خوبه که، کارت را به طرفش دراز کردم.
–من میرم پارک سرکوچه تو برو ماست رو بخر بیا بریم.
باتردید نگاهی به کارت انداخت.
–چقدر توشه؟
–دیگه اندازهی یه ماست هست.
به پارک رسیدم باران کمی تندتر شد. سرم را بالا گرفتم. قطرات باران
به سرعت روی صورتم مینشستند.
دلم او را میخواست، کاش میشد کنار هم زیر باران قدم میزدیم.
بغض گلویم را گرفت. شنیدهام زیر باران دعا مستجاب میشود.
چشمهایم را بستم و از ته دل برایش دعا کردم.
صدایی حواسم را پرت میکرد. چشمهایم را که باز کردم متوجه شدم.
صدای زنگ گوشیام است.
ساره بود. از یک طرف خوشحال شدم از طرفی استرس به سراغم آمد.
فوری جواب دادم.
–چی شد ساره؟ حالش خوبه؟
–بدک نیست، بیمارستانه،
–یعنی چی؟
یعنی حالش بد شده بستریش کردن.
با شنیدن این حرف قلبم تیر کشید.
–وای خدایا، کدوم بیمارستان؟
اونشو دیگه نمیدونم.
–باشه قطع کن، باید خودم بهش زنگ بزنم.
فوری تماس را قطع کردم. دستهایم میلرزیدند، مثل همان بارانی که میبارید اشک میریختم. آنقدر نگران و پریشان بودم که دیگر به این فکر نکردم که کار درستی میخواهم بکنم یا نه.
تلفنش آنقدر بوق خورد که دیگر داشتم از جواب دادنش ناامید میشدم، ولی در لحظهی آخر با صدای ضعیف و کم جانش جواب داد.
–سلام. بالاخره زنگ زدید.
اصلا انتظار شنیدن ابن حرف را نداشتم، پس او چشم به راه زنگ من بود. برای همین گربهام شدیدتر شد.
–سلام. شما حالتون بدتر شده؟
با صدایی که انگار از ته چاه میآمد گفت:
–شما به خاطر من گریه میکنید؟
جوایش صدای هق هقم بود.
–شنیدن صدای گریتون حالم رو بدتر میکنه. نمیخواهید حالم خوب بشه؟
درجا ساکت شدم.
–بهم قول میدید خوب بشید؟
مکثی کرد و گفت:
–تمام سعیام رو میکنم. شما که اینقدر نگرانید چرا زودتر زنگ نزدید؟ فکر کردم دیگه حالم براتون مهم نیست.
–من فقط نخواستم مزاحم زندگیتون بشم.
–کدوم زندگی؟
بلافاصله بعد از این حرفش سرفههایش شروع شد، آنقدر شدید که با یک عذر خواهی تلفن را قطع کرد، و من دوباره با باران درآمیختم.
تا آمدن نادیا حسابی خودم را خالی کردم.
با شنیدن صدای نادیا لبخند زورکی زدم و به طرفش رفتم.
–بریم خونه؟
کلاه پالتوام را روی سرم کشید.
–خیس خالی شدی که.
–ماست خریدی؟
کارت را به طرفم گرفت.
–آره بابا بیا بریم، توام با اون کارتت آبروم رفت.
–چرا؟
یه ماست برداشتم و دوتا کلوچه، موجودیت فقط ماست رو متقبل شد. تو مثلا حقوق بگیری؟ تا سر برج میخوای چیکار کنی؟
زمزمه کردم.
–خدارو شکر که کارت متروم تا سر برج شارژ داره.
–با اون میشه ماست خرید؟
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–اصلا حقته؟ از کیسه خلیفه میری واسه خودت کلوچه میخری؟ کی گفت غیر ماست چیز دیگه بخری؟
پوزخند زد.
–خلیفه؟ والا کیسهی شما در حد این کارتن خوابا هم نیست چه برسه خلیفه. چه خودشم تحویل میگیره، نترس فعلا که هیچی نخریدم. ورشکست نشدی.
حرفش لبخند بر لبم آورد.
به خانه که رسیدیم برای امیرزاده پیام فرستادم و اسم بیمارستان و بخشی که در آن بستری بود را پرسیدم.
کوتاه و مختصر جواب داد.
همین کارش نگرانترم کرد و مصمم شدم که فردا هر طور شده به دیدنش بروم. ولی مگر بیماران کرونایی ملاقاتی داشتند.
دوباره دست به دامان ساره شدم.
وقتی از تصمیمم آگاه شد گفت که فردا با هم به بیمارستان برویم تا ببینیم کاری میتواند بکند یا نه.
فردای آن روز یک ساعت زودتر از ساعتی که ساره گفته بود جلوی در بیمارستان حاضر شدم. همه جا شلوغ بود مردم با استرس در رفت و آمد بودند، یکی دوتا از مریضها را دیدم که در گوشهایی افتادهاند و نای حرکت ندارند.
وقتی علتش را از نگهبان پرسیدم گفت که تخت خالی نیست که آن بیمارها را پذیرش کنیم.
ساره که آمد گفت:
–باید یه نقشهایی بچینیم که از اونجا بتونی بری داخل بعد در راهرویی را نشانم داد. بعدش دیگه آسونه.
قیافهی نگهبانی که آنجا ایستاده بود را نگاهی انداختم، به نظر مهربان نمیآمد.
ساره سری چرخاند و گفت:
–من سر نگهبان رو گرم میکنم تو رد شو برو، تو راه هم حرف کسی رو گوش نکن فقط خودت رو به اتاقش برسون، ببینش و بیا.
اشارهایی به نگهبان کردم.
–آخه تو چطوری میخوای حواس این رو پرت کنی؟
مطمئن گفت:
–اینجا چون اورژانسه، یه کم شلوغپلوغه، کار سختی نیست فقط تو سریع عمل کن. بعد به طرف خانمی که سخت سرفه میکرد رفت، صحبت کوتاهی با او کرد و دستش را گرفت و به طرف نگهبانی آورد.
نگهبان رو به ساره گفت:
–واسه بستریه؟
–ساره جواب مثبت داد.
–خانم ببرید یه بیمارستان دیگه، به ما گفتن اینجا جا نیست.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️توقعات بی جا وخارج از چارچوب الهی از همسر با دیدن فیلم های پورن.
ازدواج یعنی رشد روحی و معنوی در کنار هم دیگه برای رسیدن به خدا
#پورن
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️هر وقت گره به زندگیت خورد این دعا رو بخون...
🎤 استاد #علوی_تهرانی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♥️🌱•
بهشتـم حسـن💚
میخواستم که مشق لیلی کنم
نوشتـم حسـن...🙂
#شبتون_حسنی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسبن
در مکتب عشق شاهباز است حسین
مرات دل اهل نیاز است حسین
ســـــــــرداد نــــداد تن به ذلت اری
جــــاوید کنند نماز است حسین
#صل_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله_الحسین_علیه_السلام❤️
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_مهدی_جانم
آقا جـان!
دیگر از انتظار نگو از وصال بگـو. از پایان روزهای فراق بگو!
آقا جان بگو كـه به زودی هـدهد صبا خبر آمدنتان را نـوید می دهد...
بگو كـه می آیی و مرهم دل های شكسته و خسته ی ما می شوی...
بگو كه دیگر غریب نیستیم...
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَجْ
✧┅┅═❁💞❁═┅
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ازدواج
✔️ نکته های عسلی ازدواج در قرآن
1⃣ ازدواج درمانی و آرامش
و از آیات خداوندی است که برای شما از جنس خودتان جفتی آفرید که در کنار او آرامش یابید و میان شما عشق و محبت قرار داد در این حقیقت نشانه هایی از خداست برای مردمی که در اندیشه درباره حقایق به سر میبرند
📜 روم 21
2⃣ نعمت ازدواج
و اوست خداوندی که بشر را از آب آفرید و میان آنان خویش و پیوند ازدواج قرار داد و خدای تو بر هر چیزی قدرت دارد
📜فرقان 54
3⃣ تضمین خدا در ازدواج
مردان و زنان بی همسرتان را همسر دهید همچنین غلامان و کنیزان درست کارتان را اگر تنگدست باشند خداوند از خود آن را بینیاز میسازد خداوند گشایش دهنده و آگاه است
📜نور 32
چاپ 23کتاب
#سین_جین_های_خواستگاری
نویسنده:مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
40.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۶-۵#سریال_پوست_شیر
ژانر: خانوادکی_جناحی
#فصل_سوم
#قسمت_۷_۳
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌹بسم الله الرحمن الرحیم.🌹
🏴
یا امام حسن و حضرت محمد متوسل میشویم به نامت به بزرگی ات تا نزد خداوند بهترین ها را به بندگانت عطا فرماید
⭕ختم#صلوات
1⃣سلامتی و ظهور آقا
2⃣ازدواج جوانان
3⃣ حاجت جمیع
4⃣مجردان کانال ازدواج بدون پشیمانی داشته باشن
5⃣اولاد دار شدن متاهلان
1🌷صلوات🖤🖤
2🌹صلوات🖤
3🌷صلوات🖤🖤
4🌹صلوات🖤🖤
5🌷صلوات🖤🖤
6🌷صلوات🖤🖤
7🌹صلوات🖤
8🌹صلوات🖤
9🌹صلوات🖤🖤
10🌷صلوات🖤
11🌹صلوات🖤🖤
12🌹صلوات🖤
❤️ حضرت محمد_امام حسن
⭕#صلوات
#زمان_نا_محدود_است ⭕
#تعداد_به_دلخواه
#قبول_باشه🌺
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
برای اعلام ختم به ایدی زیر مراجعه نمایید⬇️
@mojaradan_bott
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
تصور كن ببينى رفت و امد نيست
حرم لبريز زائر نيست
مسافر يا مجاور نيست
دگر سينه زن و مداح و شاعر نيست
علم ممنوع
ورود دسته هم ممنوع
صداى نوحه و سينه زنى و ذكر و دم ممنوع
محرم پرچم مشكى زدن دورحرم ممنوع
تصور كن
مدينه در تمام سال اين طوريست
به روى قبرهايش سايبان هم نيست
فقط يك گريه كن دارد كه ان مهديست!
۲۸ صفر رحلت پیغام آور آخرین، حضرت محمد مصطفی(ص) و شهادت مظلومانه امام حسن مجتبی(ع) تسلیت باد🥀
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#هنر_زندگی
عشـــق به سلطنت رسیدن نیست
پرورش دادن یکدیگـــــر است
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰ارتباط دختر و پسر برای خواستگاری
#دکتر_سعید_عزیزی
#ازدواج
#ارتباط
#مسیر_ازدواج
#خواستگاری
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#سیاستهای_رفتاری
گاهی زن در برابر خانوادهاش باید سپر مرد شود و گاهی مرد باید در برابر خانوادهاش سپر همسرش شود.
👈 به عنوان نمونه؛ اگر وقت ندارید به مادرتان سر بزنید یا اعتراضی به عملکرد آنها دارید؛ بهتر است این امر با صراحت و احترام متقابل و صمیمیت از طرف فرزند همان والدین به آنها در غیاب همسر بیان شود. از سویی دیگر بهتر است با حفظ حرمتها، زن و شوهر یاریگر هم باشند.
👈 به طور مثال؛ به جای این که مرد از والدینش دعوت کند، عروس این کار را بکند یا داماد روز مادر، هدیه به مادر خانمش بدهد.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🏴زیارت حضرت رحمهللعالمین، محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)
ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺭَﺳُﻮﻝَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻭَ ﺭَﺣْﻤَﺔُ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻭَ ﺑَﺮَﻛَﺎﺗُﻪُ ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﻣُﺤَﻤَّﺪَ ﺑْﻦَ ﻋَﺒْﺪِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺧِﻴَﺮَﺓَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺣَﺒِﻴﺐَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺻِﻔْﻮَﺓَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺍﻟﺴَّﻼﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚَ ﻳَﺎ ﺃَﻣِﻴﻦَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺃَﺷْﻬَﺪُ ﺃَﻧَّﻚَ ﺭَﺳُﻮﻝُ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻭَ ﺃَﺷْﻬَﺪُ ﺃَﻧَّﻚَ ﻣُﺤَﻤَّﺪُ ﺑْﻦُ ﻋَﺒْﺪِ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﻭَ ﺃَﺷْﻬَﺪُ ﺃَﻧَّﻚَ ﻗَﺪْ ﻧَﺼَﺤْﺖَ ﻟِﺄُﻣَّﺘِﻚَ ﻭَ ﺟَﺎﻫَﺪْﺕَ ﻓِﻲ ﺳَﺒِﻴﻞِ ﺭَﺑِّﻚَ ﻭَ ﻋَﺒَﺪْﺗَﻪُ ﺣَﺘَّﻰ ﺃَﺗَﺎﻙَ ﺍﻟْﻴَﻘِﻴﻦُ ﻓَﺠَﺰَﺍﻙَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻳَﺎ ﺭَﺳُﻮﻝَ ﺍﻟﻠَّﻪِ ﺃَﻓْﻀَﻞَ ﻣَﺎ ﺟَﺰَﻯ ﻧَﺒِﻴّﺎ ﻋَﻦْ ﺃُﻣَّﺘِﻪِ ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍ ﻭَ ﺁﻝِ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍ ﺃَﻓْﻀَﻞَ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺇِﺑْﺮَﺍﻫِﻴﻢَ ﻭَ ﺁﻝِ ﺇِﺑْﺮَﺍﻫِﻴﻢَ ﺇِﻧَّﻚَ ﺣَﻤِﻴﺪٌ ﻣَﺠِﻴﺪ.
#لبیکیامحمد 🖤
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی_از_دوست_خوبمان
🔍#انچه__باید_بدانیم(❤️#کلاس_مجردها❤️)
🎥 ازدواج باید پیمودن راه الهی را آسان کند
🔹️مقام معظم رهبری
💞#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پوستر_موشن
※ نفرین به کسی که گفت او سازش کرد،
این صلح که نیست کربلای حسن «ع» است.
※ اهل بیت علیهمالسلام یک نورند!
یک حقیقتند!
که از مجرای زمان عبور کرده و در قالب تاریخ، تمثّلی کردند و داستانی از آنها به جای ماند:
تاریخی که اگر بر هر کدام از این چهارده نور میگذشت، داستان همان بود که از دیگری خواندیم!
• گاهی میخواهی گام برداری و نمیشود!
• گاهی میخواهی تندتر بروی و نمیشود!
• گاهی تمام صدقی و نمیپذیرند!
• گاهی تمام رأفتی و وارونه میبینند!
※ تاریخ عبور این نور واحد از مجرای زمان،
در فصل امام حسن مجتبی علیهالسلام، الگوی کاملی برای این وقتهاست «تا اینبار تو قهرمان داستان خودت باشی».
ویژه شهادت #امام_حسن مجتبی علیهالسلام
تولید شده در استدیو موشن #انسان_تمام
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
412_20558556806353.mp3
3.62M
-
🌸هیچکس در هیچجای زمین
🌱بقچهای همراهش نیست
🌸که برایمان حال خوب بیاورد
🌱هنر این است که بلد باشیم
🌸شاد باشیمو شادی بیافرینیم☺️
#رادیو_مرسۍ🤍
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
برگرد نگاه کن پارت82 همین که کمی قدم زدیم نمنم باران شروع به باریدن کرد. نادیا گفت: –شانس مارو ن
💖برگرد نگاه کن 💖
#پارت83
ساره شروع به داد و بیداد کرد، چند نفر دورش جمع شدند. با صدای بلند میگفت، اینا مسلمون نیستن، این زن داره میمیره، آخه این چه مملکتیه و...
نگهبان به طرفش رفت تا بگوید که داد نزند و...
همان موقع من از فرصت استفاده کردم و از در رد شدم.
وارد بخش که شدم.
شمارهی امیرزاده را گرفتم.
با اولین بوق جواب داد.
نفس زنان گفتم:
–من امدم ببینمتون، الان تو بخشم، شماره اتاقتون چنده؟
–شما چیکار کردید؟ از اینجا برید خطرناکه.
–باشه میرم، براتون آب سیب آوردم بهتون میدم میرم.
شمارهی اتاق را که گفت دیدم چند قدم بیشتر با من فاصله ندارد.
وارد اتاق شدم، همانجا جلوی در، روی اولین تخت زیر ماسک اکسیژن بود.
چقدر نحیف و لاغر شده بود.
او با دیدن من با دست اشاره کرد که برگردم.
مثل مسخ شده ها جلو رفتم، کمکم اشکم بارید. بطری آب میوه را روی میز کنار تختش گذاشتم و همانجا ایستادم و فقط نگاهش کردم. او هم چشم از من برنمیداشت. ماسک اکسیژنی که روی صورتش بود را برداشت. چشمهایش نم زد.
–به خاطر من، زودتر از اینجا برید.
پرستاری وارد اتاق شد با دیدنم شروع به غر زدن کرد.
–خانم اینجا چیکار میکنی؟ زودتر برو بیرون ببینم. چطوری امدی اینجا؟ ولی من فقط امیرزاده را میدیدم.
پرستار ایستاد ونگاهش را بین من امیرزاده چرخاند و آرامتر گفت:
–خیلی خب بیا برو، شوهرت نسبت به روز اول حالش بهتر شده، چند روز دیگه که امد خونه صبح تا شب بشین نگاش کن.
با شنیدن این حرف امیرزاده لبخند زد و من هزار رنگ شدم.
پرستار مرا به بیرون از اتاق هدایتم کرد.
به کنار در که رسیدم برگشتم و نگاهش کردم.
سرش را تکان داد و گفت:
–ممنون که امدی.
روی مبل نشستم و نگاهی به وسایل جواهر دوزیاش انداختم.
یک قوطی کوچک پر از سنگهای ریزو درشت. چند ریسه مروارید. چند قوطی هم پر از پولک و ملیله در رنگهای مختلف.
مادر از آشپزخانه آمد و روی مبل نشست و کت را روی پایش گذاشت و شروع به دوختن کرد.
–مامان کار سختیه؟
لبهایش را بیرون داد.
–سخت نیست، خیلی اعصاب و حوصله میخواد.
–درآمدش خوبه؟
–فکر کنم خوب باشه، رستا بهتر میدونه، حالا من که اینا رو کمک رستا انجام میدم. آخه مادرشوهرش سفارش گرفته دیگه تا سر ماه باید تحویل بدن، رستا به خاطر شرایطش زیاد نمیتونه بشینه، چندتاش رو من گرفتم کمکش کنم.
حالا چی شده؟ واسه چی میپرسی؟
–میخوام یاد بگیرم. شمام از رستا یاد گرفتید؟
–آره، البته اینا آسوناشه، خودش دیدی چه قشنگاش رو انجام داده؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
یه بار رستا بهم گفت که درآمدش خوبه. گفت الان بازارش جا افتاده مشتری زیاده.
مادر دست از کار کشید.
–یعنی میخوای یاد بگیری کار کنی؟
–اهوم،
–پس درس و مشقت چی؟ این کار وقت میبره. تازه تو سرکارم میری که.
–خب، اگه این کارم بگیره و ببینم درآمدش خوبه، از اونجا میام بیرون.
مادر کت را کناری گذاشت و دقیق نگاهم کرد.
–آخه چرا؟ این کار چشم میخواد، سخته، آدم از کت و کول میوفته، کار به اون آسونی رو ول کنی بیای بچسبی به این؟
–امتحانش که ضرری نداره.
بعد از این امیرزاده را دیدم و پرستار گفت حالش بهتر شده باید به تصمیممی که گرفته بودم عمل میکردم. چارهایی نداشتم جز این که به محض پیدا شدن کار بهتر کافی شاپ را رها میکردم. به خاطر از هم نپاشیدن زندگی امیرزاده.
از فردای آن روز هر روز پیش مادر مینشستم و به دستش نگاه میکردم. گاهی هم مادر نخ و سوزن را به دستم میداد و میگفت:
–با نگاه کردن که یاد نمیگیری باید خودت سوزن دست بگیری و بدوزی.
یک روز یکی از بلوزهایم را آوردم و از نادیا خواستم که چند پروانهی کوچک دورتا دور لبهی پایین بلوزم نقاشی کند.
در خانوادهی ما تنها کسی که نقاشیاش خوب بود نادیا بود.
بعد خودم با سلیقه و میل خودم شروع به دوختن کردم.
البته نه فقط چواهر دوزی، تلفیقی از ربان دوزی و جواهر دوزی.
من در تابستان سال اول دانشگاهم در دور همی دوستانه ربان دوزی را از دوستانم یاد گرفته بودم.
بالهای پروانه را ربان دوزی کردم، و بدنش و دورتادور بالهایش را جواهر دوزی کردم، شاخکهایش را هم گلدوزی،
سعی کردم هارمونی رنگ ها را نیز رعایت کنم.
نادیا هر دفعه که به پیشرفت کارم نگاه میکرد ذوق زده میشد و تشویقم میکرد. کم کم او هم علاقمند شد و شروع به تمرین کرد.
با خودم گفتم شاید با انجام دادن این کارها کمتر به امیرزاده فکر کنم.
ولی در تمام مدتی که سوزن میزدم به او فکر میکردم و دلم تنگتر میشدم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت84
وقتی کار لباسم تمام شد و همهی پروانهها دوخته شد، همه از کارم شگفت زده شدند. رستا گفت کار جدید و خلاقانهایی است و بیشتر یک کار فانتزی است، گفت که مشتری پسند و امروزی است.
همین تعریفهایش باعت شد از آن روز تصمیم بگیرم هم از رستا فوت و فنها و ریزه کاریهای کار را یاد بگیرم. هم برای خودم کار کنم.
جواهر دوزی روی لباس را دوست نداشتم. برای همین در یک حرکت خلاقانه و مدرن تصمیم گرفتم تابلو بدوزم.
باید از نادیا کمک میخواستم.
نادیا قبول کرد که طرحهای تابلو ها را نقاشی کند به شرطی که اگر تابلوها فروش رفت دستمزد بگیرد.
مادر گفت:
–تلما تابلوش گرون میشهها، خیلی هم پرزحمته.
فکری کردم و گفتم:
–آخه اون چیزی که شما فکر میکنید نیست من که نمیخوام منظره بدوزم. یه تالبوی کوچیک که وسطش یه پروانهی زیبا باشه همین.
مادر با تعجب گفت:
–عه! یعنی فقط یه پروانه وسط تابلو؟ قشنگ میشه؟
نادیا کف دستهایش را به هم کوبید.
–آره مامان، ماه میشه، فقط تلما روی قابشم طرح پروانه برجسته باشهها رنگشم سفید باشه.
تحسین آمیز گفتم:
–آفرین! چه ابتکاری، چقدر قشنگ میشهها.ولی مامان درست میگه گرون درمیادا، مشتریش رو از کجا بیاریم؟
–از همین فضای مجازی، تو شیک و تمیز بدوز من میفروشم.
نگاهی به مادر انداختم.
–مامان، واسه شروع کار فعلا پولی نداریم که وسایلش رو بخریم.
مادر بلند شد و به اتاق رفت.
بعد از چند دقیقه با کلی وسایل جواهر دوزی برگشت.
– اینا رو خریده بودم روی یکی از لباسای خودم بدوزمشون، حالا با اینا تابلو رو بدوزید ببینم چیکار میکنید، اگه خوب شد، واسه قاب گرفتنش یه کاریش میکنیم.
به گفتهی ساره چند روز از آمدن امیرزاده از بیمارستان گذشته بود و حالش هم بهتر شده بود. آنقدر دلتنگش بودم که گاهی خود به خود گریهام میگرفت. هر بار دلم برای دیدنش بیتابی میکرد قراری که با خودم گذاسته بودم را برای خودم یادآوری میکردم. او باید به زندگیاش میرسید.
سر کلاس آنلاین بودم که پیامی از او دریافت کردم.
–سلام. حالتون خوبه خانم حصیری؟
با خواندن پیامش انگار قلب مردهام جان گرفت. پس راست است که میگویند عشق مرده را زنده میکند. بیچاره دلم، که هر روز باید بمیرد و زنده شود. مگر نمیداند عشقش بیسرانجام است، مگر قول و قرارهای مرا با خودم نشنید؟ پس چرا نمیفهمد؟ چرا دوباره با خواندن پیامش شور میگیرد. دوباره دست و دلبازانه به تمام اعضای بدنم خون پمپاژ میکند. چرا باز هم چشمبه راه است. خدایا چطور دلم را سربه راه کنم.
نمیدانستم باید جواب بدهم یا نه؟
با خودم گفتم اگر جواب ندهم فکر میکند که کرونا گرفتهام و زنگ میزند. پس مختصر و رسمی جواب بدهم بهتر است.
–سلام، بله من خوبم.
از روی عمد حالش را نپرسیدم.
فوری سین شد.
در نوار بالا پیام "در حال نوشتن" میآمد ولی پیامی دریافت نمیکردم.
انگار مینوشت و پاک میکرد.
آنروز دیگر پیامی از او دریافت نکردم.
بالاخره دوران قرنطینه تمام شد. و خروجی من از این دوران یاد گرفتن جواهر دوزی بود. تقریبا هر روز رستا به خانهمان میآمد و با هم کار میکردیم.
نادیا هم دیگر با نقاشی و دوخت و دوز سرگرم بود و کمتر سراغ تبلتش میرفت.
لیلافتحی پور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
بگرد نگاه کن
پارت85
اولین روز بعد از قرنطینه که به سرکار میرفتم گویی مثل زندانی بودم که دوران محکومیتش تمام شده و حالا دیگر آزاد شده است.
با این که در روزهای قرنطینه وقت خالی نداشتم ولی باز هم قرنطینه برایم پر از دلشوره و دلتنگی گذشت. وقتی امیرزاده حالش بهتر شد دلشورهام کوتاه آمد، ولی با دلتنگی چه میکردم که به هیچ صراطی مستقیم نبود.
درد دلتنگی را تا به حال اینطور سخت تجربه نکرده بودم. توقع زیادی نداشتم به راه دور دیدنش هم راضی بودم.
از مترو که پیاده شدم به آن طرف چهار راه رفتم. جایی دورتر از مسیر همیشگیام. دیگر رد شدن از جلوی مغازهی امیرزاده را برای خودم ممنوع کرده بودم.
نمیدانم خودم را قرنطینه کرده بودم یا او را.
راهم را دور کردم شاید او را هم از قلبم دور کنم.
ولی از همان فاصله دور نگاهم به دنبالش میگشت.
چشمهایم دیگر به ارادهی من نبودند. گرچه تصویر او همیشه جلوی چشمهایم بود نمیدانم چهطور باید به چشمهایم صبوری را یاد میدادم
خدایا حالاچهطور از آن سوی خیابان جمعشان کنم. انگار گاهی حریفشان نمیشدم و چارهایی نداشنم جز این که مژههایم را به هم کوک بزنم.
همین که حتی از راه دور روبروی مغازهاش قرار گرفتم، قلبم خودش را به در و دیوار قفسهی سینهام کوبید.
دلش آن مغازه، آن درخت چنار و او را میخواست.
تنها کاری که از پسش برآمدم به پاهایم التماس کردم که به راهشان ادامه دهند.
وارد کافی شاپ که شدم دیدم همه در آشپزخانه جمع شدهاند.
آقای غلامی به همه سفارشهای لازم در مورد رعایت موارد بهداشتی و پوشیدن دستکش و اینجور موارد را توضیح میداد. اینبار موهایش را از ته تراشیده بود و این تعجبم را برانگیخت.
تا مرا دید گفت:
–حصیری، خانم نقره یه چند روزی نمیاد. میگه هنوز یه کم ضعف داره، تو کارش رو انجام بده.
"مثل این که تراشیدن موهایش با زبانش ارتباط مستقیم دارد، خیلی خودمونی شده بود."
قبل از این که من جواب دهم، آقا ماهان گفت:
–منم هستم، کمکش میکنم. شما خیالتون راحت باشه.
آقای غلامی نگاهم کرد.
با تکان دادم سرم جواب مثبت دادم.
مشتریها خیلی کم شده بودند همه از ترس کرونا کمتر بیرون غذا میخوردند. برای همین کار من سبکتر بود.
گرچه آقا ماهان تقریبا جای خانم نقره کارش را انجام میداد و به من اجازهی کار نمیداد.
البته کافیشاپ نباید شروع به کار میکرد ولی نمیدانم آقای غلامی چرا تعطیل نمیکرد.
سفارش مشتری را روی پیشخوان گذاشتم.
–آقا ماهان مشتری دم نوش زنجبیل و دارچین میخواد.
نگاهی به کاغذ سفارش انداخت.
–از این به بعد فکر کنم سفارش دم نوشها زیاد بشه، زنجبیلمون تموم شده، یادم باشه بخرم.
کاغذ را به طرف خودم کشیدم
–پس شما برید خرید رو انجام بدید من خودم جای خانم نقره هستم.
کاغذ را به طرف خودش کشید.
–بین ناهاری میرم، حالا فعلا در حد چندتا دم نوش جواب میده.
نمیدانم چه اصراری داشت که حتما به من کمک کند.
نگاهی به سالن انداختم.
–آخه الان به جز این دونفر مشتری نداریم. من نیازی به کمک ندارم خودم از پسش برمیام.
با ناراحتی کاغذ را دوباره به سمتم هل داد.
–باشه. پس من میرم.
نگاهش از هزارتا بدو بیراه بدتر بود. یعنی این هم جای تشکرت است. یعنی تو محبت سرت نمیشود و تو احساس نداری و...
از محبتهایش خوشم نمیآمد، حس خوبی نداشتم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´