eitaa logo
مجردان انقلابی
14.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
. بہ پاخیزید بہ پآیان آمد این دوران😂 جایے برایِ مجردهایِ انقلابـے🇮🇷✌️ منبع طنزانـہ‌هایِ و متاهلے راه چاره برای خلاصے از 😅 http://eitaa.com/joinchat/3628269569Ccf77725a0b 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
≼ آرامشت رو معامله نكن بدون اون هيچ ثروتي وجود نداره🌿🌸 ≽ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ جالب و نکته دار دکتر داودی نژاد با عنوان 📋 ازدواج کردم ،رفیق بازم هستم❗️ 📒رفیق پیام بازرگانی زندگی توعه ولی همسر...... لطفا برای کمک به نشر بدین 🌹🌹🌹 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
مجردان انقلابی
#پشتوانه_محکم 👰🏻🤵🏻 عروس خانوم و آقاداماد 🌸🍃 رضایت #والدین در ازدواجتون، نقش تعیین کننده ای در خوش
2⃣ بازبودن روحی و احساسی: كسی كه از نظر روحی و احساسی باز و صمیمی است ویژگی های زیر را دارد: احساس دارد، از احساس خود آگاه است، می خواهد احساس خود را با شما در میان بگذارد و می داند كه چگونه احساس خویش را بیان كند. 3⃣ صداقت: صداقت با اعتماد مبادله می شود. هرچقدر شما راستگوتر باشید، بیشتر از اعتماد طرف مقابل برخوردار می شوید. صداقت ضروری ترین و مهم ترین جزء یك رابطه سالم است. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
28.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بلدی توی شکست ها و بحران ها بشی پناهگاه یا مثل این خانوم با سرکوفت هات اوضاع رو بدتر می کنی؟ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥مرد زندگی 😄😄😃😂 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
برگردنگاه‌کن پارت106 –روم نشد بپرسم. ولی سنش بالاست. مثل این که چند سال پیش یکی رو می‌خواسته بعدا ف
برگردنگاه‌کن پارت107 زیر چشمی به رستا نگاه کردم و گفتم: –خب اگه واقعا عاشقش شده باشه چی؟ رستا با عجله جواب داد. –خب چطوری عاشقش شده؟ حتما یه جاهایی نبایدها رو رعایت نکرده. یا تو فضای مجازی باهاش چت کرده که نباید می‌کرده‌، یا ملاقاتهایی کردن که نباید می‌کردن و مهرش افتاده تو دلش. نگاهم را زیر انداختم. –شاید دختره فکر کرده طرف مجرده. یعنی بعد از عاشق شدن فهمیده طرف متاهله. این که ربطی به گرگ بودن نداره. دیگه شده خب. مادر رو به رستا گفت: – راست میگه ها، شاید دختر خانم بهاری هم اینجوری شده باشه، به نظر من وقتی اینجوری بشه باید دختره بره پی‌زندگی خودش. مثل همین دختر خانم بهاری، حداقل اینجوری یه نفر آسیب میبینه ولی اونجوری یه خانواده از بین میره، گاهی کلا زندگی اون مرد به طلاق میکشه و بچه‌ها آواره میشن. سرم را به نشانه تایید تکان دادم و آهی کشیدم. –درسته، یه نفر آسیب ببینه بهتره. نادیا سینی چای را روی زمین گذاشت و کنارم نشست. –به نظر من که عشق و عاشقی همش چرته، اصلا ازدواج کنی که چی بشه؟ همه با چشم‌های گرد شده نگاهش کردیم. رستا با نگرانی گفت: –کی گفته چرته؟ این بار همه با چشم‌های گرد شده به رستا نگاه کردیم و او ادامه داد: –عشق وقتی به جا و درست باشه خیلی هم چیز خوبیه، توام پاشو برو اون نقاشی‌هایی که امروز قاب کردی رو بیار ببینم اصلا ارزش فروختن داره. بعد از رفتن نادیا، رستا سرش را کمی جلوتر آورد و آرام به من و مادر گفت: –شک نکنید همین ساچی این حرفها رو زده که نادیام تکرار می‌کنه، الان کلا همه جا دارن همین حرفهایی که نادیا زد رو بین جوونها و نوجوونها رواج میدن، آخرشم کار این جوونها به ازدواج نمیکشه که... مادر گفت: –یعنی چی؟ پس چی میشه؟ رستا صاف نشست. –همون چیزی میشه که الان تو چندتا کشور آزاد شده دیگه ملت علنی هر کاری دوست دارن میکنن. –وا؟! خب اگه جوونا ازدواج نکنن چی به اونا میرسه؟ –همون چیزی که به ابلیس میرسه. شیطون داره واسه خودش آدم جمع می‌کنه دیگه، شنیدم همین ساچی هم کارمند عالی رتبه‌ی شیطان شده، مادر پرسید: –خب اینجوری که بازم همه چی به شیطون میرسه، آدمها واسه چی این کارارو میکنن. گفتم: –مامان جان به آدمها هم همه چی میرسه، شیطون روحشون رو میخره، بعد بهشون همه چی میده، پول، شهرت، یا هر چیزی که خودشون بخوان. مادر لبش را گاز گرفت. –بسم‌الله، مگه میشه؟ خب روح اینا به چه درد شیطون میخوره. –خب سرباز شیطون میشن دیگه، اگرم از حرفهاش سرپیچی کنن کشته میشن. البته من شنیدم آخرش خیلی فجیح کشته میشن چون درخواستهای شیطون اونقدر به جاهای باریک میکشه که کسی نمی‌تونه انجام بده. مادر با لکنت گفت‌: –پناه...بر...خدا... خدا لعنتشون کنه. بعد دستهایش را بالا برد و دعا کرد. –خدایا بچه‌های من رو از ابن بلاها حفظ کن. بعد مثل کسی که می‌خواهد خودش را دلداری بدهد رو به رستا گفت: – ولی من دقت کردما دیگه نادیا الانا بیشتر دنبال کاره، حواسم هست. دیگه با اون دختر گردن شکسته کاچیه، ساچیه، چیه کاری نداره. از جمله‌ی آخر مادر خنده‌ام گرفت. وسط خنده‌ام یاد امیرزاده افتادم و حرفهای قبلی مادر...ناگهان بغض کردم و دیگر نتوانستم حرفی بزنم. آخر این بغض های یهویی میان خنده هایم نفسم را می‌گیرد. چقدر سخت است عاشق باشی و فقط برای خودت تنها عاشقی کنی. تا کی باید این بغض‌هایم را زنده زنده قورت بدهم. تا کی باید عاشقی را فقط برای قلب خودم نگهش دارم؟ لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
برگردنگاه‌کن پارت108 با ساره روبروی مغازه‌ی امیر زاده در آن طرف خیابان قرار گذاشتم تا لباسهای بچه‌هایش را که خریده بودم تحویلش دهم. مادر هم برای خود ساره یک روسری فرستاده بود. وقتی سر قرار رسیدم دیدم ساره آنجا کنار باغچه‌ایی که من با دوربین به امیرزاده نگاه می‌کردم ایستاده. لباسها را تحویلش دادم و تا خواستم خداحافظی کنم تشکر کرد و گفت: –تلما بابت حرفهای دیروزم معذرت میخوام. باور کن من قصدم دخالت نبود، فقط خواستم کمکت کنم. اگر کاری از دستم برمیاد حتما بهم بگو... از این که ژست دخترهای مودب را گرفته بود خنده‌ام گرفت. ضربه‌ایی به شانه‌اش زدم. –ساره اصلا این حرفها بهت نمیاد، با حرف زدنهای روزای اول که دیدمت مقایست میکنم خیلی بامزه میشی. چی شد یهو؟ او هم خندید. –ببین من خواستم مودب باشم تو خودت نزاشتی. بعد دستش را به کمرش زد و وسایلش را روی دوشش انداخت. –ببین اصلا هر چی گفتم حقت بوده، تو لیاقت همچین پسر دسته گلی رو نداری. من جای امیرزاده خان بودم میرفتم دنبال یه دختر درست و حسابی که ناز و نوزش کم باشه، اونم حوصله داره‌ها. . با شنیدن اسمش نگاهم نا خوداگاه به آن طرف بلوار بعد از درختها بعد از باغچه‌ی بین بلوار، بعد از درخت چنار بلند و گنجشکهایش کشیده شد. دلتنگی‌، با بغض هم دست شدند و به چشم‌هایم هجوم آوردند. آهی کشیدم و نگاهم را از آن دور دست جمع کردم و به مسیری که می‌خواستم بروم دادم. بغضم را محکم قورت دادم. –من دیگه میرم. ساره دستپاچه شد. –عه، ببخشید بابا، شوخی کردم. ناراحت شدی؟ نگاهم را چند بار به هر طرف چرخاندم تا اشکم نریزد. –نه بابا، تو که چیزی نگفتی. اتفاقا راست میگی عیب از خود منه. شاید خجالت می‌کشیدم بگویم من عاشقی کسی شده‌ام که خودش زن و زندگی دارد. احساس حقارت می‌کردم. کیسه‌ی مشگی را مقابل ماهان گرفتم. –دستتون درد نکنه، دوربین رو براتون آوردم. با ابروهای بالا کیسه را به طرفم هل داد و پچ پچ کنان گفت: –اینجا؟ با چشم‌هایش اشاره به غلامی کرد و ادامه داد: –نمی‌بینید مثل پلنگ چهارچشمی همه جا رو می‌پاد. ببرید بزارید تو اتاق رو گنجه میام بر‌میدارم. با تعجب پرسیدم. –مگه چیه؟ –اون به خودشم مشکوکه، الان فکر میکنه ما اینجا فقط دنبال اینجور کاراییم. واسه من که مشکلی نیست ولی می‌ترسم یه چیزی رو بهونه کنه شما رو اخراج کنه. –آخه چرا؟ من که کاری نکردم. –چه میدونم، مریضه دیگه، می‌دونید قبلا جای شما چند نفر امدن و رفتن؟ هر چند ماه یه بار یه چیزی رو بهونه می‌کنه یا خودشون بهشون فشار میاد میرن یا خودش اخراجشون میکنه. به فکر رفتم. –به هر حال بابت دوربین ممنونم. آخرین بسته‌ی توت فرنگی را در یخچال جا داد و گفت: –چرا اینقدر زود آوردین؟ به کارتون نیومد؟ –چرا اتفاقا، ولی دیگه لازمش ندارم، یعنی دیگه نمی‌تونم ازش استفاده کنم. با لبخند گفت: –نکنه جاسوسی می‌کردین لو رفتین؟ با حرفش جا خوردم، ولی به روی خودم نیاوردم. همانطور که به طرف اتاق میرفتم گفتم: –کارم باهاش تموم شد. کنار میز دو نفره‌ایی ایستاده بودم و سفارش یک زوج را که معلوم بود تازه ازدواج کرده‌اند را می‌نوشتم و با خودم فکر می‌کردم چطور در این بحران بیماری مراسم جشن برگزار کرده‌اند. طوری ایستاده بودم که پشتم به در ورودی بود. عروس خانم پرسید. –خانم ما می‌تونیم اینجا یه جشن کوچیک بگیریم و از مهمونامون با کیک و نوشیدنی گرم پذیرایی کنیم؟ آقای داماد ادامه داد: –چند نفر از دوستامون هستن. می‌خواهیم یه دورهمی بگیریم. گفتم: –بله البته، برای رزرو باید با مدیریت کافی شاپ صحبت کنید. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
برگردنگاه‌کن پارت109 لبخند زدم. –البته ما همینجوری هم قاچاقی کافی‌شاپمون بازه‌ها. نمی‌دونم تجمع و مهمونی بشه اینجا برگزار کرد یا نه. بعد از روی کنجکاوی پرسیدم: –مگه شما مراسم عروسی گرفتید؟ عروس خانم چنان با اشتیاق از مراسم عروسی کوچکشان تعریف میکرد که مجذوبش شدم. –ما فقط اقوام درجه یک رو دعوت کردیم. همه هم با ماسک و با فاصله بودند. حواسم آنقدر پیش حرفهایش بود که وقتی صدای آویز در کافی شاپ به صدا درآمد بر نگشتم نگاه کنم. همین که عروس خانم حرفش تمام شد. چرخیدم که از کنار میز پشتی بروم، دیدم امیرزاده روی صندلی میز پشتی نشسته، صندلی را انتخاب کرده بود که پشتش به در ورودی بود و درست روبروی من با فاصله‌ی شاید یک متر قرار داشت. به صندلی‌اش تکیه زده بود و دست به سینه مثل مجسمه به من زل زده بود. البته من خودم از او بدتر بودم. با دیدنش خشکم زد و نگاهم در نگاهش آنچنان گره‌ایی خورد که نفسم بند آمد. هیچ کدام پلک نمیزدیم. نگاهش گله داشت، مثل آن روزها نبود. غمگین بود. ولی عشق داشت. من اشتباه نمیکنم. نگاهش حرف میزد، فریاد میزد صدایش را می‌شنیدم. گر گرفته بودم، احساس می‌کردم تمام بدنم در آتش می‌سوزد. دیگر طاقت نیاوردم نگاهم را به اطراف چرخاندم و خواستم از جلوی میزش رد شوم بروم که دستهایش را روی میز گذاشت و نگاهش را رویشان چرخاند و صدایم کرد. –خانم میشه سفارش من رو هم بگیرید؟ دلخوری از تن صدایش کاملا مشخص بود. حزنی که در صدایش بود وجدانم را مواخذه می‌کرد. شاید وجدانم خیلی انصاف داشت که خودش را مقصر می‌دانست شاید هم به خاطر دلم بود که برای امیرزاده زودتر از هر کس دیگری کوتاه می‌آمد. برگشتم و کنارش ایستادم. نگاهش را از دستهایش گرفت و چند لحظه روی صورتم غلتاند بعد دوباره سربه زیر شد. چشم‌هایش آنقدر مظلومانه و پر از اندوه بودند که بغض به گلویم ‌آوردند. خدایا چه کنم با این همه بغض روی هم تلنبار شده. تمام توانم را به کار بردم تا صدایم نلرزد و بغضم آشکار نشود. گفتم: –بله، بفرمایید. چی میل دارید؟ سرش را بالا آورد و چشمهایش را بین من و خودکار ساده‌ایی که دستم بود چرخاند. انگار موفق نشده بودم، صدایم برایش عجیب بود چون با تعجب نگاهم کرد و وقتی خودکار را در دستم دید نفسش را پر سوز بیرون داد. دیگر روان نویسی که هدیه داده بود را استفاده نمی‌کردم. سعی کردم قوی باشم. دیگر چاره‌ایی نبود باید هر روز اینجا می‌دیدمش و دم نمی‌زدم. باید صدای قلبم را خفه می‌کردم. باید نگاهش می‌کردم ولی نمی‌دیدمش. حرف می‌زد ولی نمیشنیدم. باید می‌سوختم ولی می‌ساختم. همه‌ی اینها به کنار با غم چشم‌هایش چه می‌کردم؟ خودم را آماده‌ی نوشتن نشان دادم و پرسیدم. –همون همیشگی؟ صندلی‌اش را کمی به طرفم کج کرد. با این کارش به هم نزدیکتر شدیم و این نزدیکی باعث شد خودکار در دستم خیلی ریز شروع به لرزیدن کند. –چی مثل همیشه هست که منم همون همیشگی رو سفارش بدم؟ سکوت کردم. انگشتهایم را محکم به هم فشار دادم تا جلوی لرزششان را بگیرم. خودم را منتظر نشان دادم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´