#ارتباطباجنسمخالف
✔️ اگر دوستی دختر و پسر منجر به ازدواج شود آیا بازهم اشکال دارد⁉️⁉️⁉️
🔹برقراری اولین ارتباط با جنس مخالف به نحوی که بر اساس عرف جامعه برای این ارتباط، داشتن دوست دختر یا دوست پسر گفته شود ،سن و سال مشخص ندارد چون برقراری این ارتباط یک فرایند فیزیولوژیک مثل بلوغ نیست که بتوان گفت حدودا در چه سنی اتفاق میافتد آنچه در این مورد می تواند بسیار تاثیرگذار باشد عبارتند از
1.نوع تربیت خانوادگی
2.میزان پایبندی به اصول اخلاقی و مذهبی 3.محدوده نظارت خانواده ها بر فرزندان
4. مقدار تحریک شدن غریزه جنسی
5. رفتار و اعمال دوستان و اطرافیان
6. تعداد برخورد های روزانه با جنس مخالف آماده برای برقراری ارتباط
7. شرایط اجتماع
8. نوع نگاه جامعه به این موضوع
🔸در اغلب موارد اولین ارتباط در هر سنی که شکل بگیرد به تدریج به یک ارتباط عاطفی و احساسی تبدیل می شود در صورتیکه این ارتباط برای هر دو طرف اولین تجربه باشد این وضعیت تشدید خواهد شد و طرفین درگیر یک احساس عاطفی شدید می شوند که اصطلاحاً و ظاهراً به آن عشق می گویند
ادامه دارد...
کتاب
#رازهایارتباطباجنسمخالف
نویسنده: مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
52.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_اول
1_5
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••『📖📮』••
از دوستی با احمق دوری کن ...
📸•••|↫ #عـڪسنوشــتـہ
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤚یکی برام این فیلم رو با عنوان طنز فرستاد، من کلا این تیپ محتواها رو کار نمیکنم، منتهی یاد یه چیزی افتادم.
👈اونم درگیر کردن بچههای کوچک حتی با عنوان شوخی با بحث ازدواجه و آسیبهای اونه
یعنی چی این حرف 🙄
👈دیدید بعضی وقتا ما رو بچههای کوچیک اسم میذاریم که مثلاً این عروس یا داماد ما میشه، به ظاهر این حرفمون یه شوخیه اما همین شوخی میتونه بعدا اثر بدی بذاره
🔰اکر کسی در این موضوع تجربهای داره برامون ارسال کنه
آیدی جهت دریافت نظرات و خاطرات 👇
@mojaradan_bott
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ازدواج #حسزندگی #زندگیانسانی
📹 کلیپ تامل برانگیز و نکته دار دکتر داودی نژاد
با عنوان
📋 پنهان کاری در خواستگاری❗️
📒دوست خوب من اگه میخوای باهاش ازدواج کنی......
🌹🌹🌹
#دکترمسلم_داودی_نژاد
@mojaradan
☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘🌻☘
#مردان_ضعیف
گناه بسیاری از زن ها چیست که همسرانشان مردانه عمل نمی کنند؟
مردانی که در حمایت کردن از خانواده ضعیف عمل می کنند،
مردانی که در تصمیم گیری تردید دارند،
مردانی که خودشان را طعمه ی سوء استفاده کنندگان و کلاهبرداران قرار می دهند،
نمی توانند از زنانشان توقع زن بودن داشته باشند!
زنی می تواند زنانه رفتار کند که در کنار یک "مرد" زندگی کند. زنی که همیشه مجبور است وظایف مردانه ی همسرش را انجام دهد، هیچگاه لذت زن بودن را درک نخواهد کرد.
@mojaradan
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی دایره ای از شادی، غم، روزهای سخت و روزهای خوب است. اگر روزهای سختی را پشت سر میگذارید، ایمان داشته باشید که روزهای خوب در راه است
باورهایتان را تغییر دهید تا دنیایتان تغییر کند♻️✅
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥می گفت من امام زمانم...😂
#شاد_باشید
@mojaradan
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت144 به کولهام خیره شده بودم و به کارهای امروز خودم و ساره فکر میکردم. از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت145
به کولهام خیره شده بودم و به کارهای امروز خودم و ساره فکر میکردم. از کارش به خصوص جملهی آخرش خیلی ناراحت شده بودم.
یعنی تقصیر من بود که این اتفاق افتاد.
امیرزاده با حرفش مرا از غمهایم بیرون کشید.
–فکرش رو نکنید. آدمهایی که اینجوری یهو جوش میارن زودم پشیمون میشن. دو روز دیگه دوستتون بهتون زنگ میزنه بعدشم انگار نه انگار.
لبخند زورکی زدم و چیزی نگفتم.
نزدیک خانه که شدیم پرسید:
–از فردا انشاالله میایید مغازه دیگه؟
خیلی دلم میخواست در خواستش را قبول کنم. اگر قبول میکردم هم ماهانه حقوق داشتم، جدای از آن درآمد فروش تابلو ها در مغازهاش هم بود. از همه مهمتر این که هر روز میدیدمش و بهتر از این چه از خدا میخواستم.
با من و من گفتم:
–ببخشید ولی نمیتونم قبول کنم.
با ترمزی که زد صدای جیغ لاستیکها بلند شد.
با اخم از آینه نگاهم کرد.
–چرا؟
با خودم گفتم، چون نمیخوام زندگیت خراب بشه.
–فکر نمیکنم خانوادم اجازه بدن.
پوزخند زد.
–چطور اجازه میدن تو مترو...
– اونا نمیدونن.
با تعجب گفت:
–نمیدونن؟
گفتن این حرفها برایم سخت بود.
–نه. بهشون گفتم این تابلوها رو تو مغازه یکی از دوستام میفروشم. برای مادرمم سوال بود که چرا من هر روز این کوله رو میبرم و میارم. خودمم ناراحتم که اینجوری بهشون گفتم ولی چارهایی نداشتم.
سرش را تکان داد.
–چقدر شما عجیب هستین. بعد زمزمه وار ادامه داد:
–شایدم مغرورید.
حرفی نزدم.
ماشین را روشن کرد و راه افتاد. همان موقع گوشیاش زنگ خورد. فوری جواب داد.
–سلام مامان جان. بهتر شدی؟
...
–آره مامان جان، گفتم که خوب شد. چیزی نبوده فقط فشارش افتاده.
بعد خندید.
–نمیدونم والا شما به دختر مردم چی گفتین. نه دیگه نمیان، من بهشون گفتم ما هممون کرونا گرفتیم، خلاص.
از آینه با لبخند نگاهم کرد.
–زن داداش امد پایین؟
...
–آره من گفتم بیاد حواسش بهت باشه.
....
–هدیه چی میگه؟
...
–عیبی نداره گوشی رو بهش بدید.
–سلام عمو جون. خوبی؟ با مامان مواظب مادر بزرگ باشیدا؟
...
–نه عمو جون امروز خیلی دیر میام. کلی کار دارم. نه دیگه، با مامان بزرگ بازی کن...
بعد از این که گوشی را قطع کرد.
با لبخندی که از لبهایش محو نمیشد گفت:
–این هدیه خانم سه سالشه، یه زبونی داره ها آدم از حرفهاش شاخ درمیاره.
کنجکاو شدم برای باز شدن گره های ذهنم پرسیدم:
–پیش مادرتون میمونن؟
–نه، برادرم اینا طبقهی بالای ما میشینن، مامان که استرس گرفت زنگ زدم به نرگس خانم، همسر برادرم، گفتم بره پیش مامان، یه وقت مشکلی پیش نیاد.
آنقدر از حرفش شوکه شدم که مبهوت ماندم.
حرفهای خودش و مادرش را کنار هم قرار دادم. پس منظور مادرش آن یکی پسرش بوده که گفت زن و بچه دارد...
از خوشحالی نمیدانستم باید چه کار کنم. حس عجیبی داشتم. دلم میخواست از خوشحالی فریاد بزنم.
ولی دوباره نهیبی به خودم زدم. "دلخوش نباش هنوز چیزی معلوم نیست. پس آن خانم زیبا که گفت من همسرش هستم چه میشود. خدایا نکند من اشتباه میکنم.
آنقدر مشغول بحث و جدل با خودم بودم که متوجه نشدم سر کوچهمان ماشین را متوقف کرد.
گفتم:
–عه، ببخشید حواسم نبود بگم سر خیابون نگه دارید.
مرموزانه نگاهم کرد.
–اگر میگفتید هم اثری نداشت.
بعد هم دستش را به پشت دراز کرد.
میشه اون کوله رو بدید.
با تعلل کوله را به طرفش گرفتم.
–این خیلی برای شما سنگینه، همون بهتر که این رفیقتون گفت دیگه نرید مترو، وگرنه تا چند وقت دیگه از کت و کول میوفتادید.
بعد آن تابلوی عقاب را مقابلم گرفت.
–این خدمت شما. اجازه میدید کولتون رو باز کنم و چند تا تابلو بردارم؟
–خواهش میکنم، بفرمایید.
–از این تابلو شعرها بازم دارید؟
–بله، یکی دوتا دیگه هست.
با کمی جستجو پیدایشان کرد و کوله را به طرفم گرفت.
–بفرمایید خانم لج باز. من این دوتا تابلوی شعر رو که کار دست خودتونه میبرم. پولشم براتون کارت به کارت میکنم، شماره کارتتون رو دارم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت146
کوله را گرفتم.
–این حرفها چیه، اون دوتا هدیه از طرف من به شما.
–اونوقت به چه مناسبت؟
لبخند زدم.
–به خاطر لطفی که در حقم کردید. به خاطر من با آقای غلامی درگیر شدید.
مهربان نگاهم کرد.
–اینجوری هدیه میدن؟ اگه شما واقعا میخواهید به من هدیه بدید یدونه بزرگترش رو برام درست کنید و خودتون با دست خودتون بهم بدید، نه اینجوری. اینو من ازتون خریدم.
"چقدر راحت حرفش رو میزنه"
آهی کشیدم و زمزمه کردم.
–برای جبران محبتهاتون انشاالله که بتونم.
به تابلوی دستش زل زد.
–زبونتون یه چیز میگه ولی رفتارتون یه چیز دیگه، کدومش حرف دلتونه؟
صورتم از خجالت داغ شد، سرم را پایین انداختم و کوله و کیفم را برداشتم و زیر لب خداحافظی کردم.
همین که خواستم در را باز کنم پرسید:
–هنوزم نمیخواهید بگید چرا امروز حالتون بد شده بود؟
به فرمان ماشین زل زدم.
–روزی که دلیلش برای خودم صد در صد روشن شد حتما میگم.
سردرگم پرسید:
–حداقل بگید منظور رفیقتون از اون حرفهایی که زد چی بود؟ چرا میگفت من از شما سواستفاده کردم؟ این وسط یه چیزی هست که شما به من نمیگید. اون چیه؟
نگاهم را رو روی صودتش چرخاندم.
–میشه ازتون خواهش کنم که نپرسید؟
نفسش را بیرون داد.
–به شرطی که شمام ناراحت نباشید. من احساس میکنم از من دلخورید.
–اگر شما کاری نکردید چرا نگران دلخوری من هستید؟
خیره نگاهم کرد.
–شمام دوپهلو حرف میزنید؟ من کاری نمیکنم که شما ناراحت بشید.
جوابم برایش فقط یک لبخند بود.
کنار ماشین ایستادم تا رفتنش را نگاه کنم.
دور زد و دستش را بیرون آورد و به نشانهی خداحافظی تکان داد.
میخواستم خوشحالیام را با کسی تقسیم کنم. آنقدر هیجان داشتم که در آن لحظه در پوست خود نگنجیدن را درک کردم.
چند باربه ساره زنگ زدم ولی جواب نداد.
نمیتوانستم با این حال به خانه بروم.
چند بار بالا و پایین پریدم ولی با آمدن یکی از همسایهها که با تعجب از کنارم رد شد تصمیم گرفتم، به جای خلوتی بروم.
به طرف پارک نزدیک خانهمان شروع به دویدن کردم. حتی بعد از این که به پارک رسیدم باز هم تخلیه نشده بودم دور پارک را یک دور کامل دویدم تا آرام گرفتم و هیجانم خالی شد. هنگام دویدن مدام با صدای بلند خدا را شکر میکردم. هم برای این که امیرزاده در طبقهی دوم خانهشان زندگی نمیکرد هم برای این که کسی در پارک نبود و من راحت میتوانستم داد بزنم.
آخر هم طاقت نیاوردم و صدای ضبط شدهام را برای ساره فرستادم و همه چیز را برایش گفتم.
بعد از چند دقیقه برایم نوشت.
–باز گول حرفهاش رو خوردی بدبخت؟ آدم قحطیه تو عاشق اون دو رو شدی؟ اصلا گیریم که برادرش با خانوادش طبقهی دوم میشینن، پس اون زنه کی بوده بهت گفته من زنش هستم. خودت رو گول نزن عاقل باش و با کسی که خواهرت میگه ازدواج کن و لگد به بختت نزن، اصلا به من چه، برو خودت رو بدبخت کن.
آنقدر از خواندن این جملهها انرژی منفی گرفتم و حالم بد شد که تمام ذوقم کور شد
سرفههای مادر بزرگ خیلی ناراحتم میکرد. رو به مادر گفتم:
–مامان مطمئنید ریههاش درگیر نشده خیلی سرفه میکنه.
مادر همانطور که ماسک و دستکش میپوشید گفت:
–اره، صبح بابا بردش اسکن گرفتن، گفتن خیلی جزییه، نیازی به بستری کردن نداره.
حالا این قلیون نعنا رو براش ببرم میگن واسه ریه خوبه.
با نگرانی گفتم:
–مامان مواظب باشیدا. زود منتقل میشه.
–دوتا ماسک زدم مادر، دیگه توکل به خدا
به اتاق رفتم و شروع به دوختن ادامهی سوزن دوزیام کردم.
نادیا گفت:
–تازه چندتا نیروی جدید گرفته بودیم گفتم کلی تولید داریم. حالا مهمترین نیرومون که مامان بود رو از دست دادیم بازم کارمون پیش نمیره.
اخم تصنعی کردم.
–یه جوری میگی از دست دادیم انگار خدایی نکرده مامان اتفاقی براش افتاده، فوقش یک هفته دیگه مادر بزرگ میره دیگه. بعدشم من اینجا هویجم. دو روزه سرکار نمیرم واسه این که جای مامان کار کنم دیگه.
نادیا نوچی کرد.
–ببین تلما تو سرکارت رو بروها، به امید مامان نمون.
–چرا؟
–واسه این که مادر بزرگ حالا حالا پیش ماست، شایدم کلا با ما زندگی کنه.
دستم روی پارچهای که میدوختم ماند.
–یعنی چی؟ منظورت چیه؟
–همین یه ساعت پیش مامان داشت تلفنی به رستا میگفت عمو از نبود مادر بزرگ استفاده کرده و واسه خونه مشتری آورده. میخواد بفروشه. عمه هم هر چی بهش گفته حریفش نشده...
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´