eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
آورده صبا ازگذرٺ عطرخدا را تاروزے مانیز ڪند ڪرب‌وبلارا انگارڪه فهمیده نسیم‌سحرے باز صبح‌اسٺ ودلم لڪ زده ایوان‌طلا را ‌‌‌‎‌‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«💚🕊»↴ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سَلامٌ عَلَی آلِ یس سلام پدر مهربانم🖐🏼🌱 شما نـقطه‌ی پایانِ اضـطرابِ یه عالمی آقایِ غایـب از نظرِ نشـسته بَـر دل ..♥️!' ‌‌❝ -'أَينَ‌صٰاحِبَنٰا ؟! ' -'أللّٰهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِکَ‌الفـَرَج..🤲🏼 ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
⁉️می‌شه لطفاً ملاک‌های منطقی برا انتخاب همسر یا همون «معیارهای درجه یک» رو معرفی کنید؟💯 4⃣ داشتن شخصیت مستقل 🔸 مردی که نتونه تو زندگیش به صورت مستقل تصمیم بگیره ناقصه. مردایی که تو تصمیم‌گیری‌ها جسارت لازم رو ندارن و چشم به دهن بقیه دوختن تا اونا براشون تعیین تکلیف کنن، نمی‌تونن نقطه‌ی اتکای محکمی برا خونواده‌هاشون باشن.😔 2⃣ حفظ حریم با نامحرم 🔸 مرد قابل اعتماد، تو ارتباط با نامحرم، هرزه عمل نمی‌کنه. خیلی از مشکلات زن و شوهر، از وقتی شروع می‌شه که نگاه مرد از حرام پر شده و دیگه نمی‌تونه به همسرش دل خوش کنه.😢 ♨️ اگه محدوده‌ی نگاه تو گذشته، نگاه به زنای تو کوچه و خیابون بود، امروز محدوده‌ی نگاه فراتر از این رفته و به عکس و فیلم هم _ با این دامنه‌ای که تو رسانه وجود داره _ رسیده. 🤦‍♀ 5⃣ داشتن ملاک مشخصی برا زندگی 🔸 بعضیا به قول قدیمی‌ها «حزب باد» هستن. باد به هر سمتی که بره، اونا هم به همون سمت می‌رن؛ بدون اینکه ملاک مشخصی برا زندگی داشته باشن. زندگی با این افراد، خیلی سخته.😬 ادامه دارد... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
29.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۳_۱🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام ۶-۳ ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچی توی این دنیا نیست که بتونه خوشحالم کنه به جز شما دوستان خوبم همیاران عزیزم که با وجودتون دلم گرم میکنید و مشتاق و امیدوار به خدمت کردن در دلم مثل کوه آتشفشان فوران میکنید ❤️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣بهترین مدت برای آشنایی، تعداد جلسات زیاد در دوره کم است.
توی ذهنت ازش بت نساز رفتارهای واقعیشو ببین تو واقعا عاشق شخصیتش شدی یا کمبودهات تو رو توی این رابطه نگه داشته؟! @mojaradan
🔴 💠 در بازی وقتی یکی از مهره‌ها به مهره‌ی بعدی برخورد می‌کند یکی یکی مهره‌ها کرده و خراب می‌شوند. یعنی عامل ریزش صدها مهره فقط افتادن یک مهره است. 💠 زن و مرد در زندگی مشترک نباید به رفتار بد خود نگاه کنند، اگر یک بی‌احترامی به همسر یا بددهنی و حرمت‌شکنیِ به ظاهر اتفاق بیفتد زمینه‌ای برای بی‌احترامی و حرمت‌شکنی بعدی‌ شما می‌شود. 💠 حتی بهانه‌ای برای مقابله به مثل کردن همسرتان و در نتیجه تخریب دومینوی زندگی می‌گردد. 💠 توصیه جدی مشاورین این است هرگاه ، بدخلقی، یا بی‌حرمتی اتفاق افتاد به جلوی ریزشِ بقیه‌ی مهره‌های زندگی را با عذرخواهی، محبّت و صمیمیّت، خوش زبانی، احترام و خدمت به همسر بگیرید چرا که این موارد، عامل بزرگی در شدن شما می‌شود و همین محبوبیت در اصلاحِ روابط زن و مرد، موثر است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↜سماجت "گنجشگان صبح" را دیده ای؟ محبوبم... همانگونه دلم برایت بیقراری میکند. لابه لای روزمرِگی هایم،☺️🍃 🤍 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #هدیه بگرد نگاه کن پارت244 آن مرد جوان امیرزاده بود. او این جا چه کار می‌کرد؟ آن ها به طرف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت245 –چیه؟ خبر نداشتی این جاست؟ پس اینم بی‌اجازه ت واسه خودش میره‌ این ور و اون ور. الان فرصت خوبیه سنگات رو باهاش وابکنی و تو تصمیمت تجدید نظر کنی. یه چند روزی با همدیگه اختلاط کنید تا ما بتونیم جمع کنیم و کلا بریم. هلما آن چنان به طرف امیرزاده هولم داد که اگر امیرزاده مرا نمی‌گرفت نقش زمین می شدم. امیرزاده با عصبانیت گفت: –چرا این کار رو می‌کنید ما هم مثل همه‌ی اون کسایی که اومده بودن... هلما حرفش را برید. –اتفاقا چند باری که دیدمت اومدی، فکر کردم بالاخره فهمیدی که ما کارمون درسته، ولی از شانس بدِ تو، اون خانمی که چند بار خیلی تصادفی کنارت نشست و از ما بد گفت و درد و دل کرد از شاگردای خودمون بود. اون دوستتم امروز بهش گفت که قراره بره و با مامور برگرده و کلی مدرک علیه ما جمع کرده. همین که اون از در رفت بیرون ما هم داریم می ریم و در و پیکر رو هم قفل می‌کنیم. ببینم می‌تونن از رو دیوار بیان داخل؟ امیرزاده صدایش را بلند کرد. –بالاخره چی؟ ما که تا ابد این جا نمی‌مونیم. هلما خندید. –دیگه اون به شانس خودتون بستگی داره، ما رو که دیگه هیچ وقت نمی‌بینید. بعد هم در را بستند و رفتند. امیرزاده نگاه غضبناکی نثارم کرد. –تو این جا چی کار می‌کردی؟ ترسیده بودم. با لکنت گفتم: –با...سا...ره یعنی اونو آوردم که... خیره مانده بود و منتظر بود توضیح بدهم. ولی من آن قدر شرمنده و شوکه بودم که چیزی نمی‌توانستم بگویم. دستش را لای موهایش برد و روی کاناپه‌ای که آنجا بود نشست. بعد از سکوت کوتاهی با صدای دورگه‌ای که خشم را در خودش مچاله کرده بود گفت: –چرا زنگ نزدی بگی می خوای بیای این جا؟ رو به رویش به دیوار تکیه دادم و با بغض گفتم: –اون قدر حال ساره بد بود که اصلا یادم رفت زنگ بزنم. بغضم به گریه تبدیل شد و با همان حال ادامه دادم. –نمی تونه حرف بزنه، نمی تونه درست راه بره، حتی نمی‌تونه درست غذا بخوره، حالش خیلی بده، وقتی اون جوری دیدمش دیگه همه چی یادم رفت. حق دارید از دستم عصبانی باشید همش تقصیر منه...اشک هایم دیگر امان حرف زدن ندادند. امیرزاده نوچی کرد و رو به رویم ایستاد. با پشت دستش اشک هایم را پاک کرد. صورتم را با دست هایش قاب کرد و زل زد به چشم‌هایم. –می دونی همین اطلاع ندادنت ممکنه به قیمت جونت تموم بشه. نگاهم را به دکمه‌ی لباسش دادم و حرفی نزدم. رهایم کرد و نفسش را محکم بیرون داد و شروع به قدم زدن کرد. –الان دوستت کجاست؟ تمام اتفاق ها را، از زمانی که پایم را داخل خانه‌ی ساره گذاشتم تا همان چند دقیقه‌ی پیش، برایش تعریف کردم. هر بار فقط زیر لب می‌گفت: –خدا لعنتشون کنه. بعد از تمام شدن حرف هایم با اخم گفت: –یعنی شوهر اون نمی‌خواست زنش رو بیاره این جا اون وقت تو با مسئولیت خودت گفتی من می‌برمش؟! سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم. صدایش را بالا برد. –تلما! آخه این چه کاریه که تو کردی؟ بعدشم آوردی این جا زنش رو سپردی به یه نامحرم؟! فوری گفتم: –ولی اون مربیش بود، ساره باهاش راحت بود. چپ چپ نگاهم کرد و فریاد زد. –تلما تو می‌دونی مسئولیت یعنی چی؟ الان اگه بلایی سر دوستت بیاد تو می‌تونی جواب شوهرش رو بدی؟ چرا مسئولیت به این سنگینی رو قبول کردی؟ تا به حال با این لحن با من حرف نزده بود. سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. زمزمه کرد: –پس حالا حتما ساره فکر می کنه که تو گذاشتی رفتی خونه، البته اگر جز اینم بود که زن بیچاره کاری از دستش برنمی اومد. با دو دستش سرش را گرفت و نجوا کرد: –اصلا فکر این جاش رو نکرده بودم. وای خدایا! حالا جواب پدر و مادرش رو چی بدم؟ خدایا خودت کمک کن. دلم برایش سوخت و دوباره بغض راه گلویم را گرفت. سرش را بلند کرد و مبهوت گفت: –این عجیب نیست که تو واسه یه تخفیف دادن کوچیک از مغازه فوری بهم زنگ می زنی و کسب تکلیف می‌کنی، اما واسه مسئله‌ی به این مهمی یادت رفته زنگ بزنی؟! لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت246 بدون این که مفهوم حرفش را درک کنم فوری گفتم: –من فقط دلم براش سوخت، به امید این که حالش خوب بشه آوردمش، گفتم حتی اگه یک درصدم... حرفم را برید. –اولا من منظورم این نبود. دوما تو نود و نه درصد خدا رو ول کردی یه درصد شیطان رو اونم با کلی شرط و شروط چسبیدی؟ –باور کنید اون لحظه انگار مغزم از کار افتاده بود، اصلا یادم نبود. متفکر گفت: –مسئله همین جاست، چرا یادت نیوفتاد؟ بعد آهی کشید و زمزمه کرد. –خدا شیطون رو لعنت کنه، الان ساره خانم زبون بسته رو کی می‌خواد از حیاط جمع کنه؟ –حتما هلما... پوزخند زد. –آره حتما می‌بره، این جمله را بارها تکرار کرد و دوباره شروع به راه رفتن کرد. در خانه‌مان هر وقت اتفاق ناراحت کننده‌ای می‌افتاد مادر می گفت فلانی مثل اسفند روی آتش شده. برای من این حرف خیلی مسخره بود که چطور یک نفر می‌تواند مثل اسفند روی آتش باشد ولی حالا با دیدن حال امیرزاده خیلی خوب فهمیدم. همان طور که به دیوار تکیه داده بودم سُر خوردم و روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل گرفتم. کف زمین سرامیک بود و خنک، احساس کردم آتش درونم را کم می‌کند. نمی‌دانم کجای کارم می‌لنگید، من که نیتم خیر بود، فقط خواستم به ساره کمک کنم، حالا این جا چه می‌کردم؟! نگاهی به اطراف انداختم و اتاق را از نظر گذراندم. اتاق تقریبا بزرگی بود؛ با یک کاناپه ی بزرگ و کهنه و یخچال کوچکی که پایین درش زنگ زده بود. گوشه‌ی اتاق هم یک کمد کوچک بود که درش قفل بود. دیوار رو به حیاط، سرتاسر پنجره‌های کوتاه تقریبا نیم متری داشت که با پرده‌ی مخملی رنگ و رو رفته ای پوشانده شده بود. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. نمی‌دانم چقدر گذشت که دستی را روی سرم احساس کردم. هوا گرم بود. من هم شالم را طوری محکم روی سرم بسته بودم که باعث می شد بیشتر گرمم شود. سرم را بلند کردم. امیرزاده مقابلم روی صورتم خم شده بود. سرد گفت: –اگه خوابت میاد پاشو برو رو اون کاناپه بخواب. همان جا چهار زانو شدم و زیر لب گفتم: –خوابم نمیاد. نوچی کرد. –پس پاشو برو اون جا رو کاناپه بشین. آخه این جا رو زمین بشینی مشکلی حل میشه؟! سرم را زیر انداختم و از جایم تکان نخوردم. پوفی کرد و دوباره شروع به قدم زدن کرد. از این سر اتاق به آن سر اتاق، مدام می‌رفت و بر‌می‌گشت. چند بار که این کار را کرد وسط اتاق ایستاد و زمزمه کرد. –چقدر هوا گرمه. این جا تهویه نداره؟ به طرف پنجره رفت و بازش کرد. جلوی پنجره‌‌ها میله های ضخیمی بود که از یکدیگر فاصله‌ی کمی داشتند. مایوسانه نگاهی به آنها انداخت و عقب رفت. دوباره روی کاناپه نشست و خم شد و دست هایش را در هم گره زد. چند دقیقه به همان حال ماند بعد سرش را خم کرد و نگاهم کرد. من فوری نگاهم را از او دزدیدم و به زمین خیره شدم. لحنش کمی مهربان شد. –تو این گرما اون قدر شالت رو محکم بستی من جای تو احساس خفگی می‌کنم. لب زدم. –خوبه، راحتم. دوباره بلند شد و مقابلم ایستاد. –الان که به جز من این جا کسی نیست، بازش کن! نپختی از گرما؟ آخ که چقدر دلم می‌خواست از شر این شال راحت شوم، دیگر از گرما کلافه شده بودم. حرف دلم را می زد. ولی بی‌تفاوت گفتم: –شما نگران من نباشید. مکثی کرد و او هم رو به رویم چهار زانو نشست. –تا کی می خوای این جا قنبرک بزنی؟ باید دنبال راه چاره باشیم. نگاهش کردم و با بغض گفتم: –اون قدر غصه تو دلمه که کار دیگه‌ای نمی‌تونم بکنم. نوچی کردم. –استغفار کنی آروم میشی، بعدشم دعا کن از این مخمصه نجات... حرفش را بریدم. –من فقط خواستم به ساره کمک کنم. خبر نداشتم که این جا چه خبره. اگه شما می‌گفتی که قراره این جا بیاید، من اصلا پام رو این جا نمی ذاشتم. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت247 یادته تو مغازه چقدر ازتون پرسیدم؟ چرا اون موقع توضیح ندادید و روشنم نکردید؟ –اگر من بهت نگفتم که میام این جا، فقط نخواستم نگران بشی. اگه حتی یه درصد می‌دونستم تو می خوای پاشی بیای این جا حتما بهت می‌گفتم. بعد پوزخندی زد و ادامه داد: –نمی‌دونم چرا رفیقت رو که دیدی کلا همه چی یادت رفته. این حرفش درست بود من با دیدن اوضاع ساره همه چیز یادم رفت. سرم را بلند کردم و با دلخوری نگاهش کردم. او هم همین کار را کرد و گفت: –وجود تو این جا می‌دونی یعنی چی؟ من اگه این قدر عصبی هستم فقط به خاطر توئه، اگه خودم تنها بودم عین خیالم نبود. نفسم را بیرون دادم. –اونا کاری نمی‌تونن بکنن. سرش را تکان داد. –بدبختی همین جاست. تو اونا رو نمی‌شناسی، کسایی که دارن شیطون رو بر انسان مسلط می کنن شک نکن هر کاری ازشون برمیاد. با کنجکاوی پرسیدم: –چی کار می‌کنن؟ کنار پنجره ایستاد. –هیچی ولش کن. فقط بدون شیطون همه‌ی نیروهاش رو جمع کرده و با تمام قدرت داره پیش میره، تلاشی که الان داره انجام میده چند برابر قبله. شاید چند ساله پیش اصلا این طور نبود. –آخه اگه خطرناکه، ساره باید زودتر بدونه. نگاهش را به سقف داد. –الان تو این شرایط تو نگران رفیقتی؟ بعدشم اگه تو از این جا نجات پیدا کردی و رفتی بیرون، بری بهش بگی که اونا چیکار می کنن نه تنها حرفت رو گوش نمی کنه بلکه جبهه هم می‌گیره. گرچه حالا دیگه کار ساره هم تمومه. از این حرفش دلم ریخت. –یعنی چی کارش تمومه؟! وقتی نگرانی‌ام را دید سعی کرد آرام باشد. –منظورم اینه احتمال خوب شدنش خیلی کمه. نگران گفتم: –ولی شوهرش گفت دکترا گفتن هیچیش نیست. سرش را تکان داد. –مشکل همین جاست، ساره غفلت کرده، یه غفلت عمیق... از جایم بلند شدم. –از چی؟ به طرف پنجره رفت و زمزمه کرد. –از شیطان. گنگ نگاهش کردم. چشم‌هایم التماسش می‌کردند که حرف بزند. به طرفم برگشت. –چطوری بگم؟ یه سگ وحشی رو در نظر بگیر که همش دنبالته، اگه ازش غفلت کنی تو رو میدره، ماجرای انسان و شیطونم همینه. ساره نه تنها غفلت کرده بلکه مدام اون سگ رو تحریک کرده. با همین کارا و کلاسای هلما و دار و دستش. –ولی ساره همیشه از اونا راضی بود حتی امروز، با تمام حال بدش، انگار بهشون ایمان داشت. امیرزاده شانه‌ای بالا انداخت. –شاید یه دلیلش این باشه که اونا با کمک همون شیطون جلوی چشم اینا بعضی از بیماریا رو درمان کردن. –آخه اونا چطوری این کار رو می کنن؟ چطوری شیطون به حرفشون گوش میده؟ پوزخندی زد. –اتفاقا اینا به حرف شیطون گوش میدن. شیطون براشون یه بیمار رو خوب می کنه یا یه کار مثبت انجام میده، دیگه اینا میشن نوکر شیطون و اونم میشه اربابشون. زمزمه کردم: –یعنی اونا از شیطون نمی‌ترسن؟ خنده ی عصبی کرد. –وقتی یکی رو دوست دارن چرا ازش بترسن. –ولی ساره مثل اونا نیست. دستش را به صورتش کشید. –امثال ساره هنوز گیر کردن تو کالبد‌ای ذهنی که اونا میگن، تا از اونا یه رفتار غیر طبیعی می‌بینن، ازشون دلیلش رو می‌پرسن مثل همین کاری که با ما کردن، اونا بعدا می گن کار ما نبوده، کالبد ذهنی یه نفر دیگه که الان تو این دنیا نیست وارد ذهن ما شده و ما رو وادار به این کار کرده. جالب تر این که امثال ساره هم باور می‌کنن. فکرش رو بکن این گروه ها چند سال پیش کلی فعالیت داشتن. آدمای زیادی رو فریب دادن و زندگیشون رو از هم پاشوندن. سرکرده شون رو هم دستگیر کردن. ولی نوچه‌هاشون دارن راهشون رو ادامه میدن. بعضی از مردمم با این که خودشون با چشمشون دیدن بازم الان دورشون جمع میشن. خودت تو حیاط که بودی، جمعیت رو هم دیدی...! لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت248 بعد دستی در موهایش برد. –اصلا چرا راه دور برم، نامزد خود من در مورد دوستش هر چی میگم قبول نمی کنه چه برسه... حرفش را بریدم. –من فقط دلم برای ساره می‌سوزه، آخه ندیدیش چه حالی پیدا کرده... پوفی کرد. –آخه این چه منطقیه؟ چون دلت می‌سوزه باید باهاش بیفتی تو چاه؟ تو بهش راه و چاه رو میگی اگر گوش نکرد اونو به خیر و تو رو به سلامت. دیگه دلسوزی نداره، چون خودش باعثشه. با دلخوری سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. او هم ساکت شد. هوا رو به تاریکی بود و ما بینمان هنوز پر از سکوت بود. بلند شد و کلید چراغ را زد. لامپ کم جانی روشن شد که روشنایی خیلی کمی داشت. زمزمه کرد. –بدبخت سرایدار، این جا چطوری زندگی می‌کرده؟ حتی یه پنکه هم نداره. به طرف یخچال کوچکی که در گوشه‌ی اتاق بود رفت و بطری آبی برداشت و کمی آب داخل لیوان ریخت و به طرفم گرفت. –بخور خنک بشی. سرم را به طرف مخالفش چرخاندم. –میل ندارم. لیوان آب را کنارم گذاشت و لحن شوخی گرفت. –آب نطلبیده مراده‌ها... بعد به طرف پنجره‌ رفت و آسمان را نگاه کرد. –فکر کنم کم‌کم وقت اذانه دیگه. برای وضو گرفتن به دستشویی گوشه‌ی اتاق رفت و طول کشید تا برگردد، صدای شرشر آب مدام می‌آمد. وقتی برگشت پاچه‌های شلوارش بالا بود. بدون مهر به نماز ایستاد. "حتما می‌خواهد پیشانی‌اش را روی سرامیک بگذارد." داخل کیفم همیشه یک مهر و سجاده‌ی کوچک کیفی داشتم. از جایم بلند شدم، پاهایم مثل چوب خشک شده بودند، به زحمت از داخل کیفم مهر را درآوردم و مقابلش باز کردم. به داخل سرویس بهداشتی رفتم تا من هم وضو بگیرم. با این که امیرزاده حسابی آن جا را شسته بود ولی باز هم چندان تمیز نبود. وضو گرفتم و منتظر ماندم تا او نمازش را تمام کند. نمازش که تمام شد برگشت و نگاهم کرد. وقتی دید آماده‌ی خواندن نماز هستم از جایش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت. بعد رفت پرده‌ی اتاق را که جنسش از مخمل بود را به ضرب کشید و پایین آورد. بعد چند لا تا کرد و روی زمین پهنش کرد و مهر و سجاده‌ی کوچک را رویش گذاشت. تشکر کردم و به نماز ایستادم و او جلوی پنجره ایستاد و به آسمان چشم دوخت. انگار در دلش با خدا حرف می‌زد. معلوم بود نگران است و دلشوره دارد. مدتها همان جا ایستاده بود و چشم از آسمان برنمی‌داشت. زیر انداز را که همان پرده اتاق بود، به کنار دیوار کشیدم. همان جا نشستم و پاهایم را دراز کردم. امیرزاده بعد از وارسی کردن پنجره‌ها در حال بررسی در اتاق بود. تلاش می‌کرد شاید بتواند راهی برای فرار پیدا کند. وقتی دید از در راهی برای خروج پیدا نخواهد کرد. رفت و روی کاناپه نشست و به من خیره شد. من با مُهری که در دستم بود بازی می‌کردم. برای این که مرا به حرف بکشد گفت: –میگم گشنه ت نیست؟ نوچی کردم و گردنم را بالا کشیدم. فکری کرد و گفت: –می تونی بری ببینی چی تو یخچال هست که واسه شام بخوریم؟ می‌دانستم خودش بهتر از من می‌داند در یخچال چه چیزهایی است ولی برای این که سکوت بینمان تمام شود این حرف ها را می زند. بدون این که نگاهش کنم بلند شدم و در یخچال نقلی گوشه‌ی اتاق را باز کردم. محتویات یخچال یک بسته نان، کمی کالباس، یک بطری آب و مقداری ماست بود. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت249 نان و ماست را کنارش روی کاناپه گذاشتم. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. –چه سفره‌ی رنگینی، خودتم بیا دیگه. همان طور که به کنار پنجره می‌رفتم گفتم: –نوش جان، من اشتها ندارم. کنار پنجره ایستادم و به آسمان نگاه کردم. هیچ صدایی از بیرون نمی‌آمد. گرمای هوا، از شدتش کاسته شده بود ولی باز هم گرم بود. حتی یک ستاره هم درآسمان نبود. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم ساعت نزدیک ده بود. الان حتما خانواده‌ام خیلی نگران شده‌اند. چشم‌هایم را بستم و در دلم برای نجات خودمان دعا کردم. بوی عطرش نشان دهنده‌ی این بود که نزدیکم شده، چشم هایم را باز کردم. رو به رویم ایستاده بود. دست هایش را روی سینه‌‌اش جمع کرده و نگاهم می‌کرد. نگاهم را زیر انداختم. پرسید: –به چی فکر می‌کردی؟ با بغض گفتم: –به خونواده م. حتما تا حالا خیلی نگرانم شدن. ولی بیشتر از رفتار او در این شرایط دلم گرفته بود. حالا فقط حمایت او را می‌خواستم. نگاه سنگینش را احساس می‌کردم. با لحن دلجویی گفت: –اونا الان می دونن که ما هر جا هستیم باهمیم. حتما تا حالا برادرم زنگ زده و از بچه‌ها همه چیز رو پرسیده. –بچه‌ها؟! –آره، منظورم دوستامن. انگار که چیزی یادم آمده باشد با اخم پرسیدم: –راستی! شما نگفتید این جا چی کار می‌کردید؟ نگاهش را به بیرون از پنجره دوخت. –یکی از دوستام دنبال بررسی و تحقیق و مدرک جمع کردن علیه اینا بود. چون خواهر خودشم یه جورایی آلوده‌ی این گروه ها شده و آسیب دیده بود ولی مدرکی نداشتن که شکایت کنن. دوستم خودش وارد عمل شد. وقتی موضوع رو به من و دوست مشترکمون گفت ما گفتیم که خیلی وقته ما هم داریم اطلاعات جمع می‌کنیم. اونم از ما خواست که هدفمند این کار رو دنبال کنیم. قرار شد سه تایی تا می‌تونیم مدرک و فیلم و عکس و اطلاعات جمع آوری کنیم. متاسفانه کمتر کسایی هستن که وقتی از این گروه ها آسیب می‌بینن شکایت می کنن. اونا به خیلیا آسیب زدن، به خصوص به خانما. ولی چون جلساتشون اکثرا مجازی بود، پیدا کردنشون یه کم سخت بود. البته جلسات حضوریشونم تو خونه‌های شخصی خودشون برگزار می شد، برای همین به راحتی نمی شد ورود کرد. این اولین باره که جرات کردن و این جا جلسه گذاشتن و ورود عموم رو آزاد گذاشته بودن. البته خیلی هم زرنگن. می‌دونستی قبلا همین کلاسا تو یکی از دانشگاه ها برای مدت کوتاهی تدریس می شده؟ بعد کم‌کم مسئولین دانشگاه متوجه شدن که اصلا از ریشه همه چیزش مشکل داره. الانم واسه همین کلاساشون رو حضوری برگزار نمی کنن اگرم این کار رو انجام بدن، جای ثابتی نیستن. مدام جاشون رو عوض می کنن... لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
529_24019021182316.mp3
19.47M
| ※ رفیق ویژه‌ی اهل بیت علیهم‌السلام شدن برای همه ممکنه! میشه به مقام «أنت ولیّنا حقّاً» رسید! ویژه میلاد علیه‌السلام .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🍁از عمق جان نفس بکش 🍁نگرانی‌هایت را به خدا بسپار 🍂چایت را با آرامش خیال بنوش 🍁و تمام خاطراتِ خوبت را مرور کن 🍁این تنهـا هدیـه‌ای هست کـه 🍂می‌توانی به خودت بدهی 🍁الهی زندگیتون پر از عطر و مهربانی خداوند .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
حنجرم‌ازماجرای‌عشق‌می‌خواندحسین غیرنام‌تودلم‌ذکری‌نمی‌داندحسین‌! تانفس‌دارم‌دراین‌میخانه‌هوهومیکشم‌؛ پرچمت‌روی‌زمین‌هرگزنمی‌ماندحسین‌! .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
26.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️‌ 🔹‌ دیدن روی تو چشم دگری می خواهد. منظر حسن تو صاحب نظری می خواهد.. 🔹‌ باید از هر دو جهان بی خبرش گردانند هر که از کویِ وصالت خبری می خواهد.. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
⁉️می‌شه لطفاً ملاک‌های منطقی برا انتخاب همسر یا همون «معیارهای درجه یک» رو معرفی کنید؟💯 👇قسمت چهارم: 🔴 معیارهای درجه‌ی یک، برای زن خوب 1⃣ داشتن دغدغه‌ی انجام واجبات و ترک محرمات 🔸البته مرد و زن در این معیار با هم فرقی ندارن. پیامبر عزیز ما فرمودن: کسی که تنها برای زیبایی زن با او ازدواج کند، در آن زن آنچه دوست دارد، نخواهد دید. و اگر کسی به طمع مال زن با او ازدواج کند، خدا او را به آن مال وا می نهد. بر شما باد ازدواج با دین داران. 2⃣ عفاف 🔹یکی از نشونه‌های سلامت روانی زن اینه که تو ارتباط با مردای نامحرم، از حریم عفاف خودش مثل جونش مراقبت کنه.☺️ 🌀 بحث ما، این جا از بعد شرعی نیست. کسایی هم که تقید آن چنانی به امور شرعی ندارن، باید بدونن که یکی از ویژگیای زنِ قابل اعتماد اینه که حریم عفاف خودش رو به هیچ قیمتی نفروشه. زنی که نگران زیباییِ خودش مقابل نامحرمه، به میزان نگرانیش نقص شخصیتی داره.😔 📌زنایی که از روح و روان سالمی برخوردارن، فقط نگران پوشش خودشون جلوی نامحرم هستن نه زیبایی. ⬅️ ادامه دارد... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
28.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۳_۱🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام # قسمت_ششم ۶-۴ ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
میشه خواهش کنم یا قسمت های بیشتری بذارید یا دو پارت صبح و عصر بذارید. رمان رو ❤️ سلام حداقل رمان رو یه باره بذارید. تا دو هفته دوباره دوهفته بعد رمان بعدی ❤️ سلام اولا به نیت 5 تن،روزی حداقل5قسمت داستان بزارین 4 تاکمه یا به نیت 14 معصوم، 14 تا یا313 تا😁😊 دوما به رییستون که باداستان مخالفند، بفرماییدکه اگه داستان نباشه که کانالتون خیلی ریزش میکنه سلامممممم بچه ها عذرخواهی بنده را بپذیرید چون کانال طبق روتین هست و پست ها و کلیپ ها طبق برنامه هست باید من پست ها را حذف کنم و جایگزینش رمان بزارم و این امکان پذیر نیست .داستان هم طولانی ۵۰۰قسمت هست مدیر کانال هم که کلا مخالف داستان در کانال بودن. اعتراف سنگین و در گوشی کلا آدم حرف گوش کنی نیستم 😉😁 از این بزرگوار هم عذرخواهی میکنم .الهی خوشبخت و عاقبت بخیر دو عالم باشن . .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا