eitaa logo
مجردان انقلابی
14.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|📆🤩|•• 🌸هرچند که رسم است بگویند 🍃تبریک پسر را به پدرها 🌸میلاد پدر، بر تو مبارک 🍃ای آمدنت رأسِ خبرها ✨مولاجان... 🌱ولادت سراسر نور پدر بزرگوارتان حضرت (علیه السلام) را به شما و تمام عالمیان و عرشیان تبریک میگوئیم...  ♥️🦋♥️ ❤️•••|↫ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
31.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
°•~♥️ آدما‌هرچۍ‌بزرگتر‌بشن ؛ مفهوم‌کلمات‌روبیشتر‌درک‌میکنن بیشترمیفهمن .. ارباب‌خواستم‌بگم‌که : درددوریت‌بزرگ‌که‌نه ؛ پیرم‌کرد💔!' .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|•• سلام امام زمانم ❤️ سـلام پـدرمهربونم سلام غـریب عالم صبح ات بخیر دلیل زنـدگیم❤️ جان دلمـــ چــه شًــود‌ که نازنیـــنا رُخ خود به من نمائی بـــه تـبسّمی، نگـــاهی گــِـرهی ز دل گـشائی🍃 السلام علیک یااباصالح‌المهدی‌ "عج" 🌸🌸 ♥️ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💔 عشق رمانتیک تداوم ندارد! ❣دنبال عشق رمانتیک و آتشین نباشید! اگر در روابط زناشویی خود به این باور هستید که همچنان بایستی همان عشق و شور و دلباختگی ادامه پیدا کند، دچار یک خطای شناختی شده‌اید. ❣عشق رمانتیک محصول هیجانات، هورمون‌ها و قوای فیزیولوژیک ماست که دیر یا زود از شدت و غلیان آن کاسته می‌شود. ❣در یک ازدواج کارآمد، عشق رمانتیک جای خود را به صمیمیت و تعهد می‌دهد. شما با همسر خود صمیمی می‌شوید و برای بهتر شدن روابط خود با او تلاش می‌کنید. روز به روز عاشق‌تر، شفیق‌تر و همراه‌تر می‌شوید. حتی اگر آن هیجانات و دلباختگی‌های شدید روزهای ابتدایی را نداشته باشید. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
18.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۳_۱🎭 سریال: 🏅 : اجتماعی / درام ۷_۲ ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👊 مشت مقاومت @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷فردی که واسطه ازدواج دو جوان می‌شود باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد؟ 👤استاد @mojaradan
🔴 💠 گاهی خود را در ایجاد مشکلات زندگی، سهیم بدانید (ولو مقصر نیستید) و آن را به همسرتان کنید! اینکار و محبت را بار دیگر در زندگی‌تان شکوفا می‌کند. 💠 زیرا اینکار زمینه‌ای می‌شود تا همسرتان نیز خود را در مشکلات زندگی بپذیرد و با کمک شما درصدد رفع مشکل بر آید. 💠 سهیم دانستن خود در مشکلات، باعث می‌شود تا نزد همسرتان فردی ، فداکار و محبوب جلوه کنید و سبب می‌شود همسرتان از سیستم گارد گرفتن و انتقادناپذیری خارج شود. @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 🔅 هیچ‌چیزی نمیتونه آهن رو نابود کنه جز زنگ زدن خودش... و هیچ‌چیزی هم نمیتونه یک انسان رو نابود کنه جز افکار و اعمال خودش.... @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت261 –الان بشر این همه پیشرفت کرده شماها هنوز چسبیدید به اون اسلام هزار سال پ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت262 نگاهش را جمع کرد و به زیر انداخت. –اینا همش تقصیر منه تلما. سرم را تند تند تکان دادم. –نگو، فقط باید استغفار کنیم، مگه خودت یادم ندادی؟ او هم سرش را تکان داد. – تلما یه قولی بده. ترسیدم حرفی بزنم و نتوانم جلوی گریه‌‌ام را بگیرم. لبهایم را محکم روی هم فشار دادم و سوالی نگاهش کردم. امیرزاده نگاهش را به صورتم داد. نم چشم‌هایش را که دیدم غوغایی در دلم به پا شد. هر دو دستم را گرفت. –قول بده قوی باشی. هر اتفاقی افتاد یادت باشه یکی اینجا هست که تمام حواسش پیش توئه... هلما از پشت لباسم را کشید. ولی نتوانست گره‌ی نگاهمان را باز کند. –بیا دیگه... امیرزاده گفت: –قول بده تلما. با کشیده شدن بیشتر لباسم مجبور شدم بلند شوم. ولی هنوز نگاهش می‌کردم. –به شرطی که توام قول بدی مواظب خودت باشی. به طرف در حیاط راه افتادیم. این در به کوچه باز میشد ولی دری که دیروز هلما من را آورد در کوچکی در گوشه‌ی دیگر حیاط بود که به همان ساختمان بزرگ راه داشت. من مدام برمی‌گشتم و امیرزاده را نگاه می‌کردم. دستش را برای خداحافظی بالا برده بود دیگر اشکش روی گونه‌هایش جاری بود. چقدر دیدن این صحنه برایم دردناک بود. آنقدر سخت بود که فقط چند ثانیه برای دیدنش تاب آوردم و هق‌هق گریه‌ امانم نداد. از در حیاط بیرون رفتیم و در محکم بسته شد. ترس تمام وجودم را فرا گرفت. همان لحظه چشمم به بچه‌گربه‌ها افتاد که با هم بازی می‌کردند. هلما در ماشین را باز کرد و من را تقریبا به داخل ماشین پرت کرد. خودش هم کنارم نشست و به کامی گفت: –زودتر از اینجا دور شو، الان زنگ میزنه همه میریزن اینجا. با چشمهای خیس از اشک، هلما را نگاه کردم. اخم کرد. –بسه دیگه، حالا انگار میخوام ببرم اعدامت کنم. سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. با سرعت زیاد از آن کوچه و محله دور شدیم. سکوت طولانی حکم‌فرما شد. بعد از مدتی سرم را بلند کردم و نگاهی به اطراف انداختم. داخل اتوبان بودیم و سرعت ماشین بالا بود، ماشین مدام بالا و پایین می‌رفت. نگاهم به آینه افتاد. کامی از آینه جوری نگاهم می‌کرد که یک لحظه دلم از ترس فرو ریخت. آدامسش را به طرز بدی می‌جوید. آهنگ تندی در حال پخش بود که استرسم را بیشتر می‌کرد. ولی انگار راننده‌ی چندش آور سرعتش را با کوبش آهنگ تنظیم می‌کرد. آب دهانم را قورت دادم و فوری نگاهم را به هلما دادم که با اخم از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد، انگار اصلا متوجه‌ی سرعت بالا نبود. وقتی سنگینی نگاهم را متوجه شد چشم چرخاند و گفت: –کامی آرومتر، چته سر می‌بری؟ خنده چندش آوری کرد. –حالا چرا سر؟ اتفاقا دارم عروس می‌برم. بعد هم بلند خندید. هلما اخم کرد و جدی گفت: –امروز غیر عادی هستیا چیزی زدی؟ کامی کمی خودش را جمع و جور کرد. –نه خانم، چطور؟ هلما عصبانی شد. –برای این که بهت گفته بودم جوری نزنیش آسیب ببینه، فقط بترسونش، چرا اونجوری محکم زدی تو شکمش؟ کامی یک دستش را از روی فرمان برداشت. –خانم دیدید که خودش ول نمی‌کرد. باور کنید من نمی‌خواستم... هلما حرفش را برید. –خیلی خب، یه کم جلوتر که به فرعی رسیدیم نگه دار. کامی با تعجب پرسید؟ لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت263 –مگه نگفتین من تا اون جا ببرمتون؟ هلما بی‌تفاوت گفت: –خودمون می ریم تو برو به کارت برس. –ولی خانم، شما رانندگی کنید دختره از فرصت استفاده می کنه و یه وقت فرار می‌کنه. هلما نگاهم کرد. –چطوری می خواد فرار کنه؟ خودش می‌دونه به نفعشه که دست از پا خطا نکنه. تو کاری که بهت گفتم انجام بده نمی‌خواد واسه من تعیین تکلیف کنی‌، حد خودت رو بدون. کامی از این حرف خوشش نیامد و سرعتش را بیشتر از قبل کرد. هلما با صدای بلند گفت: –میگم آروم برو، حالا یه کاری کن این بارم واسه سرعت بالا جلوت رو بگیرن. دردسر اون دفعه بس نبود؟ کامی حرفی نزد فقط کمی سرعتش را پایین آورد. بعد از چند دقیقه وارد خیابان فرعی شدیم که مغازه‌های زیادی داشت. کمی هم شلوغ بود. در قسمت پیاده رو چند دختر جوان که پوشش نامناسبی داشتند با هم قدم می‌زدند. کامی سرعتش را کم کرد و به آنها زل زد. هلما به خیال این که می‌خواهد ماشین را متوقف کند گفت: –آره، همین جاها یه جا نگه دار. کامی با اکراه نگاهش را از آن ها گرفت و به هلما داد. –میذاشتی می‌رسوندمتون دیگه. –نمی خواد، این جور که تو رانندگی می‌کردی شانسی زنده موندیم. بعدشم اول آخر می‌خواستی بری دیگه حالا چند دقیقه زودتر. ماشین متوقف شد. هلما در حال پیاده شدن رو به من گفت: –توام بیا جلو بشین. در حال پیاده شدن چشمم به آینه افتاد. کامی جوری نگاهم می‌کرد که ترسیدم. کامی هم پیاده شد و دوباره به من زل زد. استرس تمام وجودم را گرفته بود. در دلم دعا دعا می‌کردم که زودتر برود. کامی فوری ماشین را دور زد و در جلو را برایم باز کرد و اشاره کرد که بنشینم. از ترس همان جا ایستادم و جلو نرفتم. –خانم می‌خواید دستاش رو با یه چیزی ببندم؟ بعد بدون این که منتظر جواب باشد دستش را به طرفم دراز کرد. من جیغی زدم و پشت هلما که سرش داخل کیفش بود و دنبال چیزی می‌گشت پناه گرفتم. هلما نگاه چپ چپی به من انداخت. –چته؟ برو بشین تو ماشین دیگه. ولی من از جایم تکان نخوردم. کامی خودش را متعجب نشان داد. –این چرا این جوری می‌کنه؟ انگار گوشاش نمی‌شنوه؟ بذارید خودم ببرمش... هلما حرفش را برید. –نمی‌خواد، این از تو می‌ترسه. تو بیا برو کنار خودش میره. کامی همان طور که به طرف هلما می‌آمد گفت: تو کلاس که همه کشته و مُرده ی من هستن. این دختره به دور از آدمیزاده. هلما پوفی کرد. –مگه اون تو کلاس بوده؟ دفعه‌ی اول هر کی ببینتت ممکنه خوف کنه، توام نمی‌خواد فوری با همه پسرخاله بشی. بعد از کیفش مبلغی پول که انگار قبلا کنار گذاشته بود را به طرف کامی گرفت. –بقیه‌ش رو شماره کارت بفرست برات کارت به کارت می‌کنم. کامی با بی‌میلی پول را گرفت و گفت: –طلب خیر. هلما هم همین جمله را گفت و پشت فرمان نشست و نگاهی به من انداخت. همین که خواستم از کنار کامی رد شوم و سوار ماشین شوم با خنده زمزمه کرد. –دخترخاله، حالا خدمت می رسیم. از حرفش چیزی نمانده بود قالب تهی کنم. ماشین که حرکت کرد هلما نگاهی به من انداخت. –چیه؟ چرا جمع شدی تو خودت؟ کمی که از آن جا دور شدیم نفس راحتی کشیدم و کمی آرام شدم. از آینه می‌دیدم که کامی هنوز همان جا ایستاده و دور شدن ما را نگاه می‌کند. رو به هلما گفتم: –هنوز وایساده اون جا، نرفته. هلما نیشخندی زد. –آهان از اون ترسیدی؟ اون توقع نداشت پیاده ش کنم، جور دیگه فکر می‌کرد. بعد با صدایی که کمی لرزش داشت ادامه داد: –ولی هنوز من رو نشناخته، هلما از اوناش نیست که به کسی رو بده. هلما هم اضطراب داشت. این از رانندگی کردنش کاملا مشخص بود. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت264 نفسم را به یک باره بیرون دادم. هلما لبش را کج کرد. –چرا ازش می‌ترسی؟ با تعجب نگاهش کردم. –تو ازش نمی‌ترسی؟! با شتاب دنده را عوض کرد. –ترس چیه بابا، اون یه کارگره، ساعتی کار می کنه، گوش به فرمان منه. لب هایم را بیرون دادم. –ولی تیپش اصلا به کارگرا نمی‌خورد! –کارگر ساختمون که نیست. منظورم اینه این جور آدما رو ما ساعتی یه جورایی اجاره شون می‌کنیم. به خاطر هیکلشون و زور بازوشون واسه این جور جاها به درد می‌خورن. ابروهایم بالا رفت. –ولی جوری حرف می زد انگار بارها این مسیر رو اومده و جایی که می‌خوایم بریم رو می‌شناسه! –خب قبلا یکی دوبار تو خونه‌ی میثم کلاس بوده، اومده اون جا. واسه همین اون جا رو می‌شناسه. آخه این جا که داریم می ریم خونه‌ی میثمه. –یعنی اینم شاگردته؟ –شاگرد من نیست، شاگرد یکی از مربیای دیگه س. منتهی تو کلاسای جمعی همه با هم آشنا میشن دیگه. خنده ی تلخی زدم. –حالا شاگرد زرنگه؟ هلما سرش را تکان داد. –آره، خیلی زود اتصال پیدا می کنه. حتی یه کمی از دوره ی مربیگری رو هم گذرونده. پای پول که وسط باشه همه زرنگ میشن. لب هایم را بیرون دادم. –این می‌خواد مربی بشه؟ هلما شانه‌ای بالا انداخت. –آره! چه اشکالی داره. هر کی بخواد می‌تونه، فقط باید بتونه اتصال بده. الانم گاهی به جای بعضی مربیا سر کلاس میره. –یعنی انرژی میده؟ سرش را کج کرد. –یه همچین چیزایی. پوزخندی زدم. –این بیشتر بهش میاد انرژی بگیره. تو ماشین که بود کل ماشین رو انرژی منفی گرفته بود. اون قدر حس بدی داشتم. خدا رو شکر که زودتر رفت. پایش را محکم‌تر روی گاز گذاشت و گفت: –اتفاقا خیلی پر انرژیه، هر وقت دور هم جمع می شیم می‌بینم خیلی از دخترا میگن ازش انرژی می‌گیرن. با تعجب نگاهش کردم. –چقدر دخترا عجیبن! مگه کلاساتون مجازی نیست؟ –چرا، ولی گه گاهی حضوریه. واسه این که بچه‌ها همدیگه رو ببینن. چند سال پیش که من خودم شاگرد بودم همیشه حضوری بود. خانه‌ای که می‌خواستیم برویم تقریبا حومه‌ی شهر بود. نگاهی به هلما انداختم. –هر روز این همه راه میای و میری؟ –نه، این جا کاری ندارم. من خونه‌ی مامانم زندگی می‌کنم. –بالاخره من نفهمیدم این آقا میثم نامزدت هست یا نه؟ پشت چشمی برایم نازک کرد. –یه کم باهات خوش رفتاری کردم دیگه پررو نشو. وارد محله‌ای شدیم که پر بود از برج های بلند و شبیه به هم. جلوی یکی از برج ها ماشین را متوقف کرد. چند پسر بچه کمی آن طرف‌تر مشغول بازی بودند. هلما سوییچ را برداشت و گفت: لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت265 –تو بشین تو ماشین. نگاهی به موبایلش انداخت و سرش را تکان داد و داخل کیفش پرت کرد. بعد از پیاده شدن، ماشین را دور زد و در طرف مرا باز کرد و ناگهان سرش را نزدیک صورتم آورد و دندان هایش را روی هم فشار داد و با خشم گفت: –ببین من یه حرف رو دوبار نمی زنم، بخوای دست از پا خطا کنی همین اول کاری یه بلایی سر خودت و علی میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنید. خودت دیدی که فقط کافیه به امثال کامی اشاره کنم، اونا هر کاری می کنن. با دهان باز خیره نگاهش می‌کردم. نگاهی به اطراف انداخت. –الانم مثل بچه‌ی آدم همراه من میای، بدون حرف و حرکت اضافه، فهمیدی؟ بعد دستم را محکم گرفت. –پیاده شو بریم. پیاده شدم و پشت سرش راه افتادم. در عرض چند ثانیه عصبانیتش از بین رفت و به حالت عادی برگشت. با دقت اطرافم را از نظر می‌گذراندم. با خودم فکر کردم. "اینایی که این جا زندگی می‌کنن خونه شون رو چطوری پیدا می کنن؟ این جا خونه‌ها چقدر شبیه‌همه!" وقتی به ساختمان ها دقت کردم دیدم شماره و حروفی که روی سر در هر برج نوشته شده، با بقیه فرق می‌کند. حتی فرم پله‌ها و سر در هر مجتمع با یکدیگر متفاوت است. وقتی شماره‌ی مجتمعی که ما مقابلش قرار گرفتیم را نگاه کردم. هلما داد زد: –چشمات رو درویش کن، زیادی فضولی می‌کنیا. دوباره از تغییر حالتش تعجب کردم. نگاهم را به صورتش دادم. رنگش پریده بود و خیلی خشمگین به نظر می‌آمد. در مجتمع باز بود. وارد شدیم و سوار آسانسور شدیم. هلما شماره‌ی شش را فشار داد. به طبقه‌ی سوم که رسیدیم در آسانسور باز شد و دو خانم همراه یک دختر کوچولو وارد آسانسور شدند و با دیدن هلما با خوشرویی سلام و احوالپرسی کردند. یکی از خانم ها چادری و دیگری مانتویی بود. دختر کوچولو که تقریبا دو سه ساله به نظر می‌آمد نگاهش را به من داد. لبخند زورکی خرجش کردم. او هم لبخند زد و بعد نگاهش را به طرف هلما چرخاند. کم‌کم لبخندش جمع شد و با بهت و حیرت خیره به هلما ماند. آن خانم چادری پرسید: –هلما خانم خوب شد دیدمتون، چند روزه که آقای دکتر نیستن، تو مجازی هم خبری ازشون نیست. اتفاقی براشون افتاده؟ آن خانم دیگر گفت: –منم بهشون زنگ زدم ولی گوشی شون خاموش بود. هلما لبخند زورکی روی لبش کاشت. –ایران نیستن، چند روزی رفتن مسافرت. تو گروه پیام گذاشتن که فعلا کلاسا تعطیله، ندیدید؟! آن دو خانم به یکدیگر نگاه کردند. آن یکی گفت: –ولی آخه ما شهریه‌ی این ترم رو واریز کردیم. هلما لبخندش جمع شد. –مشکلی نداره، بعداز این که تشریف آوردن ادامه‌ی کلاسا برگزار میشه، نگران نباشید. یکی از آنها پرسید: –کار واجبی بوده وسط کلاس سفر رفتن؟ هلما دوباره نقابش را به صورتش زد. –بله دیگه، باید یه دوره‌ای می دیدن، در رابطه با همین درسا، اینه که رفتن اون جا. – تو این کرونا رفت و آمدشون خیلی باید سخت باشه. –نه، آقای دکتر خیلی وقته واکسن زدن، مشکلی نیست. خانم چادری به دوستش نگاه کرد و زمزمه کرد. –مگه اینام واکسن می زنن؟ یادته اون دفعه می‌گفت هر کس کرونا گرفت بیاد خودم ... هلما وسط حرفشان پرید. –بله، درسته، ولی دیگه واسه مسافرت اجباریه باید زده بشه. بعد هر دو خانم نگاه کنجکاوشان را به من دوختند. سعی کردم نگاهم، زبانم شود و بهشان بفهمانم که من به زور این جا هستم. همین که خواستند سوال دیگری بپرسند در آسانسور باز شد. چشمم به آن دختر کوچولو افتاد، این بار با دهان باز چشم از هلما بر‌نمی‌داشت. همگی از اتاقک فلزی بیرون آمدیم. وارد پاگرد بزرگی شدیم که سه واحد آپارتمان داشت. خانم ها هم همراه ما آمدند و هر کدام جلوی درب واحد خودشان ایستادند و مرا هم زیر نظر داشتند. هلما جلوی واحد وسطی ایستاد و داخل کیفش دنبال کلید گشت. دختر کوچولو دست مادرش را رها کرد و به ما نزدیک شد. مدام دولا می شد تا بتواند صورت هلما را که در حالت نیم‌رخ بود، ببیند. بالاخره هلما کلید را پیدا و در را باز کرد. رو به آن خانم ها گفت: –بااجازه تون! در آخر نگاهی به دختر کوچولو که حالا دیگر نزدیک در بود انداخت. دخترک به طرف مادرش عقب عقب رفت و پشتش پنهان شد. خانه‌ی آن خانم ها هم، یکی واحد سمت راست ما بود و دیگری واحد سمت چپ. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت266 هلما در را پشت سرمان بست و با حرص زمزمه کرد: –همسایه‌های فضول. بالاخره دستم را رها کرد. آن قدر فشار داده بود که انگشت هایم به هم چسبیده و عرق کرده بود. با دست دیگرم انگشت هایم را ماساژ دادم و پرسیدم: –منظورشون از دکتر همون نامزدت بود؟! سکوتش وادارم کرد که سوال دوم را هم بپرسم. –دکترای چی داره؟ اصلا به تیپش نمیاد دکتر باشه، واقعا اون درس خونده؟! در را قفل کرد و کلید را برداشت. –مگه دکترا رو پیشونی شون نوشته؟ زمزمه کردم: –دکتر چاقو کِش ندیده بودیم که دیدیم. لابد دکترای دیوونه کردن ملت رو گرفته. دوباره عصبانی شد. –این چرت و پرتا رو از علی یاد گرفتی؟ من هم حرصم گرفت و گفتم: –لازم نیست کسی بهم بگه. کور که نیستم ساره رو دارم می‌بینم دیگه. کلید در را داخل کیفش گذاشت. –اون روز که با ساره اومده بودی، تو بین اون همه آدم، کسی مریض بود؟ ساره هم مشکلی نداره، کم کم که انرژی های منفی ازش دفع بشه حالش خوب میشه. نگاهی به اطراف انداختم. –ولی به نظر من شماها با این کاراتون انرژی منفی رو در حقیقت وارد بدنش می‌کنید نه این که خارج کنید. وارد آشپزخانه شد و کیفش را داخل یکی از کابینت ها گذاشت. –اگه انرژی منفیه پس چرا حالشون خوب میشه؟ چرا آرامش می‌گیرن؟ –شما به اونا تلقین می‌کنید. آرامششون مقطعیه. شوهر ساره می‌گفت ساره دو روز حالش بهتر می شه. تازه خوبم نمی شه یه کم بهتر میشه بعد دوباره همون آش و همون کاسه ست. بعدشم قرار نیست که همه حالشون بد بشه، بالاخره ظرفیت و شرایط روحی و جسمی آدما با هم فرق می‌کنه. طبق اون چیزی که من از مطالب جمع آوری شده‌ی امیرزاده خوندم؛ انرژی مثبت و منفی همون نور و ظلمته یا شر و بدیه یا شیطان و فرشته ست. شما ادعا می کنید که شیطان و ظلمت و بدی رو از بدن شخص بیرون می‌ریزید. این غیر ممکن و محاله! اصلا واسه این کار همچین روشی وجود نداره. –چرا؟ پوزخندی زدم. –چون این کار شما یعنی می خواید طرف رو عارف بالله کنید. یعنی به خدا خیلی نزدیکش کنید. کدوم یکی از شما نشونه‌های عارف رو داره؟ الان تو که مربی هستی و چندین ساله تو این کاری، به نظر خودت به خدا نزدیک شدی؟ شیاطین دیگه باهات کاری ندارن؟ روی مبل نشست. –خب، شاید به زمان بیشتری نیاز هست. من هم روی کاناپه نشستم. –درسته، دقیقا همون چیزی که علی نوشته بود. زمان زیاد و تدریجی، نه به یک باره. شماها می گید، با این کاراتون اگر کسی مریض باشه خوب میشه و اگر به این کلاسا ادامه بده دیگه مریض نمی شه، در حالی که این طور نیست. بزرگان دین هم مریض می شدن، دکتر می رفتن و دارو مصرف می‌کردن تا حالشون خوب بشه. –ولی کسایی بودن که حالشون خوب شده. –شاید بوده، ولی بعضیا هم بودن که پاشون خوب شده در عوض کمر درد گرفتن. رویش را برگرداند. –خب که چی؟ علی اینا رو یادت داده که بیای واسه من بلغور کنی؟ بی‌تفاوت به حرفش گفتم: – توی اون جزوه‌ها این رو هم نوشته بود که به خاطر این همه خدمتی که دارید به شیطان می‌کنید، خوب کردن بعضی بیماریا کمترین کاریه که ظلمت و شیاطین می تونن واسه شماها انجام بدن، که تازه اونم بیماری از بین نمی ره فقط انتقال پیدا می‌کنه. اون استاد شما هم با این کارا داره شما رو از خدا دور می‌کنه. دست هایش را روی سینه‌اش جمع کرد. –تو اگر استاد ما رو می‌شناختی این جوری در موردش نظر نمی‌دادی. لیلافتحی‌پور برای شب وفات حضرت معصومه ۵تا صلوات بفرستیم برای حاجت روایی خودتون وازدواج مجردها .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت267 با حرص گفتم: – من با چشمای خودم ساره رو دیدم. اون بیچاره داشت زندگیش رو می‌کرد. درسته سخت کار می‌کرد ولی زندگی خوبی داشت، شاد بود. شماها زدید زندگیش رو داغون کردید. نفسم را بیرون دادم و پرسیدم: –اصلا اون روز چه بلایی سرش اومد. چی کارش کردی؟ چطوری رفت خونه ش؟ بی‌تفاوت گفت: –دادم یکی از بچه‌ها بردش خونه ش. سرم را پایین انداختم و آرام گفتم: –خیلی شنیده بودم آدما خودشون خودشون رو بدبخت می کنن ولی تا آدم با چشم خودش نبینه باور نمی‌کنه. پوزخند زد. –همون تو خوشبخت شدی بسه. منم شنیده بودم طرف تو خیال زندگی می کنه‌ها ولی باورم نمی شد. تو توهّم خوشبختی داری، وگرنه با کسی که من سه سال باهاش زندگی کردم، کسی خوشبخت نمی شه. اصلا اون بلد نیست کسی رو خوشبخت کنه. نگاهش کردم. –نه، ربطی به علی نداره، خود منم با این کارام داشتم خودم رو بدبخت می‌کردم. اگه ساره این طوری نشده بود و منم سادگی نمی‌کردم و نمی اوردمش تو اون خونه، الان سر زندگیم بودم. من خودم باعث شدم الان این جا باشم. با بی فکری خودم. منم مثل تو همین الان می‌تونم بی‌فکری خودم رو گردن علی بندازم. دیگه اون به انصاف خود آدما بستگی داره. ولی باز خدا رو شکر که زود متوجه‌ی اشتبام شدم. سرش را کج کرد. –علی خوب شاگردی تربیت کرده، ساره می‌گفت خیلی بی‌زبونی. کجاست که ببینه فقط در عرض چند ماه این طوری زبون دراز شدی. اخم کردم. – حقم داری حرفام رو به حساب زبون درازی بذاری. شاید اگه نامزد علی نبودم حداقل به حرفام فکر می‌کردی. از حرفم خوشش نیامد و داد زد. –صدات رو ببر، بسه! اعصاب ندارما. یه جوری هی میگی نامز نامزد کسی نفهمه فکر می‌کنه نامزدت وزیری وکیلی چیزیه. مگه کی هست که... حرفش را بریدم. –هر کی که هست برای من عزیزترین کس زندگیمه، از وقتی باهم نامزد شدیم احساس خوشبختی می‌کنم. همین برام کافیه، نیازی به وزیر و وکیل هم ندارم، اون همه‌ی زندگیمه، این چیزا سرت میشه؟ این بار بلندتر فریاد زد. –دهنت رو ببند. من هم داد زدم. –خودت دهنت رو ببند. اصلا تو از زندگی ما چی می خوای؟ چرا پات رو از زندگی ما بیرون نمی‌کشی؟ ای کاش بلایی که سر ساره اومد سر تو میومد همه از دستت راحت می شدن. جلو آمد و کشیده‌ی محکمی نثارم کرد که در لحظه ساکت شدم. ولی به ثانیه نکشید که بلند شدم و موهای بلندش را در دستم گرفتم و تا خواستم بکشم آن چنان هولم داد که کنار مبل به پشت روی زمین افتادم و تا خواستم بلند شوم روی سینه‌ام نشست. –چه غلطی کردی؟ من هی می خوام باهات مدارا کنم، باز زبون درازی می‌کنی؟ یقه‌ام را گرفت و ادامه داد: –دفعه‌ی آخرت باشه‌ها، وگرنه یه جوری می زنمت که از جات بلند نشی. با دهان باز نگاهش می‌کردم. آن قدر سنگین بود که احساس خفگی کردم و به سرفه افتادم. بلند شد و کناری ایستاد. با خشم گفتم: –لیاقتت همون دکتر چاقو کشه، به هم خیلی میاید. به طرفم هجوم آورد و لگدی به پهلویم نواخت. –چی گفتی؟ هان؟! صدای گوشی‌اش باعث شد به طرف کانتر آشپزخانه برود. بعد از این که با تلفن حرف زد انگار آدم دیگری شد. با لبخند جلو آمد و دستش را به طرفم دراز کرد. –پاشو دیگه، خوشت میاد رو زمین ولو بشی؟ دستش را کنار زدم و در حال بلند شدن زمزمه کردم: –خدا شفات بده. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
(س) .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯امشب اين دل گشتہ بينِ سينہ گم 🍂🍁مهدے صاحب زمان آيد بہ قم 🕯شالِ ماتم را بہ سر انداختہ 🍂🍁نالہ‌اش بر جان شرر انداختہ (س)💔 🍂🕯 🏴 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜️ کریمان خوب می دانند آداب کرامت را اگر مسکین تو رسم گدایی را نمی‌داند .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´