🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت293
پرسیدم:
–تو رو چرا نمی ذاشتن بیای؟
–می گفتن انرژیای منفی این دختره، رو بچه تاثیر می ذاره.
مادر رو به من گفت:
–من نمیدونم تو چرا این قدر سر به هوا شدی؟ می خوای، تا ابد هول و هراس اون زنه رو داشته باشی؟ اسمش چی بود؟ آ... همون هلمای گور به گور شده. می خوای آبروی بابات بره؟ نمی بینی این دختره ساره رو؟ ببین به چه روزی افتاده؟
–آخه چه ربطی داره مامان؟ الان هر کسی می تونه بیاد زندگی رستا رو به هم بریزه و آبروش رو ببره، پس اون به خاطر این فکر باید شوهر و بچههاش رو ول کنه؟
مادر کنار رستا نشست.
–آخه این چه مثالیه؟ موضوع تو و رستا فرق داره. تو اول کاری، هنوز که عقد نکردین، فقط یه صیغه خوندیم برای آشنایی بیشتر. واسه همین اجازه نمی دادیم بری خونه شون بمونی دیگه. ببین این دوستت ساره رو، اگه از اول حرف گوش می داد این بلا سرش میومد؟ باور کن عاق والدین شده، وگرنه کی یهو در جا جوری مریض می شه که هیچ دکتری نفهمه چش شده؟
رستا اعتراض آمیز گفت:
–حالا چه عجلهای بود؟ حداقل یه مشورتی میکردید یا نظری چیزی میپرسیدید. فوری رفتید تصمیمتون رو گذاشتین کف دست علی آقا؟
من هم ادامهی حرفش را گرفتم:
–منم که کلا آدم نیستم، حداقل اول به من میگفتید.
مادر با اخم نگاهم کرد از آن مهربانی چند دقیقهی پیش دیگر خبری نبود.
–تو مگه اون موقع که جنسات رو بردی تو مغازهی این پسره، به ما گفتی؟ اون قدر سر خود بودی که با پسر نامحرم تو یه مغازه...
حرفش را بریدم.
–اون موقع که ما نامحرم بودیم اون اصلا نمیومد تو مغازه، اصلا من با همین شرط رفتم اونجا وایسادم.
رستا سرش را به علامت تایید تکان داد.
–مامان جان، تلما راست می گه. من کم و بیش تو جریان بودم.
مادر با عصبانیت از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت.
–به روباهه می گن شاهدت کیه می گه دمم. بعد هم زمزمه کرد:
–حاج خانم باید بیاد واسه شماها آیهالکرسی و چهار قل بخونه نه واسه اون دختره.
همه با تعجب به یکدیگر نگاه کردیم، از حرف مادر حسابی جا خوردیم.
رستا زمزمه کرد:
–آدم تکلیفش رو با شماها نمی دونه.
نادیا برای این که رستا از حرف مادر ناراحت نشود پچ پچ کنان گفت:
–مامان الان عصبانیه، صبر کنید آروم بشه بعد باهاش حرف بزنید.
رستا هم آرام گفت:
–چند دقیقه پیش که خوب بود. همین که حرف تلما جلو اومد، از این رو به اون رو شد.
نادیا گفت:
–همه ش واسه خاطر دیروزه، خیلی اذیت شد.
رستا لبخند کجی زد.
–بیشتر از من اذیت شد؟ من که زایمانم جلو افتاد.
اشکم خود به خود روی صورتم پهن شد.
–همه تون رو اذیت کردم، میدونم. ولی تقصیر من نبود.
نادیا به عادت همیشه سرش را به پهلویم تکیه داد.
–آبجی میدونم خیلی ناراحتی، ولی خودت مگه نمیگفتی با گذر زمان همه چی حل میشه؟ تکانی به خودم دادم.
–چی میگی؟ من شوهرم رو ول کنم که با گذر زمان همه چی حل بشه؟ پاشو برو گوشیم رو بیار.
فوری با محمد امین تماس گرفتم و از او خواستم که با هم به مغازه برویم.
او هم بعد از این که از پدر اجازه گرفت قبول کرد.
آماده که شدم از اتاق بیرون رفتم و رو به رستا گفتم:
–فعلا خداحافظ من دارم می رم.
رستا دستش را دراز کرد.
–بیا ببوسمت، شاید برگردی من دیگه نباشم.
با تعجب پرسیدم:
–کجا؟!
–رضا زنگ زد گفت مرخصی گرفته، می رم خونه مون. مامان می گه به خاطر فاطمه این جا نباشم بهتره.
مادر در حالی که گهوارهی فاطمه را تکان میداد و قرآنی که بالای سر نوزاد بود را جابه جا میکرد گفت:
–حاج خانم می گه، به خاطر مریضی اون دختره ساره، این جا جای زائو نیست.
نادیا پرسید:
–چه ربطی داره، مگه کرونا گرفته؟
مادر گهواره را رها کرد.
–کاش کرونا میگرفت. بعد رو به رستا ادامه داد:
–تو برو من هر روز صبح با تلما میام بهت سر می زنیم.
رو به رستا گفتم:
–اصلا امروز، بعد از این که کارم تموم شد میام خونه تون و پیشت می مونم.
مادر با تحکم گفت:
–نه، از اون جا یه راست بیا خونه، هر وقت خواستی بری پیش رستا با هم می ریم.
همه با تعجب مادر را نگاه کردیم و او زمزمه کرد:
–نمی ذارم تو رو هم مثل این دوستت بدبخت کنن.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
بگرد نگاه کن
پارت294
–چه ربطی داره مامان؟ اون به خاطر اینه که تو اون کلاسا شرکت کرده و کارایی کرده که نباید میکرده، من که تا حالا رنگ اون کلاسا رو هم ندیدم.
مادر عصبانی شد.
–بالاخره پای اون هلما این وسط بوده یا نه؟
وقتی سکوتم را دید صدایش را بالا برد.
–بوده یا نه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–پس چی میگی؟ وقتی از مادر شوهرت در مورد هلما و کاراش پرسیدم، اونم ماجرای مادر هلما رو برام تعریف کرد، فهمیدم نخیر این قصه سر دراز داره، طرف به مادر خودش رحم نکرده، بیاد به تو رحم کنه؟
بعد شروع کرد با خودش حرف زدن.
–اون پسر و خانواده ش چطور تونستن این کار رو با ما بکنن؟ اصلا از کجا معلوم خودشونم مثل اون نباشن؟
آدم مگه عقلش کمه با همچین آدمایی وصلت کنه، اینا رو نسل آدم تاثیر می ذارن، شاید نسل ها این موضوع ادامه پیدا کنه، مگه شیطون آدم رو ول می کنه؟ مگه رحم و مروت داره؟ به پیامبرش رحم نمی کنه چه برسه ما بندههای سراپا تقصیر.
بعد با تشر رو به رستا ادامه داد:
–چطوری تحقیق کردین که نفهمیدین هلما زده مادرش رو ناقص کرده.
رستا هم عصبی شد.
–آخه مامان، هلما چه ربطی به علی آقا داره؟ اگه اون زن خوبی بود که می نشست سر زندگیش، خب بد بوده که علی آقا این قدر از دستش حرص می خورده دیگه.
–حداقل یه کلمه به من می گفتی. اینا اهل جادو جنبل هستن.
صدای مادربزرگ از بالا شنیده شده.
–عروس جان، نگفتم صدای بلند واسه ساره ضرر داره؟
مادر در جا خاموش شد و رو به من با اشاره به طبقهی بالا پچ پچ کرد:
–بفرما، بفرما، اینم نتیجه ش، میبینی؟ صدای داد و بی داد حال دختر رو بدتر میکنه، چرا؟ ها؟ چرا؟ از خودت پرسیدی؟
جوابم فقط اشک بود.
دلم از هر طرف میسوخت. برای ساره، برای رستا، برای خودم و علی، برای پدر و مادرم، حتی برای مادربزرگم که تمام وقتش را خالصانه برای ساره گذاشته بود.
وارد ایستگاه مترو که شدیم محمد امین به طرف واگن مردانه رفت.
خیلی وقت بود که سوار مترو نمی شدم.
ماسکم را روی صورتم مرتب کردم و وارد واگن شدم.
وقتی به علی پیام دادم که خودم هم برای جمع آوری وسایلم میآیم فوری زنگ زد و گفت که می خواهد دوباره به پدرم زنگ بزند و حرف بزند.
ولی من اجازه ندادم که این کار را بکند. چون میدانستم رضایت پدر در گرو رضایت مادر است.
وقتی نزدیک مغازه رسیدیم، دیدم که علی در حال بالا دادن کرکرهی مغازه است.
محمد امین جلوتر رفت و بعد از این که با علی احوالپرسی کرد پرسید:
–علی آقا چرا مغازه باز نبود؟
علی آه سوزناکی کشید.
–چون دل و دماغی برای باز کردنش نیست.
قیافهاش هنوز هم مثل دیشب به هم ریخته بود، بیحوصلگی و ناراحتی از ظاهرش پیدا بود. دلم برای خندههایش تنگ شده بود.
جلو رفتم و سلام کردم.
به طرفم برگشت و لبخند زد و آرام گفت:
–سلام خانم خانوما. نیومدی نیومدی حالا هم که اومدی می خوای جمع کنی بری؟
چشم های نمناکم را به سیب گلویش دادم که به سختی پایین رفت.
دستش را پشت کمرم گذاشت.
–بیا بریم داخل.
محمد امین کولهپشتی را از روی دوشش پایین آورد.
–آبجی چطوری باید جمعشون کنم؟
به طرف درب شیشهای ویترین بردمش و توضیحاتی برایش دادم.
سرش را تکان داد.
–تو برو آبجی، من خودم جمع میکنم.
به طرف آشپزخانهی نقلی مغازه رفتم.
علی آن جا دست هایش را روی سینهاش جمع کرده و ایستاده بود.
آشپزخانه به هم ریخته بود.
شروع کردم به مرتب کردن.
علی نفسش را بیرون داد.
–تو باهاشون موافقی؟
دست از کار کشیدم و نگاهش کردم.
–تو که بهتر از من جواب این سوال رو میدونی.
–پس چرا کاری رو که می خوان، انجام می دی؟
رو به رویش ایستادم.
–منظورت جمع کردن وسایله؟
–هم اون، هم این که بهشون حرفی نمی زنی.
امروز وقتی حرفای پدرت رو به مادرم گفتم باورش نشد. همین چند دقیقهی پیش به مادرت زنگ زد که بیاد خونه تون و باهاشون صحبت کنه ولی مادرت اجازه نداده و گفته مرغ ما یه پا داره.
حرفایی به مادرم زده که مادرم از ناراحتی پشت تلفن گریهش گرفته بود.
همه ش بهم میگفت یعنی ما باعث این همه اتفاق هستیم؟
لبم را گاز گرفتم.
–کاش مامان به خونه زنگ نمی زد. من و رستا هم قبل از اومدنم با مامان حرف زدیم ولی فایده نداشت، اون خیلی عصبانیه. نادیا میگه دلیلش اینه دیروز خیلی فشار عصبی رو تحمل کرده.
رفتارش با همهی ما هم تغییر کرده، شاید یه دلیلشم دیدن اوضاع ساره ست. اون خیلی ترسیده.
همه ش فکر می کنه منم ممکنه مثل ساره بشم.
علی آه پر سوزی کشید.
–انگار همه چی دست به دست هم دادن تا ما رو از هم جدا کنن.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
بگرد نگاه کن
پارت295
یاد حرف هلما افتادم برای قول دو هفتهای که قرار بود برای دور ماندن از علی به او بدهم.
برای همین گفتم:
–شایدم اگه واقعا دو هفته از هم دور باشیم همه چی درست بشه و مامانم آروم تر بشه.
–توام داری به حرفای هلما پناه می بری؟ اگه این چیزایی که گفتی نشد چی؟ نمیدونم ربطی داره یا نه، ولی تقریبا دو هفته ی دیگه محرمیت مون تموم می شه.
نگاه مستاصلم را به چشمهایش دادم.
–آره، راست میگی، من حرفای هلما برام مهم نیست. گفتم اگر، اگرم نشد، اون وقت دیگه هر کاری تو بگی همون کار رو میکنیم.
جلو آمد.
–واقعا می گی؟
کمی به حرفی که زده بودم فکر کردم.
–مگه می خوای بگی چیکار کنم؟
لبخندی زد.
–می خوام بگم عقد کنیم و بریم سر خونه و زندگی مون.
با تردید پرسیدم:
–بدون پدر و مادرم؟! بدون خونواده م؟!
–خب وقتی موافق نیستن چی کار می شه کرد؟
–یعنی بشم مثل ساره؟ اونم به زور رضایت خونواده ش رو گرفت و بعد از عقد اونا ولش کردن.
–ولی اوضاع ما فرق می کنه.
سرم را تکان دادم.
–من بدون خونواده م نمیتونم. دلشون می شکنه.
اخم کرد.
–منم بدون تو نمیتونم. من که نمی گم اونا رو ول کنی، بعدش می ریم دلشون رو بدست میاریم.
من واقعا نمیدونم اونا چشون شده، قبول کن که دلایلشون قانع کننده نیست. به نظر من اونا توکل به خدا ندارن، این حرفاشون وسوسههای شیطانه. یعنی چی که می گن هلما آدم خطرناکیه به خاطر همین نمیخواهیم این وصلت سر بگیره، اونا دقیقا دارن کاری که هلما میخواد رو انجام میدن.
بعد دستش را لای موهایش برد و با اخم ادامه داد.
–تلما ما مجبوریم عقد کنیم، اگه این کار رو نکنیم ممکنه این وسط خیلی اتفاقها بیفته. ولی اگر عقد کنیم و بریم سر زندگیمون هلما دیگه دست از سر ما برمیداره.
با تردید گفتم:
–نگران نباش، ما هنوز یه شانس دیگه داریم؛ اونم رستا خواهرمه. اصلا موافق کارای مامان و بابا نیست. صبح با مامان یه کم صحبت کرد شاید اگه صبر کنیم اون بتونه منصرفشون کنه. آخه ماماناینا خیلی حرفش رو قبول دارن.
سرش را تکان داد.
–منم قبلا این جوری فکر میکردم ولی حالا فهمیدم با صبر کردن اوضاع بدترم می شه. چون این جور وقتا شیطان خیلی فعالیت می کنه و من رو تو ذهن اونا منفور می کنه. ما که کار بدی نمیخوایم بکنیم، تو کار خیر که صبر معنا نداره، من اصلا به این دو هفته صبر کردن خوش بین نیستم.
اگه اون روز بودی و حرفای پدر و مادرت رو می شنیدی متوجهی حرفم می شدی. اونا کلا شمشیرشون رو از رو بستن.
شرمنده پرسیدم:
–مگه چی گفتن؟
عقب رفت و به دیوار تکیه داد.
–اون روز که رفته بودم خونه تون تا خونواده ت رو آروم کنم، چون از پشت تلفن همه ش گریه و ناله میشنیدم. اونا یه جوری باهام حرف زدن، انگار من با هلما هم دست بودم.
همه ش می گفتن چرا هلما تو رو نبرده و دختر ما رو برداشته برده. خلاصه از این جور تهمتا و خیلی حرفای دیگه.
شرمنده پرسیدم:
–همون موقع که گفتی از خونهی ما بیرون اومدی موتوری بهت زد، نه؟!
–آره، اون قدر عصبی شده بودم که اصلا متوجهی موتوری نشدم.
زمزمه کردم:
–شاید خونواده م باید از اول، در جریان همه چی قرار می گرفتن، منظورم جریان چاقو خوردنت توسط نامزد هلما و خلاصه همه چی.
نگاهش را به کفش هایش داد.
–اتفاقا وقتی براشون تعریف کردم عصبانیتر شدن. گفتن چرا تلما این اتفاقا رو برای ما تعریف نکرده، بعدم گفتن حتما من مجبورت کردم که چیزی بهشون نگی.
لبم را به دندان گرفتم.
–من خودم نخواستم که اونا بدونن، ترسیدم بعدها رو تصمیمشون در مورد ازدواجمون تاثیر بذاره.
پوفی کرد.
–این حرف نزدنای تو آخرش یه بلایی سر ما میاره. الان مطمئنی همه چیز رو در مورد اتفاقای دیروز بهم گفتی؟
اعتراضآمیز گفتم:
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
••|🍀😂|••
😭😭😭😭😭😢😭😢😭
😫😫😫😭😭😫😩😭😩😭
😡
<👕>
👖
ولشون کنید بزارین گریه کنن
من زدمشون
برا اعضا مجردان انقلابی جوک میساختن من هم زدمشون...
اعضای گرامی......
اگه غمی داشته باشید... ماباشما هستیم
اگه گرفتاری داشته باشید.... ماباشما هستیم
اگه ناراحتی داشته باشید.... ماباشما هستیم
اگه خوشحال بودید... ماباشما هستیم
اگه احتیاج به کمک داشتید ..
خداااا با شماست!!ما چه کاره ایم ؟😂😂😂
😁•••|↫ #طنز
❤️
#واکنش_به_طنز
جان مااااااااا!!!🤭🤭🤭
چه وکیل مدافعی داریم ما مجردهای انقلابی خوشبحالمون،🤗🤗🤗هم زور و بازو💪💪 هم غیرت🙅♂🙅♂ دیگه چی آدمین جان رو کن ببینیم که امیدوار بشیم🙃🙃🙃🙃
فقط تو رو خدااااااا بعد گیر اقتادی رو ما حساب نکن لطفا دیگه میدونی مجردا خودشونن و جیب مبارکشون که کم پوله😎😎😎😎
بقول خودتون اگه احتیاج به کمک داشتین خدااااا با شماست!!!ما چه کاره ایم!!!🤣🤣🤣🤣
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『🧡🌾』••
📲سفر #جدیدی در راه است به زودی صدایی از تهران تا #قدس🇵🇸 از فرودگاه ها شنیده می شود 😎💥
#آزادی_قدس
#فلسطین_مظلوم
🧡•••|↫ #قشنگيجآت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راستش این روزها...
اسم تو تنها پناه ماست...
این روزها با یاد فلسطین؛ حال خوشی برای امت اسلامی نمانده...💔:)
مگر خودت بیایی...
تا تمام شود تمام غمها...
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم
آقای امام حسین
اگه زنده بودم و یه روزی اومدم کربلا
وسط بین الحرمین میشینم و برات تعریف میکنم که این روزا چقدر سخت گذشت :)
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_مولا_جانم️
💖#امام_زمانم
در التهابِ زمین؛
در اضطرابِ زمان؛
یادِ شما
چتر امان من است
زیر باران دردها...
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِي ضَمِنَهُ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان عج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
⁉️با کسایی که به خاطر ترس از طلاق، ازدواج نمیکنن چکار کنیم؟ 🤔
💯 اگه دلیل رشد آمار طلاق برامون مشخص بشه و راه رهایی از اونم معلوم شه، میشه بر ترس از طلاق غلبه کرد. برا همین به دو دلیل اصلی از دلائل افزایش طلاق توی جامعه اشاره میکنیم:👇
1⃣ انتخاب نادرست
✅ تعداد زیادی از طلاق ها، ریشه توی انتخاب غلط داره. جوونا باید با مهارتای انتخاب همسر آشنا بشن تا بتونن پیش از ازدواج، به اختلافات و اشتراکات اعتقادی و اخلاقی خودشون با طرف مقابل پی ببرن.👌
2⃣ ناآشنایی با قواعد زندگی مشترک
❎ روند تربیتی تو جامعۀ ما به طوریه است ک سوادها به همراه سنها بالا میره، ولی رشد فهم از زندگی مشترک و تعاملات اجتماعی و همچنین اخلاق زندگی، به هیچ وجه با رشد سواد و سن تناسب نداره. ❌
❇️ ما اگه فقط سنّ ازدواج رو پایین بیاریم، بدون این که جوونا آمادۀ زندگی مشترک باشن، خدمت چندانی به جامعه نکردیم. با توجه به این دو نکته باید گفت:👇
♨️ اگه کسی مهارتای انتخاب همسر رو یاد نگرفته و با قواعد زندگی مشترک هم آشنا نیست، ترس اون از ازدواج عقلانی، ولی ازدواج نکردن، راه مناسبی برا غلبه بر این ترس نیست. باید مهارتای انتخاب همسر رو آموخت و با قواعد زندگی مشترک هم آشنا شد.☝️
#نیمه_دیگرم
#انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
35.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
8_2۷_۵۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_نهم_دهم
9_10_1
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
29.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
8_2۷_۵۳_۱🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_نهم_دهم
9_10_2
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´