🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت391
تقریبا بعد از یک ساعتی هلما با یک بطری آب سیب به سراغم آمد. چهرهاش درهم بود.
پرسیدم:
–چی شده؟
بطری را روی میز گذاشت.
–این رو علی آقا آورده. نذاشتن وارد بخش بشه، من رفتم صحبت کردم که اجازه بدن بیاد پیشت، تا فهمید اونا به خاطر من اجازه دادن بیاد داخل این بطری رو گذاشت روی میز پرستاری و رفت.
با بهت نگاهش کردم.
دستم را دراز کردم و گوشیام را برداشتم.
–الان بهش زنگ می زنم.
با اولین زنگ گوشیاش را جواب داد.
–الو، سلام.
با صدای گرفتهای جواب داد.
–سلام عزیزم. ببخش نشد بیام ببینمت. این جا پرسیدم گفتن اگر صبحا بیام شیفتا عوض می شه، مکثی کرد و با خنده ادامه داد:
–اون شیفتیا مهربونترن. فردا صبح میام پیشت.
نالیدم.
–نه، صبر کن. من میام تو حیاط. باید ببینمت. دلم برات تنگ شده. چند سرفهی خلط دار کرد.
–می تونی بیای؟ حالت بد نشه؟
–سعی میکنم.
قبل از این که من حرفی بزنم هلما فوری ویلچر برایم آورد.
–می خوای من ببرمت؟
–ممنون می شم. فقط تا جلوی در بخش، نمی خوام تو رو ببینه.
با ویلچر وارد حیاط بیمارستان شدم، چشم چرخاندم تا ببینمش.
شنیدن صدایی از پشت سرم، قلبم را به تکاپو انداخت. سرچرخاندم.
–سلام بر بانوی عزیزتر از جانم.
لبخند عمیقی زدم.
–سلام آقا، حالا دیگه من رو ندیده می خوای بری؟
جلوی ویلچر روی پا نشست و نگاهش را به چشمهایم دوخت. نگاهی عمیق، مهربان و عاشقانه.
از نگاهش لپ هایم داغ شدند و گل انداختند. لب زدم.
–خوبی؟
از جایش بلند شد و پشت ویلچر قرار گرفت و شروع به هل دادن کرد.
–چطوری خوب باشم وقتی ملکهی خونه م این جاست، پر پروازم پیشم نیست چطور می تونم خوب باشم؟
کدوم پرنده رو دیدی پرش زخمی باشه و نتونه پرواز کنه و خوشحال باشه.
دستم را روی دستش که دستگیرهی ویلچر را هل می داد گذاشتم.
این جام خیلی سخته، اصلا اینجا دنیاش با بیرون فرق داره،
چندتا اتاق اون طرفتر یکی رو میارن که چند بار خودکشی کرده، یه نفر دیگه واسه چند روز بیشتر زنده موندن داره می جنگه...
بعضیاشون می خوان بیشتر اینجا بمونن و تنها باشن، چون از دنیای بیرون خستهن، بعضیا از تنهایی می ترسن و می خوان زودتر برن خونه.
نفسش را بیرون داد.
–فکر نمیکنم کسی از تنهایی خوشش بیاد، کسی که می گه تنهایی رو دوست دارم حتما داره با یه آدم تو دلش زندگی می کنه، من که تنهایی خیلی داره بهم سخت می گذره. انگار زمان وایساده تلما. زود خوب شو و برگرد خونه.
نزدیک یک درخت بید خیلی بزرگ رسیدیم.
–همین جا وایسا، بیا جلو می خوام ببینمت.
جلو آمد و روی نیمکتی که همان جا زیر درخت بود پشت به در ورودی نشست.
خیلی خسته به نظر می رسید. زیر چشمهایش گود شده بود. مدام سرفههای ریز پشت هم میکرد.
ویلچر را به طرف خودش کشید. درست روبرویش قرار گرفتم. خم شد و با پچ پچ پرسید:
–اون این جا چی کار می کنه؟ حالا دوتا کار واسه تو انجام داده فکر کرده...
نوچی کردم.
–اون فقط خواسته کمک کنه، تو چرا ول کردی رفتی؟
نگاهش را به دور دست داد.
–شیطونه می گه بیمارستانت رو عوض کنما، حیف که حالا حالا جا پیدا نمی شه وگرنه از این جا می بردمت.
دستش را گرفتم:
–اون که کاری با تو نداره، خدا بخشیدتش، اون وقت تو...چند سرفهی پشت سر همم باعث شد علی با نگرانی نگاهم کند.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت392
بطری که دستش بود را به طرفم گرفت.
–بگیر یه کم بخور، شربت عسله، اینم آورده بودم بهت بدم این قدر اعصابم خرد شد که موند تو دستم.
بعد از این که سرفهام بند آمد موضوع صحبت را عوض کردم.
–کی تو خونه بهت می رسه؟ اصلا چیزی خوردی؟ به نظرم خیلی ضعیف شدی.
ماسکش را پایین کشید و سعی کرد لبخند بزند.
–آره بابا، نگران من نباش. اکثرا می رم بالا. قبل از این که بیام اینجا عمه ت یه قابلمه سوپ و غذا آورده بود منم دلی از عزا درآوردم.
–چه عجب!
–آخه بعد از این که من از این جا رفتم خونه، بابات به عمه ت زنگ زد و گله کرد که دست تنهام و مامان بزرگم مریض شده دیگه نمی تونه کمک کنه، اونم غذا درست کرد آورد.
دستم را روی دست زدم.
–وای! مامان بزرگم مریض شد؟!
–آره، ولی خفیفه. خودش کاراش رو می تونه انجام بده.
نفس عمیقی کشیدم و این باعث شد سینهام درد بگیرد و صورتم مچاله شود.
دست هایم را گرفت.
–چی شد؟
سرم را تکان دادم.
–چیزی نیست، خوبم. صاف نشستم و ادامه دادم:
–اصلا فکرش رو هم نمیکردم یه روزی نفس کشیدن برام این قدر سخت و با درد باشه.
با دلسوزی نگاهم کرد و خم شد و دست هایم را در دست هایش گرفت و بوسید.
–آخ، دردت به جونم، این جوری می گی نفسم بند میاد. خونههم که برم تمام فکرم این جاست. کاش میدونستم چی کار باید بکنم که زودتر حالت خوب بشه.
لبخند زورکی زدم.
–هیچی، تو فقط زودتر خوب شو که خیالم از طرف تو راحت بشه.
صدای پایی که دوان دوان به طرفمان میآمد باعث شد نگاهم را از علی بگیرم.
هلما گوشی به دست، با عجله به طرف ما میآمد، صدای زنگ گوشیام را میشنیدم. علی پشت به هلما بود. سوالی هلما را نگاه کردم وقتی نزدیک شد و چشمش به دست های در هم گره خوردهی من و علی افتاد ایستاد. برای لحظهای نگاهش یخ زد. صدای زنگ گوشی قطع شد و من دست هایم را عقب کشیدم.
هلما زود ماسکش را پایین کشید و همان طور که نفس نفس می زد گفت:
–تلما جان، گوشیت چند بار زنگ خورد مریضا صداشون در اومد. نگاه کردم دیدم مادرته، گفتم یه وقت نگران می شه، برای همین گوشیت رو آوردم.
لبخند زدم.
–خیلی ممنون، آره طفلی مامانم زود نگران می شه. کار خوبی کردی.
همان لحظه دوباره گوشیام زنگ خورد. علی سرش را به طرف مخالف هلما چرخاند.
هلما گوشی را به طرفم گرفت.
– دوباره زنگ زد، بیا جواب بده. هلما تقریبا نزدیک علی بود ولی با من فاصله داشت، انگار دلش نمیخواست جلوتر بیاید برای همین من خواستم بلند شوم و گوشی را بگیرم. علی اشاره کرد که بنشینم و خودش بدون این که سرش را به طرف هلما بچرخاند دستش را دراز کرد و گوشی را گرفت.
من رو به هلما تشکر کردم و او به سرعت به طرف داخل ساختمان رفت.
علی پوفی کرد.
–حالا گوشی رو نمی اورد یا می داد یکی دیگه می اورد نمی شد؟ حتما باید بیاد این جا اوقات ما رو تلخ کنه.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت393
در مسیر راهرو وقتی به طرف اتاق می رفتم. یکی یکی اتاق ها را از نظر میگذراندم تا شاید هلما را ببینم.
همهی اتاق ها پر از بیمار بودند، بعضی از اتاق ها تخت ها خیلی به هم نزدیک بودند و بیش از حد معمول بیمار بود.
صدای سرفهی بیماران مدام به گوش می رسید. هر بیماری که سرفهاش قطع می شد دیگری شروع به سرفه میکرد و اجازه نمی دادند سکوت برقرار باشد. پرستارها حتی چند دقیقه وقت برای استراحت پیدا نمیکردند، دلم برایشان میسوخت و سعی میکردم کمتر وقتشان را بگیرم.
نفس هایم دیگر به شماره افتاده بود و توان راه بردن ویلچرم را نداشتم. آن قدر ضعیف شده بودم که برای انجام کوچکترین کارها به کمک احتیاج داشتم.
اتاق کوچکی نزدیک بخش پرستاری درش نیمه باز بود. جلویش ایستادم و سرکی به داخل کشیدم. هلما روی کاناپهای، آن جا نشسته بود و غمگین به گوشیاش زل زده بود.
نفس زنان گفتم:
–هلما، این جایی؟
با شنیدن صدای من سرش را بلند کرد و سعی کرد لبخند بزند.
–اومدی؟ کمک می خوای؟
سرم را تکان دادم.
–خواستم بگم من اومدم. دیگه ویلچر رو لازم ندارم. یه وقت اگه واسه کسی خواستی بیا ببر.
از جایش بلند شد و ماسکش را بالا کشید.
–باشه، پس تو رو ببرم روی تختت. معلومه حسابی خسته شدی حتما الان اکسیژن لازمی.
نفس گرفتم.
–آره خیلی.
زیر ماسک اکسیژن که قرار گرفتم نفسی تازه کردم به چشمهای هلما زل زدم. چرا متوجهی سرخی چشمهایش نشده بودم. وقتی این اکسیژن لعنتی کم می شود انسان هیچ چیز را نمیبیند.
دستش را گرفتم.
–تو گریه کردی؟
نمیتوانست انکار کند. بینیاش را بالا کشید.
–آره، یاد مادرم افتادم. اونم مثل مادر تو وقتی بیرون از خونه بودم تند تند بهم زنگ می زد، همه ش نگرانم بود ولی من مثل تو با مادرم مهربون نبودم.
دستش را فشار دادم و سعی کردم از آن حال و هوا درش بیاورم.
–آخه مامان من زیاد به بچههاش رو نمی ده. اگه بخوایم بد باهاش حرف بزنیم همچین با پشت دست می خوابونه تو دهنمون که دفعهی بعد حواسمون رو جمع کنیم.
خندید.
–یعنی می خوای بگی من از مهربونی مامانم سوء استفاده کردم؟
–اونو نمی دونم، ولی مامان من لی لی به لالای بچه نمی ذاره، می دونی چی می گم؟ بچههاش اصلا جرات ندارن بهش احترام نذارن، چطوری بگم نه که ازش بترسیما، نه، ولی هر کس ناراحتش کنه بقیه یه جوری باهاش تا میکنن که از کارش پشیمون میشه.من که خودم یک لحظه ناراحتیش رو نمیتونم ببینم. چون اگه مامانم دمغ باشه بابامم از اون ور حسابی صداش درمیاد. کلا یه فضایی می شه که بیا و ببین.
ملحفه را روی پاهایم انداخت.
–اهوم. من جرات خیلی کارا رو داشتم، ولی کاش نداشتم. کاش مادر منم با پشت دست می زد تو دهنم، کاش باهام مخالفت می کرد و این قدر با دلم راه نمیومد. کاش...
–ول کن حالا، مطمئن باش اگر این کارا رو هم می کرد می رفتی معتاد می شدی بعدشم می گفتی کاش مادرم باهام مهربون تر بود، کاش مادرم این قدر سخت گیر نبود و هزارتا ای کاش دیگه. حالا مامان منم اون جوری که گفتم نیست که، شوخی کردم، یه مامان معمولیه، شایدم چون چهارتا بچه داره در حد معمولی می تونه محبت و توجه کنه. بیش از حد نبوده.
هلما نگاهی به درجهی اکسیژن انداخت.
–ولی به نظر من مادرت از معمولی بیشتر حواسش به بچههاش هست، محبتشم خیلی به جا بوده، این رو از تربیت تو کاملا می شه تشخیص داد.
با تعجب نگاهش کردم.
–چطور؟!
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پویانمایی:
«دیوار در قلبم» ساخته ی هنرمندان عرب
🔸 داستان درد و رنج یک خانواده فلسطینی است که در کمپ بالاتا در نزدیکی نابلس زندگی میکنند. در اثر ساخت دیوار حائل در سرزمین اشغالی، بخشی از زمین این خانواده نیز در معرض نابودی قرار میگیرد به همین دلیل آنها تصمیم میگیرند با نیروهای اشغالگر که قصد ویران کردن خانهشان را دارند مقابله کرده و جلوی آنها را بگیرند.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
17.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چطور خیال خود را مدیریت کنیم⁉️راهکارهای طهارت #خیال
#خیال
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قرار ما حرم توست یا امام رضا (ع)
امید ما کرم توست یا امام رضا (ع)
محتاجم!
محتاج یک فنجان چای که پهلویش تو باشی... آقا جان
اللهم الرزقنا حرم
#شبتون_رضایی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
من کوچه بازاری صدا کردم شما را
دورت بگردم! دور نندازی گدا را
کاری ندارم با کسی غیر از خود تو
از بس بد عادت کردهای امثال ما را 😔💔
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#السلام_ایها_الغریب
♦️سلام امام زمانم
🔹پاییز است...
روی سنگفرش دلهایمان
پر از آرزوهای
خزان شده است
و سرمای فراق ،تا عمق استخوانمان رامیسوزاند...
آسمان جانهایمان را
ابرهای تیرهی دلتنگی،
فراگرفته و صحن وجودمان
از عبور مداوم
بغض و اضطراب وچشم به راهی ، سرشار است...
شما بگویید عزیز دلهای ماشما بگویید
جز مژدهی سبز و معطر ظهورتانچیزی هست که
آراممان کند؟
#اللهمعجللولیڪالفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#ازدواج
✔️ هنر پرسشگری و تکنیک های سوال کردن در جلسه خواستگاری
الف )پرسش تیری
پرسش هایی که هدفی را دنبال می کنند و توسط آن طرف مقابل مجبور می شود با بله یا خیر پاسخ مثبت یا منفی دهد
مثلاً
از آدمهایی که رفیق باز هستن خوشتان نمی آید.
به او نمی گوید رفیق باز یا نه بلکه می گوید من از این گونه افراد خوشم نمی آید شما چطور؟
ب) پرسش های قلابیfishing gues
به پرسش هایی میگویند که مفهوم کلی آن گیر انداختن طرف مقابل است سوال طوری مطرح میشود که اون نتواند پاسخ درستی برای برای آن ارائه دهد نیت سوالکننده جواب گرفتن نیست بلکه به بن بست انداختن طرف مقابل است پرسش های کاربردی در حوزه انتخاب همسر ندارد چه بسا آسیب زا هم باشد
چاپ 23کتاب
#سین_جین_های_خواستگاری
نویسنده:مسلم داودی نژاد
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
47.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#قسمت_هفدهم
17_1
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´