🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت396
راه افتادم و آرام آرام خودم را به اتاقی که پرسنل آنجا استراحت میکردند رساندم. کسی نبود. دوباره به هلما زنگ زدم. صدای گوشیاش از اتاق میآمد. دوباره وارد اتاق شدم گوشیاش به شارژ بود. چند دقیقهای همان جا نشستم که هلما آمد و با تعجب نگاهم کرد.
–چیزی شده؟ چرا اومدی اینجا؟!
–چرا گوشیت همراهت نیست؟ کلا گوشیت رو همه جا رها میکنیا، نمی گی یکی زنگ می زنه کارت داره؟
نفسش را آه مانند بیرون داد.
–وقتی چشمم بهش میفته تنهاییم محکم تر تو صورتم کوبیده می شه.
وقتایی که یه مدت طولانی گوشیم پیشم نیست، انتظار دارم وقتی بازش می کنم مثل قبلنا حداقل یه نفر بهم زنگ زده باشه ولی دریغ از یه تماس.
فردای آن روز علی به دیدنم آمد. هنوز تا ظهر چند ساعتی مانده بود. انگار با تغییر شیفت نگهبان جلوی در قوانین هم تغییر کرده بود.
علی به داخل بخش آمد و بالای سرم ایستاد.
با دیدنش لبخند بر لب هایم آمد و لب زدم.
–بهتر شدی؟
سرش را تکان داد.
–آره خیلی بهترم، فقط این سرفهها ولم نمی کنن. یه کمم ضعف دارم.
یک بطری آب سیب و مقداری غذای خانگی برایم آورده بود. همه را روی میز کنار تخت گذاشت و مشغول باز کردن بسته بندی ها شد.
–مامانت گفته خودم بالای سرت وایسم و غذا رو به خوردت بدم.
سعی کردم بنشینم.
–حالش خوب شده که غذا پخته؟
قاشق را پر کرد.
–نه هنوز، ولی با همون حالش پخته، خیلی نگرانته.
سرم را تکان دادم.
–آره، وقتی زنگ می زنه متوجه می شم.
قاشق را جلوی دهانم گرفت.
–چند تا قاشق و بشقاب یک بار مصرفم آوردم، می خوای به هم اتاقیاتم تعارف کنم؟
نگاهم را در اتاق چرخاندم.
اکثرا خواب بودند.
–چه کار خوبی کردی، آره حتما این کار رو بکن.
علی به قاشق اشاره کرد.
–از اون قیمههای بیستهها، مامان سنگ تموم گذاشته. من خودم اول از همه تستش کردم.
نجوا کردم:
–مامان همیشه دست پختش خوبه.
–آره، گفت موقع پختش همش دعا و حمد به نیت شفا خونده.
همین که خواستم شروع به خوردن بکنم سرفههایم شروع شد و امانم را برید طوری که نفس کشیدن برایم سخت شد. علی قاشق را برگرداند.
دراز کشیدم و ماسک اکسیژن را بر روی دهانم گذاشتم. علی دستپاچه شد و مضطرب نگاهم کرد.
چشمهایم را به نشانهی این که خوبم باز و بسته کردم.
جلوتر آمد با دو دستش دستم را گرفت و روی سینهاش گذاشت و نجوا کرد:
–دردت به جونم، کاش من جای تو روی تخت بیمارستان بودم.
چشمهایش نم زد و روی میز دنبال آب گشت.
بطری آب را به طرفم گرفت.
–می خوای یه کم بخوری؟
وقتی کمی آرام شدم گفتم:
–می خوام زودتر برم خونه.
غمگین گفت.
–تو زودتر خوب شو، می ریم خونه. برای زندگی مون کلی برنامه دارم.
می خوام ببرمت مسافرت، هر جا که تو بگی، فقط خوب شو خانمم.
به چشمهایش خیره شدم.
–من هیچی جز این که برم خونه نمی خوام. این جا این قدر آدما گرفتارن و حال روحی شون بده که همه ش به این فکر می کنم کاش علمش رو داشتم و میتونستم واکسنش رو بسازم، اون وقت شبانه روز کار میکردم تا مردم رو نجات بدم.
غم از چشمهای علی کنار رفت.
همین الانم واکسنش تو کشورمون داره ساخته می شه. اگه تو هدفت از درس خوندن خدمت به مردمه، حالا تو هر زمینهای، می تونی درست رو ادامه بدی و به هدفت برسی.
با چشمهای گرد نگاهش کردم.
–واقعا؟!! تو که می گفتی نمی خوای ازم دور باشی!
لبخند زد.
–اولا که خودت گفتی طاقت دوری من رو نداری، دوما معلومه که منم طاقت دوریت رو ندارم، واسه همین گفتم با هم درس بخونیم.
–این دیگه محشره، این که گفتی خودتم میای برام خیلی عجیبه.
سرش را تکان داد.
–توفیق اجباریه دیگه، نکنه انتظار داشتی تنها به یه کشور غریب بفرستمت؟
–البته من که دیگه هیچ جا تنها نمی رم. حالا جدا یهو چطور شد تصمیمت عوض شد؟
نفسش را بیرون داد.
–چون خیلی حیفه که با این همه استعداد درست رو نخونی، به خصوص حالا که دغدغههای جدیدی پیدا کردی و هدفمند شدی، قبلا که ازت پرسیدم جوابی درستی برای ادامه دادن درست نداشتی.
لبخند زدم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت397
–البته حالا دیگه می خوام تو کشور خودم درسم رو ادامه بدم. رشتهی من توی کشور خودم هست، چرا برم جای دیگه؟
سرش را کج کرد.
–فکر کردم خیلی دوست داشتی بری؟
–اون موقع شاید، ولی حالا دیگه نه.
با خنده ادامه دادم.
–در حال حاضر تمام فکرم اینه که زودتر برگردم به همون زیرزمینی که یه روز مامانت گفت مرغدونیه. دلم واسه مرغدونی مون تنگ شده.
نوچی کرد.
–اون جا رو همچین که حالت خوب شد اسباب کشی می کنیم می ریم.
چشمهایم گرد شد.
–نمی شه که، مامانم...
اخم مصنوعی کرد.
–با اجازهی جناب عالی تا اون موقع من همه چیز رو لو می دم.
بهش می گم دیگه اونی که ازش میترسید کبریت بی خطر شده.
لبم را گاز گرفتم.
–واقعا می گی؟!
–نگم؟
نگاهم را به سقف دادم.
–صبر کن، بذار خودم کم کم بهش می گم.
سرش را تکان داد.
پرسیدم:
–یعنی من دوباره به خونه مون برمیگردم؟
سعی کرد لحن شادی داشته باشد.
–این چه حرفیه؟ معلومه که برمیگردی؟ مگه کلی برنامهی غذایی ننوشته بودی که برام درست کنی؟ مریضی رو بهونه نکنا من شکمم رو صابون زدم.
نگاهم را پایین دادم.
–تقصیر خودمه، اون قدر ناراحت بودم که آشپزخونه ندارم، خدا یه کاری کرد که حسرت همون اجاق گاز سر پله به دلم بمونه.
با انگشت سبابهاش آرام روی بینیام زد.
–آی آی، این وصلهها به خدا نمی چسبهها قربونت برم. خدا فقط می خواد تو قوی بشی نه این که حسرت بخوری خانم.
–فعلا که چیزی نمونده بمیرم دیگه وقت قوی شدن ندارم.
یک ابرویش را بالا داد.
–دیگه نداشتیما، هر چیزی که آدما رو نکشه حتما قوی می کنه، شک نکن. الان وقت مُردنت نیست، وقت قوی شدنته.
بعد چند قاشق غذا داخل پیش دستی یک بار مصرف کشید تا به بیماران بدهد، ولی کسی نخورد، اکثرا یا خواب بودند یا حال بلند شدن و خوردن نداشتند.
علی بشقاب را به طرفم گرفت.
–حداقل تو چند قاشق بخور.
به زحمت دوباره بلند شدم و نشستم دیدم نگاه علی روی در ورودی ثابت مانده.
نگاهش را دنبال کردم، هلما با دیدن علی جلوی در خشکش زده بود.
هلما نگاهش را به من داد و جدی گفت:
–ایشون نباید وارد این جا بشن، درسته خودشونم کرونا دارن ولی بالاخره این جا بخش عفونیه و خطرناکه. بعد هم به طرف بیمارهای دیگر رفت.
رو به علی گفتم:
–راست می گه، زودتر برو، یه وقت حالت بدتر می شه.
علی سرش را خم کرد و پچ پچ کرد:
–مگه نگفتی این بعداز ظهر میاد؟
لب هایم را بیرون دادم.
–دیروز که این جوری بود. نمیدونم چرا زود اومده.
زمزمه کرد:
–مار از پونه بدش میاد، البته حیفه پونه... حالا واسه من دلسوز شده.
هیسی کردم.
–می شنوه زشته.
–من برم، حالا یه وقت دیگه که این نبود میام بهت سر می زنم.
دستش را گرفتم
–علی.
روی صورتم خم شد و نجوا کرد:
–جونم.
–برام خیلی دعا کن. با گوشهی چشمش نگاهم کرد.
–این حرفت مثل اینه که بهم بگی نفس بکش، فکر و روحم پیش توئه عزیز دلم، می تونم دعات نکنم؟
همان لحظه نگاهم به هلما افتاد گاهی دزدکی نگاهمان میکرد. جوری که انگار با چشمهایش میجنگید ولی موفق نبود. من جنس این نگاه ها را میشناختم. این دلشورهها، این پنهان کردن احساسات، چون خودم قبلا مبتلا بودم، زمانی که فکر میکردم علی زن دارد و برای تحقیق با ساره جلوی در خانهشان رفته بودیم. آن روز در یک لحظه مُردم،
واقعا اگر آن موقع علی زن و زندگی داشت چه میکردم؟ دوباره هلما را نگاه کردم دست هایش میلرزیدند حتی صدایش، وقتی که داشت حال مریض را میپرسید.
گویی تمام حسهایش شورش کرده بودند و او تنها نیروی ضد شورشش یعنی عقلش را، راهیه مبارزه کرده بود. ولی چندان قوی نبود.
دلم برایش سوخت آن قدر که قلبم فشرده شد و دست علی را رها کردم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『🧡🌾』••
🔻پاییز رنگارنگ البرز 🍁
🧡•••|↫ #قشنگيجآت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••『⏰🎞』••
الماس رو از معدن زغال سنگ استخراج میکنن حجب و حیا هم همینجوره
فرق بین حجاب و بی حجاب حتما ببینید خیلی علم قشنگیه
🥥•••|↫ #حجاب
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•~🦋
تو عجیب ترین یادی، مطمئن ترین علاقه ای
تو زيباترين مطالبه ی دلی از تمامِ
داشته ها و نداشته هايم ...🩵
#شبتون_حسینی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
شڪستگانِتوایماےحَبیبونِیست
#عجب🥰
توپادشاهےولطفِتوبنده جو گَردد
●قِیامتمکهبهدِیوانِحَشرپِیشآرند
●میانِآنهمهتشویش،درتُومینگرم
○"تونَباشیمَنبهیِکپِلکزَدَنخواهَممُرد"
#حسینمن♥°
"صَلَّىٰ اللَّهُ علَيْكَ يا أبا عَبّدِ اللَّه"
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
34.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#السلام_ایها_الغریب
♦️سلام امام زمانم
🔹در این قرن های فراق،در این سال های دلتنگی چه اشک ها که چکیده به پای آمدنتان...
چه جان های عاشقی که سوخته در هجرانتان...
چه دل های بیقراری که پر و بال زده در اندوهِ غربتتان...
چه چشم های منتظری که مانده در مسیرِ آمدنتان...
🔹چه خدمتگزاران دل نگرانی که تمام عمر برای گسترش نام عزیزتان عاشقانه تلاش کردند و منتظر و مغموم و اشکبار،پر کشیدند...
🔹خدا شما را به ما بازرساند و این فراق جانسوز را به روشنای دلنشین و زیبای ظهورتان پیوند زند...
#اللهمعجللولیڪالفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#انچه_مجردان_باید_بدانند
⁉️آیا ازدواج از نگاه ما یه امر مقدسه یا صحنهای برا خودنمایی و رقابت با مردم؟😐
✅ دین به ازدواج، به عنوان یه امر مقدّس نگاه میکنه. خیلی از آسیبهایی که باعث تأخیر توی ازدواج میشه، به خاطر فراموش کردن همین نگاه مقدسه.😔
💯 تقدّس و خدایی بودن ازدواج، خیلی واضح تو آیات و رویات اومده، معروفترین آیه دربارۀ ازدواج، آیه ٢١ سورۀ روم هست: 👇
🍃ومن آیاته ان خلق لکم من أنفسکم أزواجاً لتسکنوا إلیها و جعل بینکم مودّه و رحمه إنّ فی ذلک لایات لقوم یتفکرون:
و از نشانههای او این است که از (نوع) خودتان، همسرانی برای شما آفرید تا بدانها آرام گیرید، و میانتان دوستی و رحمت نهاد. آری، در این (نعمت)، برای مردمی که میاندیشند، قطعاً نشانههایی است.🍃
♨️ آرامشی که با ازدواج به دست میاد، سرمایهای برا رسیدن به رشد و کمال انسانیه که فلسفۀ آفرینش ماست. این روایت معروف رو همۀ شنیدیم که رسول خدا صلوات الله علیه و اله فرمود:
☘ ازدواج، سنّت من است. هر کس از سنّت من روی بگرداند، از من نیست.☘
📚بحارالانوار، ج ١٠٠، ص ٢٢٠.
❌ دین با خارج شدن ازدواج از حالت تقدّس و تبدیل شدن اون به صحنهای برا رقابت، به شدّت مخالفت کرده و نتایج بدی رو برا این اتفاق بیان کرده.📛
💚رسول مهربانی پیامبر خدا صلوات الله علیه و آله فرمود:
☘کسی که زنی رو به حلال و از مال حلال به ازدواج خودش دربیاره، در حالی که هدفش از این ازدواج فخرفروشی و خودنمایی باشه، خدا به وسیلۀ این ازدواج جز بر ذلّت و خواری او اضافه نمیکنه و در قیامت، به اندازۀ بهرۀ او از این زن، اون رو بر لبۀ جهنّم نگه میداره...☘
📚وسائل الشیعه، ج٢٠، ص۵٢.
#نیمه_دیگرم
#انتخاب_همسر
#محسن_عباسی_ولدی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
50.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1🎭 سریال: #آقازاده
🏅 #ژانر : اجتماعی / درام
#پایان_قسمت_هفدهم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´