eitaa logo
مجردان انقلابی
14هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
تغییرات واقعی نجات دهنده‌اند در رابطه‌ی بین زوجین، به ازای هر تغییر واقعی که در رفتار هر یک ایجاد می‌شود، روی حل مشکلات تأثیر مستقیم دارد. اما ماهیت بدخیم بودن مشکلات زن و شوهر از اینجا آغاز می‌شود که معمولا کسی در این فضا تن به تغییر نمی‌دهد. با این وجود هر کدام از طرفین فکر می‌کنند که نهایت تغییر را کرده‌اند. این جمله که "من هر کاری از دستم بر میومد رو انجام دادم"  از زبان طرفین نمی‌افتد. یکی از تغییراتی که می‌تواند روی کیفیت رابطه تأثیر داشته باشد این است که استنادهای ذهنی خودمان را به طرف مقابل نسبت ندهیم.  برای مثال، یک خانم افسرده ممکن است در برخورد با نگاهِ خسته‌ی شوهرش، نتیجه بگیرد که «او از من خسته شده» و یا یک خانم مضطرب، دیر به خانه آمدن شوهرش را به یک اتفاق مشکوک ربط هد. این برداشت‌ها روی لحن، صدا و نگاه او تأثیر می‌گذارد و رابطه را تخریب می‌کند. @mojaradan
سلام سلام چطورین؟ ا امروزم براتون تست روانشناسی اوردم☺☺☺ در نگاه اول چند اسب در تصویر مشاهده می کنید؟ چند عکس دیدید الف_ کمتر از 4 اسب ب_بین 5تا10اسب ج_بیش از 11 اسب دوستان حتما سعی کنید دقیق بزنید تست رو چون جواب مشخص کننده تقریبی شخصیت شماست جوابتان به آیدی زیر ارسال کنید @mojaradan_bott @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا لعنت کنه زنی که دلبری کنه... 🎙سخنران حاج اقا دانشمند @mojaradan
✅«دانشجو موذن جامعه است، اگر خواب بماند نماز امت قضا می‌شود.» (شهید بهشتی) 💐 ۱۶ آذر روز دانشجو گرامی باد. @mojaradan
# ارسالی_از_کاربران ببخشید میشه لینک گروه مجردان انقلابی را بفرستید چون چند تا دوستانم خواهش کردن تا لینک گروه را واسه شون بفرستم بچه ها از قافله عقب نمانید بجنبید که از این بمب جوایز و هدایای ما عقب نیفتید اولین چراغ این بزرگوار روشن کردن و برای خودشون امتیاز کسب کردن . واگعی واگعی هم هست اجر این بزرگوار با بی بی حضرت زهرا الهی به حرمت حضرت زهرا در این ایام شهادت بانوی دو عالم حاجت روا و خوشبخت دوعالم باشن ❤️ @mojaradan
مجردان انقلابی
#تست_روانشناسی سلام سلام چطورین؟ ا امروزم براتون تست روانشناسی اوردم☺☺☺ در نگاه اول چند اسب در تصوی
سلام چطورین دوستای گلم خوب براتون جواب تست رو اوردم بعدشم بریم به ادامه پارت جدید رمان زیبا برگرد نگاه کن @mojaradan
مجردان انقلابی
#تست_روانشناسی سلام سلام چطورین؟ ا امروزم براتون تست روانشناسی اوردم☺☺☺ در نگاه اول چند اسب در تصوی
👇👇👇 🌼کمتر از چهار عدد اسب مشاهده کردم. شما فردی سطحی نگر می باشید به همین خاطر در مسائل زندگی خیلی دقیق نیستید و همیشه سعی می کنید بدون نگرانی خیلی سریع تصمیم گیری کنید. از سوی دیگر باید گفت شما بر این باور هستید که همه افراد به همدیگر مرتبط هستند و همه چیز بخشی از یک کل بزرگتر می باشد این نگاه سبب شده است که کارهای گروهی را به نحو احسنت درک کنید و بتوانید به خوبی رهبری دلسوز و محبوب برای یک گروه باشید. در نهایت شما سعی می کنید که در بیشتر مباحث شرکت کنید و به نوع نگاه دیگران به خود اصلا اهمیت ندهید. 🌸 بین پنج تا ده تصویر اسب مشاهده کردم. شما فردی جدی، کمال گرا، منطقی و با پشتکار هستید. به همین خاطر اغلب اوقات سعی می کنید بر وظایف خود متمرکز باشید و بهترین نتایج را به دست آورید. با توجه به کمالگرا بودن تان، در صورتی که به اهداف تعیین شده تان نرسید به شدت ناراحت می شوید اما باید این نکته را درک کنید که همیشه نمی توانید همه چیز را به دست بیاورید. 🌻 بیشتر از یازده اسب مشاهده کردم. شما فردی بسیار دقیق و ریز بین و گاهاً استرسی هستید، بنابراین در اطراف خود موارد و نکاتی را درک می کنید که دیگران از درک آن عاجز هستند. همیشه در تلاش هستید که همه ی کارها را بدون کم و کاستی و با برنامه ریزی مشخص انجام دهید، تا به بهترین نتیجه دست پیدا کنید @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت452 نرگس خندید. —علی آقا می دونه؟ —باور می کنی اصلا وقت نشده باهاش حرف ب
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت453 به خانه ی رستا که رسیدم گوشی ام را روشن کردم و شماره ی رستا را گرفتم. همین که جواب داد بی مقدمه پرسیدم: —خونه ای؟ با تعجب گفت: —آره، چی شده؟! —هیچی در رو بزن. رستا با دیدنم نوزادش را داخل گهواره گذاشت و به طرفم آمد. —چرا این طوری شدی؟ چی شده؟ کجا بودی؟ بچه ها از پای تلویزیون بلند شدند و خاله خاله گویان به طرفم دویدند. رستا دورشان کرد و مرا به طرف مبل برد و نشاند. فوری برایم کمی آب آورد. —با علی آقا بحثت شده؟ اسمش که آمد اشکم روان شد و سرم را روی دسته‌ی مبل گذاشتم و گریه کردم. با صدای زنگ گوشی، سرم را بلند کردم عکسش روی گوشی ام افتاده بود. با غیض آن را خاموش کردم. رستا به زور آب را به خوردم داد و سرم را در آغوشش گرفت. —رنگت پریده، سر چی آخه یهو دعواتون شد؟ شما که خدا رو شکر با هم مشکلی نداشتید! جوابی جز گریه نداشتم. کمی که گذشت و آرام تر شدم. رستا پیش دستی پر از میوه ای، روی میز عسلی کنار دستم گذاشت. —موبایلت رو روشن کن الان علی آقا نگران می شه ها. به زانویم که تند تند تکانش می دادم، نگاهی انداختم. —تو نمی خواد نگرانش باشی اون الان سرش گرمه. کنارم نشست و خیره نگاهم کرد. —سرگرم چیه؟ —بی خیال گفتم: —زن دوم. آن چنان هینی کشید که شبیه جیغ بود. —چی داری می گی؟! شوهرت زن گرفته؟! سرم را تکان دادم. —مگه می شه تلما؟! باورم نمیشه! علی آقا جونش واسه تو در می ره، اشتباه نمی کنی؟ اشکم سرازیر شد. —تقصیر خودمه، خودم باعث شدم. فکر کردم شوهرم به زن دیگه نگاه نمی کنه. به قول نرگس روشنفکر بازی درآوردم. گفتم بزار همه مهربونی کردن رو یاد بگیرن، ولی دیگه فکر مبنا و معیار و از این کوفت و زهرماراش رو نکردم. از جایش بلند شد. —چی میگی تو؟! نرگس خانمم می دونه؟! یعنی خودت گفتی بره زن بگیره؟! وقتی تمام ماجرا را برای رستا تعریف کردم سرش را با دست هایش گرفت و بعد عصبانی سرش را بلند کرد. —چرا نیومدی یه کلمه به من بگی؟ رفتی گند زدی به زندگیت، تازه الان اومدی می گی چی کار کردی؟ واسه من دهقان فداکار شدی؟ دختر توی اون کله‌ی تو یه جو عقل نیست؟ فکر کردی شوهرت امام زاده س؟ اصلا هر کی باشه، دیگه اون صیغه کردن چی بود این وسط؟ بعد دوباره سرش را با دو دستش گرفت و داد زد. —جواب من رو بده، چرا به من نگفتی؟ چرا یواشکی... حرفش را بریدم و من هم داد زدم. —واسه خاطر همین کارات، الان با سرزنش کردن من همه چی درست می شه؟ با چشم های گرد شده نگاهم کرد. —طلبکارم هستی؟ اینم جای عذر خواهیته؟ می دونی مامان بفهمه چی می شه؟ با همان حالت عصبانی چشم چرخاند و دنبال گوشی اش گشت. —گوشیم کجاست؟ زنگ بزنم به این شوهر بی غیرتت ببینم. حالا تو بچگی کردی یه غلطی کردی، اون چرا خام تو شد؟ گوشی اش را پیدا نکرد. —به گوشیم یه زنگ بزن ببینم کجاست. —نمی خواد بهش زنگ بزنی، می خوای التماسش کنی بیاد... جیغ زد. —کسی از تو نظر خواست؟ اون موقع با همین مامان خانم بلند شدی رفتی خونه ی این هلمای دربه در چی بهت گفتم؟ یادته؟ آن قدر عصبانی شده بود که ترسیدم سکته کند. بچه ها گوشه ای نشسته بودند و با چشم های ترسیده به مادرشان نگاه می کردند. به بچه ها اشاره کردم. —باشه، باشه، به خاطر بچه ها آروم تر. نگاهش را به بچه ها داد و نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: —گوشیت رو بده. به منم نگو چی کار کنم یا نکنم. می شینی همین جا تکونم نمی خوری. ✍🏽لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت454 با استرس گوشی ام را روشن کردم و به سمتش گرفتم. دوباره گوشی را به طرفم هل داد. —سریع شماره ش رو بگیر بده من. همان طور که دستم را نگاه می کرد اسمی که علی را با آن اسم ذخیره کرده بودم را دید و پوزخند زد. —عشقم؟ آدم عشقش رو خیرات می کنه خانم فداکار؟ خراب رفاقت! با بغض گفتم: —آخه تو که اوضاع هلما رو ندیدی، داشت می مرد. چپ چپ نگاهم کرد. —ان شاءالله بمیره، همه مون راحت بشیم. مدرسه هم می رفتی همین جوری خنگ بودی، پولات رو جمع می کردی واسه دوستات خوراکی می خریدی خودت گشنگی می کشیدی. سال آخر دبیرستان اون دوستت سمانه یادته، این همه بهش خوبی کردی آخرش گفت تو من رو دوست نداری، اصلا واسه من وقت نمی ذاری، همه ش یا درس می خونی یا سرت با خواهرات گرمه، بعدشم کات کرد. یعنی انتظار داشت کار و زندگیت رو ول کنی بچسبی به اون. اون موقع هم یادته هی بهت می گفتم تلما جان، دوست رفیق خوبه ولی اول خانواده. یادته یه بار به خاطر اون سمانه دل مامان رو شکستی، آخرش چی شد؟ تو از اولم واسه محبت کردنات اولویت نداشتی. همون که خودت گفتی معیار و مبنا نداشتی... اشاره به گوشی ام کردم و لب زدم. —بگیرش علی جواب داد، حرف بزن. با حرص گوشی را گرفت و بدون سلام و احوالپرسی همان طور که به طرف اتاق خواب می رفت گفت: —علی آقا دستتون درد نکنه، می ذاشتید جوهر اون عقدنامه تون خشک بشه بعد. از شما بعیده! حالا خواهر من یه چیزی گفته بود، شما چرا... رستا وارد اتاق شد و در را بست، دیگر تشخیص نمی دادم چه می گوید. زانوهایم را در بغلم جمع کردم و به حرف های رستا فکر کردم. شاید رستا درست می گفت؛ بی دریغ محبت کردن به دیگران آنها را پرتوقع می کند. شاید هم نرگس درست می گوید؛ محبت ‌های من مبنا و معیار ندارد. نگاهم را به مریم و مهدی دادم. غصه دار نشسته بودند. به آن ها لبخند زدم. به طرفم آمدند. مهدی پرسید: —خاله توام کار بد کردی مامان عصبانی شد؟ سرم را تکان دادم. —آره خاله، خیلی بد. مریم روی پایم نشست. —یعنی همه ی شیرینی ها تون رو تا ته خوردی؟! خنده ام گرفت. —شیرینی داشتید ناقلاها، پس خاله چی؟ مهدی دوید و از یخچال جعبه ی شیرینی را آورد. —خاله به آبجی نده ها، خورده، مامان گفته تا شب نمی تونه بخوره. به مریم که با حسرت چشمش به جعبه ی شیرینی بود نگاه کردم. از جایم بلند شدم. —بچه ها می ذارمش تو یخچال، شب که تنبیه مریم تموم شد با هم می خوریم. مریم با خوشحالی گفت: —خاله تو خیلی مهربونی، یعنی تا شب این جا می مونی؟ بغلش کردم. —نمی دونم خاله. کمی با بچه ها سرگرم شدم. دیگر صدایی از اتاق نمی آمد.«پس چرا رستا بیرون نمیاد؟!» با گریه کردن نوزادش بهانه ی خوبی دستم آمد. فاطمه را بغل کردم و به طرف اتاق رفتم. در اتاق را باز کردم. رستا روی تخت نشسته و سرش را به تاج تخت تکیه داده بود. —بچه گریه می کنه، آوردم شیرش بدی. دستش را دراز کرد و بچه را گرفت. من معطل بالای سرش ایستادم. همان طور که آرام آرام با کف دستش پشت بچه را می مالید نگاهم کرد. —اون گفت تلما اشتباه کرده، من گل رو برای هلما نخریده بودم. پوزخندی زدم. —توام باور کردی؟ می گم خودم دیدم. کار و مغازش رو ول کرده کوبیده رفته درست از جلوی بیمارستان واسه کی گل بخره؟ ✍🏽لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´