65d4d8ac27255ad9c66700c4_-1254055489279674969.mp3
5.6M
🎙️سمینار ازدواج موفق💫
▫️قسمت: 23
▫️زمان: 37 دقیقه
▫️دکتر: شاهین فرهنگ
قسمت قبلی | قسمت بعدی
#پادکست
#شاهین_فرهنگ
#ازدواج
#مجردان_انقلابی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیت_الله_مجتهدی
عاقبت بی احترامی به پدر و مادر
#مجردان_انقلابی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ #خط_خودکاری
نام مبارک «مهدی» با ۸ نوع خط مختلف
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
«نه...
میخواد درسش رو ادامه بده 😇»
این جوابیه که
خیلی از دخترها یا خانوادهشون
به خانواده آقاپسری میگن
که میخوان خواستگاری کنند
اصلا، این «میخواد درسشو ادامه بده»
شده یه اصطلاح،
چه درمورد کسی که
واقعا نمیخواد ازدواج کنه
چه برای کسی که از ازدواج ترس داره..
و همین باعث میشه ازدواج
یه مانع تصور بشه❗️
اما
نظر اسلام، چیز دیگهست..
اسلام میگه اگه این شرایط رو 👇
داری، نگران چیزی نباش و برای
ازدواج، فکر یا اقدام کن:
+بلوغ جسمی و عقلی و فکری
+ایمان
+توکل به خدا
🔆 بزرگی میگفت:
زشته که آدم به وعدههای
این و اون اعتماد داشته باشه
اما به وعدههای خدا، واسه
ازدواج، اعتماد نکنه..
اگه شرایطی که
اسلام گفته، همین بلوغ و توکل و
ایمان رو، داریم
مهمه
به خدا توکل کنیم و
بهانه نیاریم که میخوایم
درسمون رو ادامه بدیم..آخه
خدا خودش برامون درس رو ادامه میده..😌
در نتیجه با امید به خدا و انتخاب درستِ
همسر آینده میشه توی بحث درس حتی
موفق تر از قبل شد!
چون یه نفر هست که توی
روزای سختت همراهته:)
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
«نه... میخواد درسش رو ادامه بده 😇» این جوابیه که خیلی از دخترها یا خانوادهشون به خانواده آقاپسری
#مجࢪدانہ
ازدواج کنم، درسمو چیکار کنم...؟ 😯
این سوالیه که توی ذهن خیلی
🎀 از دخترها مدام
تکرار میشه...
خیلی از ما هم علاقه به تحصیل داریم و
میدونیم جامعه به
زنان آگاه نیاز داره
🌿 هم توی شرایط ازدواج
هستیم و نمیدونیم کدومش مهتره...؟
📗 ❓ 💜 #تحصیل_یا_ازدواج؟
درمورد این موضوع
چندتا مساله وجود داره؛
#اول_اینکه میشه توی دوران
خواستگاری
این رو مطرح کرد که
دوست داریم تحصیلمون رو
ادامه بدیم و موردی که شرایطش
با شرایطمون همخوانتره، انتخاب کنیم 💫
کسی که با تحصیل کردن همسرش
💚 موافقه
#دوم_اینکه
🌸 ازدواج، انتخابی برای
همهی زندگیه،
پس
میارزه بخاطرِ
یه خواستگار خوب، از
بعضی خواستههامون کوتاه بیایم
بعلاوه که علمآموزی، راههای مختلفی
داره و لزوما فقط از طریق دانشگاه نیست..
#سوم_اینکه
خیلیها رو دیدیم که
🌙 بعد از مدتی، دیدگاههاشون
نسبت به تحصیل، کار و...
متفاوت شده
و ما لزوما همیشه
دیدگاهمون نسبت به
تحصیل، همین نیست...
💤 پس بهتره جوانب رو بهتر
ارزیابی کنیم و اصل رو، معیارهای
مهم و واقعی قرار بدیم، مثلا معیار اخلاق
#یادمون_باشه
خیلی از خانومهای موفق هستند که
💍 بعد از ازدواج و حتی با چند
فرزند، به ادامهی تحصیل
پرداختند؛
🎀 بنابراین، لزوما
ازدواج با تحصیل کردن،
منافاتی نداره و مهمه با توکل به
خدا، انتخابی درست و آگاهانه داشته باشیم..
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ادمین_نوشت
سلام به دوستان خوب و دوست داشتنی خودم
حالتون که خوب الحمدالله
چون به دلیل درخواست زیاد برای گذاشتن پارت بیشتر رمان از امشب ۴پارت در کانال قرار میدهیم
واقعا دلم براتون تنگ شده بود خیلی وقت بود با شما خوبان حرفی نزده بودم
ممنونم از تمامی شما خوبان که کنارمان هستید و باعث دلگرمی ادمین جانتون هستید
دوستون دارم یک عالم
در پناه خدا باشید
یاعلی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#پارت_هدبه 💗رمان سجاده صبر💗قسمت پنجاه یکم شیدا و برادرش که چندین سال بود در زمینه صنایع دستی کار م
💗رمان سجاده صبر💗قسمت پنجاه دوم
فاطمه خیلی عصبی و نگران بود، لرزش دستهاش رو خودش هم میدید، تمام تنش از گرما گر گرفته بود و دلش به اندازه هزار کیلو سنگین شده بود، نمیتونست خودش رو کنترل کنه، برای همین دلش نمی خواست با این وضعیت بره دنبال بچه ها یا بره خونه، دائم با خودش فکر میکرد حتما سهیل هنوز هم با این دختره رابطه داره، رابطه ای که خودش گفته بود تموم شده، گفته بود شیدا میخواد زندگیمون رو به هم بزنه!!!
دروغ گفته بود، ...آره .... سهیل لعنتی به من دروغ گفت وگرنه چرا باید شیدا آدرس خونه ما رو داشته باشه یا آدرس محل کارم رو؟ اونم جایی که تازه رفتم سر کار ... سهیل ... سهیل .... نامردی، به خدا نامردی ... جلوی اشکهاش رو گرفت،گوشه خیابونی پارک کرد و گوشیشو برداشت که به سهیل زنگ بزنه و بگه که بچه ها رو ببره خونه، اما وقتی شماره سهیل رو گرفت به شدت پشیمون شد، الان به هیچ وجه توانایی حرف زدن با سهیل رو نداشت، فورا قطع کرد و در عوض زنگ زد به پدرشوهرش و ازش خواست بچه ها رو از مهد کودک بگیره، با این که صدای لرزون فاطمه خیلی پدرشوهرش رو نگران
کرده بود، اما دلش حرفی نزد و فقط خداحافظی کرد و گوشی رو خاموش کرد، ماشین رو روشن کرد و راه افتاد..
***
-ساعت از ده شب گذشته، پاشو بیا بریم دنبالش خوب، نکنه بلایی سرش اومده باشه
سهیل عصبی دور خونه دور میزد، گوشیش رو حتی یک لحظه هم از دستش نمی انداخت و مدام در حال شماره گیری بود، اما موبایل فاطمه خاموش بود ... لعنتی ...
پدر سهیل، آقا کمال با عصبانیت رو کرد به سها و گفت
-درست عین آدم بگو امروز چی شد؟ چرا فاطمه وقتی به من زنگ زد انقدر ناراحت بود؟
+به خدا آقا جون من نمی دونم، چرا باور نمیکنید، ما داشتیم میخندیدیم، بعد یکهو چند نفر از جلوی در اتاقم رد شدن، من پشتم به در بود، ندیدم کی بودن، ولی فاطمه دید، از وقتی اونا رو دید یکهو همه چی عوض شد و کلی تو
خودش بود.
کامران که روی صندلی نشسته بود گفت:
- خوبه واسه ما فقط فضولی، تو نمی خواستی ببینی کی باعث شده این بنده خدا این جوری ناراحت بشه؟
+وقت نکردم، فورا دستم رو گرفت و کشیدتم، من اصلا فرصت نکردم ببینم کی بود، فقط از دور دیدم یک خانم و آقایی ان.
-دست و پا چلفتی ای دیگه، اه.
سها که معلوم بود حسابی ناراحته چیزی نگفت و سرش رو انداخت پایین.
مادر سهیل که با یک سینی چایی وارد هال شده بود، رو به سهیل گفت:
+یعنی توی مرد آمار زنتو نداری که کجا میره، کجا نمیره؟
سهیل که بی توجه به همه قدم میزد و مدام شماره فاطمه رو میگرفت چیزی نگفت و به کارش ادامه داد، انگار در عالم اونها نبود، که آقا کمال گفت:
-مگه من مرد میدونم توی زن کجا میری و کجا نمیری؟ چرا حرف مفت میزنی؟
بیار اون چایی رو.
طناز خانوم با غر غر چایی رو به سمت شوهرش برد و گفت:
+ حالا پاشین یک کاری بکنین دیگه، نمیشه همین جور نشست و منتظر موند، اومدیم و نیومد، می خوایم چیکار کنیم؟
همه با هم بحث میکردند و سر اینکه کجا برن دنبال فاطمه تصمیم گیری میکردند، اما سهیل در این عالم نبود و دائم شماره فاطمه رو میگرفت، توی دلش بد غوغایی به پا شده بود، میس کال فاطمه رو ظهر دیده بود، اما احتمال داده
بود اشتباهی گرفته باشه، بعدش هم حرفهای سها که فاطمه حسابی ناراحت و مضطرب بود و الانم که ساعت 10 و نیم شب بود و فاطمه نه گوشیشو جواب میداد، نه خونه مامانش رفته بود و نه کسی ازش خبر داشت...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💗رمان سجاده صبر💗قسمت پنجاه سوم
+سهیل، به جای اینکه دکمه های اون ماس ماسک رو هی بزنی بیا بشین ببینیم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم
سهیل برگشت رو به مادرش و گفت:
- شما پیش بچه ها بمونید، من و کامران میریم دنبالش
+کجا میخواین برین؟
سهیل که همچنان با گوشیش ور میرفت گفت:
-هر جایی که آدمیزادی بتونه رفته باشه
کامران که در حال بلند شدن بود گفت: بریم.
سهیل که گوشی دم گوشش بود چند لحظه ایستاد و بعد با صدای نخراشیده ای داد زد:
-تو کدوم گوری هستی؟
گوش همه تیز شده بود، معلوم بود که سهیل داره با فاطمه صحبت میکنه، سهیل گفت:
-آروم باشم؟! ... بهت میگم
کجایی؟ ... چرا؟ چی شده؟ ... کدوم بیمارستان؟ ... وایستا الان میام ...
معلوم نبود فاطمه چی میگه، اما سهیل که صورتش سرخ شده بود دوباره صداش رو بلند کردو با غیض گفت:
-حرف نزن ... وایستا اومدم.
بعد هم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد.
سهیل که میدونست الان باید برای همه توضیح بده چی شده، خودش پیش دستی کرد و در حالی که به سمت لباسهاش میرفت گفت:
- تصادف کرده، چیزیش نیست، الان میرم دنبالش و میارمش
بعد هم بدون توجه به ادامه سوالات رو به آقا کمال گفت:
- بابا میشه ماشینتو ببرم؟
کامران فورا گفت:
+بهتره من و سها هم بیایم، با ماشین ما میریم
بعد هم رو به سها کرد و گفت:
+ فوری حاضر شیا، ما پایین منتظریم
سها هم باشه ای گفت و فورا لباس پوشید و هر سه تا رفتند.
آقا کمال و طناز خانوم هم نگران منتظر موندند.
هر سه تا توی راهروهای بخش اورژانس دنبال فاطمه میگشتند، اما خبری نبود. سها گفت:
+آخه این دختره کجاست؟
سهیل هم که کلافه بود با صدای گوشی به خودش اومد، گفت:
-تو اورژانسیم، تو کجایی؟ ... باشه
بعد به سمت در خروجی رفت و به سها و کامران گفت:
- بیرون تو محوطه نشسته
هر سه تا از در بیمارستان خارج شدند و محوطه رو بررسی کردند، هوا تاریک بود، اما روی یکی از نیمکتها فاطمه دیده میشد که براشون دست تکون میداد.
سها که حسابی ذوق کرده بود فورا به سمتش دوید، سهیل و کامران هم پشت سرش راه افتادند.
-الهی قربونت برم، چت شده؟
بعد هم سخت فاطمه رو بغل کرد، فاطمه آروم گفت:
+ چیزیم نیست خوبم. اما همون جا توی آغوش سها وقتی چشمش به چشمهای سهیل افتاد سرش رو پایین انداخت، عصبانیت از چشمهای سهیل میبارید مخصوصا وقتی پای گچ گرفته فاطمه رو دیده بود. فاطمه به کامران و سهیل هم سلام کرد، اما فقط کامران جواب داد و احوال پرسی کرد، سهیل دست به سینه ایستاده بود وفقط نگاهش میکرد. سها که فهمیده بود اوضاع خرابه فورا گفت:
-خوب بیا بریم خونه، الان مامان و بابا ناراحت میشن، هیچ کس چیزی نگفت، فقط کامران رو به سها کرد و گفت:
+ بیا بریم ماشینو بیاریم تو، فاطمه خانوم با این پاش نمیتونه تا سر در بیاد.
اما سها گیر داد:
-تو خودت برو بیار دیگه.
کامران هر چقدر به سها اشاره کرد که بیاد و بذاره این دو تا تنها باشن فایده ای نداشت تا اینکه بالاخره با عصبانیت به سها گفت:
+بیا کارت دارم
و بدون اینکه اجازه بده سها حرفی بزنه راه افتاد، سها هم که حرصش گرفته بود غر غر کنان دنبالش رفت و گفت:
-چیه؟
که کامران دستش رو گرفت و کشیدتش و رفتند.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💗رمان سجاده صبر💗قسمت پنجاه چهارم
بعد از اینکه سها و کامران رفتند، فاطمه سرش رو بالا آورد و به چشمهای سهیل که توی اون تاریکی خیلی واضح نبود نگاه کرد، حتی بی نوری هم باعث نمیشد چیزی از ترسناکی چشماش کم بشه، دوباره سرش رو پایین انداخت
که سهیل گفت:
-از ظهر تا الان کجا بودی؟
+همین جا توی بیمارستان بودم
سهیل چند لحظه مکث کرد و دوباره گفت:
-اون وقت چرا الان من باید بدونم تو اینجایی؟
فاطمه که دلش نمی خواست حرف بزنه، چون میدونست اگر شروع کنه به تعریف کردن، گریه امونش نمیده چیزی نگفت.
سهیل که خیلی عصبانی بود گفت:
-جواب بده
فاطمه خیلی آروم گفت:
+چون نمی تونستم بهت خبر بدم ....
سهیل ماتش برده بود، حرف فاطمه براش قابل درک نبود، با تعجب گفت:
- نمی تونستی؟! حتی نمی تونستی شماره منو به این پرستارا بدی که زنگ بزنن؟ ... خر گیر آوردی؟
فاطمه که دیگه نمیتونست جلوی گریه خودش رو بگیره آروم شروع کرد به گریه کردن، اما سهیل ادامه داد:
-تا به حال توی زندگیم کسی منو اینجوری خر تصور نکرده بود ...
بعد هم نگاهی به پای گچ گرفته فاطمه کرد و با عصبانیت روشو برگردوند و به سمت در خروجی بیمارستان حرکت کرد، فاطمه که نه عصایی داشت و نه ویلچر، و پاشم به شدت درد میکرد، نمی تونست راه بره، همون جا نشسته بود و به رفتن سهیل نگاه میکرد. تا همین جاشم با ویلچر آورده بودنش، دلش میخواست دلیلش رو بگه، اما با یادآوری ظهر تا حالا دوباره داغون میشد.
سهیل که دید فاطمه دنبالش نمیاد و همچنان سر جاش نشسته از همون دور گفت:
- نکنه دوست داری شبم همین جا بمونی؟
فاطمه که آروم گریه میکرد با صدای لرزون به آرامی گفت:
-نمیتونم راه برم
صدای لرزونش دل سهیل رو لرزوند، اما از عصبانیتش چیزی کم نکرد، دوباره برگشت و زیر بغل فاطمه رو گرفت و از جاش بلندش کرد، با اینکه تمام بدن فاطمه درد میکرد، اما جیک نزد و سعی کرد همراه با کمک سهیل خودش هم راه بره، از اون طرف کامران و سها هم ماشین رو آورده بودند تا نزدیکی محوطه و سها جلو نشسته بود و منتظر اومدن سهیل و فاطمه بودند.
سهیل فاطمه رو توی ماشین جا داد و بعد خودش از در دیگه وارد شد و کنارش نشت.
و بدون اینکه حتی به صورت فاطمه نگاهی بکنه گفت:
- بریم.
سها و کامران که جفتشون فهمیده بودند اوضاع خیلی خرابه سعی کردند با حرف زدن بحث رو عوض کنند، اما نه فاطمه، نه سهیل حوصله حرف زدن نداشتن.
ساعت یک شب بود که بالاخره سهیل تونست به زور همه رو بفرسته خونشون و در خونه رو ببنده، سها خیلی اصرار کرده بود که پیش فاطمه بمونه، اما سهیل که حسابی کج خلق بود، به زور همشون رو بیرون کرده بود و بالاخره تونست یک نفس راحت بکشه
.
فاطمه که توی اتاق روی تخت دراز کشیده بود با وارد شدن سهیل نیم خیز شد و گفت:رفتند.
سهیل جوابی نداد و شروع کرد به عوض کردن لباسهاش.
فاطمه میدونست سهیل الان خیلی ناراحته برای همین تصمیم گرفت براش توضیح بده، گفت:
+ نمیخوای بپرسی ماشینت چی شد؟
باز هم سهیل جوابی نداد، فاطمه مصرانه گفت:
+داغون شد. هیچی ازش نموند. یعنی فکر کنم.
-حتما ماشینم خودت زنگ زدی بیان ببرن؟
+نه من زنگ نزدم، یکی از اون کسایی که اونجا اومده بود کمک این کارو کرد، همه وسایل ماشین رو هم در توی پلاستیک ریخت و داد دستم، خودش هم زنگ زد ماشینو بردن...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´