وقتی میپرسی چرا ازدواج نمیکنید؟
پسرا میگن دختر خوب نیست😐
دخترا هم معتقدند پسر خوب پیدا نمیشه...🤦♀
اما من میگم توقعاتتون از هم اینقدر زیاد شده ک خوب رو اشتباه معنی میکنید
#جمله_حَق
مجردان انقلابی
جدال عشق و نَفس💗پارت 6 --مــــرد. --خیلی خب بابا. بگو ببینم جوابت چیه؟ چشمام گرد شد --ببخشیدا من تاز
جدال عشق و نَفس💗پارت 7
آیفونو برداشتم
--بله بفرمایید؟
--سلام میثمم.
به ساعت نگاه کردم ۵:۳۰ خدا مرگم بده حالا چیکار کنم؟
--ببخشید من چند دقیقه ی دیگه میام پایین.
منتظر جواب نشدم و دویدم تو اتاق.
سر پنج دقیقه لباسامو پوشیدم و در رو بستم رفتم بیرون.
نشستم تو ماشین
--سلام.
--سلام مائده خانم چیزی شده؟
--نه چطور؟
--آخه نفس نفس میزنید.
مصنوعی خندید
--نه چیزی نیست. شرمنده معطل شدین.
خندید
--بله تأخیر یک ساعت و نیمه تا حالا از کسی ندیده بودم.
دلم میخواست با گچ پام فرود بیام تو صورتش حالا میمیری به روم نیاری!
خجالت زده گفتم
--شرمنده خوابم برده بود.
--اشکالی نداره بالاخره پیش میاد.
توی راه هیچکدوم با هم حرفی نزدیم.
روبه روی یه کافی شاپ ماشینو پارک کرد.
--بفرمایید.
در رو باز کردم و با احتیاط از ماشین پیاده شدم اما یه سنگ مزاحم یه دفعه رفت زیر پای گچ گرفتم و لیز خوردم افتادم رو زمین.
ای ذلیل شی تو مائده آخه اینجام جای لیز خوردن بود.
میثم نگران گفت
--خوبید؟
منم که فقط به دور و برم نگاه میکردم یه موقع کسی نباشه.
میخواستم از رو زمین بلند شم
--میخواید کمکتون کنم؟
آخه ای کی یو چجوری میخوای به من کمک کنی!
لبخند مصنوعی زدم
--نه ممنون......
نشستیم سر یه میز دو نفره.
میثم شیک سفارش داد و منم اسپرسو.
--خب مائده خانم.
--بله.
--راستش من روی حرفی که دیشب زدین خیلی فکر کردم اما نمیدونم دلیل این کارتون چیه؟
--خب ببینید همونجور که میدونید من و میلاد چند سال قبل پدر مادرمون رو از دست دادیم و بعد از اون میلاد دیگه به درس خوندنش ادامه نداد و رفت سرکار تا بتونیم زندگی کنیم.
در طی این چند سال من ندیدم میلاد به چیزی انقدر علاقمند باشه ولی انگار ایندفعه فرق داره.
میلاد قصدش رفتنه و این وسط مشکلش منم.
ولی خب منم هم قصد ازدواج ندارم هم نمیخوام سد راه میلاد باشم.
متفکر به میز خیره شده بود.
--بزارید یه حرفی رو رو راست بهتون بگم.
راستش من از همون چهار سال پیش بهتون علاقمند شدم، اما خب اون موقع نه شغل درست و حسابی داشتم و نه پول.
واسه همین تلاش کردم تا بتونم یه زندگی واسه خودم بسازم.
به چشمام زل زد
--الان من قله مو فتح کردم اما شما....
حرفشو خورد و سرشو انداخت پایین.
چند ثانیه بعد گفت
--باشه قبول اما به یه شرط.
یا حضرت عباس(ع)
--چی؟
--من محرم شما بشم تا زمانی که میلاد واسه همیشه برگرده یا اینکه جنگ تموم بشه.
--ولی آخه...
یه نمه اخم کرد
--از من نخواید که در نبود میلاد منم برم پی زندگیم.
نفسمو صدادار بیرون دادم
--باشه قبوله.
--خب پس فردا میریم محضر.
--زود نیست؟
مشمئز گفت
--ببخشیدا ولی میلاد دو روز دیگه باید بره.
آخه یکی نیس به این داداش من بگه نونت کم بود آبت کم بود سوریه رفتنت واسه چی بود آخه؟
--باشه.
--ناراحت شدین؟
--نه چاره ای نیست.....
تو راه برگشت به قدری از دست میلاد و میثم عصبانی بودم که دلم میخواس هر جفتشونو با دستام خفه کنم.
رسیدیم دم خونه
--ممنون.
--خواهش میکنم.
از ماشین پیاده شدم و تازه یادم افتاد با خودم کلید نبردم.
آیفونو زدم اما میلاد هنوز نیومده بود خونه.
به موبایلش زنگ زدم خاموش بود.
همون شبم سنگ از آسمون میخواس بیاد از بس هوا سرد بود.
--مائده خانم!
برگشتم
--بله؟
--چرا نمیرید خونه؟
--راستش یادم رفته کلید بردارم میلادم خونه نیست موبایلشم خاموشه.
--خب بیاید تو ماشین اینجا سرما میخورید.
نشستم تو ماشین و اول بخاریو روشن کرد بعد کاپشنشو از صندلی عقب برداشت گرفت سمت من.
--اینو بپوشید ماشینم الان گرم میشه.
مردد کاپشنشو پوشیدم.
واای چه بوی عطرش تلخ و آرامبخشه.
نمیدونم چقدر منتظر موندیم که کم کم چشمام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدایی که از فرود اومدن قطرات بارون رو شیشه بود از خواب بیدار شدم.
گنگ به اطرافم نگاه کردم. تو ماشین میثم بودم.
ولی میثم نبود.
وای خدایا پس میثم کجاس؟
از ماشین پیاده شدم دیدم میثم نشسته زیر درخت.
این که موش آب کشیده شد رفت!
رفتم سمتش
--آقا میثم؟
زیر چشماشو باز کرد
--چرا از ماشین پیاده شدین آخه؟
با تک سرفه ای که کرد فهمیدم سرماخورده.
کاپشنشو در آوردم گرفتم سمتش
--اینو بپوشید.
صورتش قرمز شده بود.
تبم که داره خدایا!
کاپشنشو انداختم رو شونه هاش
--میتونید بلند شید؟
بلند شد و داشت میفتاد که زیر کتفشو گرفتم.
--ببینید آدمو به چه کارایی وادار میکنید.
آخه جا قحط بود زیر درخت؟
نشوندمش صندلی جلو و خودمم نشستم پشت فرمون.
به لطف میلاد رانندگیو تا حدودی بلد بودم.
ساعت ۳ نصف شب بود و خیابون خلوت.
با سرعت زیادی تا بیمارستان رفتم.
از ماشین پیاده شدم و رفتم در رو باز کردم.
--آقا میثم میتونید پیاده شید؟
از ماشین پیاده شد و از لرزش پاهاش فهمیدم تب و لرز داره.
رفتم سمتش زیر کتفشو بگیرم اجازه نداد...........
@mojaradan
جدال عشق و نَفس💗پارت 8
پاش گیر کرد به یه صندلی و نزدیک بود با صورت بیاد رو زمین که دستشو گرفتم.
از حرصم یه مشت زدم به بازوش و کشون کشون بردمش تا اورژانس.
دم در یه پرستار مرد رو صدا زدم با کمک اون میثمو بردیم تو اتاق.
دکتر معاینش کرد و واسش سرم تجویز کرد.
خداروشکر کارتم توی جیبم بود و رفتم داروشو گرفتم....
همینجور که نشسته بودم رو صندلی داشتم با خودم فکر میکردم میلاد کجاس.
با موبایلم بهش زنگ زدم بازم خاموش بود.
--رفت!
برگشتم سمت میثم
--چی؟
دستشو از رو پیشونیش برداشت
--میثمو میگم رفت.
--یعنی چی کجا رفت؟
گوشیشو از جیبش درآورد گرفت مقابل من
--سلام میثم جون داداش من امشب ساعت ۸بلیط دارم به مائده نگفتم چون دلم نیومد مراقبش باش حتماً.
با خوندن پیام اشکام بی مهابا رو صورتم می ریخت و یدفعه جلو چشمام تار شد....
چشمامو باز کردم دیدم رو تخت خوابیدم.
سرمو برگردوندم سمت چپ عه این کجا بود؟
میثم رو تخت کناری من خوابیده بود.
به سرمش نگاه کردم دیدم خالیه.
سرم خودمم خالی شده بود.
صداش زدم
--آقامیثم! آقامیثم!
نکنه مرده جواب نمیده؟
عصبانی شدم از تخت اومدم پایین
--میثــــم!
پرید بالا و نشست رو تخت
--چیزی شده؟
اخم کردم
--نخیر صبح شده پاشید تا پزشکا نیومدن نسخمونو بپیچن از اینجا بریم.
--شما حالتون خوبه؟
--بله فکر کنم ضعف کرده بودم.
همون موقع پرستار اومد تو اتاق.
رو به من لبخند زد
--خب عزیزم حال همسرتون خداروشکر بهتره.
میثم با تعجب به من نگاه کرد.
از خجالت داشتم آب میشدم.
سرم هامون رو از دستامون خارج کرد و رفتم پذیرش هزینه ی هر دومون رو حساب کردم.......
--چرا بهشون گفتید من همسرتونم؟
آقارو باش تازه طلبکارم هست خیلی دلت بخواد البته از خداشم هستا.
--خب راستش دیشب شما حالتون بد شد تو بارون بعد منم مجبور شدم بیارمتون
بیمارستان نسبتمون رو پرسیدن منم...
طلبکار گفتم
--ببخشیدا اون موقع اصلا فهمیدید کی شمارو تا اورژانس همراهی کرد؟ بعدشم من مجبور شدم وگرنه نمیگفتم.
خندید و تسلیم وار دستاشو بالا برد
--خیلی خب حالا چرا ناراحت میشید؟
سرمو انداختم پایین و یاد میلاد افتادم.
بغضم شکست و بیصدا شروع کردم گریه کردن.
--مائده خانم!
--بله؟
--چیزی شده؟
--نه ولی خب میلاد باید بهم میگفت میخواد بره.
--خب مگه تو پیام نگفته دلش نیومده.
در جوابش حرفی نزدم و سوار ماشین شدم.
تو راه هردومون ساکت بودیم.
--شما گواهی نامه دارین؟
--نه.
--پس دیشب تا بیمارستان چجوری ماشینو آوردین؟
--خب تا حدودی بلدم.
--خدا بهمون رحم کرد.
خدایا اینو محو کن من راحت شم.
گوشه ی خیابون ماشینو پارک کرد و پیاده شد.
در سمت من رو باز کرد
--بفرمایید.
--اینجا کجاس؟
--شرط دیروزتون چی بود؟
--خب که چی؟
اخم کرد
--مثل اینکه یادتون رفته بعدش من چی گفتم؟
خدایا عجب غلطی کردما.
از ماشین پیاده شدم و دنبالش راه افتادم.
یه محضر نقلی و ساده بود.
میثم رفت با محضردار صحبت کرد و اومد نشست رو صندلی.
محضردار متن صیغه رو خوند و منم قبول کردم.
صیغه مون به طور موقت سه ماهه بود.
از محضر که اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم
نزدیکای خونه گفت
--مائده خانم؟
حس میکردم بیشتر از قبل ازش خجالت میکشیدم
--بله؟
--حالتون خوبه؟
سکوت کردم.
--من هر کاری کردم از روی علاقم به شما بوده.
بغض داشت خفم میکرد.
حتی فکرشم نمیکردم یه روز بخوام با یه نفر موقت ازدواج کنم.
--مائده خانم!
سرمو بلند کردم
--ببخشید میشه بعداً با هم صحبت کنیم؟
--چشم.
رسیدیم خونه و میثم از دیوار رفت بالا در رو باز کرد.
بدون توجه بهش از پله ها رفتم بالا و یه راست رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم.
عکس مامانمو برداشتم گذاشتم رو قلبم و شروع کردم گریه کردن.
تو دلم همه ی حرفامو به مامانم زدم تا یه کمی آروم شدم.
رفتم حموم و وقتی برگشتم بین لباسام مونده بودم کدومو بپوشم.
یه شومیز سفید بلند با شلوار مشکی پوشیدم و روسری سفید مشکیمو مدل لبنانی بستم.
در اتاقو باز کردم رفتم بیرون اما اثری از میثم نبود.
یادداشت روی یخچالو برداشتم
--مائده خانم من دوساعت دیگه برمیگردم.
کاغذو پاره کردم انداختم سطل اشغال.
کلافه بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.
شماره ی میلادو گرفتم
برعکس اینبار جواب داد
ذوق زده گفتم
--الو میلاد!
--سلام خواهری.
بغضم شکست
--بی معرفت چرا به خودم نگفتی میخوای بری؟
--گریه نکن مائده جون! قول میدم زود برگردم.
با گریه گفتم
--میلاد!
--جون دلم؟
--مراقب خودت باشیا!
--چشم. میثم کجاس؟
--نمیدونم.
تماس قطع شد و بعد از اون هرچی زنگ زدم جواب نداد.
سرمو گذاشتم رو میز و از ته دلم گریه کردم
--خدایا میلاد تنها کس منه!
چیکار کنم حالا وقتی حتی نمیدونم کی میاد یا اصلاً میاد.
از فکری که کردم شروع کردم خودمو لعنت کردن.
با صدای چرخش کلید نگاهم رفت سمت در.
میثم اومد تو خونه و در رو بست......
@mojaradan
#ارسالی_از_کاربران
سلام ادمین جونم
خوبی ان شاءالله
میشه لطفا تعداد پارت های رمان رو بیشتر بزارین دوتا خیلی کمه لطفااااا🙏🏻🤍
#ادمین_نوشت
سلام به این دوست مهربانم
چشم حتما حتما ان شاء الله از فردا پارت رمان بیشتر میزاربم .
خدا را شاکر هستم که داستان باب طبعتون و مورد پسند. شما دوستان عزیزقرار گرفت ❤️
#دوستون_دارم
#یاعلی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
#پیام_شما #نباتهای_ازدواج ✅موضوع: چرا پسرها اینطوری شدن؟! 😒😬 سلام خوب هستین نمازه روزه هاتون
#ارسالی_از_مادر_عزیزی_که_پسر_دارن
سلام وقت بخیر ببخشید اون خانمی که گله از آقا پسرها یا خانوادهاشون داشتن
گفتن خودشون هیچی نیستن ولی دختر خوب میخوان اولندش که جمع نزنید همه اخلاقها یه جور نیست بعدشم منم پسر دارم پسرم اهل واجبات خونه داره ماشین داره سالم ورزشکاره ظاهرش خوبه
چون دیپلم داره ازدواج براش سخت شده
دختر خانم دو کلاس سوادش بالاتره قبول نمیکنه فقط میگه باید لیسانس باشه
اینم از دختر خانمها
ما هم خیلی گله داریم ولی چی بگیم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
28.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما دولت تسلیم و رضا می طلبیم
راهی سوی اقلیم بقا می طلبیم
اندر دو جهان ، عزت و اقبال و نجات
از فیض ولایت رضا می طلبیم
#السلطان_اباالحسن💚
#شبتون_رضایی💚
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
غلط ترین جمله ای که شنیدم:
« گناه یعنی خداحافظ حسین »
آخه مگه منه گنهکار بغیر کشتی نجات حسین چه راهی داره برآی برگشت ؟🥲
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_مهدی_جانم
🧡💫السلام علیک
🤍💫یا اباصالح مهدی
🧡💫این عشقِ آتشین،
🤍💫زِ دلم پـاک نمی شود
🧡💫مجنون به غیـر
🤍💫خـانهی لیلا نمی شود
🧡💫بــالای تــخــتِ
🤍💫یوسفِ كنعان نوشته اند
🧡💫هــر یــوســفــی
🤍💫كه یوسفِ زهرا نمی شود
🧡💫الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#اختصاصی_مجردان_انقلابی
#دخترها_بخونن
✅چالش های انتخاب همسر برای دخترها در سنهای مختلف
دخترها در سن های مختلف شرایط و چالشهای خاص خودشون رو در مسیر ازدواج و رفتار با جنس مخالف دارن. البته مسلما این موارد قطعی نیست ولی شایع هست.
1⃣از بلوغ تا حدود 21 سالگی:
🔹به شدت احساسی هستن.
🔹اگر محکم نباشن و خودسازی نکرده باشن، ممکنه بخاطر غلبه احساسات بر منطق وارد رابطه نامشروع با جنس مخالف بشن و خیلی زود هم گول میخورن
🔹 در ازدواج با اینکه تظاهر به منطق میکنن، اما بسیار براساس ظاهر یا بسیار براساس معیارهای ایده آل گرایانه تصمیم میگیرن. اگر مسیر فکریشون رو هدایت نکنن، ممکنه یه انتخاب عجولانه یا عجیب داشته باشن. مثلا ممکنه بخاطر فقط ظاهر پسر یا فقط طلبه بودنش، بهش جواب مثبت بدن!
🔹دوستی های دختر و پسری در این دوره بسیار محتمل هست.
🔹پدر و مادرها باید در این سنین فوق العاده مراقب احساسات دخترشون باشن و بهش احساس ارزشمندی و حمایت رو بدن.
2⃣ از 22 سالگی تا حدود 30 سالگی
🔸 در این سنین دخترها قوه عاقله شون افزایش پیدا میکنه و بهتر میتونن احساسات رو کنترل کنن.
🔸ممکنه به دلیل افزایش قدرت تحلیل و تفکر، در دام سختگیری در ازدواج بیفتن و به امید پیدا شدن خواستگار بهتر طمع کنن و مدام جواب رد بدن.
🔸هر چی به 30 سالگی نزدیک میشیم، ترس تاخیر در ازدواج منجر به کاهش عقلانیت میشه.
🔸یه ویژگی مهم دیگه در این دوران، افزایش حس پشتوانه خواهی خصوصا در اواخر دوره هست. این حس باعث میشه دختر مدام به ازدواج فکر کنه و اگر این فکر کنترل نشه، ممکنه جذابیت های جنسی ازدواج موجب کاهش قدرت کنترل نگاه و بروز زنای ذهنی و در نتیجه خودارضایی بشه. قرار گرفتن در این مسیر بسیار موجب تاخیر ازدواج میشه.
#ادامه_دارد.....
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
8.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دست كسى رو بگير كه
دستتو بزاره تو دست خدا💚
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´