eitaa logo
مجردان انقلابی
14هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
17.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| جشن بزرگ امام رضایی‌ها 🌺 همراه با رویدادهای متنوع و جذاب فرهنگی، هنری و ورزشی 🔹 ۳۰ اردیبهشت‌ماه؛ ساعت ۱۶ 🔹 مشهد مقدس، خیابان امام رضا علیه‌السلام 👇 کسب اطلاعات بیشتر: 🌐 Imamrezayiha.ir .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ششبه قول محمود دروریش: اولا دوستت دارَم؛ دوما هر چه بینمان رخ داد، اولا را از یاد مبر🦋🤍💍 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قضاوت با شما.. مجرد بودن ، فقط از دور قشنگه اینو همه کسایی که تجربشو داشتن و تنها بودن رو انتخاب کردن میگن! و در نهایت آزموده را آزمودن.... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
📜 طبق تحقیقات٬ یکی از رازهای خوشبختی در ازدواج «شستن ظرفها» است ! بدونیم خرید طلا و جواهر شاید در کوتاه مدت شریک زندگی شما رو خوشحال کنه ولی مطالعات اخیر نشون میده که راز یک ازدواج موفق در شستن داوطلبانه ظرف ها است . گویا شستن ظروف یکی از عوامل بحث و جدل بین زوج هاست .. مطالعات نشون داده مرد هایی که در کارهای منزل به همسرانشون کمک میکنن هم زندگی شادتر و طولانی‌تری دارن و هم رابطه احساسی قوی تری با همسرانشون برقرار میکنن ! ‌همچنین تحقیقات نشون داده که ... 📌 مردان یا زنانی که داوطلبانه کارهایی رو انجام میدن که به نفع شریک زندگی شون باشه مثل «نظافت منزل» 👈🏻 نه تنها روابط قوی تری دارن٬ بلکه با انجام این کار احساس بهتری نسبت به خود پیدا میکنن ! .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روحِ انسان همانند گلی زیباست... هرچه بیشتر نور عشق را دریافت کند شاداب‌تر می‌شود ... عمر که بی عشق رفت هیچ حسابش مگیر... آب حیات است عشق در دل و جانش پذیر... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. بستنی رژیمی🍨 حتما ذخیره کن بفرست برای دوستات که خوراکه تابستونه🤤🍧 شیر: برای هر ترکیب یک لیوان موز:2 یا 3 عدد عسل:2 ق غ توت فرنگی:7،8 عدد بیسکوئت اورئو:نصف بسته .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
جدال عشق و نَفس💗پارت 8 پاش گیر کرد به یه صندلی و نزدیک بود با صورت بیاد رو زمین که دستشو گرفتم. از
💗جدال عشق و نَفس💗پارت 9 ولی خدایی پسر سربه زیری بودا. --سلام. --سلام. کنجکاو گفتم --اینا دیگه چیه؟ --یه سری خوراکی واسه خونه و به کولش اشاره کرد --لباسایی که تو این مدت لازم دارم. چیشد؟ این میخواد اینجا بمونه؟ نفسمو صدادار بیرون دادم. رفتم سمت اتاق میلاد اما در قفل بود. میثم بالاسرم ایستاد --قفله. --آخه چرا؟ --مثل اینکه میلاد دوس نداشته ما به وسایلش دست بزنیم. به خودم اشاره کردم --ما؟ اخم کرد و تأکید وار گفت --بله یعنی من و شما. خدایا این دیگه چه موجودیه انقدر پررو. ناچار به اتاقم اشاره کردم --بفرمایید. در کمدمو باز کردم و لباسامو بردم یه سمت کمد --میتونید از این قسمت کمد من استفاده کنید. لبخند زد --چه کمدتون برعکس من مرتبه. لبخند زدم و از اتاق رفتم بیرون. تو فکر بودم غذا چی درست کنم و پیش خودم فکر کردم باید نظر میثمم بپرسم. رفتم دم در اتاق در زدم --آقا میثم! --جانم؟ جانم و زهـــرمار. --نظر شما واسه ناهار چیه؟ یه دفعه در باز شد و میثم اومد بیرون مقابل من با فاصله ی خیلی کمی وایساد --نظر تو چیه؟ وااای خدایا خودت بهم رحم کن. دو قدم رفتم عقب و آب دهنمو قورت دادم --ه.. هرچی شما بگید. --قرمه سبزی. تأییدوار سرمو تکون دادم و دویدم سمت آشپزخونه. بدون توجه به میثم شروع کردم غذا درست کردن. --مائده! بدون توجه گفتم --بله؟ یه لحظه برگرد --برگشتم و دیدم تکیه زده به اپن با نگاه خاصی به من زل زده. خدایا این چرا اینجوری میکنه اخه. --این لباس خیلی بهت میاد. --ممنون. به کارم ادامه دادم و بعد از اینکه غذامو پختم رفتم سراغ سالاد.کاهو و خیار و گوجه هارو شستم و نشستم خوردشون کردم چیده تو ظرف. یه سس ترکیبی غلیظ از ماست و سس مایونز درست کردم و بهش رنگ خوراکی صورتی زدم. نمیدونستم اون روز به چه دلیل انقدر همه چیو تزئین کردم و چیدم رو میز. رفتم دم اتاق آقارو صدا بزنم والا هتل پنج ستارس انگار. --آقا میثم؟ دیدم جواب نمیده آروم در رو باز کردم رفتم تو. ای جااان خوابه. یعنی تو خوابم شیطنت از این بشر میباره. آقارو باش چه رو تخت من خوابیده عین خیالشم نیست. شیطونه میگه همچین جفت پا بزنم لهش کنم. از فکر دراومدم و رفتم نزدیک تر. --آقا میثم! آقا میثم! عصبانی جیغ زدم --مــیــثم! از خواب پرید --چیشده؟ مصنوعی لبخند زدم --بفرمایید ناهار. همین که خواستم برگردم پام گیر کرد به پایه ی صندلی و با صورت خوردم تو شکم میثم. میثم شروع کرد خندیدن و حالا نخند کی بخند. از خجالت نمیتونستم سرمو بالا بیارم. --خانم نمیخوای بلند شی له شدما! وای خاک به سرم. بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم از اتاق رفتم بیرون. نشستم سر میز میثمم اومد نشست. با صدایی که رگه هایی از خنده توش موج میزد گفت --به به چه کردین. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم --نوش جان. --مائده؟ سرمو بلند کردم --چرا ناراحتی؟ --چیزی نیست. دستاشو به هم گره کرد زد زیر چونش --ببین مائده دلیل من واسه اینکه محرم باشیم این بود که یه سری اتفاقا ناراحتی نداشته باشیم و راحت بتونیم تو یه مکان باشیم. تلخند زذ --ببخشید اما من نمیتونم انقدری که شما هستید راحت باشم. ناراحت گفت --بله خب شاید زیاده روی از من بوده. واای خدایا چه قهروعه این. --منظور من.... دستشو به نشونه ی سکوت آورد بالا --متوجه ام غذاتونو بخورید سرد شد. ایییش پسره ی خودشیفته به درک که قهر کرد. غذامونو در سکوت خوردیم و بعد ناهار گوشیشو برداشت نشست فوتبال ببینه. ظرفارو شستم و رفتم تو اتاقم. رو تختم دراز کشیدم لعنتی چه عطر خوبیم داره. تو فکر عطر میثم بودم که چشمام گرم شد و خیلی زود خوابم برد. با صدای شکستن یه چیزی از خواب پریدم و از اتاق دویدم سمت آشپزخونه. میثم رو زمین خم شده بود --اتفاقی افتاده؟ برگشت سمت من --شرمنده لیوان شکست. چشمامو رو هم فشار دادم --اشکالی نداره قضا بلا بوده. جارو برقیو برداشتم زدم به برق --بزارید جمعش میکنم. --نه شما زحمت نکشید. خودش خورده شیشه هارو جمع کرد و از آشپزخونه رفت بیرون. برگشتم تو اتاقم و نشستم لب تختم. گوشیمو برداشتم به میلاد زنگ زدم اما جواب نداد. پنجره رو باز کردم و با وجود سوز هوا سرمو از پنجره برده بیرون. حس میکردم اندازه ی هزار سال دلتنگ میلاد شدم. اشکام شروع به باریدن کرد و کم کم گریم تبدیل به هق هق شد. با صدای میثم برگشتم سمتش. اونم چشماش اشکی بود. لبخند زد --غروب تلخیه مگه نه؟ تأییدوار سرمو تکون دادم. پنجره رو بست و دستامو محکم گرفت تو دستاش. --از چی ناراحتی؟ حس میکردم دستامو گذاشتن تو تنور. سرمو انداختم پایین --یکم دلم گرفته بود. همون موقع یه قطره اشک از چشمم اومد. سرمو آورد بالا و عمیق با چشمام زُل زد. --میشه گریه نکنی؟
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 10 صداش پر از خواهش بود. تلخند زدم --از وقتی مامان بابام رفتن میلاد تنها کسیه که تو زندگیم دارم ولی الان... انگشتشو گذاشت رو لبم و دم گوشم پچ زد --تا وقتی من هستم دیگه این حرفو نزن! مکث کرد و ادامه داد --دوس ندارم تا وقتی منو داری از این حرفا بزنی. وات؟ الان این چی گفت دقیقاً؟ رفت و منو با دنیایی از علامت سوال تنها گذاشت...... واسه شام میثم پیتزا سفارش داد و منتظر نشسته بودیم تا پیتزاها بیاد. --مائده! انقدر لجم میگرفت منو به اسم صدا بزنه. --بله؟ --ببین من فردا صبح میرم سرکار. --خب به سلامتی. --اون که بله اما گفتم بدونی تا من نیومدم از خونه نری بیرون. چی؟ نرم بیرون مگه دست توعه آخه! --ببخشید واسه چی اونوقت؟ --چون من میگم. مشمئز گفتم --ببخشید شما؟ کلافه گفت --میثم بهداد هستم همسر آیندتون. نــــــه مثل اینکه زیادی جدی گرفته. --ببینید آقا میثم! همون موقع آیفونو زدن و میثم رفت پیتزاهارو بگیره. در سکوت شام خوردیم و من طبق معمول نصف پیتزام موند. میثم خندید --چرا شما دخترا نمیتونید پیتزاتونو کامل بخورید؟ --ما دخترا؟ مگه غیر از من شخص مورد نظر دیگه ای پیتزاش جلو شما مونده؟ --اووو تا دلت بخواد. اخم کردم --ببخشید من متوجه منظورتون نشدم. --خب خیلی از دخترا بودن. ناخواسته بغض کردم و از سر میز بلند شدم رفتم تو اتاقم و در رو محکم کوبیدم به هم. ای خدا بگم چیکارت کنه میلاد که منو با این پسره ی ظاهر نما ول کردی و رفتی. حس حسادتم فعال شده بود و دلم میخواست دخترایی که پیش میثم بودن رو با میثم باهم خفه کنم. میثم در زد --مائده! اصلاً دلم نمیخواست باهاش هم کلام بشم جواب ندادم. --مائده جان میتونم بیام تو؟ در رو باز کرد و با گفتن یاﷲ اومد تو. آره جون عمت نه به یاﷲ یاﷲ گفتنت نه به دختربازیت. --میتونم بشینم؟ جوابی ندادم --پس میشینم. نشست کنارم رو تخت. --فکر میکنم سوء تفاهم شده اصلاً اون جوری که فکر میکنی نیست. بازم جواب ندادم --اصلاً من تو عمرم با کسی مثل شما انقدر راحت نبودم. رُک گفتم --از این به بعدشم نباشید آقای بهداد. --چرا اونوقت؟ --محض اِرا اونوقت! بلند شدم از اتاق برم بیرون که دستمو گرفت افتادم رو تخت. سریع نشستم خودمو جمع و جور کردم. --اولاً هیچوقت حرفیو نصفه نیمه نزن مائده. اگرم به کسی حرفی میزنی منتظر جوابشم باش. دوماً بیا این گوشی منو بگیر به تک به تک مخاطبام زنگ بزن ببین بینشون اصلاً جنس مؤنثی وجود داره؟ --به من چه که این کارو بکنم. کتفمو کشید افتادم تو بغلش --پس انقدرم با عصاب من و خودت بازی نکن. چیشد الان این منو بغل کرد چنــــدش!!! دستاشو حصار کمرم کرد و سرشو گذاشت رو شونم آروم گفت --مائده من در حال حاضر هیچکسو جز تو ندارم بزار دلم گرم باشه که تو هستی. حس میکردم آغوشش با میلاد خیلی فرق داره. انگار یه گوله ی آتیشه که با گرماش دل آدمو ذوب میکنه. سرمو گذاشتم رو قلبش که مثل گنجشک خودشو به قفس میزد. دم گوشم آروم گفت --میبینی چه بیقراره؟ بین دوراهی مونده بودم. از یه طرف لجم گرفته بود و از طرف دیگه دلم نمیخواست ازش رها بشم. آروم دستامو دور کمرش گذاشتم و اونم محکم تر بغلم کرد....... با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم. همین که چشمامو باز کردم با چهره ی میثم روبه رو شدم. ای خداااا من دیشب کنار این خوابیدم؟ همین که موبایلمو برداشتم قطع شد. واااای میلاد بود. شمارشو گرفتم جواب نداد. دو سه دفعه ی دیگه گرفتم اما بی فایده بود. بغض سنگینی گلومو گرفته بود. یعنی الان میلاد ناراحت شده. حرصم گرفته بود و دلم میخواست سرمو بکوبم توی دیوار. حواسم نبود داشتم بلند بلند حرص میخوردم. میثم از خواب بیدار شد و لبخند زد --سلام صبح بخیر. --سلام. --چیشده انقدر غر میزنی؟ -- میلاد زنگ زد تا اومدم جواب بدم قطع شد. --خب تو بهش زنگ میزدی. --زدم جواب نمیده. --نگران نباش حتما کار داشته. جوابشو ندادم.دوباره دراز کشید و با لبخند دندون نمایی به سقف خیره شد. --واااای مائده دیشب بهترین شب زندگی من بود. --چرا اونوقت؟ شیطون نگاهم کرد --خب تو اتاق تو بوی عطر تو روی تخت تو کنار تو! خدایا چرا انقدر این رو داره؟ از خجالت داشتم آب میشدم. --از این به بعد هر شب به خودش اشاره کرد --بغل خودم باید باشی. تحملم تموم شد و بالشو برداشتم زدم تو سرش --لطفاً ادامه نده! خندید--نــــه میبینم از این کارام بلدی. خندید و یه بالش برداشت و زد تو سرم. منم کم نیاوردم و یه ضربه ی دیگه زدم. خلاصه یکی من میزدم یکی میثم. کم کم خودمم خندم گرفته بود و بالش بازی با میثم خیلی خوش گذشت..... صبححونه خوردیم و میثم بعد از کلی سفارش اینکه تنها نباید برم بیرون و مراقب خودم باشم رفت سرکار..... 🍁حلما🍁 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ ‌‌‌‌