eitaa logo
مجردان انقلابی
14.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. بستنی رژیمی🍨 حتما ذخیره کن بفرست برای دوستات که خوراکه تابستونه🤤🍧 شیر: برای هر ترکیب یک لیوان موز:2 یا 3 عدد عسل:2 ق غ توت فرنگی:7،8 عدد بیسکوئت اورئو:نصف بسته .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
جدال عشق و نَفس💗پارت 8 پاش گیر کرد به یه صندلی و نزدیک بود با صورت بیاد رو زمین که دستشو گرفتم. از
💗جدال عشق و نَفس💗پارت 9 ولی خدایی پسر سربه زیری بودا. --سلام. --سلام. کنجکاو گفتم --اینا دیگه چیه؟ --یه سری خوراکی واسه خونه و به کولش اشاره کرد --لباسایی که تو این مدت لازم دارم. چیشد؟ این میخواد اینجا بمونه؟ نفسمو صدادار بیرون دادم. رفتم سمت اتاق میلاد اما در قفل بود. میثم بالاسرم ایستاد --قفله. --آخه چرا؟ --مثل اینکه میلاد دوس نداشته ما به وسایلش دست بزنیم. به خودم اشاره کردم --ما؟ اخم کرد و تأکید وار گفت --بله یعنی من و شما. خدایا این دیگه چه موجودیه انقدر پررو. ناچار به اتاقم اشاره کردم --بفرمایید. در کمدمو باز کردم و لباسامو بردم یه سمت کمد --میتونید از این قسمت کمد من استفاده کنید. لبخند زد --چه کمدتون برعکس من مرتبه. لبخند زدم و از اتاق رفتم بیرون. تو فکر بودم غذا چی درست کنم و پیش خودم فکر کردم باید نظر میثمم بپرسم. رفتم دم در اتاق در زدم --آقا میثم! --جانم؟ جانم و زهـــرمار. --نظر شما واسه ناهار چیه؟ یه دفعه در باز شد و میثم اومد بیرون مقابل من با فاصله ی خیلی کمی وایساد --نظر تو چیه؟ وااای خدایا خودت بهم رحم کن. دو قدم رفتم عقب و آب دهنمو قورت دادم --ه.. هرچی شما بگید. --قرمه سبزی. تأییدوار سرمو تکون دادم و دویدم سمت آشپزخونه. بدون توجه به میثم شروع کردم غذا درست کردن. --مائده! بدون توجه گفتم --بله؟ یه لحظه برگرد --برگشتم و دیدم تکیه زده به اپن با نگاه خاصی به من زل زده. خدایا این چرا اینجوری میکنه اخه. --این لباس خیلی بهت میاد. --ممنون. به کارم ادامه دادم و بعد از اینکه غذامو پختم رفتم سراغ سالاد.کاهو و خیار و گوجه هارو شستم و نشستم خوردشون کردم چیده تو ظرف. یه سس ترکیبی غلیظ از ماست و سس مایونز درست کردم و بهش رنگ خوراکی صورتی زدم. نمیدونستم اون روز به چه دلیل انقدر همه چیو تزئین کردم و چیدم رو میز. رفتم دم اتاق آقارو صدا بزنم والا هتل پنج ستارس انگار. --آقا میثم؟ دیدم جواب نمیده آروم در رو باز کردم رفتم تو. ای جااان خوابه. یعنی تو خوابم شیطنت از این بشر میباره. آقارو باش چه رو تخت من خوابیده عین خیالشم نیست. شیطونه میگه همچین جفت پا بزنم لهش کنم. از فکر دراومدم و رفتم نزدیک تر. --آقا میثم! آقا میثم! عصبانی جیغ زدم --مــیــثم! از خواب پرید --چیشده؟ مصنوعی لبخند زدم --بفرمایید ناهار. همین که خواستم برگردم پام گیر کرد به پایه ی صندلی و با صورت خوردم تو شکم میثم. میثم شروع کرد خندیدن و حالا نخند کی بخند. از خجالت نمیتونستم سرمو بالا بیارم. --خانم نمیخوای بلند شی له شدما! وای خاک به سرم. بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم از اتاق رفتم بیرون. نشستم سر میز میثمم اومد نشست. با صدایی که رگه هایی از خنده توش موج میزد گفت --به به چه کردین. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم --نوش جان. --مائده؟ سرمو بلند کردم --چرا ناراحتی؟ --چیزی نیست. دستاشو به هم گره کرد زد زیر چونش --ببین مائده دلیل من واسه اینکه محرم باشیم این بود که یه سری اتفاقا ناراحتی نداشته باشیم و راحت بتونیم تو یه مکان باشیم. تلخند زذ --ببخشید اما من نمیتونم انقدری که شما هستید راحت باشم. ناراحت گفت --بله خب شاید زیاده روی از من بوده. واای خدایا چه قهروعه این. --منظور من.... دستشو به نشونه ی سکوت آورد بالا --متوجه ام غذاتونو بخورید سرد شد. ایییش پسره ی خودشیفته به درک که قهر کرد. غذامونو در سکوت خوردیم و بعد ناهار گوشیشو برداشت نشست فوتبال ببینه. ظرفارو شستم و رفتم تو اتاقم. رو تختم دراز کشیدم لعنتی چه عطر خوبیم داره. تو فکر عطر میثم بودم که چشمام گرم شد و خیلی زود خوابم برد. با صدای شکستن یه چیزی از خواب پریدم و از اتاق دویدم سمت آشپزخونه. میثم رو زمین خم شده بود --اتفاقی افتاده؟ برگشت سمت من --شرمنده لیوان شکست. چشمامو رو هم فشار دادم --اشکالی نداره قضا بلا بوده. جارو برقیو برداشتم زدم به برق --بزارید جمعش میکنم. --نه شما زحمت نکشید. خودش خورده شیشه هارو جمع کرد و از آشپزخونه رفت بیرون. برگشتم تو اتاقم و نشستم لب تختم. گوشیمو برداشتم به میلاد زنگ زدم اما جواب نداد. پنجره رو باز کردم و با وجود سوز هوا سرمو از پنجره برده بیرون. حس میکردم اندازه ی هزار سال دلتنگ میلاد شدم. اشکام شروع به باریدن کرد و کم کم گریم تبدیل به هق هق شد. با صدای میثم برگشتم سمتش. اونم چشماش اشکی بود. لبخند زد --غروب تلخیه مگه نه؟ تأییدوار سرمو تکون دادم. پنجره رو بست و دستامو محکم گرفت تو دستاش. --از چی ناراحتی؟ حس میکردم دستامو گذاشتن تو تنور. سرمو انداختم پایین --یکم دلم گرفته بود. همون موقع یه قطره اشک از چشمم اومد. سرمو آورد بالا و عمیق با چشمام زُل زد. --میشه گریه نکنی؟
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 10 صداش پر از خواهش بود. تلخند زدم --از وقتی مامان بابام رفتن میلاد تنها کسیه که تو زندگیم دارم ولی الان... انگشتشو گذاشت رو لبم و دم گوشم پچ زد --تا وقتی من هستم دیگه این حرفو نزن! مکث کرد و ادامه داد --دوس ندارم تا وقتی منو داری از این حرفا بزنی. وات؟ الان این چی گفت دقیقاً؟ رفت و منو با دنیایی از علامت سوال تنها گذاشت...... واسه شام میثم پیتزا سفارش داد و منتظر نشسته بودیم تا پیتزاها بیاد. --مائده! انقدر لجم میگرفت منو به اسم صدا بزنه. --بله؟ --ببین من فردا صبح میرم سرکار. --خب به سلامتی. --اون که بله اما گفتم بدونی تا من نیومدم از خونه نری بیرون. چی؟ نرم بیرون مگه دست توعه آخه! --ببخشید واسه چی اونوقت؟ --چون من میگم. مشمئز گفتم --ببخشید شما؟ کلافه گفت --میثم بهداد هستم همسر آیندتون. نــــــه مثل اینکه زیادی جدی گرفته. --ببینید آقا میثم! همون موقع آیفونو زدن و میثم رفت پیتزاهارو بگیره. در سکوت شام خوردیم و من طبق معمول نصف پیتزام موند. میثم خندید --چرا شما دخترا نمیتونید پیتزاتونو کامل بخورید؟ --ما دخترا؟ مگه غیر از من شخص مورد نظر دیگه ای پیتزاش جلو شما مونده؟ --اووو تا دلت بخواد. اخم کردم --ببخشید من متوجه منظورتون نشدم. --خب خیلی از دخترا بودن. ناخواسته بغض کردم و از سر میز بلند شدم رفتم تو اتاقم و در رو محکم کوبیدم به هم. ای خدا بگم چیکارت کنه میلاد که منو با این پسره ی ظاهر نما ول کردی و رفتی. حس حسادتم فعال شده بود و دلم میخواست دخترایی که پیش میثم بودن رو با میثم باهم خفه کنم. میثم در زد --مائده! اصلاً دلم نمیخواست باهاش هم کلام بشم جواب ندادم. --مائده جان میتونم بیام تو؟ در رو باز کرد و با گفتن یاﷲ اومد تو. آره جون عمت نه به یاﷲ یاﷲ گفتنت نه به دختربازیت. --میتونم بشینم؟ جوابی ندادم --پس میشینم. نشست کنارم رو تخت. --فکر میکنم سوء تفاهم شده اصلاً اون جوری که فکر میکنی نیست. بازم جواب ندادم --اصلاً من تو عمرم با کسی مثل شما انقدر راحت نبودم. رُک گفتم --از این به بعدشم نباشید آقای بهداد. --چرا اونوقت؟ --محض اِرا اونوقت! بلند شدم از اتاق برم بیرون که دستمو گرفت افتادم رو تخت. سریع نشستم خودمو جمع و جور کردم. --اولاً هیچوقت حرفیو نصفه نیمه نزن مائده. اگرم به کسی حرفی میزنی منتظر جوابشم باش. دوماً بیا این گوشی منو بگیر به تک به تک مخاطبام زنگ بزن ببین بینشون اصلاً جنس مؤنثی وجود داره؟ --به من چه که این کارو بکنم. کتفمو کشید افتادم تو بغلش --پس انقدرم با عصاب من و خودت بازی نکن. چیشد الان این منو بغل کرد چنــــدش!!! دستاشو حصار کمرم کرد و سرشو گذاشت رو شونم آروم گفت --مائده من در حال حاضر هیچکسو جز تو ندارم بزار دلم گرم باشه که تو هستی. حس میکردم آغوشش با میلاد خیلی فرق داره. انگار یه گوله ی آتیشه که با گرماش دل آدمو ذوب میکنه. سرمو گذاشتم رو قلبش که مثل گنجشک خودشو به قفس میزد. دم گوشم آروم گفت --میبینی چه بیقراره؟ بین دوراهی مونده بودم. از یه طرف لجم گرفته بود و از طرف دیگه دلم نمیخواست ازش رها بشم. آروم دستامو دور کمرش گذاشتم و اونم محکم تر بغلم کرد....... با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم. همین که چشمامو باز کردم با چهره ی میثم روبه رو شدم. ای خداااا من دیشب کنار این خوابیدم؟ همین که موبایلمو برداشتم قطع شد. واااای میلاد بود. شمارشو گرفتم جواب نداد. دو سه دفعه ی دیگه گرفتم اما بی فایده بود. بغض سنگینی گلومو گرفته بود. یعنی الان میلاد ناراحت شده. حرصم گرفته بود و دلم میخواست سرمو بکوبم توی دیوار. حواسم نبود داشتم بلند بلند حرص میخوردم. میثم از خواب بیدار شد و لبخند زد --سلام صبح بخیر. --سلام. --چیشده انقدر غر میزنی؟ -- میلاد زنگ زد تا اومدم جواب بدم قطع شد. --خب تو بهش زنگ میزدی. --زدم جواب نمیده. --نگران نباش حتما کار داشته. جوابشو ندادم.دوباره دراز کشید و با لبخند دندون نمایی به سقف خیره شد. --واااای مائده دیشب بهترین شب زندگی من بود. --چرا اونوقت؟ شیطون نگاهم کرد --خب تو اتاق تو بوی عطر تو روی تخت تو کنار تو! خدایا چرا انقدر این رو داره؟ از خجالت داشتم آب میشدم. --از این به بعد هر شب به خودش اشاره کرد --بغل خودم باید باشی. تحملم تموم شد و بالشو برداشتم زدم تو سرش --لطفاً ادامه نده! خندید--نــــه میبینم از این کارام بلدی. خندید و یه بالش برداشت و زد تو سرم. منم کم نیاوردم و یه ضربه ی دیگه زدم. خلاصه یکی من میزدم یکی میثم. کم کم خودمم خندم گرفته بود و بالش بازی با میثم خیلی خوش گذشت..... صبححونه خوردیم و میثم بعد از کلی سفارش اینکه تنها نباید برم بیرون و مراقب خودم باشم رفت سرکار..... 🍁حلما🍁 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ ‌‌‌‌
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 11 جارو برقیو برداشتم و کل خونه رو جارو زدم و بعد از یه گرد گیری حساب رفتم حمام. یه شومیز حریر قرمز و شلوار مشکی پوشیدم و یه شال مشکی انداختم رو سرم. تصمیم گرفتم زرشک پلو با مرغ درست کنم و تا اومد میثم بیاد غذام حاضر بود. با صدای کلید شالمو درست کردم. --ســـلام مائده خانم! --سلام. لباساشو عوض کرد و اومد نشست سر میز. لبخند زد --خوبی؟ --بله. غذا کشید و با ولع شروع کرد خوردن. غذامونو خوردیم و بعد از ظهر با اصرار میثم رفتیم بیرون. ساعت ۱۲شب رسیدیم خونه و نفهمیدم کی خوابم برد.... دوماه به همین روال گذشت. میثم از اونی که فکر میکردم خیلی بهتر بود. هر روز ابراز علاقش بهم بیشتر میشد و منو به خودش وابسته کرده بود. موبایلم زنگ خورد جواب دادم صدای یه زن بود --الو سلام عزیزم. --سلام شما؟ خندید --من نازنینم البته بهم میگن نازی. --خب که چی؟ --راستش چجوری بگم ببین تو رو یکی از همکلاسیات به من معرفی کرد. من یه برادر دارم که بهتر از شما نباشه خیلی پسر خوبیه و دنبال یه کیسی شبیه شما میگرده. دلم میخواست بهش بگم من ازدواج کردم ولی یه لحظه پیش خودم فکر کردم کدوم ازدواج فقط یه محرمیت موقت؟ ولی خب با این حال آدم به هر کس و ناکسی که نمیتونه اعتماد کنه. --خواهش میکنم دیگه با من تماس نگیرید خدانگهدار. انقدر غرق در فکر بودم که نفهمیدم کی میثم اومد --خانمی! --هوم؟ خندید --اصلاً فهمیدی من اومدم؟ مضطرب گفتم --میثم! --جون دلم؟ همون موقع پیام اومد از طرف همون دختره نازی --ببین عزیزم امیدوارم از حرفای بینمون به اون پسره بهداد حرفی نزنی وگرنه خونش حلالشه عزیزم. سریع پیامو پاک کردم و لبخند زدم --بریم ناهار. اخم کرد --کی بود؟ --یکی از همکلاسیام. با اینکه معلوم بود هنوز قانع نشده نیمچه لبخند زد --خیلی خب بریم ناهار. غذامونو خوردیم و میثم رفت تو اتاق استراحت کنه. از ترس نمیدونستم چیکار کنم. تصمیم گرفتم به میلاد بگم. خدایا چقدر دلم واسش تنگ شده. همون موقع تلفن زنگ خورد جواب دادم --بله؟ --سلام خانم پناهی؟ --بله بفرمایید. --شما خواهر آقا میلاد هستید درسته؟ نگران گفتم --بله اتفاقی افتاده؟ --خانم پناهی قبل از اینکه حرفی بزنم لطفاً آرامش خودتون رو حفظ کنید. --آقا میشه واضح حرف بزنید؟ --بله. برادر شما صبح امروز به شهادت رسیدن. جیغ زدم --چـــ...چـــ....چـی؟ دستم از رو میزی سرخورد و گلدون شیشه ای روی میز افتاد و شکست. میثم خواب آلو از اتاق اومد بیرون و تا منو تو اون وضعیت دید دوید سمتم --مائده؟ چیشده؟ نمیتونستم حرف بزنم. شونمو تکون داد --مائده! آروم به صورتم ضربه زد --چته تو؟ نگاهش افتاد به تلفن تلفنو برداشت اما قطع شده بود. کلافه تو موهاش دست کشید و یه دفعه یه سیلی زد به صورتم که باعث شد گریم بگیره. شروع کردم با صدای بلند گریه کردن میثم با بغض گفت --مائده! دستاشو گرفتم --میثممممم! --جونم؟ --داداشم رفت! چشماش پُر اشک شد --یعنی چی؟ --میثم میلاد شهید شدهــــه! نتونست تحمل کنه و زد زیر گریه سرشو انداخت پایین --بالاخره به آرزوش رسید. سرمو گرفت تو سینش و گریش صدادار شد. هردومون باهم گریه میکردیم و انگار یکی از یکی داغدار تر بود. دوباره تلفن زنگ خورد اینبار میثم جواب داد --الو سلام. ممنون بفرمایید. بله. یه نگاه به من کرد --من همسرشونم. یدفعه بغض کرد --باشه چشم. تلفنو قطع کرد و کنار دیوار سر خورد. بیصدا اشک میریخت. --میثم چیشده؟ برگشت سمتم --میلاد. پقی زد زیر گریه با دستای لرزونم دستشو گرفتم --میثم جون من بگو میلاد چی؟ با گریه نالید --مائده میلادو سر بریدن! چشمام تار شد و نفهمیدم چیشد.... چشمامو باز کردم توی اتاقم بودم و میثم بالاسرم بود. دستمو گرفت --خوبی قربونت برم؟ اشکام شروع به باریدن کرد --میثم میلادددد! با بغض لب زد --سخته میدونم. نیمچه لبخند زد --ولی میلاد به آرزوش رسید مائده. جیغ زدم --حتی یه لحظه ام به من فکر نکرد. نگفت از دار دنیا همین میلادو دارم. نگفت هم واسم پدر و مادر بوده و هم برادر نگفت... میثم دستمو گرفت --آروم باش عزیزم! --کی میبینمش؟ --فردا شب میرسن ایران....... از صبح نشسته بودم و به عکسش نگاه میکردم. میثم کلافه بود و مثل آدمایی که یه چیزیو گم کردن هی دور خونه راه میرفت. ساعت ۷شب رفتیم پایگاهی که میلادو به اونجا انتقال داده بودن. رفتم کنار تابوت و دست میلادو گذاشتم رو قلبم و از ته دلم زار زدم. میلاد همیشه از جیغای من بیزار بود. دلم میخواست انقدر جیغ بزنم که میلاد کلافه شه و دوباره برگرده. میثم نشست کنارم و دستشو دور شونم حلقه کرد --مائده! سرمو گذاشتم رو شونش. --میبینی میثم داداشم از بس خوشگله سرشو نگه داشتن واسه خودشون..... "حلما"                             @mojaradan    ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
18.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⑇ ‌چِـقـَدࢪحـٰال‌ ِقـشـنـگـےسـت‌مـیـٰان‌ِمـَن‌وتـو🌱. . ៹ حَـࢪَمـت‌لـیـلـےو‌مـَن‌درپـِےآن‌مـَجـنونـَم  ࣫͝  . .🩵🫀›› ‹🪻♡- .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازدنیا‌هیچ‌نخواهم‌الا‌تابوتی‌که مرابه‌تو‌رساندیاحسین‌(: .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
ای اجل تڪلیف خود با جان ما روشن نما...! یا بگیرش بین روضه یا بماند اربعین کرببلا【😭】 ‌‌ ‌ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|💌🖌|•• نامت بلند و اوج نگاهت همیشہ سبز؛ آبے‌ترین بهانہ دنیاے من سلام! قلبے شڪستہ دارم و شعرے شڪستہ‌تر، اما نشستہ در تب غوغاے من سلام! ما بے‌حضور چشم تو این جا غریبہ‌ایم دستے،سرے تڪان بده،مولاے من؛سلام! تقدیم چشم‌هاے تو این شعر ناتمام زیباترین افق بہ تماشاے من سلام ! 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚         .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
3⃣ از 30 سالگی تا حدود 40 سالگی 🔹در این دوره مجدد احساسات قلیان پیدا میکنه که بیشترش به دلیل کاهش امید به ازدواج (ترس) هست. 🔹تمایلات جنسی در این دوره، خصوصا در اوایل اون در حد بالایی قرار داره و موجب اذیت شدن دختر میشه. لذا خیلی دخترها باید مراقب ذهن و نگاه خودشون باشن و در ارتباط با جنس مخالف نهایت دقت رو داشته باشن. 🔹رضایت به ازدواج های موقت یا همسر دوم شدن در این دوره ممکنه به ذهن دختر برسه. 🔹 به دلیل نگاه های اطرافیان، فشار روحی بعضا زیادی بر دختر وارد میشه که در صورت عدم خودسازی در سنین قبلی میتونه صدمات سختی به روحیه و زندگی دختر بزنه. 🔹 افزایش تنش با والدین و افراد منزل، از جمله موارد پرتکرار در این دوره هست. 🔹تنها دخترهایی میتونن در این دوره زندگی شادی داشته باشن که بدونن خدا همیشه هست، اون ها رو می‌بینه و از خودشون به خودشون مهربان تره. 4⃣ از 40 سالگی به بعد 🔸 در این دوره شوق، نیاز و حس دختر به ازدواج بسیار فروکش می‌کنه. تا جایی که ممکنه ازدواج از اولویت‌های زندگی خارج بشه. 🔸احساسات در پایین ترین سطح و عقلانیت در بالاترین سطح هست. 🔸در این دوره ازدواج به مردهایی که همسرشون رو از دست دادن یا طلاق گرفتن، بعنوان یه گزینه جدی براشون مطرح میشه. 🔸 اطرافیان باید نهایت دقت رو در کلام نسبت به این دخترها داشته باشن. خداوند ناظر اعمال و کردار ماست و دل شکسته خیلی ممکنه برای خدا ارزشمند باشه. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´