16.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🐟 #پویانمایی (رسول رحمت)
روایتی براساس آیه شریفه
«و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین»
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
65d4d8ac27255ad9c66700c4_-8909998383507407475.mp3
1.66M
🎙️سمینار ازدواج موفق💫
▫️قسمت: 24
▫️زمان: 11 دقیقه
▫️دکتر: شاهین فرهنگ
قسمت قبلی | قسمت بعدی
#پادکست
#شاهین_فرهنگ
#ازدواج_موفق
#مجردان_انقلابی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️⚡️بچه ای که می پرسه "منو دوست نداری؟!"/دکتر اسلامی
🎥#دکتر_اسلامی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
7.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تافصلتوتفرنگیهدنتشودرستکن😍
مواد لازم :
◗ ۱۵ عدد توت فرنگی 🍓
◗ ۱ لیوان شیر 🥛
◗ ۴ قاشق شکر🥄
◗ ۲ قاشق نشاسته ذرت 🌽
◗ ۲ قاشق خامه صبحانه 🥡
#زنگ_آموزش🤍
😐درحالی ک پسرها دائم از هزینه های عروسی مینالن، وقتی بهشون هم بگی خب عروسی نگیریم میگن وا نه خانواده من آرزو دارن اصلا قبول نمیکنن و حتما باید اینجوری باشه و اونجوری باشه !
با این اوصاف ب دخترها گیر ندید برید سراغ خانواده خودتون.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
⚜️فلسفه مهریه های سنگین! :
🤔 جالبه بدونید در سال ۱۳۴۸ روی این موضوع یه پژوهشی انجام شده بود که میگفت اون سالها میزان مهریه رو با توجه به سواد دخترها تعیین میکردن .
حدود ۸۰ درصد مهریه دخترهای بی سواد کمتر از ۵ هزار ریال بوده در حالی که مهریه دخترهای با سواد معمولا بیش از پانصد هزار ریال میشده!
حالا اون سال هیچ ! ولی خدایی الان دیگه با چه معیاری این مهریه های عجیب و غریب رو به گردن جوون ها میندازن ؟😶
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه_دیر_کرد 😊 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 39 --مگه چیشده؟ --هیچی نگران نباش. --میثم! --جان
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 40
مریض تقریباً بیدار بود.
همونجوری که میثم بهم یاد داده بود
آمپولو باز کرد و با دستای لرزون سرنگو تا نصفه پر کردم و بهش تزریق کردم.
به ثانیه نکشید حالش بد شد.
طبق نقشه باید میدویدم بیرون و دکترارو صدا میزدم.
رفتم تو اتاق و با دیدن میثم و مهراب که خوابیده بودن عصبانی جیغ زدم.
هر دوشون بلند شدن و دویدن سمت اتاق.
بقیه ی دکترا رفتن بالا سر مریض و مهراب به ظاهر هرچی تلاش کرد با شُک برش گردونه نشد.
همشون بدون هیچ ناراحتی برگشتن تو اتاقاشون.
خودمو به جمع کردن دستگاه هایی که بهش وصل بود مشغول نشون دادم و وقتی همه برگشتن سر کار خودشون رفتم اتاق بعدی.
خداروشکر از شانس قشنگ من مریض بیدار بود و وقتی رفتم بالاسر تختش دستمو گرفت و ملتمس بهم خیره شد و با صدای تحلیل رفته ای به عربی یه چیزی گفت
با چندش دستشو از دستم جدا کردم و مطمئن آمپول توی دستمو بهش نشون دادم
آمپولو باز کردم و با سرنگ تا نصفه پرش کردم.
با دقت ازش رگ گرفتم و آمپولو تزریق کردم.
چسبایی که با سیمای مخصوس روی سینش وصل شده بود رو جدا کردم و زیر پتو قایمشون کردم.
نبضشو گرفتم ولی نمیزد و واسه اطمینان بیشتر دستمو تا نزدیک دماغش بردم و مطمئن شدم که مرده.
رفتم اتاق بعدی و خداروشکر مریض خوابیده بود.
آمپولو بهش تزریق کردم و اکسیژنو ازش جدا کردم.
چهرش کمی کبود شد و بعدم تموم کرد.
با خیال راحت دوباره دستگاهو بهش وصل کردم و برگشتم تو اتاق پیش مهراب و میثم.
میثم نگران اومد سمتم
--حالت خوبه؟
دستکشامو از دستم درآوردم و تقریباً رو صندلی ولو شدم.
--واقعاً این آدما فقط ادعا دارنا.
اگه یه ذره هوا با آمپولشون قاطی شه کارشون تمومه.
ناخودآگاه شروع کردم گریه کردن
--یعنی من امشب سه نفرو کشتم؟
میثم سریع اومد سمتم و جلو دهنمو گرفت تا صدام نره بیرون.
--مائده جان میدونم واست سخته ولی چاره ای نداریم.
تأیید وار دستامو تکون دادم و میثم دستشو آروم از رو صورتم برداشت.
--الان یعنی صبح کسی به ما شک نمیکنه؟
--نه بابا نیروهای خودی تا صبح نمیزارن اثری از آثارشون بمونه.
مهراب خندید
--ماشاﷲ چقدر سریع عمل کردی.
یدفعه در اتاق باز شد و پرستار میثم و مهرابو صدا زد.
سریع رفتن بیرون و از زیر در نگاه کردم فهمیدم رفتن بالاسر مریضایی که من نفله کردم.
طبق نقشه واسه اینکه بهم شک نکنن رفتم ایستگاه پرستاری و شیفتو تحویل گرفتم.
نشستم پرونده هارو مرتب کردم و تا صبح کارم طول کشید.
صبح ساعت ۸شیفتو تحویل دادم و رفتم اتاق پرستارا استراحت کنم.
همین که سرم رسید به بالش خوابم برد و با صدای میثم از خواب بیدار شدم
--پاشو خانم لنگ ظهره.
متعجب گفتم
--تو اینجا چیکار میکنی؟
خندید
--مثلاً من داداشتما!
به حالت گریه گفتم
--من از دست شما دوتا چه خاکی بریزم تو سرم؟
--هیچی بلند شد یه چیزی بخور ساعت ۲باید بری سر شیفتت.
لقمه ای که واسم آورده بود رو خوردم و همون موقع میثم رفت واسه جراحی
به جز من و دوتا پرستار دیگه بقیه رو فرستاده بودن یه بیمارستان دیگه و من مجبور شدم با میثم برم اتاق عمل.
همینجور که لباسمو میپوشیدم میثم نگران گفت
--مائده میخوای تو نیای؟
لبخند زدم
--نگران نباش.
--از خون نترسی یه وقت؟
--نترس سعی خودمو میکنم.
رفتیم اتاق عمل و میثم خودش مراحل اولیه رو انجام داد و مریضو بیهوش کرد.
--پس دکتر بیهوشی؟
خندید
--اینجا از این خبرا نیس که.
تیغ جراحیو برداشت و قسمت پهلو همون جایی که تیر خورده بود رو باز کرد و ازم خواست با دوتا انبر مخصوص اون قسمتو باز نگه دارم.
ترکشو درآورد و از تو یه جعبه یه دارویی برداشت و با سرنگ به قسمت جراحی شده تزریق کرد.
اون قسمتو با دقت بخیه زد و با هم بیمارو منتقل کردیم بخشی که به همه چی میخورد غیر از بخش ریکاوری.....
بعد از عمل واسمون نیرو رسید و میثم من و با بقیه ی پرستارای مرد برد تو اتاق
از صحبتای میثم فهمیدم که نیروهای خودین و فقط دوتا پرستار از داعشی ها و مریضا از طرف دشمن بودن.
نقشمون این بود که اون دوتا پرستارم نفله کنیم و یه جایی چالشون کنیم.
رفتم تو اتاقی که پرستار خانم داشت لباساشو عوض میکرد.
وایسادم پشت سرش و کلتمو درآوردم و چندتا تیر تو ناحیه ی قلبش خالی کردم.
کلتمو سرجاش گذاشتم و خیلی عادی از اتاق رفتم بیرون....
رفتم قسمت پذیرش و پرونده های جدیدو مرتب کردم.
داروهایی که نیاز بود رو مهراب لیست کرد و رفتم سمت انبار و هردارویی نیاز داشتم و برداشتم و همین که داشتم برمیگشتم دیدم یکی از پرستارا داشت به عربی یه چیزایی میگفت.....
"حلما"
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´