مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 65 برگشتم و دیدم آمین با چشمای کنجکاو خیره شده به من و مهراب. خندیدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 66
با این حرفش عصبانی شدم و دستشو پس زدم.
--حرف دهنتو بفهم خانم این آقا شوهر منه!
با سیلی که به صورتم خورد از رو صندلی افتادم.......
مردم همه داشتن نگامون میکردن.
مهراب عصبانی بلند شد و یقه ی دختره رو گرفت
--به چه جرأتی دست رو زن من بلند میکنی؟
با عشوه خندید و دست مهرابو گرفت
--قربون اون خشمت برم مــن....
خونم به جوش اومد و بلند شدم از پشت گردنشو گرفتم کشیدم عقب
--چی گفتی؟
خندید و یدفعه بیخ گلومو با دستش گرفت فشار داد
--فکر نکن با چادر میتونی گندکاریاتو پنهون کنی.
پوزخند زد
--مهراب نامزد منه و اونی که اضافیه درحال حاضر تویی.
مهراب دختره رو ازم جدا کرد و مچشو محکم فشار داد و غرید
--این خانم زن منه! به آمین اشاره کرد
--اینم بچمه پس اونی که این وسط نخودیه شمایی.
آلانم یا از راهی که اومدی میری یا...
در رستوران باز شد و چندتا مأمور اومدن تو.
دختره با ترس زل زد به مهراب
--جون بچمون بزار برم.
با شنیدن این حرف متعجب به مهراب خیره شدم.
مهراب پوزخند زد
--دیره خانم.
چندتا افسر خانم اومدن و دختره رو دستگیر کردن.
مهراب آمینو بغل کرد و پول غذارو گذاشت رو میز و رفتیم سوار ماشین شدیم.
با بغض برگشتم سمت مهراب
--چرا بهم دروغ گفتی؟
تلخند زد
--تو به من اعتماد داری یا اون دختره؟
گریم گرفت
--من نمیدونم مهراب من فقط میخوام بدونم چرا بهم دروغ گفتی؟
آمین با بغض بهم خیره شد و شروع کرد گریه کردن.
مهراب آمینو بغل کرد و معترض گفت
--ببین کاراتو!
همینجور که آمینو آروم میکرد گفت
--به جون همین بچه....
با جیغ حرفشو قطع کردم.
--جون بچمو قسم نخور.
--خیلی خب آروم باش.
با همون لحن گفتم
--نمیخوام آروم باشم.
پشت دستشو بهم نشون
--صداتو میبری یا.....
با بهت گفتم
--خجالت نمیکشی خیانت میکنی بعد تازه....
با سیلی که به صورتم خورد حرفم قطع شد و با بهت به مهراب خیره شدم.
کلافه آمینو بغل کرد و از ماشین پیاده شد.
سرمو چسبوندم به صندلی و چشمامو بستم شروع کردم گریه کردن.
با صدای بوق ممتد یه ماشین یدفعه چشمامو باز کردم و با دیدن صحنه ی روبه روم چشمام از تعجب گرد شد و فقط تونستم از ماشین پیاده شم و بدوم سمت مهراب.
رسیدم بالاسر مهراب ولی آمین تو بغلش نبود.
بدون توجه به مهراب چشمامو به اطراف چرخوندم و با دیدن چند نفری که یه گوشه جمع شده بود دویدم سمتشون و خودمو از بین جمعیت عبور دادم و....
هنوزم که هنوزه توصیف اون صحنه واسم دردناکه.
زانوهام سست شد و افتادم رو زمین.
دست لرزونمو بردم زیر سر آمین و مغزش اومد تو دستم.
نتونستم خودمو کنترل کنم و از ته دلم جیغ زدم.....
همین که چشمامو باز کردم تو ماشین بودم و آمین رو پام خواب بود.
برگشتم سمت مهراب و فهمیدم اصلاً حواسش به من نیست.
نفس عمیقی کشیدم و مهراب برگشت سمتم
--خوبی؟
--نه!
ماشینو گوشه ای پارک کرد
--چی شده؟
شروع کردم گریه کردن و با گریه خوابمو واسش تعریف کردم.
بعد از اینکه حرفم تموم شد مهراب عصبانی با مشت کوبید رو فرمون.
--همش اثر زرای این دخترس.
با بغض گفتم
--مهراب!
--هوم؟
اشکمو از چشمام گرفتم
--نـ..نـ...نکنه اون دختره راست بگه؟
اخم کرد
--یعنی تو به من اعتماد نداری؟
سرمو انداختم پایین و شروع کردم موهای آمینو لمس کردم.
با احساس گرمی دستم سرمو بلند کردم.
مهراب با بغض گفت
--قلب من دریا نیست مائده که هر کیو تو خودش غرق کنه.
تو اولین و آخرین عشق زندگی منی!
لبخند زدم و سرمو انداختم پایین
گونمو بوسید
--آخه کی دلش میاد از تو دل بکنه قربون خجالتت برم؟
خندیدم
--خیلی خب حالا.
خندید
--مطمئن باش من بهت دروغ نمیگم.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد برگشتیم خونه.
واسه شام ساندویچ مرغ درست کردم و بعد از شام آمینو خوابوندم رو تخت.
برگشتم تو هال و نشستم کنار مهراب.
حالتش نشون میداد که کلافس.
دستشو گرفتم
--چی مرد منو بهم ریخته؟
خندید
--حرفای قشنگ قشنگ میزنی؟
سرمو گذاشتم رو شونش
--نمیخوای بگی چیشده؟
--نمیدونم اگه بهت بگم چجوری میخوای قضاوتم کنی.
--منظورت چیه؟
نفسشو صدادار بیرون داد.
--ماجرا از قبل اینکه بریم سوریه شروع شد.
یه مأموریتی بهم داده شد که باید وارد یه باند قاچاقی که سرپرستش همین دختری که امروز دیدی بود بشم.
مأموریت من نزدیک شدن به اون دختر بود جوری که منو محرم خودش بدونه و من بتونم ازش اطلاعات بگیرم.
تقریباً داشتم به هدفم میرسیدم که رفتیم سوریه و مأموریتو کنسل کردم
ماجرا به اینجا ختم نشد و اون دختر خیلی زرنگ تر از اونی بود که فکرشو بکنم.
نمیدونم مشروع یا نامشروع باردار شد و انداخت گردن من.
جوری که حتی همکارامم بهم شک کرده بودن.
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 67
تلخند زد
--خیلی سخت بود مائده! من حتی به خودم اجازه ندادم دستشو بگیرم چه برسه...
جملشو قطع کرد و ادامه داد
--الانم چند ماهیه که منو تهدید میکنه به اینکه اگه باهاش ازدواج نکنم خودشو میکشه و میندازه گردن من.
از طرفی تا وقتی که اون بچه به دنیا نیاد و آزمایش دی ان ای مشخص نکنه که من پدر اون بچه نیستم باید صبر کنم.....
کلافه تو موهاش دست کشید
--خیلی سخته مائده.
لبخند زدم
--مگه تو به خودت مطمئن نیستی؟
تلخند زد
--چرا ولی....
سرشو گذاشت رو زانوم و دستمو گذاشت رو سرش.
با بغض گفت
--یادمه وقتایی که بچه بودم هرموقع با دوستام دعوام میشد و ناراحت بودم سرمو می ذاشتم رو پای مامانم و اونقدر موهامو نوازش میکرد تا خوابم میبرد.
سرشو بلند کرد
--دلم واسشون تنگ شده مائده....
گریه امونش نداد و نتونست ادامه بده
سرشو بغل کردم و خودمم شروع کردم گریه کردن.
تو همون حالت گفت
--گاهی وقتا انقدر تنها میشم که حس میکنم قراره از تنهایی بمیرم.
آروم گفتم
--پس من کیم قربونت برم؟
سرشو برداشت و لبخند زد
--تو همه کسمی مائده!
خندید و ادامه داد
--مائده باورت میشه هم تو و هم من همه کس همیم؟
یعنی واسه ما این مثال واقعیه واقعیه!
خندیدم و بلند شدم رفتم تو اتاق دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد.
صبح از خواب بیدار شدم و وقتی کارای شخصیمو انجام دادم رفتم بیرون.
مهراب داشت به آمین غذا میداد.
--سلام.
--سلام خانم گلم.
خندیدم
--سحرخیز شدی؟
--بله دیگه با دوتا بچه بایدم آدم سحرخیز باشه.
متعجب گفتم
--دوتــا بچــه؟
خندید
--تو باغ نیستیا امروز قرار بود برم جواب آزمایشتو بگیرم
با بهت گفتم
--یعنی من باردارم؟
ریز خندید
--مهراب جواب منو بده!
از رو صندلی بلند شد اومد سمت من
--خودت چی دوسداری؟
تقریباً بغضم گرفته بود
--مهراب توروخدا راستشو بگو!
صورتمو قاب گرفت
--خدا بهمون نی نی داده.
با بهت گفتم
--دروغ میگی؟
خندید
--چرا دروغ بگم؟
گریم گرفت و رفتم تو اتاق در رو محکم کوبیدم به هم.
نشستم رو تخت و شروع کردم گریه کردن.
به قدری عصبانی بودم که دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار.
مهراب اومد تو اتاق نشست کنارم.
رومو ازش برگردوندم و پشت بهش نشستم.
صدام زد
--مائده!
--مهراب با من حرف نزن.
خندید
--حالا چرا قهر میکنی؟
با بغض برگشتم سمتش
--مهراب من نمیتونم دست تنها از پس دوتا بچه بربیام.
--مگه من مردم؟
--تو که بیشتر مأموریتی.
از پشت سر بغلم کرد
--قول میدم هرکاری بکنم تا اذیت نشی.
با صدای گریه ی آمین رفتم بغلش کردم و مهراب سریع ازم گرفتش
--عزیزم یکم مراقب باشی بد نیستا!
خندیدم
--خوبه بچم ریزه میزه ام هست.
مهراب آمینو محکم بوسید
--قربونش برم ریزه میزه ی خودمو!
خندیدم و رفتم صبححونه آماده کردم.
بعد از صبححونه مهراب رفت بیرون گفت ظهر برمیگرده و منم خودمو با آمین سرگرم کردم.
بمیرم بچم خیلی کوچیک بود.
از اینکه دیگه قرار نبود بهش شیر بدم ناراحت بودم.
مهراب برگشت و فهمیدم رفته فروشگاه کلی ترشک و لواشک و... خریده.
خندیدم
--مهراب قراره قحطی بیاد؟
--نه قراره نی نی بیاد.
رفت خودش همه چیزارو گذاشت سرجاش و واسه ناهار دست به کار شد.
--مائده چی درست کنم؟
--ماکارونی.
--چشم......
بعد از ظهر بود و مهراب رفته بود مأموریت.
داشتم آمینو میخوابوندم که نگاهم افتاد به شکمم،ناخودآگاه لبخند رو لبام نقش بست.
دستمو گذاشتم رو شکمم و لبخند زدم
--مامانی خیلی عجله داشتیا! یکم صبر میکردی داداشی بزرگ تر شه.....
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
تازه سه ماهم شده بود.
مهراب قرار بود امروز مأموریتش تموم بشه.
ناهار آبگوشت درست کردم و رفتم آمینو بردم حموم.
همین که از حموم آوردمش مهراب اومد.
با لبخند رفتم سمتش ولی معلوم بود حالش بده.
لباسای آمینو پوشوندم و واسش چای ریختم نشستم کنارش.
--مهراب.
--جانم.
--خوبی؟
--آره عزیزم شما خوبی؟ نی نی مون خوبه؟
--خوبه.
با صدای زنگ موبایلش رفت تو اتاق.
وقتی برگشت رنگش پریده بود.
--مهراب؟
--مائده من باید برم.
اینو گفت و رفت بیرون.
متعجب نشستم رو مبل و همش فکر این بودم که چیشده؟
نماز ظهرمو خوندم و داشتم ناهار می خوردم که مهراب برگشت.
با دیدن نوازد توی بغلش گفتم
--این دیگه چیه؟
--مائده من....
--تو چی مهراب؟ این بچه کجا بوده؟
چشماشو بست و مکث کرد
--مال منه.
با بهت گفتم
--چی؟
جوابمو نداد و نوزاد توی بغلشو برد تو اتاق آمین خوابوند رو تخت آمین.
عصبانی رفتم تو اتاق
--به چه حقی میخوابونیش رو تخت بچه ی من؟
حس میکردم اصلاً صدامو نمیشنوه.
جیغ زدم
--نمیشنوی صدامو؟
داشت از اتاق میرفت بیرون که برگشت و همینجور که اشکاش ازچشماش میریخت گفت
--بچمه! چیکار کنم؟ یه غلطی کردم باید پاش وایسم!با بهت به دهنش خیره شدم.
نمیدونستم اون لحظه باید چی بگم و حالم بد شد و چشمام سیاهی رفت.....
چشمامو باز کردم دیدم تو اتاق مشترکمونم.
بلند شدم از اتاق رفتم بیرون و دیدم آمین تو بغل مهراب دوتاشون رو مبل خوابیدن.......
حلما
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روز_خود_را_با_قران_شروع_کنیدد
#یک_فنجان_ارامش
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم_حسین
مِهرَتبِہدِلَمنِشَستوَدِلَمرَنـگوبـوگِرِفت
ایـندِلبِـہپـٰاۍِعِشقِشُمـٰاآبروگِـرِفت!【❤️🩹】
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|💚🦋|••
#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم
ای منتقم آل علـــی کعبه مهیّاست
بردار ز رخ پرده که با تو ظفــر آید
داریم امیـد به تـو امیـد دل ارباب
دانیم که هجران تو آخر به سرآید
اینمژدهفقطسهمدلمنتظراناست
آید خبــر ای اهـل ولا منتَظَـــر آید
#اللهمعجللولیکالفرج
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
ب) اضافه کردن به جلسات گفتگو:
💕 اگر حس میکنید هنوز احساسی برای شما تولید نشده، خوب است به تعداد جلسات گفتگو اضافه کنید و بیشتر با طرف مقابل صحبت کنید. در گفتگوهای بیشتر، زوایایی از شخصیت طرف مقابل برایتان روشن میشود که میتواند نقش مؤثری در ایجاد احساس تمایل داشته باشد.
ج) تحقیق بیشتر:
💕 اگر دربارهٔ او تحقیق نکردهاید، حتما تحقیق کنید و اگر تحقیق کردهاید، بازهم به تحقیق خود ادامه دهید. تلاش کنید در تحقیقات، به زوایای مختلف شخصیتی طرف مقابلتان پی ببرید.
#قبل_از_ازدواج
#تچه_محردان_باید_بدانند
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴بیایید راه رفته شکست خورده را نرویم
آنهایی که به انتهای آزادی رسیدند، غرق پوچی و بیماری و افسردگی شدند .
آنها که دخل و خرجشان از آزادی بود آنها بیشتر لطمه دیدند و بیشتر به حجاب پناه اوردند
⏪باور کنید خیلی بد است ،زنان غربی در ابتدای شعار آزادی سرمایه داران ،تجربه ای از نتایج شوم آزادی نداشتند ،اما ما امروز شاهد نتایج تلخ آزادی زنان غرب هستیم .
این تقلید مضحکانه دیگر خیلی عقب ماندگی است،عدم تبیین خواص و غرب دیدگان برای مردم هم خیانت است
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
💍 ارتباط با نامحرم به قصد ازدواج!!
⛔️ برخی فکر میکنند که اگر قصد ازدواج با فردی را دارند، اشکالی ندارد که با هم هر حرفی بزنند یا به هم دست بدهند و با هم جایی بروند!! درحالیکه این نوع ارتباط درست نیست.
⚠️ بعد از خواستگاری و توافق برای ازدواج هم، این دو نفر تا زمان صیغه یا عقدشون نامحرم هستند و باید مثل دو نامحرم با هم رفتار کنند. در جریان خواستگاری هم، صحبتکردن، نگاهکردن و بیرونرفتن با نظارت خانوادهها و رعایت حدود شرعی، در حدی که برای شناخت طرفین لازم است، مانعی ندارد.
📚 سیستانی، منهاج، کتابالنکاح
📚 امام، تحریرالوسیله، کتاب نکاح
📚 عروةالوثقی، کتاب نکاح
#ازدواج
#مجردان_انقلابی
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´