مجردان انقلابی
#آنجایی_که_گریستم 🍁🍂قسمت چهارم 🖌️به قلم :حاء_رستگار به خانه ی ملاهادی که میرسد به جز چند جفت کفش
#انجایی€که_گریستم
🍂🍁قسمت پنجم
به قلم :حاء_رستگار
سرش را بالا می آورد و به چشمان ملا خیره میشود. ملا از نگاه او میفهمد که حرفی ندارد. پس بسم الله میکند و خطبه را میخواند. هر کلمه از خطبه ی دور و دراز عقد که خوانده میشود، احساس میکند دارد به خودش، به قلبش و به تمام عالم خیانت میکند. حال بدی دارد. از زنی که کنارش نشسته و دارد به زور تنهایی اش را سرقت میکند بیزار است. از مردی که دارد شناسنامه اش را سیاه میکند بیزار تر… از خدا هم گله دارد… ازاین بی پناهی و بی کسی… ازهمه بدش می آید. حتی از صدای النگو های خش دار زری… همین جور که دارد لیست بلند بالای بیزاری هایش را ردیف میکند با صدای بله ایی که از ته چاه بلند میشود، به خودش می آید!
تمام شد…
او دیگر خودش نیست …
حالا باید خودش را با شخص دیگری که میلی به اش ندارد تقسیم کند.
ملاهادی شناسنامه هایشان را میدهد دستش. زری بقچه ی قرمزی را میدهد دست محبوبه و او با انگشتانی لرزان آن را میزند زیر بغلش.
ملاهادی میکشدش کنار و چند اسکناس میکند توی جیبش و بی تفاوت از اخم و مقاومت او برای نگرفتن آنها میگوید :این دختر تو زندگیش قدر خودت سختی کشیده. حتم دارم میتونه تو رو جمع و جور کنه… سخت نگیر جوون.
بعد چند باری میزند پشتش و میرود توی خانه و زری را هم میکشاند تو.
سخت نگیرد؟ او چه میفهمد از سختی..؟
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#آنجایی _که_گریستم
🍂 🍁 قسمت چهل
تقی خان سیاوش، دایی ت رو به حبس میکشه و صبر میکنه برای زدن ضربه. همون چند ماه اول ازدواج پدر و مادرت، تو به دنیا میای و شادی اومدن تو عمارت غرق در ماتم خان بابا ت رو رنگ و جلا میده. اما مکر تقی خان ساکن بشو نیست. پدرت با وجود اینکه حالا آقا زاده شده بود به همون کشاورزی دل میبنده و دستش رو جلوی پدربزرگت دراز نمیکنه. مادرت هم همین اخلاق پدرت رو دوست داشته. اون زمان من عروس تقی خان بودم و به واسطه ی خبر چين هام میدونستم توی عمارت پدر بزرگت چي میگذره. تا اینکه بعد چند سال پدرت توی تصادف میمیره و مادرت بیوه میشه. اینجاست که تقی خان فرصت رو روی هوا میزنه و علم خون خواهی پسرش رو به پا میکنه. پدربزرگت رمضان خان اون زمان بیماری سختي داشت. همه ی طبیب ها قطع امید کرده بودند و خبرش به گوش تقی خان رسیده بود. تقی خان میدونست که اگه سیاوش بمیره همه اموال پدربزرگت به مادرت میرسه. پس به بهونه اعدام سیاوش دوباره تو رو طلب میکنه برای امان الله. نمیتونی بفهمی چقد آتش حسد توی وجودم زبانه میکشید. اما امان الله میگفت اگر هم مادرت رو به زنی بگیره همه اش برای رسیدن به اموال پدربزرگت بوده. پدربزرگت رمضان خان میدونست ته خطه. اما راضی نمیشد دخترش رو دوباره مجبور به کاری کنه. اما اینبار خود مادرت قبول میکنه. به پدربزرگت اصرار میکنه تا قبول کنه و جون برادرش رو نجات بده. اونقدر که خان راضی میشه و مادرت به عقد امان الله در میاد. ولی تقی خان به عهدش وفا نمیکنه و سیاوش، دایی رو مسموم میکنه و میکشدش. اون زمان که پدربزرگت و مادربزرگت چشم به راه دایی تو بودن، کار از کار میگذره و با پیکر دایی ت روبه رو میشن و مادربزرگت در دم تاب نمی آره و میمیره.
محبوبه این ها را که میشنود قلبش میگیرد.
از جفایی که در حق مادرش و خانواده اش کرده بودند
از غمی که تمام این سال ها در چشم های مادرش خانه کرده بود و هرگز از آن سخن نمیگفت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´