🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خریدار_ عشق💗
قسمت33
شب خیلی خوبی بود ،شاید به این خاطر که فکرم جای دیگه ای بود
برگشتیم خونه
و از خوشحالی خوابم نمیبرد
از بی خوابی پناه بردم به سجاده طلایی و چادر سفید و صورتیم
،تصمیم گرفتم که تا آخر هفته به دانشگاه نرم
نمیدونستم احمدی با شنیدن شرطم از زبون مادرش چه عکس العملی نشون میده
دلم میخواست تو موقعیت انجام شده قرارش بدم بعد از خوندن نماز صبح خوابم برد
نزدیکای ظهر با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم
سهیلا بود ،حوصله جواب دادنش و نداشتم ولی میدونستم دیونست میره سراغ احمدی
- چیه بابا
سهیلا: کجایی بهار ،چرا نیومدی دانشگاه
-حالم خوب نبود
سهیلا: چرا ،نکنه به خاطر حرفایی که این برادر زده
- نه
سهیلا: چی شد دیروز،این پسره چیکارت داشت - هیچی حلالیت میخواست به خاطر حرفایی که زده بود
سهیلا( صدای خندش بلند شد):
وایی حلالیت واسه چی ،تو ضایع اش کردی اون حلالیت میخواست....
-من چه میدونم،کاری نداری جون حرف زدن ندارم
سهیلا:ای نمیری تو که هیچ وقت جون نداری،باشه پس فعلن بای
-بای
بعد از نیم ساعت بلند شدم رفتم پایین
مامان تو آشپز خونه مشغول غذا درست کردن بود -سلام
مامان:،سلام ،ظهر بخیر ،مگه دانشگاه نداشتی؟
-حالم خوب نبود نرفتم
مامان:چرا ،مگه چت شده؟
-هیچی سرم درد میکنه
مامان:وااا ،یعنی به خاطر یه سردرد نرفتی؟
-میخواین الان برم؟
مامان: نمیخواد ،بشین برات چایی بریزم -دستتون درد نکنه
مامان:راستی بهار ،یه ساعت پیش خانم احمدی تماس گرفته بود ( تمام بدنم گر گرفته بود،آتیش درونمو حس میکردم)
-خوب، چیکار داشت؟
مامان:اجازه میخواست واسه فرداشب بیان خواستگاری ( فرداشب ،گفته بود آخر هفته )
-خوب شما چی گفتین ؟
مامان:گفتم اول باید با حاجی صحبت کنم ببینم چی میگه، واسه بابات هم زنگ زدم گفت هر چی بهار بگه ،حالا تو چی میگی -ها من،نه ،نمیدونم،یعنی هر چی شما بگین
مامان: مشخصه که سردردت ،اوت کرده هااا، یه چیزی بخور برو استراحت کن - باشه ،چی میخواین بگین به حاج خانم
مامان: میگم تشریف بیارین - باشه
غذامو خوردمو رفتم توی اتاقم واااییی داشتم بال در میآوردم
اتاقمو مرتب کردم ،رفتم داخل حیاط چند تا شاخه گل رز چیدم گذاشتم داخل گلدون روی میز اتاقم
تمام لباسامو از کمد بیرو آوردم شروع کردم به انتخاب کردن
که کدومو واسه فرداشب بپوشم
اینقدر مشغول بودم که نفهمیدم کی شب شد
در اتاق باز شد
زهرا بود
زهرا: سلام عروس خانم
- سلام مریم جون! چقدر زود اومدی! زهرا: معلومه که خواستگاری فرداشب هوش و حواست و برده هااا ،یه نگاه به پنجره اتاقت بنداز ،ستاره هارو میبینی...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خریدار_ عشق 💗
قسمت38
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
مثل همیشه سکوت بینمون حکم فرما بود
بعد از یه ربع رسیدیم خونه
- نمیای داخل ؟
سجاد: نه ،کار دارم
- باشه ،مواظب خودت باش
از ماشین پیاده شدم یه نگاهی بهش کردم
- آقا سجاد خیلی دوستتون دارم
بعد از گفتن این جمله رفتم سمت در ،درو باز کردم و وارد حیاط شدم
هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روزی برسه عشقو گدایی کنم وارد خونه شدم
مامان با دیدنم تعجب کرد
مامان: سلام ،اینجا چیکار میکنی
- وااا،مامان خونم نیام؟
مامان: منظورم اینه ،چقدر زود اومدی، یه چند روزی میموندی دیگه
- فردا امتحان دارم ،وسیله هام اینجا بود ،سجاد منو رسوند رفت
مامان: باشه
وارد اتاقم شدم
بغض داشت خفم میکرد،
نمیدونستم چیکار کنم ،شروع کردم به نوشتن پیامای عاشقانه واسه سجاد
ولی جواب هیچ کدوم از پیامامو نداد
فردا صبح زود از خواب بیدار شدم و لباسامو پوشیدمو کیفمو برداشتم رفتم پایین
زهرا و جواد و مامان در حال صبحانه خوردن بودن
- سلام
زهرا، مامان و جواد: سلام
زهرا: کی اومدی بهار - دیروز
جواد: عع ،اینجور تو هول بودی گفتم دیگه نمیبینمت که...
- من برم دیرم شده
مامان: عع از دیروز چیزی نخوردی دختر ،بیا یه چیزی بخور فشارت نیافته
- میرم دانشگاه یه چیزی میخورم
مامان: از دست تو
جواد: صبر کن میرسونیمت - باشه ،تو حیاط منتظرم
تو حیاط منتظر شدم تا جواد و زهرا بیان
تو این فکر بودم که چقدر زهرا خوشبخته که جواد و داره
چی میشد سجاد می اومد دنبالم
زهرا: به چی فکر میکنی بهار - چی؟ هیچی
مریم: با آقا سجاد بحثت شده؟
( هه،اصلا مگه حرفی زدیم که بحثی بشه )
- نه
جواد: خانوما سوار نمیشین؟
زهرا: بریم دیرت میشه...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸