مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان تواب💗 #پارت۱ ﴿بســـــماللّھالرحمنالرحیـــــم﴾ الَّذِینَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#رمان_تواب💗
#پارت۲
من تمام مدت از رفتار این دختر کوچولو
متعجب بودم!
چرا نگفت من حولش دادم؟
به اون نخود و کشمش های تو پارچه توری سبز رنگ که تو دستم بود نگاه کردم.
حتما این چند دونه نخود و کشمش میخوان مرا از این کثافت بیرون بیارند؟
لبخند تلخی زدم ؛
بسته رو گذاشتم تو جیب ام.
اون مرد رو از فرودگاه تا اینجا دنبال کرده بودم.
کیفش رو تحویل داده پس حتما دوباره برای گرفتن کیفش برمیگرده!
سه ساعتی تا اذان مونده!
پس تصمیم گرفتم وارد حرم بشم.
یاد چاقوی تو جیب ام افتادام!
حالا اینو چکار کنم؟
آهان امانت حرم...
رفتم نزدیک امانت حرم...
_بیا ...
مرد کفشدار متعجب گفت:
_این چیه آقا؟
_نمی بینی چاقو رو؟
_این برای چی باهاته؟
_به تو چی ربطی داره؟
یادگاری دوستم هست مشکلیه؟
پیرمردی که کنارش ایستاده بود گفت:
_محسن اصول دین میپرسی؟
تحویل بگیر!
_آخه حاجی قیافه اش مشکوکه!
ولی چشم هرچی شما بگید.
چقدر از آدم مذهبی بدم میاد فقط فکر میکنند خودشون خوب اند!
همینا باعث شدن که اینجور بشم!
باعث شدن حتی از خدا هم بدم بیاید
روز به روز از دین دور بشم!
وگرنه من آدم بدی نبودم.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸