مجردان انقلابی
💍💞💍 💞💍 💍 #رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 #رمان_اینک_شوکران 📚 #قسمت_بیس
💍💞💍
💞💍
💍
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑
ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_بیست_وچهازم 🎬
ظهر فردا دیگه نمی تونست بشینه...😔
گفت: "میرم حرم"😢
خلوت می خواست که خودش رو خالی کنه. 😭
مادرم با فهیمه و محسن و فریبرز اومدن.
وقتی میخواستن برگردن، منوچهر منو همراهشون فرستاد تهران....🚕
قرار بود لشگر بره غرب...🚎
نمیتونست دو ماه به ما سر بزنه، 🙁اما دیگه نمی تونستم بمونم...😣
بعد از اون دو ماه، برگشتم جنوب. رفتیم🚙 دزفول.
اما زیاد نموندیم....
حالم بد بود....🤕 دکتر گفته بود باید برگردم تهران. همه چیز رو جمع کردیم و اومدیم ...💼👜
《هوس هندوانه🍉 کرد... وانت جلویی بار هندوانه داشت. سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی میکرد و هوسش😋 را گفت. منوچهر سرعتش را زیاد کرد و کنار وانت رسید و از راننده خواست نگه دارد. راننده نگه داشت، اما هندوانه نمیفروخت...😮
بار را براي جایی میبرد. آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید...☺️
فرشته گفت"اوه،تا خانه صبر کنم؟! همین حالا بخوریم."😋
ولی چاقو نداشتند...!🤔
منوچهر دوتا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت، با آب شست و هندوانه را قاچ کرد.😌 سرش را تکان داد و گفت (چه دختر ناز پرورده اي بشود😘... ! هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد!!)》
اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد.☺️ به صبوري و توداري منوچهره. هرچه قدر از نظر ظاهر شبیهشه اخلاقش هم به اون رفته...
هدي فروردین به دنیا اومد.👶 منوچهر روي پا بند نبود. تو بیمارستان🚑 همه فکر میکردن ما ده پونزده ساله ازدواج💑 کردیم و بچه دار نشدیم. دوتا سینی بزرگ قنادي شیرینی🍞🍰 گرفت و همه ی بیمارستان رو شیرینی داد....
یه سبد گل💐 میخک قرمز🌹 آورد...
انقدر بزرگ بود که از در اتاق تو نمیومد...!😯
هدي تپل بود و سبزه..!😍
سفت میبوسیدش.😘 وقتی خونه بود، باعلی کشتی می گرفت،👬 با هدي آب بازی🛀 میکرد. براشون اسباب
بازی⚽️🏸 میخرید...
هدي یه کمد عروسک👧 داشت..
میگفت (دلم طاقت نمیاره شاید بعد، خودم سختی بکشم😔، ولی دلم خنک می شه که قشنگ بچه ها رو بوسیدم، بغل گرفتم، باهاشون بازي کردم.😍)
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
🌼✨همانا برترین کارها،
کار برای امام زمان است✨🌼
@mojaradan
💍
💞💍
💍💞💍