eitaa logo
مجردان انقلابی
13هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 به حدی آروم شده بود که هیچ صدایی ازش در نمیومد فقط خیره به محمد نگاه میکرد. دستشو چند بار زد به صورت محمد و خندید و گفت:بَ بَ میخواست بیدارش کنه ولی نمیدونست که باباش برای همیشه خوابیده. زینب رو از محسن گرفتم و گذاشتمش تو بغلم تا بهتر باباشو ببینه. سعی کردم پاهاشو تو بغلم جمع کنم. صورتشو به صورت محمد چسبوندم. بچه رو ازم گرفتند و گفتن میخوان محمد رو ببرن برای تشییع و تدفین. روی صورتش دست کشیدم و برای آخرین بار گفتم:شهادتت مبارک محمدم پیش خدا مارو فراموش نکن!! به زور ازم جداش کردن. نبودش به اندازه ی جدا شدن یه عضو از بدن درد داشت. حس میکردم با رفتنش همه چیزم رفت... 🌿🕊" " دیگه نتونستم ادامه بدم به خودم که اومدم دیدم با خط به خطش اشک ریختم به حدی که ورقه های کتاب خیس شده بود کتاب رو بستمو روی میز رهاش کردم. فکر کنم از وقتی که خوندن یاد گرفتم بیشتر از سالهای عمرم این کتابو خوندم. به ساعت نگاه کردم شیش و سی و هفت دقیقه ی صبح بود بعد از اذان صبح دیگه نخوابیده بودم. از اتاق بیرون رفتم مامان تو آشپزخونه بود سلام کردمو کنارش ایستادم. زینب:صبح بخیر کی بیدار شدین؟ فاطمه:همین الان چشات چرا قرمزه؟گریه کردی بازم؟ چشمو ابروهامو دادم بالا و نچ نچ کردم. چشم ازم برداشت و کتری آبجوش رو گذاشت روی گاز و زیرش رو روشن کرد فاطمه:چرا حاضر نشدی؟ زینب:میشم بابا زوده حالا! فاطمه:خودت میری یا برسونمت؟ زینب:وا مامان!!!یعنی چی مگه روز اول مدرسمه؟دارم میرم دانشگاه!تو منو ببری چیه؟بزرگ شدم دیگه بچه نیستم که فرشته میاد دنبالم!!! فاطمه:آهان!! زینب:خب حالا من برم دستشویی بعدش حاضر بشم. فاطمه:برو زود برگرد یه چیزی بخور گرسنه نری زینب:چشم. بعداز اینکه یه آبی به سر و صورتم زدم رفتم تو اتاقم تو اینه به صورت پف کردم یه نگاهی انداختمو سرمو به حالت تاسف تکون دادم. کمدمو باز کردم و از روی شاخه یه مانتوی بلند مشکی و شلوار کتان لوله تفنگی مشکی برداشتم. مشغول بستن دکمه های مانتوم بودم که تلفنم زنگ خورد فرشته بود جواب دادم که گفت تا یه ربع دیگه میرسه یه مقعنه ی مشکی هم سرم کردم. یه دفتر و خودکار انداختم تو کیف و کیف پولم رو چک کردم که خالی نباشه قرار بود امروز بعد دانشگاه بریم کتابامونو بخریم. به خودم عطر زدم و چادرم رو هم از روی آویز برداشتمو سرم کردم. کیف و موبایلم رو برداشتمو از اتاق رفتم بیرون. مامان روی صندلی کنار میز صبحانه نشسته بود و برا خودش لقمه میگرفت چایی که واسه خودش ریخته بود و رو برداشتمو یه قلپش رو خوردم که صداش در اومد خواستم برای خودم لقمه بگیرم که فرشته زنگ زد از مامان خداحافظی کردمو رفتم دم در. از تو جا کفشی کفشمو برداشتمو گفتم:راستی امروز کجایی؟ فاطمه:یه سر میرم دانشگاه زود بر میگردم. زینب:اهان باشه. اومد برام قرآن نگه داشت و با لبخند از زیرش رد شدم. کفشمو پوشیدمو دوباره ازش خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم. دَرِ ماشین فرشته رو باز کردمو نشستم زینب:سلام عشقم خوبی؟ فرشته:سلام علیکم خواهر بسیجی شما خوبی؟ زینب:فدات صبح شما بخیر فرشته:صبح شمام بخیر زینب:عمو زنعمو خوبن؟محمدحسین خوبه؟ محمدحسین پسر عمو علی و داداشِ کوچیک تر فرشته بود. فرشته:خوبن همه سلام دارن چه خبرا؟ زینب:خبر خیر سلامتی فرشته:زن‌عموحالش خوبه؟ زینب:خوبه خداروشکر فرشته:خداروشکر. خب بگو روز اول دانشگات چه حسی داری؟ زینب:واقعا بگم؟کاملا بی حسم!! فرشته:وا چرا بی ذوق؟! زینب:آخه واقعا حسی ندارم فرشته:خیلی عجیبی زینب:اوهوم همه میگن. تو راه یکم حرف زدیم تا رسیدیم دانشگاه از ماشین پیاده شدم تا فرشته ماشین رو پارک کنه. منتظرش موندم تا بیاد بریم کلاس. از روی کارتم شماره کلاس رو خوندم و کلاسمو پیدا کردم. کلاسمون باهم متفاوت بود چون فرشته ترم اخرش بود و من ورودی جدید بودم. از هم جدا شدیم و رفتیم توی کلاس. تایم کلاس ما سی و هفت دقیقه دیگه بود. ولی کلاس فرشته اینا الان شروع میشد. به خودم لعنت فرستادم که این تایم مزخرف رو برداشتم حالا باید کلی دیگه صبر میکردم تو کلاسی که توش پرنده پر نمیزد. هندزفریمو از توی کیفم در اوردمو گذاشتم توی گوشم و یه اهنگ بی کلام پخش کردم. کیفمو گذاشتم روی میز و سرمو روش گذاشتم. چند دقیقه بعد با شنیدن سرو صدای اطرافم سرم رو از روی میز برداشتم که متوجه شدم بچه ها اومدن. هندزفریمو از تو گوشم در اوردم و جمعش کردم. دخترا سمت من نشسته بودن و پسرا سمت چپ کلاس. توی دخترا دنبال اشنا میگشتم ولی همه غریبه بودن. .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🍁 _نه 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه . انقدر که گریه کرده بودم و سرخ شدم ترجیح دادم واکنشی نشون ندم..... مشغول حال خودم بودم که با صدای سلام سرمو بالا اوردم محمد حسام بود پسره ی استغفرالله دلم میخواست خرخرشو بجوم _و علیکم درست به موازات من با فاصله ی چند متری نشست همونطور که چشمم به مزار بابا بود گفتم _چرا شما همیشه اینجایید؟ با بهت بهم نگاه میکرد حق داشت .منم بودم هنگ میکردم +راستش من یکشنبه ها میام اینجا ولی امروز به خاطر چیز دیگه ای اومدم .‌ خانم دهقان فرد؟ _بله؟ +بچه ها گفتن شما اون روز بودین سر امتحان.. چرا ..؟ نذاشتم حرفش تموم شه که گفتم _ببینید یکاری کردم تموم شدو رفت ...نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید اینکارو کنم راستش دلم براتون سوخت چون استاد باهاتون لج کرده بود فقط همین .خواهش میکنم ازتون که بزرگش نکنید. حرفم که تموم شد گفت +بابت اون کار ازتون خیلی ممنونم و نمیدونم چجوری لطفتون رو جبران کنم ولی یه موردی آزارم میده ... اینکه شما چی راجع به من فکر میکنید؟چرا مثل یه مزاحم با من برخورد میکنید؟مگه من چیکار کردم؟ نمیدونم چرا به غرورتون اجازه میدید قلب و روحتون رو تسخیر کنه ... غرور خوبه ولی به جاش... دلم نمیخواست اینارو بگم من اومده بودم ازتون تشکر کنم فقط همین . ولی باور کنید کسی که مقابلتون نشسته آدمه و شخصیت داره ... دلیل نمیشه تا چیزی به مزاجتون خوش نیومد بد برخورد کنید اون از اولین برخوردتون اینم از الان بعداز یه مکث کوتاه ادامه داد +شاید هم حق با شما باشه ،ببخشید بی امون تاختم حلال کنید یاعلی بلند شد که بره بهت وجودمو با خودش برده بود نمیتونستم لب از لب باز کنم حرف بزنم تو عمرم کسی این حرفا رو بهم نزده بود وجدانم اجازه نمیداد بذارم همینجوری بره بنده ی خدا گناه داشت همه ی تلاشمو کردم که بتونم یه جمله ی مناسب بگم اما فقط تونستم بگم _میشه نرید؟ با حرفم ایستاد انگار منتظر بود همینو بگم آب دهنمو بزور قورت دادمو گفتم _پس بشینید پشت به من به چندتا مزار جلوتر تکیه کرد و نشست _من بابت رفتار و لحن بدم ازتون عذر میخوام ... چیزی نگفت که گفتم _اقای ابتکار فقط برای این اونکار رو کردم که استاد دیگه دلیلی برای شکستن غرورتون نداشته باشه جلو بقیه بعد از چند لحظه سکوت گفت +غرورم جلوی بقیه؟ شما غرور من رو پیش خودم شکوندین بقیه دیگه کین ...!! خیلی خجالت کشیده بودم اینکه اومده بود جلو بابا زیرابمو بزنه ته ته نامردی بود یه جورایی حق با اون بود من رفتارم خیلی بد بود _امیدوارم من رو ببخشین +خدا ببخشه جو خیلی سنگین بود نمیدونستم چجوری باید این سکوت رو بشکونم و سوالی که مدتها بود میخواستم ازش بپرسم رو بگم تازه انقدر با حرفاش شرمندم کرده بود که جای حرف باقی نمونده بود سکوت چند دقیقه ای بینمون رو شکوندم و گفتم _چجوری با پدرم آشنا شدین ؟ +داستان داره حال شنیدنش رو دارین؟ _اگه نداشتم نمیپرسیدم +خیلی خوب من تا دو سال پیش تهران زندگی میکردم مهندسی پزشکی میخوندم اما به گرافیک علاقه داشتم از خانواده مقید و پایبند به عقاید مذهبی هم نبودم تو کلاسای طراحی شرکت میکردم. اون جا با دوتا دوست آشنا شدم که اسمشون رضا و محمدحسین بود دوتا بچه مذهبی یه روزی که نمایشگاه کتاب زده بودن به پیشنهاد ممدحسین رفتیم نمایشگاه که کتاب بخریم رضا دنبال کتاب دا و ممدحسین هم دنبال کتاب نامیرا و دختر شینا میگشت منم که فقط واسه همراهی اونا رفته بودم بچه ها که کتاباشونو پیدا کردن تو راه برگشت با غرفه ی کتاب مادرتون رو به رو شدیم طرح جلدش و از همه مهمتر اسم کتاب توجه منو به خودش جلب کرده بود با اینکه مذهبی نبودم ولی ارادت خاصی به حضرت زهرا داشتم مقبره ی خاکی و در سوخته ی رو جلد واسم خیلی جالب بود رفتم سمت کتاب و وقتی فهمیدم راجع به شهیده منصرف شدم از خریدنش...اون روزبرگشتیم خونه شب که خوابیدم خواب یه مرد نورانی رو دیدم که از من رو برمیگردونه دقت که کردم دیدم فضا تو همون طرح جلد کتابه صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله رفتم نمایشگاه و اون کتاب رو خریدم ... نه برای اینکه رضایت اون مرد نوارنیو جلب کنم بلکه فقط بخاطر اینکه حس میکردم تو ضمیر ناخوداگاهم مونده اون زمان نوزده سالم بود کتاب تو کتابخونه ی اتاقم یه سال خاک خورد یه روزی که حالم مضخرف تر از همیشه بود و حس میکردم واسه خودم زندگی نمیکنم روزی که حس کردم حالم خیلی بده و باید برا خودم یه کاری کنم رفتم سراغ کتابخونه ... اتفاقی چشمامو بستمو دستمو گذاشتم رو کتاب اولش وقتی فهمیدم این کتابه یکم کسل شدم ...ولی بلافاصله شروع کردم به خوندش طوری که به خودم اومدم دیدم ساعت ۳ صبحه و من تو کتاب غرقم... بہ قلمِ🖊 💙و 💚                  @mojaradan