eitaa logo
مجردان انقلابی
13هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 همه پخش شده بودن وبعضیا به اتوبوس برگشتن. محمد یه گوشه نماز میخوند با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم سجده که کرد دوتا تسبیح و کنارش گذاشتم. یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم،جای ‌تسبیحی که پاره شد ازش دور شدم و به اتوبوس برگشتم. سرم و به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم‌. ______________________ داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم،ولی تمام مدت حواسم بهش بود داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارم و از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیم و بگیرم. خیلی تغییر کرده بود.سربه زیرو کم حرف شده بود .اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبود .کم کم داشت شبیه اسمش میشد و من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم. نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بود و تسبیح جدید کنارش . لبخند زدم،حس خوبی داشتم . از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلم و زدم به دریا و ریحانه رو صدا زدم. اومد کنارم .دستش و گرفتم تا بشینه اطرافمون خلوت بود. به چشماش نگاه کردم و گفتم :من باید یه چیزی و بگم بهت +اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو! _نه باید الان بگم! به ناچار گفت:خب بگو _ریحانه یه چیزی شده! نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفت و : دیگه چیشده؟ یاحسین بازم مصیبت ؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم: _نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشم‌اومده! +محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی... متوجه شدم منظورم و نفهمیده.حرفش و قطع کردم و گفتم: _ریحانه جان،من از یه خانوم خوشم اومده ! یکهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید _وا، چیکار میکنی؟ همونطور که میخندید گفت :هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه .شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم،بریم دیر میشه! قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم :ولی من شوخی نکردم! ریحانه خندش و خورد،چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود +ازکی خوشت اومده؟ سرم و انداختم پایین: _فاطمه وقتی چیزی نگفت سرم و بالا گرفتم. با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد . +فاطمه ؟فاطمه خودمون ؟ _آره یخورده مکث کرد و بعد یهو اومد بغلم +وای خدای من باورم نمیشه .وایی خدا. داداشم بلاخره سر به راه شد. خدارو شکر _هیس ریحانه .همه رو خبر دار کردی.آبروم رفت . +محمد؟ _جانم؟ +مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب  دوست من حرف میزنیا؟ چیزی نگفتم و نگاش کردم. میخواست بلند شه _بشین،حرفم تموم نشد. نشست و ادامه دادم: _یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس،اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه !ریحانه تورو خدا سوتی نده.یه بحثی درست کن بعد بگو! +باشه بلند شدیم و رفتیم سمت اتوبوس. الان حال بهتری داشتم و ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم. نشستم رو صندلی  و سرم و به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد چادرش و رو صورتش کشیده بود و سرش و به پنجره تکیه داد یه نفس عمیق کشیدم وقرآنم رو باز کردم. _________________________ به اردوگاه برگشتیم. روتختم دراز کشیدم.همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن.فقط من تو اتاق بودم. تمام عکس های محمد و از تو گوشیم پاک کردم. سعی کردم هرچیزی و که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم. جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده . محمد خیلی خوب بود .خیلی بهتر از من بود من نمیتونستم مثله محمد باشم ریحانه و شمیمم برگشتن .خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن. تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندم و گریه کردم. من از حرفی که زده بود میترسیدم! از تصور ازدواجش،نفسم میگرفت! از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...! دیگه باید یه اتفاقی میافتاد. اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم! نویسندگان:🖊 💚و💙 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
مجردان انقلابی
#ناحله🌼 #قسمت_صدو_بیست 🚫#ڪپے‌ بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 اینجا نه رزقه نه قسمته! بچ
🌼 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 _نمیفهمم تو چت شده ؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه .مطمئنا قبل از اینکه بخوام این مسئله رو باتو در جریان بزارم روش فکر کردم +منم نگفتم بچه ای فقط میگم تو و فاطمه،نمیشه! اصلا ممکن نیست ، گیرم فاطمه قبول کنه ،باباش چی؟ اصلا واسه تو سوال نشد چرا پسری که عاشقش بود و رد کرد ؟از کجا معلوم با کسی رابطه ای... باخشم پریدم بین حرفش وگفتم : لطفا ادامه نده.فکر نمیکردم انقدر راحت راجب دوستت قضاوت کنی.اگه محسن چیزی بگه میگم شناختی ازش نداره تو دیگه چرا اینارو میگی ؟ چطور یهو نظرت راجبش تغییر کرد ؟ تا دیروز که چیز دیگه ای میگفتی خواهر من ! اصلا خوشم نیومد از چیزی که گفتی .بیشتر از اینا ازت انتظار میرفت. +از همین الان بخاطرش با من اینجوری حرف میزنی ؟مگه من دشمنتم ؟هرچی گفتم بخاطر صلاح خودته. شما نمیتونین همو تحمل کنین . فاطمه نمیتونه با شخصیتت کنار بیاد .تو نمیتونی با دختری که عزیز دردونه مامان باباشه و تو ناز و نعمت و آزادی بزرگ شده کنار بیای تو نمیتونی با صدای بلند قهقهش تو خیابون کنار بیای تو نمیتونی... دوباره حرفش و قطع کردم و گفتم:ببین ریحانه من حسن نیتت و درک میکنم ولی این تصمیمیه که گرفتم و مدت ها روش فکر کردم.اگه نمیتونی کمکم کنی اشکالی نداره .فقط سعی نکن نظرم و تغییر بدی چون فایده ای هم نداره‌! ریحانه یه پوزخند زد و سرش و برگردوند به صندلی تکیه دادم هنوز نگاهم روش بود . میتونستم حدس بزنم واسه چی داره از فاطمه بد میگه . ریحانه دختری نبود که راجب بقیه بد بگه ولی وقتی اینطور میشد مطمئنا چیزی باعث آزارش شده بود .توجهم روش کم شده بود .بعد فوت بابا باید بیشتر حواسم و بهش جمع میکردم ولی با ورود فاطمه به زندگیمون حواسم از خودم هم پرت شده بود. صداش زدم :ریحانه جان جوابم و نداد _خواهرِ زشتم _ناز نازوی داداش؟ _جوابم و ندی میام قلقلکت میدما چپ چپ نگام کرد _چیه ؟فکر کردی شوخی میکنم ؟ +نه والا از تو بعیدم نیست چشم غره ای که داد باعث شد بخندم _خواهری،حرفات درسته ولی من دلم روشنه میدونم تهش هرچی خدا بخواد میشه خدا بدمون و نمیخواد نگران نباش،باشه؟ یخورده نگام کرد و گفت :باشه ________________________ ظهر شده بود بهمون گفتن وسایلمون و جمع کنیم چون ۱۰دقیقه دیگه میرسیم ساری به مادرم خبر داده بودم و قرار شد بیاد دنبالم رفتار ریحانه مثه همیشه نبود ولی نمیتونستم کاری کنم محمدم که کلا پیش محسن اینا بود و نمیتونستم ببینمش کولم و تو بغلم گرفته بودم! اتوبوس ایستاد وهمسفرا هم و بغل کردن همه وسایل و گرفتیم و پیاده شدیم ریحانه رو بغل کردم و ازش معذرت خواستم یه لبخند ساختگی زد و بغلم کرد دلم میخواست با محمد خداحافظی کنم داشت کمک میکرد کیف هارو از اتوبوس پایین بیارن.سرم و چرخوندم و چشمم به مادرم خورد که از دور میومد وقتی چشمام بهش خورد فهمیدم چقدر دلتنگش بودم رفتم بغلش کلی بوسم کرد ورفتیم پیش ریحانه که داشت نگامون میکرد اونوهم بغل کرد و بوسید و کلی ازش تشکر کرد بیشتر مسافرا رفته بودن محمدم با چشماش دنبال ریحانه بود که متوجه ماهم شد مامانم با دیدنش به سمتش رفت! منم از فرصت استفاده کردم و دنبالش رفتم یخورده باهم احوال پرسی کردن محمد وقتایی که با مادرم حرف میزد چهرش از همیشه مهربون تر میشد مامانمم با لحن گرمی باهاش حرف میزد کلی تشکر کرد و گفت :ببخشید دیگه فاطمه اذیتتون کرد. تو دلم گفتم مگه من بچه ام ؟مامان چرا اینطوری میگه نگام افتادبه محمد در جواب حرف مادرم لبخند زد و چیزی نگفت باهم خداحافظی کردن و مادرم دوباره سمت ریحانه رفت محمد نگاهش به زمین بود،آروم گفت : حلالم کنید.ان شالله دفعه بعد کربلای عراق دعوت شین یاعلی بدون اینکه اجازه بده جوابی بدم کیفاشون و برداشت و سمت ماشین داداشش رفت حیف که دلم نمیومد بهش فحش بدم این چه کاری بود ؟برا اینکه بیشتر خودم و ضایع نکرده باشم رفتم سمت ریحانه و بعد خداحافظی باهاش نشستیم تو ماشین و سمت خونه حرکت کردیم دل تنگ بودم و حوصله کسی و نداشتم تورخت خوابم جابه جا شدم و به حرفای مادرم فکرکردم به اینکه واسه جلب توجه محمد وانمود کرد خواستگار دارم و قضیه خیلی جدیه خدا میدونه چقدر خوشحال شدم از اینکه فهمیدم به لطف مادرم خبری از خواستگاری نیست و همون زمان که حرفش زده شد کنسل شد.از کار مامانم خندم میگرفت ‌.به هر زوری که بود میخواست دخترش و به مراد دلش برسونه. چشمام و بستم تا خوابم ببره و به این افکار تو ذهنم خاتمه بدم .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
☝️☝️ تقریبا دوماهی میشد که از شلمچه برگشته بودیم سخت کار میکردم تا بتونم جهیزیه ریحانه رو کامل کنم حس میکردم از برنامه های زندگیم عقب موندم بیشتر وقتا تهران بودم دوهفته یه بار میومدم شمال ریحانه هم بر خلاف میلش بیشتر وقتا خونه ی داداش علی میرفت نویسندگان:🖊 💙و 💚 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌼 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 _______________________________ چند روزی گذشته بود دیگه باید برمیگشتم تهران رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه نمیدونستم کی برمیگردم میخواستم قبل رفتن،تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام فرشته رو تو بغلم گرفتم و کنارداداش علی نشستم. نگاهم به زنداداش بود که منتظر،گوشی و دم‌گوشش گرفته بود. یهو گفت :سلام حالتون چطوره ؟ _ +من نرگسم زن داداش ریحانه جون _ +قربونتون برم خوبن همه بد موقع مزاحمتون شدم ؟ _ +عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم _ +راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم _ +میخواستم بگم اگه صلاح میدونید ،هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم. (با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خواستگارش نداده استرس وجودم و گرفت میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه سکوت کردم و با دقت گوشم و تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت ) +میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خواستگاری کنیم. (هیجانم بیشتر شده بود ایستادم که داداش علی خندید و گفت :پسر جون بیا بشین اینجا ،غش میکنی) _ +آها چشم پس من منتظر خبر میمونم _ +مرسی قربون شما خداحافظ تا تماسش و قطع کرد گفتم :چی شد؟ چی گفت؟قبول کرد؟ کی باید بریم ؟ داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت: هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم قرار شد خودش خبر بده ناراحت گفتم:من که دارم میرمم +خو برو زنگ که زد بهت خبر میدم برگشتی میریم خواستگاری. _من که نمیدونم چندروز دیگه میام شاید دو هفته طول بکشه +خو دو هفته طول بکشه چیزی نمیشه که نگران نباش ،قرار نیست تو دو هفته شوهرش بدن _آخه دو هفته خیلیه! با تعجب نگام کرد و گفت :نه به وقتایی که خودمون رو میکشتیم تا یکی و قبول کنی و بریم خواستگاریش نه به الان که بخاطر دو هفته تاخیر داری بحث میکنی مجنون شدی رفت برادر من خب سعی کن زودتر بیای سرگرم بازی با فرشته شدم واز خدا خواستم زودتر همچیز و درست کنه ______________________________ درس هام کلافه ام کرده بود سخت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد دراز کشیدم و جواب دادم : سلام جان؟ + سلام فاطمه لباس هاتو بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون _کجا بریم ؟ +بریم دور بزنیم حال و هوامون عوض شه _قربونت برم الان دارم درس میخونم باشه بعد باهم میریم +حرف نباشه ده دقیقه دیگه میام آماده باش _عهه ماما تماس و قطع کرده بود خسته بودم و حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی به ناچار لباسام و پوشیدم با صدای بوق ماشینش چادرم و سرم کردم و رفتم بیرون نشستم تو ماشین و شروع کردم به غر زدن :خب مادرمن چی میشد یه وقت دیگه بریم بیرون الان که من کلی درس ریخته سرم شما یادت میاد بریم بیرون ؟ +فاطمه خانوم غر نزن پشیمون میشی ها جلوی یه سوپری نگه داشت و گفت : برو دوتا بستنی بگیر بیا چپ چپ نگاش کردم و گفتم :پول ندارم‌ کارتش و بهم داد رفتم و چند دقیقه بعد با یه نایلون پره چیپس و پفک و بستنی برگشتم ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم +ماشالله کم اشتها هم هستین بی توجه به حرفش چیپس و باز کردم که گفت :بیچاره آقا محمد مخم با شنیدن اسم محمد سوت کشید برگشتم سمتش و گفتم :محمد کیه؟ +داداش ریحانه _چرا بیچاره ؟چیشده مامان؟ خندید و گفت :هیچی جواب سوالم و نگرفته بودم بیشتر ازقبل ناراحت شدم و گفتم : ممنون مامان.ممنون از اینکه تمام تلاش های من و واسه فراموش کردنش برباد میدی بریم خونه اگه میشه! چشم غره داد و چند ثانیه بعد گفت :امروز زنداداش ریحانه زنگ زد _عه اره یادم رفته بود ازت بپرسم چیکارت داشت؟چی گفت؟ یه نگاه بهم انداخت و خندید ،با تعجب نگاهش کردم وگفتم :مامان!چرامیخندی؟میگم چی گفت ؟ _ازت خواستگاری کردن زبونم قفل شد کم‌مونده بود چشم هام از کاسه بیرون بزنه!وای خدا،دوباره خواستگار؟وای اگه داداش نرگس باشه چجوری ردش کنم ؟دیگه چه بهونه ای بیارم ؟چرا وقت هایی که نباید خواستگار بیاد انقدر خواستگار میاد خدایا حکمتت رو شکراخر قصه من به کجا میرسه ؟ صورتم و با دستام پوشوندم و کلافه گفتم: چی گفتی بهش؟ +گفتم با بابات حرف میزنم بهشون خبر میدم _حالا جدی میخوای با بابا راجبش حرف بزنی ؟ مامانم توروخدا ردش کن من نمیتونم واقعا الان تو شرایطی نیستم که بتونم حتی کسی و به عنوان خواستگارم قبول کنم +عه چه حیف خب باشه بهشون میگم نیان ولی خب اگه الان نیان دیگه هیچ وقت نمیان! _بهتر مادر من بهتر من از خدامه که ازدواج نکنم +نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ _نه فقط با تمام وجودم ازت خواهش میکنم واسه آرامش منم که شده ردشون کن تو این مدت انقدر گریه کردم چشمام تار شد                        @mojaradan  
🌼 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت +ولی خب حداقل بخاطرش هویتت و تغییر نمیدادی دخترعمو!!با آرایش جذاب تر میشدی. احساس میکردم از شدت ترس،دارم از حال میرم. با صدایی لرزون و ضعیف گفتم :مصطفی!! با لحن خیلی بدی گفت :جانِ دلم؟ مامان رو کرد بهش و گفت +بسه اقا مصطفی! بعدِ این حرف سرش و تکون دادو از جمع خداحافظی کرد و بیرون رفت! حرفشو آروم گفت ولی چون فضا تو سکوتِ مطلق بود قطعا به راحتی شنیده شد! انگار یه نفر با تبر محکم تو کمرم زد ناخوداگاه سرم چرخید سمت محمد همونجوری سرش پایین بود و دستاش و مشت کرده بود! صورتش قرمز شده بود یادِ حالِ بدش تو هیئت افتادم. نکنه دوباره .... همه ی تنم یخ کرده بود. سرش و که اورد بالا تونستم چشماش و ببینم. دور مردمک سیاه چشماش وهاله ی قرمز رنگی پوشونده بود. همین یه نگاهی که بهم انداخت برای شکستنم کافی بود. حس میکردم از بلندی افتادم. تمام بدنم کوفته شده بود. تحمل نگاهاشون خیلی سخت بود‌ . اینجور حقیر شدن جلوی کسی که یه روزی آرزو میکردی یه نگاه بهت بندازه وحشتناک بود. بی اراده به سمت اتاقم حرکت کردم عجیب بود برام ک بابا چیزی به مصطفی نگفت انگار بدشم نمیومد مصطفی اون حرف هارو بزنه. انقدر حالم بد بود که حس میکردم دارم تمام محتویات معدم و بالا میارم. ناخوداگاه اشکام راهشون و روی صورتم پیدا کردن. چقدر راحت همه ی زندگیم با یه حرف نابود شد سرِ یه لج و لج بازی!!! دیگه چیزی نفهمیدم. بدون اینکه چیزی بگم با قدم هایی تند سمت اتاقم رفتم.گریه ام به هق هق تبدیل شده بود تو راه چندبار حس کردم مامان صدام کرد ولی بی توجه بهش رفتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم. لرزش بدنم اذیتم میکرد خودم و روی تخت انداختم و تا جایی که تونستم زار زدم شنیدن صدای مصطفی کنار گوشم مثل صدای کشیده شدن ناخن رو دیوار گچی آزار دهنده بود فقط خدا میدونه چندتا آیت الکرسی خوندم که بتونم خودم و کنترل کنم وتو دهنش نزنم. حرف هایی که راجب فاطمه میزد برام تلخ تر از زهر مار بود . نمیدونم از کی روش انقدر حساس شده بودم . فاطمه حالش بد بود .خیلی بدتر ازمن!اینو حس میکردم و وقتی داشت میرفت از لرزش پاهاش مطمئن شدم! کاش میتونستم و تو شرایطی بودم که جواب مصطفی رو بدم نگاه پدر فاطمه آزار دهنده بود . نمیتونستم درک کنم چطور شاهد خورد شدن تنها دخترش بود و چیزی به اون پسره نگفت ؟! پیروزمندانه به دست های مشت شدم خیره بود. از نگاهش متوجه حسی که به من داشت شدم سعی کردم آرامشم و به دست بیارم تاپیشش کم نیارم . به صورتم دست کشیدم بابای فاطمه سکوت و شکوند :آقای دهقان فرد منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:وقتی فاطمه رو باشما فرستادیم شلمچه ،من و مادرش ازتون یه خواهشی کردیم یادتون هست احیانا ؟ متوجه منظورش نشدم و سکوت کردم تاحرفش و کامل کنه. همونطور که نگاهش به فنجون توی دستش بود گفت: ازتون خواستم مثه خواهرتون مراقبش باشید نگاهش رفت سمت ریحانه که با اخم غلیظی به کف زمین خیره بود. همه اخم کرده بودن و فقط من بودم که به ظاهر خونسرد به پدر فاطمه نگاه میکردم _مثله اینکه به حرفم توجه ای نکردین !!من گفته بودم مثله خواهرتون...! فهمیدم منظورش و یه لبخند نامحسوسی زدم که جدی تر از قبل با لحن پر از کنایه ادامه داد:تو محله شما پسرا خواستگاری خواهرشونم میرن ؟ داداش علی میخواست بلند شه که دستم و رو دستش گذاشتم ناچار شد دوباره به مبل تکیه بده. نمیدونستم در جواب حرف مسخرش چی باید بگم. حس کردم سکوتم اذیتش میکرد با اینکه به طور کلی خوشحال بود. تا خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم گفت : ما شمارو آدم محترمی میدونستیم . اعتماد کردیم بهتون . گفتیم لابد واقعا همینی هستین که نشون میدین !! نگاهتون کج نمیره ؟! اینه جواب اعتماد ما؟با گل و شیرینی بیاین خاستگاری دختری که هیچ شباهتی به شما نداره ؟اونم با تقریبا ۱۰ سال اختلاف سنی ؟اومدی زن بگیری یا بچه ببری بزرگ کنی؟ اجازه نمیداد حرفی بزنم وقتی کامل حرفاش و زد و سبک شد ،فنجونش و روی میز گذاشت و گفت : خلاصه خوشحال شدم از دیدنتون. فهمیدم که امشب وقت حرف زدن من نیست .ولی برام مفید بود .فهمیدم با چه آدمایی طرفم !منطقشون چیه ! چجوری باید باهاشون حرف بزنم ! داداش علی که بلند شد بقیه هم بلند شدن نگاهم به نگاه مهربون و شرمنده ی مادر فاطمه افتاد. بی اراده لبخندی زدم و در کمال آرامش مقابل پدر فاطمه ایستادم . دستم وسمتش دراز کردم که یه پوزخندی زد از برق تو نگاهش ترسیدم .اونم مثل من تظاهر به آرامش میکرد ولی مشخص بود میخواد سر به تنم نباشه! دستم و به سردی گرفت. شاید با خودش فکر میکرد دیگه قدمی برنمیدارم و دیگه نمیبینتم ،چون با پوزخند بهم خیره شده بود. بعد خداحافظی باهاشون از خونشون خارج شدیم نویسندگان:🖊 💙و                          @mojaradan          
🌼 . بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 کاملا مشخص بود با کنایه این سوال پرسیده. دیگه فهمیدم علت تغییر رفتار ریحانه چیه! _ریحانه جون ،شما خواهرشونی من چطور ازشون خبر داشته باشم؟تازه میخواستم از تو بپرسم ! +پنج یا شش روز دیگه بر میگرده شمال ،نگران نباش .میگم دارن صدام میکنن .کاری نداری ؟ _نه عزیزم ممنونم +خواهش میکنم جان.خداحافظ خواستم جواب بدم که با صدای بوق با تعجب به صفحه گوشیم زل زدم. یعنی از اینکه داداشش از من خاستگاری کرد اینطور کفری بود ؟چرا آخه؟مگه من چمه؟ بهم برخورده بود ولی از خوشحالی خبرش خیلی زود دلخوریم و یادم رفت. شش روز دیگه این انتظار نفس گیرتموم میشد محسن من و دم خونمون رسوند وسایلم رو از ماشین برداشتم .بغلش کردم و بعد از اینکه ازش تشکر کردم رفتم تو خونه. دلتنگ ریحانه بودم با شوق داد زدم :کسی خونه نیست؟محمد برگشت!! جوابی نشنیدم.وسایلم و گذاشتم زمین و خونه رو گشتم .کسی نبود. حدس زدم ریحانه خونه داداش علی باشه رفتم حموم ونیم ساعت بعد اومدم بیرون. گرمای آب باعث شد خوابم بگیره . نشستم رو زمین و شماره خونه داداش علی و توگوشیم گرفتم چند لحظه بعدجواب داد +سلام محمد کجایی؟ _به سلام .چطورییی داداش؟من خونم +کی رسیدی؟ _۴۵ دقیقه ای میشه +عهه چرا نگفتی داری میای؟میگفتی میومدم دنبالت _هیچی دیگه گفتم بهت زحمت ندم.با محسن برگشتم. +چه زحمتی؟ناهار خوردی؟ _نه گشنم نیست میخوام بخوابم +خب شب بیا خونمون _چشم ریحانه ام اونجاست؟ +نهه مگه نگفته بهت ؟ _چی رو؟ چیشده؟ +ریحانه مشهده.چطوربه تو نگفت؟ چند لحظه مکث کردم:با کی رفت؟ +روح الله و خانوادش ناخودآگاه صورتم جمع شد ریحانه به من نگفته بود میخواد بره سفر ؟مگه همچین چیزی ممکنه؟ +محمد یادت نره امشب بیای. _چشم داداش.فعلا یاعلی یاعلی از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق ریحانه.قاب عکسش و از روی میز برداشتم. به قیافه خندون و شیطونش تو چهارچوب قاب عکس خیره شدم. از لبخندش لبخندی زدم و عکس و سرجاش گذاشتم.تصمیمم و گرفته بودم .اینطوری نمیشد .باید یکاری میکردم تا ریحانه متوجه اشتباهاش بشه. بالشتم انداختم روی زمین وتو هال خوابیدم. چند روزی از برگشتم گذشته بود ولی فرصت نشد که برم پیش پدر فاطمه. سرگرم کارام بودم . با دقت نگاهم به لپ تاب بود که از سر و صداهایی که اومد فهمیدم طبق گفته علی، ریحانه برگشته. از جام تکون نخوردم. به داداش علی و زنداداش سپرده بودم که به ریحانه چیزی راجب برگشتم نگن .خودم هم به تماس هاش جوابی ندادم با اینکه خیلی دلتنگش بودم. در باز شد و ریحانه اومد داخل. به روح الله که تو حیاط بود گفت : نه تنها نمیمونم .میرم خونه داداش علی ...قربونت برم...مراقب مامان باش .خداحافظ در و بست ویخورده ازش فاصله گرفت که نگاهش بهم افتاد . با تعجب گفت :داداش محمد.برگشتییی؟ یه نگاه کوتاه بهش انداختم و آروم سلام کردم دوباره مشغول کارم شدم و به ریحانه توجهی نکردم. با اینکه نگاهم بهش نبود،حس میکردم خیلی تعجب کرده. بعدچند لحظه ساکن ایستادن به اتاقش رفت. نمیخواستم اذیتش کنم .ولی اگه کاری نمی کردم این رفتارش ادامه پیدا میکرد و عواقب بدی داشت. چند دقیقه بعد از اتاقش بیرون اومد وگفت:کی اومدی ؟ بدون اینکه بهش نگاهی بندازم گفتم :برای توچه فرقی میکنه ؟ صداش رو بالا برد و گفت :یعنی چی برام فرقی میکنه؟محمد هیچ معلومه تو چی میگی؟چرا بچه شدی؟ بابا یه زن گرفتی دیگه چرا همچین میکنی؟ فکر کردی فقط برای اون مهمی؟اصلا یه زنگ زد بهت؟ با عصبانیت لپ تابم رو بستم و به چشم هاش زل زدم :صدات و بیار پایین چشمش و چند لحظه بست و ببخشید .آخه عصبیم کردی . میدونی چقدر نگرانت شدم ؟خوشم میاد میدونی چقدر برام مهمی ولی بازم با این سوال حرصم میدی وسایلم و جمع کردم و رفتم تو اتاقم نشستم و دوباره لپ تاب و باز کردم ریحانه اومد داخل با همون اخم روی صورتم گفتم :صدای درو نشنیدم! محمد میگمم صدای درو نشنیدم بیرون رفت. دلم براش کباب شده بودم،ولی سعی کردم خودم و کنترل کنم. در زد و گفت :میتونم بیام تو؟ بفرما نشست کنارم و پاهاش و وتو بغلش جمع کرد سرش و گذاشت رو زانوش و زل زد بهم و گفت :الان داری تنبیه ام میکنی ؟ جوابی ندادم +آخه واسه چی؟مگه من‌چیکار کردم؟ چیزی نگفتم +محمد تو چرا انقدر عوض شدی؟ تا این و گفت برگشتم سمتش و گفتم :ببین ریحانه کفرم و در نیار دیگه.من عوض شدم؟یه نگاه به خودت بنداز ؟شده به رفتار چند ماهه اخیرت فکر کنی؟ میگم حالت بد بود ناراحت بودی از رفتن بابا! ولی دلیل نمیشه این رو واسه رفتار زشتت بهانه کنی. تو فرق کردی با دختر پاک و معصومی که بابا تربیتش کرده بود.چرا دختری که با سن کمش اشتباهاتم و بهم تذکر میداد به رفتارهای بچگانه اش فکر نمیکنه ؟یخورده فکر کن!من فقط همین ومیخوام                             @mojaradan
🌼 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 محمد بازوم و گرفت و من و به طرف خودش کشید.به پشت سرم نگاه کردم که با دوتا چشم مشکی پر از خشم محمد روبه رو شدم.رفت سمت پسره،دستش و گذاشت رو سینه اش و به عقب هلش داد و باهم بیرون رفتن. با ناراحتی نشستم روی صندلی و به این فکر کردم که چقدر واسه محمد بد قدمم.‌ همیشه بخاطر من یه مشکلی براش به وجود میاد.با وجود ناراحتیم یه لبخند زدم . چه حس قشنگی بود داشتن یه تکیه گاه محکم! چند دقیقه بعد برگشت چشام به حلقه ی تو دستام بود نمیخواستم دیگه نگاش کنم بی صدا رفت سمت لپ تاپش و بعد چند دقیقه خاموشش کرد و اومد سمت من. مکثش باعث شد سرم و بیارم بالا +ببخشید! شرمنده شدم .بریم؟ از جام پاشدم و _این چه حرفیه! رفت سمت در وپشت سرش رفتم چراغ و خاموش کرد و درو قفل کرد. منتظرش ایستادم .کسی اطرافمون نبود،فقط چند نفر یه گوشه حلقه زده بودن.محمدبراشون دست تکون دادو سمت دیگه ی خیابون رفت‌.منم بدون اینکه چیزی بگم پشتش میرفتم که گفت +این آقا فرهاد یه خورده از قبل باهام مشکل داشت،چون قبلا یه بار بهش یه تذکری دادم،دلش پُر بود ودیگه امشب قاطی کرد. شما به بزرگی خودتون ببخشید از حرفش یه لبخند زدم بازم چیزی نگفتم محمد قدم های تندتری بر میداشت و جلوتر از من بود. رسیدیم به ماشینش. درش و با سوییچ باز کرد و اشاره زد +بفرمایید رفتم سمت در عقب ماشین میخواست بشینه تو ماشین که ایستاد +دلخورین؟چرا چیزی نمیگین؟ دستپاچه گفتم _نه نه دلخور چرا؟ اشاره کرد به در عقب و +پس چرا...؟ سرم رو تکون دادم و در جلو رو باز کردم و نشستم‌ چند ثانیه بعد محمدم نشست از بوی عطرش مست شده بودم برای اولین بار،با این فاصله ی کم، کنارم نشسته بود. دلم میخواست تا صبح همین جا کنارش بشینم. استارت زدو حرکت کرد به خیابون چشم دوختم. ____________________________ نگاهش به پنجره بود و با انگشتش رو شیشه ماشین میکشید . شکلاتش و از تو جیبم در اوردم و بردم نزدیک دماغش که از ترس چفتِ صندلی شد. برگشت با تعجب بهم خیره شد که گفتم _دستم شکستا،افتخار نمیدین؟شکلات جشنه! شکلات و از دستم گرفت و +ممنونم _خواهش میکنم چیزی نگفتم نزدیک های خیابونشون بودیم که صدای باز کردن شکلاتش اومد.حواسم بهش بود وزیر چشمی نگاش میکردم. کاکائوش و نصف کرد نصفش و گذاشت تو دهنش منتظر شدم نصف دیگشم بخوره که دستش و با فاصله سمت من دراز کرد. نگاش کردم که چیزی نگفت.دستم و طرفش دراز کردم. بدون اینکه دستش باهام برخورد کنه گذاشتش کف دستم. با لبخند به دستم خیره شدم و شکلاته رو خوردم. دو دقیقه بعد دم خونشون رسیدیم ماشین و نگه داشتم.دستش و برد سمت دستگیره ی در و +دستتون درد نکنه. خواست پیاده شه که صداش زدم _فاطمه خانم برگشت سمتم دوباره نگاهمون گره خورد. _به خانواده سلام برسونید +چشم خواست برگرده که گفتم _و... دوباره برگشت سمتم که ادامه دادم +مراقب خودتون باشین یه لبخند زدو پلک هاش و روی هم فشرد.بودنش کنارم مثل یه رویا بود یه رویای شیرین و دوست داشتنی! : 🧡 💚 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
📙 🌼 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 شونه کوچیکم و برداشتم و به موهام کشیدم. ریحانه :خوبی داداشم به خدا خوبی. دل دختره رو که بردی.دیگه نگران چی هستی؟ چپ چپ نگاهش کردم.درخونه فاطمه اینا باز شد و فاطمه اومد طرف ماشینمون.شونه رو تو داشپورت گذاشتم و منتظر موندم بیاد تو ماشین. درو باز کردو روی صندلی عقب نشست. فاطمه :سلام ریحانه :سلام.چطوریی عروس خانوم؟ فاطمه بهش دست داد و گفت : قربونت برم تو چطوری ریحانه : خوبم خداروشکر از تو آینه بهش نگاه کردم که سلام کرد ،با لبخند جوابش و دادم. پام رو روی پدال گاز فشار دادم وحرکت کردیم... چند دقیقه بعد ماشینم و کنار خیابون پارک کردم و پیاده شدیم.فاطمه و ریحانه جلوتر میرفتن و من پشت سرشون بودم.جلوی ویترین یکی از طلا فروشی ها ایستادن. کنار فاطمه ایستادم و به حلقه های پشت شیشه زل زدم از اینکه همه چی داشت اونطوری که میخواستم پیش میرفت خوشحال بودم.فاطمه با لبخند به حلقه ها زل زده بود.از فرصت استفاده کردم و نگاهم و بهش دوختم.با لبخندی که رو صورتش بود خیلی خوشگل تر از قبل شده بود.وقتی برگشت سمتم نگاهم و ازش گرفتم ریحانه گفت :بچه بیاین بریم یه جای دیگه اینجا حلقه هاش زیاد خوشگل نیست حرفش و تایید کردیم وبه اونطرف خیابون رفتیم. __________________________________ کل دیشب و از شوق و ذوق زیاد بیدار مونده بودم با این حال بخاطرهیجانی که داشتم خوابم نمیومد و از همیشه سرحال تر بودم. ریحانه نظر میداد و مارو از این طلافروشی به اون طلافروشی میچرخوند. من و محمد هم سکوت کرده بودیم و فقط همراهش میرفتیم ریحانه که کفرش دراومده بود گفت: اه شما چرا حرف نمیزنین ؟خجالت میکشین ؟اومدین حلقه بخرینا یه نظری،چیزییی !ماست شدن برای من.به غرغراش خندیدیم و رفتیم تو یه پاساژ.مغازه هارو رد میکردیم که یهو ریحانه گفت : راستی فاطمه تو لوازم آرایشی نخریدی!یادت رفت؟ دلم‌نمیخواست این سوال و بپرسه بعد چند لحظه گفتم :نه یادم نرفته. لازم‌ندارم. ریحانه:وا؟یعنی چی که لازم نداری؟ عروسی ها!مگه میشه عروس لوازم آرایشی نخره؟ قاطع جواب دادم:اره.خوشم نمیاد با اینکه حس میکردم حرفم رو باور نکرده،از اینکه دیگه راجبش حرفی نزد خوشحال شدم. دروغ گفته بودم.علاقه داشتم به اینجور چیز ها ولی بخاطر محمد خیلی وقت پیش دور همشون و خط کشیدم.میدونستم محمد، از خیلی چیز هایی که من دوستشون دارم، خوشش نمیاد... من جلو میرفتم و محمد و ریحانه پشت سرم میومدن. ________________________________ حرف های فاطمه عجیب بود.دختری که من میشناختم امکان نداشت از لوازم آرایشی و لاک و...خوشش نیاد. با تعجب به سمت ریحانه برگشتم بهم نزدیک شد و طوری که فاطمه نفهمه کنار گوشم گفت :اینا رو بخاطر تو میگه ها. از حدسم مطمئن شدم. دلم نمی خواست به اشتباه فکر کنه با ازدواج با من محدود میشه و باید قید همه ی علایقش و بزنه! نمیدونستم از من تو ذهنش چی ساخته... ___________________________________ رفتیم طرف یه طلافروشی که ریحانه ازش تعریف میکرد.پشت ویترین ایستادیم.داشتم حلقه هارو نگاه میکردم که چشمم به یه حلقه آشنا افتاد. همون حلقه ای بود که مصطفی برام خرید.یه روزی خیلی دوسش داشتم ولی حالا حس میکردم خیلی ازش بدم میاد. دیدنش باعث آشوب دلم شد.زل زده بودم بهش که با صدای محمد به خودم اومدم و سمتش برگشتم .کنارم ایستاده بود سرش وسمت شونه ام خم کرده بود و با انگشت اشاره اش به چیزی اشاره میکرد . دوباره گفت :فاطمه خانوم سرش و سمتم چرخوند . حس کردم دلم ریخت . هیچ وقت از این فاصله چشماش و ندیده بودم .محو چشم هاش شدم و نمیتونستم نگاهم و ازش بگیرم. اونم نگاهش وازم برنداشت وبا یه لبخند که باعث بالا و پایین شدن فشار خونم میشد نگام میکرد گرمای نفسش به صورتم میخورد و تپش قلبم وبیشتر میکرد.داشتم سکته میکردم که ریحانه سرش و اورد بینمون و آروم هلمون داد عقب .با دستش زد رو صورتش و گفت : وای! توخیابون ؟ بخدا کلی واسه نگاه کردن به هم وقت دارین .عزیزان لطف میکنید اگه حلقتون و انتخاب کنید،دیرمون شد . از حرفای ریحانه خجالت زده به زمین زل زدم .خندم گرفته بود و بشدت سعی داشتم کنترلش کنم. محمد بی توجه به حرفای ریحانه دوباره اومد و کنارم ایستاد قند تو دلم آب شد. به ویترین نگاه کردو گفت :اون قشنگه؟چهارمین ردیف از سمت چپ.دومیه! خوشحال شدم از اینکه اصلا شبیه اون حلقه ای که مصطفی گرفت نبود ازش خوشم اومد و گفتم :خوشگله ریحانه :خب پس بریم داخل .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌹 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم _آقا محم... نزاشت حرفم تموم شه، +هیس تعداد ضربات گوشی به پاهاش بیشتر شده بود . حس کردم الانه که پاهاش کبود شه و گوشیش بشکنه.دستم و دراز کردم سمت دستاش.به زور گوشیش و ازش گرفتم.برگشت بهم نگاه کرد.خیلی خودش و کنترل کرده بود که روی مصطفی دست بلند نکنه‌. صورتش سرخ شده بود باز هم... نفسم تو سینم حبس شد گفتم الانه که داد بزنه و هر چی از دهنش در میاد بگه. چشام و بستم ،قلبم خیلی تندمیزد.از ترس دستم و مشت کردم.بعد از چند لحظه چشمام و باز کردم.پلک که زدم اشکام روی گونم ریخت.یه دستش و روی دست مشت شدم گذاشت و مشت گره خوردم و باز کرد. پشت دست دیگه اش وبه گونه ام کشید.اشکام از گونه ام،روی دستش سر میخورد.به دستش نگاه کرد و آروم گفت +فاطمه!تو نباید گریه کنی،هیچ وقت! مگه من مُردم که اینطوری اشک... نزاشتم ادامه بده.با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت وبا هق هق گفتم _میترسم،محمد!میترسم از سرنوشت نامعلومم!از مصطفی میترسم! محمد از بدون تو بودن میترسم! دستم و محکم فشرد . +هیچی نظر من و راجع به تو عوض نمیکنه.من به راحتی از دستت نمیدم. دستم و ول کرد و +فاطمه من...! ادامه نداد.حس کردم خجالت کشیده. دیگه به صورتم نگاه نکرد.استارت زد و با ارامش بیشتری حرکت کرد. آرامش به تک تک سلولام نفوذ پیدا کرده بود.حس دستاش روی صورت و دستم،فوق العاده بود.فکر میکردم ، مثل همیشه خواب میبینم. چشم هام زوم بود روی صورتش که با لبخند گفت +برگرد!تصادف میکنم! از این حسِ لنتی که مانع میشد حرف بزنم بدم میومد.بالاخره بهش غلبه کردم و گفتم _نمیتونم،نگات نکنم!دیگه خسته شدم!این دلواپسی کِی تموم میشه؟ لبخندش عمیق تر شد +برسونمت خونه؟ با تردید گفتم _نمیدونم ... دیگه چیزی نگفت به خیابون خیره شدم قیافم و تو آینه دیدم و روسریم و مرتب کردم.از خیابونِ خونمون گذشت.از اینکه کنارش بودم حالم خوب بود،نمیخواستم ازش جدا شم. میتونستم کنارش بهتر نفس بکشم. باورم نمیشد که این آدم همون محمده.این کسی که الان کنارم نشسته و چند دقیقه پیش دستم و گرفته بود محمده!همونی که به خودش اجازه نمیداد حتی بهم نگاه کنه‌.همون ادم مغرور که به هزار زحمت با نامحرم حرف میزنه. بدون اینکه چیزی بگم فقط به خیابون خیره بودم که دیدم دم آرامگاه نگه داشت.پیاده شد. بهم نگاه کردو +پیاده شو. _من؟ خندیدو +جز شماکسی اینجاست؟ از ماشین پیاده شدم که گفت +میخوام به بابام،عروسش و نشون بدم! به یه لبخند اکتفا کردم و دنبالش رفتم سر مزار باباش نشست.فاتحه خوند که یکی اومد کنارش و صداش کرد +اقا محمد ایستاد وبهم سلام کردن و دست دادن. +ایشون ریحانه خانومن؟ خندید و _نه!ایشون خانوم من هستن. با این حرفش انگار که تو اغما رفتم. من...!خانومش؟ _______________________________ صد بار مسافت آشپزخونه تا اتاقم و رفتم وبرگشتم. از دلتنگی نمیدونستم چیکار کنم. احساس میکردم خیلی به فاطمه وابسته شدم!نمیتونستم ازش دور بمونم.این فاصله اذیتم میکرد وجودش آرومم میکرد .حضورش تمام استرس و آشوب دلم و از بین میبرد. دلم میخواست زودتر همچی تموم شه که نگرانی برام نمونه و با خیالت راحت بهش بگم که چقدر دوستش دارم!گوشیم و گرفتم و بهش پیام دادم _حالِ دلت خوبه؟ انگار منتظر نشسته بود،چند ثانیه بعد فرستاد: +با شما حال دلم خوبه! _فاطمه؟ +جانم؟ با دیدن پیامش مثل بچه ها ذوق زده شدم.خودم از رفتارم خجالت کشیدم.دیگه خودم و نمیشناختم. حس میکردم در مقابل فاطمه خیلی با پسر ۲۷ ساله قبل فرق میکنم. دلم میخواست از همچی براش بگم. بعد فوت مادرم کسی و که واقعا بهم نزدیک باشه پیدا نکردم .کسی که بشه سنگ صبورم...! ولی با اومدن فاطمه تو زندگیم،یکی و پیدا کرده بودم که خیلی دلم میخواست بغلش کنم و از همچی براش بگم وآرومم کنه!فاطمه برام حامی بود!با اینکه بخاطر جنسیتمون من از نظر جسمی ازش قوی تر بودم ولی فاطمه با تمام ظرافتش خیلی از من قوی تر بود.اونقدر قوی بود که بتونم بهش بگم حامی! خداروشکر کردم بخاطر نعمتی که بهم داده.ناراحت بودم از اینکه دیر شناختمش. نوشتم : +بادلم، چیکار کردی؟ _آقا محمد،چیزی شده؟ +آره _چیشده ؟ چند ثانیه به متن پیامم زل زدم و بعد فرستادمش +یه دلی سخت گرفتار شما شده! بی صبرانه به صفحه گوشی خیره شدم و منتظر جوابش موندم چند دقیقه گذشت و چیزی نگفت. نا امید شدم .خب حق داشت ، چی باید میگفت ؟لابد خوابید. دراز کشیدم و سعی کردم چهرش و تو ذهنم ترسیم کنم. یاد جمله ای افتادم که امروز گفته بود .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
مجردان انقلابی
#ناحله💕 #قسمت_صد_و_هشتااد_و_دوم ریحانه به سرعت کارت ها رو از جلومون برداشت که گفتم : _کجا به ای
💕 از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم،رفتار فاطمه با من تغییر کرده بود. میدونستم که چقدر به من وابسته است. به ریحانه گفتم بهش زنگ بزنه؛ گفت که حالش خوبه و خونه است. بهش پیام دادم و یادآوری کردم که شاید همایش امروز ما تا ساعت هفت زمان ببره. با اینکه خیلی عجیب بود حدس زدم که شاید از من دلخور باشه! دل تو دلم نبود. تا همایش تموم شد نشستم تو ماشین و حرکت کردم. دلم‌نمیخواست این رفتار فاطمه ادامه پیدا کنه. جلوی یه مغازه نگه داشتم. یه کاسه ترشک آلبالو و چند ورق لواشک خریدم و به ماشین برگشتم. میخواستم اگه ازم ناراحته از دلش در بیارم. لواشک هارو لوله کردم و دورش و با ربان قرمزی که خریده بودم بستم .دور کاسه رو هم با ربان بستم و بینش یه شاخه گل گذاشتم. از ظرافتی که به خرج داده بودم خنده ام گرفت ،فکر کنم فاطمه روی من تاثیر گذاشته بود. بخاطر اینکه زودتر برم خونه و فاطمه رو ببینم پام رو روی گاز فشردم. چند دقیقه بعد جلوی در خونه امون نگه داشتم. نایلون لواشک هارو برداشتم و در ماشین و بستم. میخواستم مثل همیشه دکمه آیفون رو فشار بدم ولی منصرف شدم و کلید و تو قفل چرخوندم. آسانسور طبقه ی پنجم بود. نمیتونستم صبر کنم تا به همکف برسه. از پله ها رفتم بالا و به طبقه ی سوم رسیدم. با لبخند در خونه رو باز کردم و آروم رفتم داخل. تاریکیه خونه برام دلگیر بود.رفتم آشپزخونه. برعکس همیشه،چیزی روی گاز نبود و بوی خوش غذا خونه رو پر نکرده بود .هیچ یادداشتی هم به در یخچال وصل نشده بود. +فاطمه جان،کجایی؟ گفتم شاید جایی قایم شده. منتظر ایستادم و صداش زدم رفتم تو اتاق ولی نبود. همه جای خونه رو گشتم. امشب هیچ چیزی مثل قبل نبود. فاطمه هم نبود. امکان نداشت بدون اینکه بهم اطلاع بده جایی بره ،حتی مغازه سر کوچه ! یکدفعه کلی حس بد باهم به قلبم هجوم آورد. ترس و نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود. آب دهنم رو به زور قورت دادم و شمارش رو گرفتم. اونقدر بوق خورد که قطع شد. صدای بوق های ممتدی که از موبایل میومد اون لحظه وحشتناک‌ترین صدایی بود که میتونستم بشنوم. شماره ی مادرش و گرفتم که گفت : محمد جان پسرم من بیمارستانم نمیتونم صحبت کنم ،بعد تماس میگیرم. اجازه نداد چیزی بپرسم. به بابای فاطمه زنگ زدم که گفت : +به به سلام چه عجب شما یادی از ما کردین! حالت چطوره ؟کجایین؟ فاطمه خوبه ؟ باشنیدن آخرین جمله اش احساس کردم زانو هام شل شد. نفهمیدم چجوری جواب بابا رو دادم. تماس رو قطع کردم و دوباره شماره ی فاطمه رو گرفتم. دعا میکردم اینبار صدای فاطمه رو بشنوم. حس میکردم خیلی دلم براش تنگ شده. باز هم جواب نداد. دوباره زنگ زدم ودوباره...! نگاهم به ساعت بود که ۷ و نیم رو نشون میداد. از شدت اضطراب عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای ضعیفش و شنیدم. +بله؟ با اینکه صداش خیلی سرد بود قلبم دوباره گرم شد. میخواستم سرش داد بزنم و بگم‌که چقدر نگرانش شدم. کلی سوال داشتم که میخواستم جوابشون رو بدونم،ولی به جاش چند ثانیه نفس عمیق کشیدم و گفتم: سلام فاطمه کجایی بیام دنبالت؟ +محمد (حس کردم دوباره جون گرفتم) _جانم؟ +من میخواستم باهات حرف بزنم! _بگو کجایی،میام دنبالت تا صبح حرف میزنیم. +رو در رو نمیشه،واسه همین اومدم خیابون! (سرم سوت کشید) _فاطمه تو الان تو خیابونی؟ کدوم خیابون؟بگو بیام... +محمد لطفا اجازه بده حرفم رو بزنم. با اینکه داشتم آتیش میگرفتم نشستم روی مبل و سکوت کردم. +ببین محمد،گفتن این حرف ها برام خیلی سخته!شاید شنیدنشون برای تو هم سخت باشه. ولی باید بگم و بشنوی! اون حس بدِ ترس دوباره به سراغم اومده بود. تمام وجودم‌گوش شد و منتظر ادامه ی حرفش موندم +محمد،تو این چند وقتی که با تو زندگی کردم،خیلی چیزا رو فهمیدم. (صدای گرفته اش به ترسم اضافه کرد) +محمد تو آدم خیلی خوبی هستی ولی ... _فاطمه جان من نمیفهمم چی میگی، واضح تر حرف بزن. +محمد حق با بقیه بود (شوکه شده بودم و حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم) _تو هیچ حق انتخابی به من نمیدی! بیشتر وقت‌ها تنهام میذاری و نیستی. با هزار زحمت زبون وا کردم و گفتم : تو الان از من دلخوری اینطوری میگی .بگو کجایی همو ببینیم میشینیم حرف میزنیم. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💕 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 از موبایلم دعای فرج رو پخش کردم و صداش رو بلند کردم. اینا همه رفتارهای محمد بود که روی من تاثیر گذاشته بود و ناخودآگاه تکرارشون میکردم. برنج گذاشتم و مشغول درست کردن قورمه سبزی شدم. بعد گذشت اینهمه مدت هنوزهم مثل اولین روزای زندگیمون واسه غذا درست کردن برای محمد ذوق و هیجان داشتم. کارم که تموم شد رفتم سراغ جزوه ها و کتابام‌که تا وقتی غذا آماده شه و محمد بیاد خونه یکم درس بخونم. نمیدونم چیشد که زمان از دستم رفت. با صدای در یهو به خودم اومدم و فهمیدم که خونه رو بوی برنج سوخته گرفته. یدونه زدم رو صورتم و دوییدم به آشپزخونه. شعله گاز و خاموش کردم و در قابلمه رو برداشتم.قابلمه برنج رو روی سینک گذاشتم. بوی سوختگیش توذوقم زده بود. حس کردم خستگی تمام زحماتم از صبح دوبرابر شده. انقدر که از سوختن غذام ناراحت بودم محمد و که پشت در منتظر ایستاده بود و یادم رفته بود. پنجره های خونه رو باز کردم که هوا عوض شه. همونجا تو آشپزخونه کنار گاز نشستم. اعصابم خیلی خورد شده بود. محمد با کلید در و باز کرد و اومد داخل. چند بار صدام زد که آروم گفتم‌اینجام. مثل بچه هایی شده بودم که زدن یچیزی و خراب کردن و از ترس مامان باباشون یه گوشه قایم شدن . محمد اومد با تعجب بهم نگاه کرد +سلام چرا اینجا نشستی؟ در رو چرا باز... سرم‌و اوردم و بالا و چهره ی ماتم زده ام وکه دید به حرفش ادامه نداد و گفت : +میرم لباسم وعوض کنم چند دقیقه بعد چندتا شاخه تو گلدون گذاشت و اومد تو آشپزخونه و گفت : +به به. بوی قرمه سبزی گرفته ساختمون و... فکر کردم مسخره ام میکنه ولی خیلی جدی بود. رفت و در قابلمه قرمه سبزی و برداشت و گفت: +وای وای وای بو وقیافه اش که عالیه نشست کنارم وگفت : _چیشده؟ چرا قنبرک زدی؟ با زار گفتم: _محمد چرا مسخره ام میکنی؟ خونه رو بوی برنج سوخته برداشته... اولش چیزی نگفت و بعد ادامه داد: +یعنی میخوای بگی تو واسه اینکه غذا سوخت اینجا نشستی و گریه میکنی؟ _آره دیگه پس چی؟ چیزی نگفت. خیلی جدی بود. رفت سر قابلمه و گفت: +راست میگی،خیلی سوخت.میدونی فاطمه ،تو از اولم آشپزیت خیلی بد بود این و الان دارم اعتراف میکنم. از اونجایی که مهمترین ویژگی یه خانوم آشپزیشه و تو این ویژگی و نداری،مجبورم که.... ایستادم و با ترس گفتم : _مجبوری که؟ خیلی جدی گفت : +مجبورم برم یه زن دیگه بگیرم. بهت زده نگاش میکردم که گفت: +چرا اونجوری نگاه میکنی؟خب پس بخاطر تو دوتا زن دیگه میگیرم چیزی نگفتم +خب باشه بابا سه تا خوبه ؟ خندش گرفت و گفت: +عه فاطمه چهارتا دیگه خیلی زیاد میشه،حقوقم نمیرسه خرجش و بدم وقتی فهمیدم داره شوخی میکنه رفتم کنارش و گفتم: _چشمم روشن،همین و کم داشتم رفتم و دوباره برنج گذاشتم. خندید و خودش رفت ظرف ها و روی میز کوچیکمون گذاشت. میز و چید وگفت: +دیگه واسه این چیزا غصه نخور. تاحالا اینهمه غذای خوشمزه درست کردی ،یه بار حواست نبود وسوخت،این ناراحتی داره؟ _آخه با ذوق درست کرده بودم که از سرکار اومدی میز رو بچینم نهار بخوریم. بعد ضدحال خوردم. خندیدو گفت : +اشکالی نداره مهم اینه قورمه سبزیت مثل همیشه عالی شده. اصلا از بوی خوبش سیر شدم‌. بعدشم من دلم‌نمیخواد انقدر زحمت بکشی. تو درس میخونی،کار های خونه رو بزار وقتی من اومدم باهم انجام بدیم‌. اون روز انقدر از دست پختم تعریف کرد و از ویژگی های خوبم گفت و انقدر من و خندوند که ناراحتیم و به کل فراموش کردم. مثل هر صبح .رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم تا سرحال شم‌و خواب کامل از سرم بپره. دوباره برگشتم به اتاق و موهام و خشک کردم. خواستم شونه ام و از روی میز بردارم که کنار شونه ی خودم و فاطمه یه شونه ی نوزاد دیدم. با تعجب شونه رو برداشتم و نگاش کردم. یه شونه ی کوچیک آبی بود که وقتی تکونش میدادی تیله های کوچیک توش تکون میخورد و صدا میداد. با خودم گفتم بعد از فاطمه میپرسم که قضیه اش چیه. در کمد لباسا رو باز کردم.خواستم از شاخه لباس فرمم رو بردارم که دیدم لباسم مث همیشه اتو شده سرجاش نیست،به جاش یه لباس کوچیک نوزادی که روش عکس پستونک بود روی شاخه ی لباسم آویزون شده بود. لباس و برداشتم و رو دستم گذاشتم. طولش انقدر کوچیک بود که به آرنجم هم نمی رسید. ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم : _ای جونم یخورده نگاهم و تو اتاق چرخوندم و لباسم و دیدم‌که به دستگیره ی در آویزون شده بود. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
💕 🚫 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است🚫 با سلیقه ی خوب مادرم،اتاقش قشنگترین قسمت خونه امون شده بود. محمد همونطور که به لباسای تو کمدش نگاه میکرد گفت :بابایی اسفندماه به دنیا بیا،خب؟ وقتی متوجه نگاه من به خودش شد گفت: دارم با دخترم حرف میزنم تو نگاه نکن خندیدم ونشستم کنار تختش. بالشتش و برداشتم. محمد تو بالشتش یه ضبط گذاشته بود و وقتی فشارش میدادی با صوت زیبایی قرآن تلاوت میشد. میگفت باید عادتش بدیم به این صدا که براش مثل لالایی بشه. نمیدونم برای چندمین بار تسبیح و از سر گرفتم و برای سلامتیشون ذکر گفتم. فضای بیمارستان اذیتم میکرد. کیف وسایل بچه رو دست ریحانه دادم و با اینکه هوا سرد بود رفتم تو حیاط بیمارستان. خداروشکر کردم که مامان فاطمه پرستار همین بیمارستانه و میتونه کنارش بمونه. به ساعتم‌نگاه میکردم که یه قطره بارون رو دستم افتاد. از جام بلند شدم ورفتم‌ سمت ماشینم که بیرون بیمارستان پارک شده بود.به سرعت ماشین و روشن کردم و به طرف شیرینی فروشی حرکت کردم. دل تو دلم نبود. انقدر خوشحال بودم که حواسم پرت شد و خیابون و اشتباه رفتم.راهم خیلی طولانی شد ولی تونستم یه جعبه شیرینی و یه دسته گل بگیرم و برگردم.بارونی که نم نم میزد حالا شدت گرفته بود. ماشین و پارک کردم و با گل و شیرینی تا در ورودی بیمارستان دوییدم. صدای بارون زمینه ی صدای آرامشبخش اذان شده بود. با اینکه زیر بارون خیس شده بودم و از موهام آب میچکید، کنار در بیمارستان ایستادم و با تمام وجودم دعا کردم. مطمئن بودم که تو این زمان دعام حتما مستجاب میشه. ریحانه پشت سر هم زنگ میزد،ولی نمیتونستم زیر این بارون جوابش و بدم. چشم هام و بستم و از خدا خواستم حال فاطمه خوب باشه. زینبم سالم به دنیا بیاد،بتونم اونجوری که میخوام تربیتش کنم،اون راهی و بره که باید بره. ریحانه اونقدر زنگ زد که نتونستم بیشتر دعا کنم،فقط گفتم خدایا هرچی خیره همون شه،راضیم به رضای تو. رفتم داخل بیمارستان و به تماسش جواب دادم:جانم؟ ریحانه:محمد کجایی تو؟زینبت به دنیا اومد. بدو بیا بیمارستان _فاطمه رو هم دیدی؟حالشون خوبه؟ +حالشون خوبه ولی هیچ کدومشون و فعلا ندیدیم. _باشه. اومدم تماس و قطع کردم . اذان هنوز تموم نشده بود. داشتم میرفتم طبقه بالا پیش ریحانه اینا که پشیمون شدم و راهم و به سمت نمازخونه ی بیمارستان تغییر دادم. نمازم و اول وقت خوندم. بعد خوندن نمازشکر گل و شیرینی و برداشتم و از پله ها با قدم های بلند بالا رفتم. ریحانه تا چشمش به من افتاد دویید وبغلم کرد وگفت: بابا شدنت مبارک داداشی روح الله هم تبریک گفت.علی و زنداداشم بعد من رسیدن و تبریک گفتن. بابای فاطمه سرش شلوغ بود نتونست بیادو زنگ زد.اونقدر خوشحال بودم که نمیتونستم لبخندم و جمع کنم. به دخترم حسادت میکردم. چه زمان قشنگی به دنیا اومده بود! ریحانه با ذوق حرف میزد و منم با اشتیاق بهش گوش میدادم. ریحانه:فکر میکنی شبیه تو باشه یا فاطمه ؟ _دلم میخواد‌ شبیه مادرش باشه میخواست چیزی بگه که نگاش به پشت سرم افتاد و گفت: وای نینی اومد. دویید و از کنارم رد شد. با صدای بلند قربون صدقه بچه ای که تو دستای مادر فاطمه بود میرفت. سرجام ایستاده بودم ونگاشون میکردم. مامانش با دیدن من اومد سمتم و گفت : بیا پسرم،بیا ببین خدا چه نازی بهت هدیه کرده. _فاطمه چطوره؟ +خداروشکر خیلی خوبه جلوتر رفتم و دختر کوچولویی که یه پتوی صورتی دورش پیچیده شده بود و تو بغلم گرفتم. با دیدنش دوباره یاد عظمت خدا افتادم و دلم لرزید،قلبم از همیشه تند تر میکوبید.این حس خوب و اولین بار بود که تجربه میکردم. دست کوچیکش و تو دستم گرفتم.میخواستم بیشتر نگاش کنم که ریحانه از بغلم گرفتش.از مادر فاطمه پرسیدم: _فاطمه کجاست؟میتونم ببینمش؟ +صبر کن،خبرت میکنم مامان با بچه رفت و من دوباره منتظر روی صندلی نشستم. یهو یچیزی یادم اومد و رفتم یه بطری کوچیک آب خریدم و دوباره رفتم بالا و منتظر نشستم. ریحانه با دیدنم گفت:آب سردکن بود که آب چرا خریدی؟ _این آب سرد نیست.واسه خوردن نگرفتم. عجیب نگام کرد.دلم میخواست دوباره دخترم و تو بغلم بگیرم نتونستم خوب نگاش کنم. یخورده منتظر نشستیم که مادر فاطمه دوباره با بچه بهمون نزدیک شد و گفت:بیا دخترتو بگیر برو فاطمه رو ببین؛بردنش بخش. زینب و تو بغلم گرفتم و همه با مادرش رفتیم تا فاطمه رو ببینیم. زنداداش و مامان فاطمه زودتر از من رفتن داخل اتاق.روح الله و علی هم بیرون منتظر موندن. به چهره ی معصومانه ی دخترم زل زدم و تو دلم قربون صدقه ی چشمای بسته اش رفتم. ریحانه دسته گل و دستم داد و باهم رفتیم تو اتاق. فاطمه رو بغل کرد و بعد اینکه بهش تبریک گفت کنار رفت. 💙و 💚