eitaa logo
مجردان انقلابی
13هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر دانش آموزی زشت داشت . هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او زیبارو و پولداری بود که توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : زشت ترین دختر این کلاسی ؟ یک دفعه کلاس از خنده ترکید ... بعضی ها هم آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند اما بر عکس من ، تو# بسیار زیبا و جذاب هستی . او با همین یک جمله نشان داد که قابل ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند . او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... . به یکی از دبیران ،# لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مدرسه هم ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به - هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های فرد اشاره می کرد مثلاً به من می گفت بزرگترین دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود سالها بعد وقتی او به شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم . پنج سال پیش وقتی برای اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن بود ! در حال حاضر من از او یک سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از صورتش در حیرتند روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که زیبایی دخترمان در چیست ؟ همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون پدری او هستم . و مادرم روز بعد نیمی از خانواده را به ما بخشید. تئودور داستایوفسکی عظمت در دیدن نیست عظمت در چگونگی دیدن است🍀 @mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان_شب هوالعشق #راز_میان_چشم_ها ❤️ (راز میان چشم ها) ❤️ قسمت اول ☘ سینه سفید محبوب رو
🍁🍁🍁🍁 قسمت دوم🍃 (راز میان چشم ها) 💕 دستمال گردنم رو روی پیشونیم کشیدم و عرق هامو پاک کردم. صدای عربده های حسین دست طلا رو می‌شنیدم. باز معلوم نیست چه معرکه ایی گرفته. توی پیچ کوچه پیچیدم که دیدم حسین و نوچه هاش یه پیرمرد و خفت کردن و گاری سیب زمینی هاشو نقش زمین کردن. اونقدر رگ غیرتم باد کرده بود که با سرعت خودمو رسوندم بهشون و داد زدم +آی، زورت ته کشیده بی معرفت یا این بابا رو پر زور میبینی؟ حسین برگشت طرفم و گفت :بَه هاشم زپرتی، قهرمون محل و خرمگس معرکه، تو رو سَنَنَه؟ اعصابمو داغون کرده بود. قدم کش نزدیکش شدم و گفتم :ها کن بینم با زور اون کوفتیا زورت زده بالا، یا جِدَنکی مرد عمل شدی؟ دستمال گردنش رو محکم کوبید زمین و گفت :چی میگی جوجه؟ باد گلوتو زدی اومدی گشت و گزار.؟ +بزار بره پیرمرد وگرنه بدجور داغت میکنم حسین :میخام داغ کنی ببینم چی میشه! و نوچه های داغون تر از خودش جلوم سبز شدند. +باز نبینم مامانت و بیاری در خونه شازده پسر و دیدم حمله کرد بهم. دستمال گردن و کتم و پرت کردم رو زمین وگریبان گیرش شدم. چنان زدمش که صدای عربده هاش کوچه رو پر کرد. نوچه هاش همون اول کاری گذاشتند و رفتند و حسین داد میزد :دستم بهتون برسه پدرتون رو به عزا تون میشونم یه لگد به پهلوش زدم و پرتش کردم گوشه دیوار. چشم چرخوندم و پیرمرد بیچاره رو دیدم که گوشه دیوار ناله میکرد. رفتم سمتش و گفتم :چیشدی حاجی؟ بیا کولت کنم ببرمت خونه ات تا خواستم بلندش کنم با ناله گفت :گاریم نوچی گفتم و گاری شو بلند کردم و هرچی سیب زمینی بود از رو زمین جمع کردم. پیرمرد و بغل کردم و تو گاری خوابوندم و حرکت کردم +این ناکسا میرن مست میکنن و میان بیرون و به بقیه زور میگن، هر دفعه هم مثه چی ازم کتک میخورن. ولی آدم بشو نیستن ینی اون کوفتیا عقل واسشون نمیزاره، خوب بگو حاجی کجاس خونه ات؟ پیرمرد :محله نمد زنا به هر زحمتی که بود گاری شو از تو کوچه شلوغشون رد کردم و عرق ریزان پیرمرد و پیاده کردم. در و کوبیدم که بعد چند دقیقه زنی سالخورده در و باز کرد و بادیدن ما محکم به گونه اش زد و گفت:یا خدا، چیکار کردی با خودت آقا؟ +چیزی نیس مادر، برید کنار بیارمش تو، یه مشت بچه سوسول هوس شیطونی کردند که حسابش و پس دادند پیرزن :الهی دستشون بشکنه بیا مادر ببرش تو و از پله ها بردمش بالا. خونه نمور و تاریکی داشتند. بوی پیاز سرخ شده همه جا رو پر کرده بود. کلی سبزی هم تا نیمه های دیوار ردیف شده بود. انگاری اونا رو پاک میکردندو میفروختند پیرمرد و توی رختخواب خوابوندم. و چشم چرخوندم تو اتاق. قاب عکس پسر جوونی که خیلی خوش هیکل هم بود جذبم کرد. خیره به اون بودم که پیرزن با یه سینی چایی اومد و با دیدن من گفت :پسرم بود، سه سال پیش از همین ناکسا ی محل بابت قرض، زدندبچه مو کشتند و با گوشه روسری ش اشکاشو پاک کرد. نشستم کنارشون و گفتم :گریه نکن ننه، دستتم درد نکنه چه چایی ریختی واسه ما.. پیرمرد دراز کش گفت :خیر ببینی جوون، اگه تو نبودی روزگارمو سیاه میکردند +غلط کردن تا هاشم اینجا هس دلتون نلرزه چایی و یه نفس سر کشیدم که پیرزن گف :عه مادر توام که گوشه ابروت پاره شده؟ دستی بهش کشیدم که سوز بدی کرد ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم :اشکال نداره ننه، خوشگل تر میشم به جاش و از جا بلند شدم و ازشون خدافظی کردم. پیرزن تا دم در باهام اومد. برگشتم یه ده تومنی در آوردم و گذاشتم گوشه چارقدش. پیرزن :این چیه مادر؟ لازم ندارم بزار تو جیبت +فعلا که حاجی از کار افتاده این پیشت باشه ننه، فرض کن منم مثه پسرت دستمو رد نکن و دستی تکون دادم و راهی خونه شدم. غروب شده بود و حتم داشتم عزیز بدجور شکاره ازم ادامه دارد.. :هانیه_فرزا @mojaradan
⚜قسمت پنجاه و چهارم⚜ بهشت عمران 🌾 بابا هنوز از خواب پا نشده بود. پیرمرد بیچاره به جای اینکه آخر عمری یه جای گرم و نرم و بدون استرس داشته باشه حالا باید توی همچین دخمه ایی سر می‌کرد. کتم و برداشتم و بی سر و صدا زدم بیرون میخاستم برم پیش آقا. باید هر جوری شده اون برگه اقامت و شناسنامه های کوفتی مونو ازش بگیرم. تا بخام اقدام کنم برای اقامت کلی بدبختی باید بکشيم در و قفل کردم و نگاهم افتاد به پنجره ی روبه رویی گلی کنار پنجره داشت نگام می‌کرد. چرا حس میکنم این دختر قراره برام یه کابوس شه؟ سرمو انداختم پایین و رفتم طرف ماشین. تا خواستم ماشین و روشن کنم و راه بیوفتم دستی زد به شیشه برگشتم و چهره ی اسدالله و دیدم شیشه رو دادم پایین که گفت :صبت بخیر جوون، کجا میری؟ +میرم بیرون چطور مگه؟ _دخترم میخاد بره تا بازار میخام ببینم تا یه جایی میتونی برسونیش؟ نگاهم افتاد به گلی که چادرش و گرفته بود روی سرش و مشتاق و خیره شده بود بهم دلم نمیخواست با خودم ببرمش ولی مجبور بودم _بسیار خوب بفرمایید سوار شید اسدالله به گلی اشاره کرد و اونم از خدا خواسته سوارشد. همینا رو کم داشتم برای اینکه روزم خراب بشه. برای اسدلله بوقی زدم و راه افتادیم حضورش اصلا برام اهمیتی نداشت. اونقدر ذهنم آشفته و دلم نگران بود که نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم تا اینکه بالاخره صداش دراومد و گفت :شما همیشه اینقدر کم حرفید؟ چی میخاستم بهش بگم؟ بگم حوصله تو ندارم برای همین نمیخام حرف بزنم؟ به ناچار بدون اینکه نگاهم و از روبه رو بردارم دنده رو عوض کردم و گفتم :نه انگار خیلی اهل حرف بود که سریع گفت :پس لابد از من خوشتون نمیاد که چیزی نمی‌گید! دوباره گفتم :نه نه گذاشت و نه برداشت و گفت :یعنی پس خوشتون میاد؟ سریع برگشتم سمتش و نگاهش کردم. یه نگاه تند و تیز. اما اون با لبخند مسخره ش بهم خیره شده بود چقدر بچه گونه رفتار می‌کرد. مضحک..! دوباره نگاه کردم به جلو. انگار طاقت نیاورد و گفت :من از آدمایی مثه شما خوشم میاد، میدونید اینکه بشه شما رو کشف کرد برام جالبه چقدر پررو بود این بشر اگر جوابش و نمی‌دادم بیشتر از این حرف می‌زد _من کشف شدنی نیستم خانم، لطفا سکوت کنید تا بتونم روی رانندگیم متمرکز شم انگار ناراحت شد که تا بازار هیچ چی نگفت بهتر، دختریه پررو نزدیک بازار نگه داشتم و گفتم :خیابونای اینجا شلوغه نمیتونم از این بیشتر برم جلو خودتون برید +اما پیاده روی خیلی داره که _برای سلامتی تون مفیده متوجه منظورم شد که غیر مستقیم بهش گفته بودم چاقه برای همین گفت :خیله خوب، ساعت چند بر می‌گردید؟ با تعجب گفتم :باید بگم بهتون؟ از ماشین پیاده شد و گفت :من راه برگشت و با اتوبوس بلد نیستم ساعت پنج همینجا می‌بینمتون، بدرود و رفت... از غیض چند تا مشت زدم به فرمون حیف، حیف که زیر دست تو و اون بابای لعنتی ت شدیم وگرنه حسابی از خجالتت در میومدم دختریه ازخود راضی ماشین و حرکت دادم و به سمت عمارت رفتم باید هر طور شده مدارکم و بگیرم تا سریع خودمو به تهران برسونم .... داستان راضی به کپی داستان نیستن فقط مخصوص کانال مجردان انقلابی ممنونم از بزرگواران کانال. عاقبت بخیر باشین🌹 @mojaradan
4_5888479933243591821.mp3
زمان: حجم: 9.84M
: هانیه فرزا حجت عابدیان علی علوی مهر علی حمدی : م باران نقش ثریا ناصر رفیع زاده نقش اسایش نیما صالحی در نقش سعیدمجد منصوره باهوش نقش مادرثریا علیرضاجباریان نقش عاقد ‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓ ╭ ❤️@mojaradan ┗╯\╲ ═══❀❀❀❀❀❀═══ ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌
🌼 بدوݩ ذکرنام نویسنده حرام و حق‌الناس‌ است شونه کوچیکم و از داشبورتم در آوردم و به موهام حالت دادم و ریشم و مرتب کردم با عطرم دوش گرفتم و بعد ازاینکه یه بار دیگه تیپم و چک‌کردم از ماشین پیاده شدم ساعت کاریم که تموم شد بلافاصله اومدم محل کار آقای موحد . منتظرموندم بیاد بیرون تا پیشش برم. چشمم خورد بهش دست راستش با باند بسته شده بود. تا جلوی در دیدمش دوییدم سمتش. با دیدنم پلک هاش و روی هم فشرد و با حرص گفت:لعنت بر شیطان با خوشرویی سلام کردم ،که گفت :علیک ورفت اون سمت پیاده رو دنبالش رفتم و گفتم :میتونم چند لحظه وقتتون و بگیرم‌؟خیلی کوتاه؟! به حرفم اعتنایی نکرد حس کردم منتظره کسیه . ماشینش و ندیده بودم .به ذهنم رسید شاید نتونه رانندگی کنه واسه همین گفتم :میخواین من برسونمتون ؟ چپ چپ نگام کرد و دوباره نگاهش و چرخوند اون سمت خیابون و گفت :راننده ای شما ؟ خواستم جواب بدم که چند نفر از اون سمت خیابون اومدن سمتمون .یکیشون گفت :آقای موحد ببخشید دیر شد من و هل داد عقب و در ماشین پشت سرم و باز کرد و نشست . یکی دیگشونم تو ماشین کناری نشست آقای موحدم بدون توجهی به من نشست تو ماشین. به سرعت از جلوم رد شدن کلافه نشستم تو ماشینم و به این فکر کردم اصلا امکان داره بتونم این آدم و راضی کنم ؟ هواتاریک شده بود .خسته شده بودم .وقتم داشت تموم میشد و من هنوز هیچ پیشرفتی نکرده بودم . نمیشد دست رو دست بزارم و تا فردا صبر کنم. رفتم مسجد،نمازم و که خوندم برگشتم تو ماشین. پام و گذاشتم رو گاز وسمت خونشون حرکت کردم.با سرعت رفتم تا شاید قبل رسیدنش بتونم برسم. جلوی خونشون پارک کردم و صندلیم و دادم عقب و منتظر موندم ساعت همینطور میگذشت و هیچ خبری نبود هواتاریک شد فهمیدم قبل از من به خونشون برگشت. سرم و روی فرمون گذاشتم. فضای خونه خودمون اذیتم میکرد. ریحانه ام خونه نبود .واسه همین به خونه برنگشتم . گفتم یخورده دیگه هم صبرکنم پلک هام سنگین شد (پدر فاطمه بهم نزدیک شده بود دوتا دستش و روی گلوم گرفت ومحکم فشرد در حالی که دندوناش و از خشم روی هم فشرده بود داد زد:من جنازه دخترمم روی دوشت نمیذارم‌.احساس خفگی میکردم .نفس کم آورده بودم .سعی کردم صداش کنم ولی جونی برام نمونده بود...) با صدای بوق ماشین با وحشت از خواب پریدم تا چشم هام و باز کردم نگاهم افتاد به آقای موحد که با لباس ورزشی روی صندلی کنارم نشسته بود.با اخم بهم زل زده بود . گلوم خشک شد. به اطرافم نگاه کردم .تمام اتفاقای دیشب یادم افتاد. هنوز تو ماشین جلوی خونشون بودم . از شدت ترس و هیجانم بخاطر خوابی که دیده بودم و حضور بابای فاطمه تو ماشینم زبونم نمیچرخید. انگار منتظر بود حرف بزنم . فکر میکردم دارم خواب میبینم با تعجب به اطرافم نگاه کردم که گفت : خواب نیستی . نگاهم افتاد به عقربه های ساعتی که رو مچم بسته بودم . فکر کردم اشتباه میبینم .گوشیم و روشن کردم . ساعت ۶ و۲دقیقه و نشون میداد یهو داد زدم :یا حسینن نمازم با لحن آرومی گفت :هنوز قضا نشده . از ماشین پیاده شد منم‌اومدم پایین و از صندوق یه بطری آب برداشتم و وضو گرفتم ،سجاده ای هم که همیشه تو ماشینم بود و برداشتم و پهن کردم تازه یادم افتاد جهت قبله رو نمیدونم برگشتم عقب که دیدم آقای موحد ایستاده و نگام میکنه. بدون اینکه چیزی بپرسم یه سمتی ایستاد وگفت :اینوره بدون توجه به حضورش نمازم و بستم نمازم که تموم شد متوجه شدم هنوزم ایستاده اومد سمتم و گفت : از کی اینجایی؟ شرمنده گفتم :از دیشب... به خدا قصد بدی نداشتم. میخواستم منتظر بمونم وقتی دیدمتون باهاتون حرف بزنم نفهمیدم کی خوابم برد ! نگاهش مثل قبل پر از خشم نبود +خب پس شانس آوردی خودت و ماشینت و نبردن سجادم رو جمع کردم و توی ماشین گذاشتم اومد کنارم ایستاد ،یاد خوابم افتادم همون دستش که دورش باند پیچیده بود و گذاشت رو صورتم،با تعجب نگاش میکردم . خودم رو آماده کرده بودم که دوتا سیلی خوشگل تر ازش بخورم. روی صورتم،جایی که دفعه قبل سیلی زده بود دست کشید و با لحنی که آروم تراز قبل بود گفت :ببین پسرجون تو آدم خوبی هستی .منو ببخش بخاطر حرفایی که از روی عصبانیت بهت زدم ولی خواهش میکنممم دور فاطمه ی منو خط بکش . مسیر خودت رو برو . با کسی که شبیه خودته ازدواج کن ‌. تمام حرف من همینه . ایندفعه هم این اشتباهت و میبخشم ولی دیگه نمیخوام اینورا پیدات شه !نمیخوام دیگه ببینمت !میفهمی؟ چیزی نگفتم که در طرف راننده ماشین و باز کرد وقتی نشستم در و بست و یه لبخند ساختگی تحویلم داد .از خونشون دور شدم. حس کردم سرگیجه دارم به هر زوری بود خودم و به محل کارم رسوندم تو اتاقم نشسته بودم .سرم رو تنم سنگینی میکرد .یه شکلات برداشتم و گذاشتم دهنم شیرینیش حالم رو بهتر کرد. 🧡                          @mojaradan        
✨✨✨✨ چه ربطی به داره؟حرف من یکیه. محسن گفت +آقای موحد خواهش میکنم ... شما اجازه بدین محمد حرف هاش و بزنه بعد تصمیمتون و نهایی کنید. تو رو خدا تا وقتی ازش شناخت کافی پیدا نکردید چیزی نگید. .اقا محمد فرزندِ شهیدِ! خودشم پاسداره !!! سرش و تکون داد و گفت +هی من یه چیزی میگم‌شما یه چیز دیگه میگین. من اگه نخوام رو این ادم تحقیق کنم باید کی و ببینم؟ محسن ادامه داد +شما به انجام هر کاری مختارید منتهی این فقط یه پیشنهاد بود‌ و به جا اوردن حق برادری! 🧡 💚 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´