مجردان انقلابی
🍁🍁🍁 #داستان_شب قسمت شصت و چهارم از طرف سپاه پاسداران به هاشم پیام رسونده بودند که خودشو برسونه به ا
🍁🍁🍁🍁
#داستان_شب
قسمت شصت و پنجم
کاسه اب دستم بود و قرآن توی سینی.
هاشم داشت آخرین نگاهشو به لوله های آشپزخونه مینداخت که اشکالی نداشته باشن.
دقیقه ها برام حکم مرگ داشتند ولی به خاطر هاشم توی خودم میریختم و به روی خودم نمی آوردم.
کنار در حیاط نشسته بودم و غریبانه منتظر بودم. صدای پاهاش توی حیاط پیچید. آرزو کردم کاش یه اتفاقی بیوفته و رحمان نیاد یا یه خبر بدن که به شما نیاز نداریم هاشم آقا.
اما وقتی حضورش و روبه روم حس کردم فهمیدم راهی جز تسلیم شدن ندارم.
اما ته دلم آرزوی محال نرفتنش فریاد میزد.
از جام با زانوهای لرزان بلند شدم و روبه روش قد علم کردم.
سکوت پر از حرفی بین ما حکم فرما بود.
دلم میخاست کل عمرم توی این سکوت کش بیاد و تموم نشه.
اما صدای بوق ماشین رحمان توی کوچه تقدیر دیگه ایی رقم زد برامون.
هاشم نفسش و با صدا بیرون داد و پیشونیم و بوسید.
+غصه نخوری ماهگل من، گریه هم نداریم، من میسپارمت به خدا، توام منو بسپار به خدا و دل نگرونم نباش
_حرفا میزنی هاشم آقا، مگه میشه نگران نبود؟
+خوب نگران باش ولی کم...
و لبخندی زد و دستمو گرفت و گفت :از خدا میخام اگه تو این دنیا نتونستم یه دل سیر کنارت زندگی کنم، اون دنیا تا تو بهم نرسیدی از جام جم نخورم.
انگار میدونست برگشتی نداره و این حرفاش بیشتر داغم میکرد.
_تو رو خدا یه طوری حرف نزن که فکر کنم دیگه نمیخوای بیای!
و اشکم جاری شد.
+عه عه، هنوز نرفتم شروع کردی که ماهگل جان؟
صدای بوق ماشین رحمان توی گوشمون پیچید.
+دل کندن ازت سخته، باور کن نمیدونم چطور میتونم دوری تو طاقت بیارم ولی دعا میکنم هم دل تو قرص شه هم دل من.
اشکمو پاک کردم و از زیر قرآن ردش کردم.
در حیاط و باز کرد و قلب من تیکه تیکه شد
+خونه نمونی ها! برو خونه مامانت، اینجا تنها نباش، مواظب خودت و دلت هم باش
نمیتونستم دیگه طاقت بیارم اشک هام تبدیل به هق هق های پر صدا شده بود که گفت :جان هاشم رفتن و سخت نکن
توی صداش ته مایه های یه بغض بود. نمیخواستم دل نگرون من بمونه. اشک هامو پاک کردم و لبخند زدم.
+عاباریکلا فقط بخند.
و در و کامل باز کرد.
از ورودی در بیرون رفتم و صداش و شنیدم که گفت :خداحافظ ماهگل جان، حلالم کن
و سوار شد و رفت...
رفت و منو بین یه عالم بیقراری تنها گذاشت.
آب و پشت سرش خالی کردم و پشت در خونه به بغضی که دور از چشمش نگهش داشته بودم اجازه سر باز کردن دادم.
#ادامه_دارد...
#نویسنده_ه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان_شب قسمت شصت و ششم منطقه عملیاتی اهواز دنیاش فرق میکرد با پاوه. غربت اهواز و خونه های بودن
🍁🍁🍁🍁
#داستان_شب
قسمت شصت و هفتم
دل و دماغ هیچ چیزی رو نداشتم.
حاجی وقتی حالمو دیده بود دستور داده بود برگردم.
دیگه این شهر بدون رحمان چه صفایی میتونست داشته باشه؟
بیچاره مادر رحمان. از دار دنیا یه پسر داشت که اونم تنها گذاشتش. پیرزن معلوم نیست چه حالی پیدا کنه وقتی خبر و بشنوه.
تمام مدت که توی راه بودم صدای رحمان توی گوشم پیچیده می شد. محبت هاش توی صفحه ذهنم رژه میرفت.
نمیتونستم جای خالیش و هضم کنم.
اتوبوس به ترمینال رسید و پیاده شدم. حس غربت این شهر بدون رفیقم، تمام وجودمو به تحلیل کشونده بود.
ساکمو انداختم روی شونه ام و پیاده راه افتادم.
از کنار همون ساندویچی معروفی که با رحمان همیشه توش بساط داشتیم رد شدم که حسی نذاشت حرکت کنم.
بوی رحمان کل اونجا رو پر کرده بود. اونقدر که تا به خودم اومدم دیدم نشستم روی همون صندلی که همیشه روبه روم رحمان مینشست و به چشم های سیاهش خیره میشدم و به نصیحت هاش گوش میدادم.
به یاد همون روزا و به عشق رحمان یه فلافل سفارش دادم و خیره شدم به صندلی خالیش.
چقدر توی این مغازه کوچیک باهم رویا های بزرگ ساختیم.چقدر از پشت شیشه های این مغازه خیره میشد به آخرین مدل های پیکان و از ته دل با حالتی معصومانه آرزوی همچین ماشینی میکرد. چقدر اذیت میکردمش و چقدر بابت کارهای عجیب و غریبش مسخره اش میکردم. و اون چقدر توی همین مکعب جا مردونه رفتار میکرد.
ساندویچ فلافل روبه روم گذاشته شد و من موندم و دونه دونه لقمه هایی که رحمان از ساندویچ خودش برام میگرفت و به زور توی دهنم میکرد. با دستای لرزون ساندویچ به سمت دهنم بردم و یک لقمه گرفتم. لقمه فلافل توی دهنم مثل یه کوره داغ آتیش تکون میخورد. بغض سخت این درد بزرگ راه گلوم و بست و غرورم پشت اشک هام شکست و صدای های های گریه کردنم همون چند متر مکعب رفاقت و پر کرد.
حالا من اینجا بین همه ی این آدما تنها تر از حد تصور بودم.
تنهایی که هیچ وقت با چیزی جبران نمیشه.!
تنهایی که بوی تلخ از دست دادن رفیقم و داره..!
#ادامه_دارد...
#نویسنده_ه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁 #داستان_شب قسمت شصت و هشتم کلید انداختم و در خونه رو باز کردم. عطر ماهگل حیاط خونه رو پر کرده
🍁🍁🍁
#داستان_شب
قسمت شصت و نهم
مراسم رحمان با ابرو توی محل برگزار شد. هر روز عکس روی ایوان خونه دلمو آتیش میزد. اما یه حسی مثله انتقام توی وجودم زبانه میکشید. اونقدر که بی طاقت شده بودم و وسیله هامو آماده رفتن کرده بودم.
ماهگل هم میدونست چی توی سرمه اما نمیخواست جلومو بگیره.
ساک دستی مو برداشتم و به سمت در رفتم.
ایندفعه با سکوت دنبالم اومد.
پشت در هر دو متوقف شدیم. میدونستم چقدر دلش میخاد نرم اما خودداری میکنه. بالاخره بعد از اینکه یه دل سیر نگاهش کردم گفتم
+دیشب خواب رحمان و دیدم، بهم یه خبر خوبی داد
_چی؟
+ما به زودی پسر دار میشیم ماهگل
رنگ صورتش به قرمزی زد. از خجالت سرخ شده بود.
سرش و انداخت پایین و گفت :یعنی چی؟
+ساکمو انداختم زمین و از توی جیبم تسبیح شاه مقصودی که رحمان بهم داده بود و درآوردم.
دست ماهگل و گرفتم و گذاشتم کف دستش
+یادگار رحمانه. برام خیلی عزیزه، میخام اگه برنگشتم بدی به پسرم
بی تاب سرش و آورد بالا و گفت :چرا اینطوری میگی؟ مگه قراره نیای؟ من میدونم صحیح و سالم برمیگردی.
از نگرانی که توی قلبش داشت دچار عشق و احساس شدم.
دستشو محکم فشار دادم وگفتم :از خدا خواستم منم زود برم پیش رحمان، البته برای تو هم یه جا نگه میدارم، بغل خودم، میدونم یه روز که خیلی دیر نیست دوباره همو میبینیم، اونجا دیگه هیچ چی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه حتی مرگ
_داری عذابم میدی، میدونستی؟
+میدونستی که خیلی دوست دارم؟ اما ماهگل منو تو انتخاب کردیم که فدای بقیه بشیم تا بعد ما فرصت عاشق شدن و پیدا کنند. مطمعن باش خدا بهمون یه عشق ابدی و پاک میده که قابل مقایسه با این چند روز دنیا نیست.
اشک هاش روی صورتش جاری بودند.هم حال اونو درک میکردم و هم حال خودمو.
دوباره دستش و گرم فشار دادم و گفتم :به حرفام ایمان داری؟
چند دقیقه ایی مکث کرد و گفت :دارم اما ازت میخام قولت یادت نشه، میخام بدون من بهشت نری، اگه شهید شدی منتظرم بمونی، باشه هاشم؟
+چشم ماه من!
دستمو با عشق فشار داد و انگار تمام احساسش و توی دستاش ریخته بود.
بهش گفتم :اسمش و بزار حیدر... میخام مثه یه شیر بار بیاد، درست عین مادرش
و ساکمو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
شاید اگه بیشتر میموندم چشم های معصومش مانع رفتنم میشد...
#ادامه_دارد...
#نویسنده_ه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان_شب بهشتِ عمران 🌾 ⚜قسمت هشتم⚜ زیر سایه ی درخت به نشستم و کلافه نفس عمیقی کشیدم. عطر شکوفه
#داستان_شب
بهشتِ عمران 🌾
⚜قسمت نهم⚜
خارهای درشت روی دستش خودنمایی میکردند و باعث عذاب وجدان بیشترم میشدند. دست گذاشتم روی یک خار بزرگ و کشیدمش بیرون. تمام بدنش یهو منقبض شد ولی ناله ایی نمیکرد!
به صورتش نگاه کردم که عرق کرده بود و لبخند کم جونی حواله اش کردم. تا خواستم خار دوم و از دستش بکشم بیرون صدای ماشین یاسر کل حیاط و پر کرد. میشد از یکسره کردن بوق ماشینش فهمید که اومده خونه
برگشتم به عمران خیره شدم.
فهمید که اگه منو با خودش ببینه قوز بالا قوز میشه برای همین آروم گفت:برو بیهیشته جان، من خودم درستش میکنم
شرمنده ام به خدایی حواله اش کردم و دوان دوان به سمت عمارت رفتم. اما یاسر متوجه ام شد و از توی ماشینش داد زد :هوووی؟ کلفت کدوم گوری بودی؟ چه غلطی میکردی؟ بیا اینجا بینم
با شنیدن این جمله ها سر جام میخکوب شدم و با عصبانیت دندون هامو روی هم فشار دادم. من با تمام وجودم از این آدم متنفر بودم.!
با صدای بوق ماشینش برگشتم طرفش و با همه ی نفرتم زل زدم به چشماش.
انگار حس و حالمو از چشام فهمید که از ماشينش پیاده شد و به سمتم اومد.
یک قدمیم وایستاد و گفت :اوهوک، باز برای من ابرو خم میکنی دهاتی؟ آفتاب از کدوم ور در اومده که توی پاپتی واسه من چشم غره میری؟
و به طرفم خم شد و همزمان با هم شدنش ناخودآگاه یک قدم به سمت عقب رفتم که گفت
#ادامه_دارد...
#نویسنده_ه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان_شب ⚜قسمت شانزدهم⚜ بهشت عمران🌾 با غضب خیره شدم به چشماش..، نمیتونستم سکوت کنم برای همین به
#داستان_شب
⚜قسمت هجدهم ⚜
بهشتِ عمران 🌾
دوباره سر و کله ی این یارو عماد توی باغ پیدا شده بود.
مثله اینکه خیلی عجله دارند واسه بدبخت کردن من
اما کور خوندن. حتی اگه به قیمت جونم هم تموم شه حاضر نیستم زیر بار این ذلت برم.
برای اینکه از شر اینا راحت شم به کمک یه نفر نیاز داشتم. یه نفری که قبل از هرچیزی باید بفهمم دلش با منه یا نه!
چون شب و روز آقا سپرده بود گلی نرگس مراقبم باشه مجبور شدم مخفیانه از تراس خودمو به حیاط برسونم تا عمران و ببینم
عمران توی این چند روز که از پشت پنجره خونه شونو میدیدم بیرون آفتابی نشده بود.
دیروز که عمو ایوب توی راهرو با آبا حرف میزد گفتش که مریض احواله
دلم به حال هر دوی ما میسوخت. درست موقعی که فهمیده بودیم توی دلامون چه خبره این فاجعه رخ داد
آروم خودمو رسوندم به پشت باغ عمارت و از کور سوی قفل در خونه شون سعی کردم داخل خونه شونو ببینم اما فایده ایی نداشت.
خونه رو دور زدم و از پشت پنجره بلند اتاق عمران شروع کردم به بالا و پایین پریدن تا بلکه بتونم داخل و ببینم.
متاسفانه پنجره بلند بود و قد من نمیرسید.
برای همین فکر چاره ایی افتادم.
نمیخواستم عمو ایوب متوجه من و عمران بشه برای همین سنگ ریزه ایی برداشتم و آروم زدم به شیشه پنجره عمران
چند باری این کار و امتحان کردم که بالاخره اومد لب پنجره
قیافه اش بهم ریخته بود و انگار تب کرده بود. با دیدن من خواست حرفی بزنه که دستمو گذاشتم روی بینیم و گفتم :هیسسس، یه جوری بیا بیرون که عمو نفهمه، کنار بهشت منتظرتم
و به سمت بید مجنون اونور باغ حرکت کردم.
زیر سایه ی بید مجنونی که برگ هاش تا روی زمین خم شده بود منتظرش نشستم
از اینجا کسی نمیتونست ما رو ببینه
بالاخره از دور سایه اش نمایان شد و بعد از چند دقیقه روبه روم نشست
_بیهیشته؟ این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟
نای حرف زدن نداشت. صدای خش دار بود و چشماش موج گرفته بود. نگران حالش شدم و چرخیدم طرفش و گفتم +عمران چرا اینطوری شدی؟
سرشو انداخت پایین گفت :توقع داری سرخ و سفید شم؟ هیچ رنگ و روی خودتو دیدی؟
راست میگفت حال هر دوتای ما دست کمی از هم نداشت
تکیه دادم به بید مجنون که گفت :کی؟
+چی کی؟
با خشم گفت :کی اون یارو میخاد عقدت...
و لا اله الا الله بلندی گفت و دندوناشو با غیض روی هم فشار داد.
دوباره یاد اون ماجرا افتادم برای همین گفتم :گقتن هفته بعد یه شنبه
آه بلندی کشید و اونم مثه من تکیه داد به تنه بید
سکوت و شکست و گفت :دلم میخاد بمیرم بهشته و این ذلت و نبینم!
برگشتم و خیره شدم به چشماش!
چقدر بین من و این بشر غربت وجود داشت. غربت بین احساسی که تازه توی وجود مون جوونه زده بود!
بغضی عجیبی راه گلومو بست. حس از دست رفتن! حس از دست دادن!
اما باید تیر اخرمو هم روونه ی این تاریکی میکردم. بهش گفتم:عمران؟
با مکث کوتاهی برگشت طرفم و خیره توی چشمام گفت :جانم؟
+اگ ازت یه چیزی بخام کمکی میکنی؟
_چی؟
+اگ بگم بیا خودمون سرنوشتمونو بسازیم، خودمون برای خودمون و آینده مون تصمیم بگیریم نه نمیاری؟
وقتی دید دارم جدی صحبت میکنم صاف نشست و گفت :منظورت چیه؟
منم مثه خودش نشستم و گفتم :من نمیخام زن اون بشم، تو خودت میدونی که من دوست دارم، میخام به هر دومون کمک کنی تا از شر شون خلاص شیم
خیلی زرنگ تر از حد تصورم بود برای همین بی محابا گفت :فرار؟
وقتی سکوتمو دید دوباره رفت توی فکر و گفت :بابام چی؟ مادرت؟ فکر اونا رو کردی؟
نمیدونستم چی باید جوابشو بدم برای همین گفتم :به این فکر کردی که اونا فکر ما رو کردن یان؟ ببین من نمیخام به دردسر بندازمت چون..
_دردسر اون یارو یه، نه تو! باید فکر همه چیو بکنیم بهشته! فکر آینده پدر و مادر مونو
+یعنی کمکم نمیکنی؟ پس علاقه ات الکیه؟
برگشت سمتمو گفت :هیچ وقت به احساسي که نسبت بهت دارم شک نکن، فقط بهم وقت بده که یه تصمیم درست بگیرم
چیزی نگفتم و توی فکر غوطه ور شدم
آسمون هم انگار مثه ما دو نفر حالش ابری شده بود. همزمان برگشتیم و به صورت هم خیره شدیم!
غم از دست دادن چهره هر دوی ما رو پرکرده بود. یه غم عجیب که آسمون
هم به خاطرش شروع به باریدن کرد!
#ادامه_دارد...
#نویسنده_ه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان_شب
⚜قسمت نوزدهم ⚜
بهشتِ عمران 🌾
به دستور آقا مجبور بودم دور میز مسخره دورهمی شون با عماد و خانواده اش بشینم
امروز عماد با پدرش منصور خان اومده بود باغ ما.
میز دورهمی هیچ شباهتی به یک معاشرت یا گپ و گفت برای آشنایی دو خانواده نداشت
بیشتر شبیه یک معامله بود.
یه معامله واسه جبران قماری که آقا به منصور خان باخته بود.
بیشتر از اینکه حالم از اونا بهم بخوره، از خودم بدم اومده بود.
چقدر حقیر جلوه کرده بودم که جرئت همچین کاری رو به بقیه دادم.
چشامو تا جایی که جا داشت به در باغ دوخته بودم و سعی میکردم خودمو بی تفاوت نشون بدم.
اما بی تفاوت تر از من عماد بود که دائم با گوشیش ور میرفت و صدای دینگ دینگ پیام هاش روی اعصاب بود. به علاوه که هرچند دقیقه یه بار ادامس توی دهنش و محکم میترکوند. چقدر این بشر رقت انگیز بود!
خیره به برگ های درخت اقاقیا ته باغ بودم که عمران در و باز کرد و بیل به دست وارد عمارت شد.
درست روبه روی ما بود و از این فاصله باد کردن رگ گردنش و میتونستم ببینم
چند دقیقه ایی خیره شد به من و بعد نگاهش روی عماد ثابت شد.
میتونستم حس کنم چه حالی داره!
ناخودآگاه برای اینکه تسلای حال و احوالتش باشم صندلی مو کشیدم عقب و از جام پاشدم که آقا گفت :کجا؟
برگشتم بهش نگاه کردم و گفتم :اگه اجازه بدید مرخص شم، یکمی کار دارم
عماد سرش و آورد بالا و بهم نگاه کرد و رد نگاهمو روی عمران دید و متوجه شد
فوری گوشی شو گذاشت توی جیبش و گفت :آقای حشمتی اگه اجازه بدید من با بهشته یه چند دقیقه ایی توی باغ حرف بزنم
آقا سرش و تکون داد و حواسش رفت پی منصور خان
با نفرت نگاه کردم به عماد که چشمکی حواله ام کرد و به سمت باغ رفت
بی حوصله خواستم دنبالش راه بیوفتم که آبا از توی خونه صدام زد
اخ قربونت بشم آبا
لبخندی از سر پیروزی زدم و با گفتن ببخشید سوری بلفور روونه ی عمارت شدم
فکر کنم عمران هم از دور نفس راحتی کشید!
خدایا کاش زودتر یه چیزی از طرف عمران بشنوم تا بلکه این آتیش وجودمو و خاموش کنه!
#ادامه_دارد....
#نویسنده_ه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
#داستان_شب
⚜قسمت بیست و یکم ⚜
بهشتِ عمران 🌾
+اینش دیگه مشکل شماست، باور شما دست من نیست
_خوب بلدی نقش بازی کنی
_من به چه زبونی به شما بفهمونم که اصلا رابطه ایی بین و من و شوهرت نیست؟
همون لحظه عمران از باغ زد بیرون و متوجه من و اون خانم شد.
برگشتم به سمت همون دختر و گفتم :اون پسر و میبینی؟ اون کسیه که من بهش علاقه دارم، میتونی بری ازش بپرسی، من خونه خراب کن زندگی کسی نیستم، اصلا اینطوری تربیت نشدم، زندگی خود من روی هواست، حداقل توی این مورد با هم مشترکیم
سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت.
خواستم فضا رو عوض کنم که گفتم:معلومه خیلی دوسش داری!
برگشت سمتم و با غم گفت :اون نداره، نه من، نه آرش و
+آرش؟
_پسرمون
دیگه واقعا از تعجب داشتم میمردم. این بشر عجب مارمولکی بود.
چطور میتونستم زن یک مرد زن و بچه دار بشم؟ چقدر قشنگ همه چیو مخفی کرده بودند!
+من نمیدونستم عماد بچه داره!
_هیچ کی نمیدونه، سه ساله ازدواجمونو مخفی کردم فقط واسه اینکه باباش از ارث محرومش نکنه، از نظر اونا من یه دختر بی اصالتم
باورم نمیشد.
برگشت سمتم و گفت :تو رو خدا زنش نشو، من طاقت دربه دری رو ندارم، اگه تو زنش شی منو دیگ حساب نمیکنه اونوقت بایه بچه دو ساله حیرون و اواره میشم
دلم به حالش سوخت. چرا من باید اسباب نجات همه ی زندگی هاشون بشم؟
دستش و گرفتم و گفتم :من بمیرمم زنش نمیشم نگران نباش
لبخند تلخی زد و دستمو فشار داد.
خواستم اسمشو ازش بپرسم که با ضربه ی دستی به شیشه ماشین به طرف پنجره برگشتم
عمران پشت شیشه بود.
به همون دختر گفتم :من باید برم، نگران چیزی نباش همه چیز درست میشه
اشکش و پاک کرد و گفت :معلومه خیلی دوست داره
و به عمران اشاره کرد.
خندیدم و در و باز کردم که گفت :این شماره منه، اسمم مژده است، کاری یا اتفاق مهمی پیش اومد ممنون میشم بهم بگی
کارت و ازش گرفتم و گفتم :به سلامت
ماشین و روشن کرد و رفت و من موندم با چشمای پرسشگر عمران
#ادامه_دارد....
#نویسنده_ه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
مجردان انقلابی
#داستان_شب ⚜قسمت بیست و یکم ⚜ بهشتِ عمران 🌾 +اینش دیگه مشکل شماست، باور شما دست من نیست _خوب بلدی
⚜قسمت بیست و دوم ⚜
بهشتِ عمران 🌾
+این کی بود؟
راه افتادم که پشت سرم اومد و دوباره پرسید :بهش نمیخورد اهل اینجا باشه، کی بودش؟ میشناختیش؟
سرم بابت چیزایی که شنیده بودم داشت میترکید
وایستادم و گفتم :عمران چیزایی شنیدم که خودمم باورم نمیشه
+تو که منو جون به لب کردی، میگم چی گفت مگه؟
_این خانم زن عماد بود!
چشماش چند دقیقه ایی پلک نخوردن و بعد طی یه حرکت سریع بلند گفت :میکشم اون بی همه چیزو!
وبه طرف ویلا دوید
وای که داشت همه چیزو خراب میکرد!
دویدم و دنبالش و روبه روشو سد کردم وگفتم :عمران؟ از تو بعیده، داری با این کارت همه چیو خراب میکنی!
نفس نفس میزد و خشم از تک تک اعضای صورتش چکه میکرد
+میگی وایستم و نگا کنم؟ بهشته میفهمی این مرتیکه چقدر بوالهوسه؟ یارو به زن خودش رحم نمیکنه بد میخاد بیاد به تو... لااله الا الله
و دستی از سر بیقراری به موهاش کشید و خیره شد به آسفالت
_باشه، باشه، حق با تویه، ولی با دعوا مشکل من حل نمیشه!
+مشکل تو نه تنها، مشکل ما..!
لبخندی زدم و گفتم :باشه مشکل ما...
کلافه به سمت گندمزار راه افتاد و منم پشت سرش برای اینکه خودمو بهش برسونم دویدم
_چی میخواستی بهم بگی؟
اونقدر غرق فکر شده بود که مجبور شدم دوباره ازش بپرسم
_عمران؟ چی میخواستی بهم بگی؟
+میخاستم بگم ی چند وقتی برو یه مسافر خونه ایی جایی اما الان میبینم فایده ایی نداره!
_یعنی چی؟
+من بمیرم نمیزارم زن او بشی...
_یعنی چیکار کنم؟ ببخشید چیکار کنیم؟
+همون چیزی که تو میخواستی!
میخکوب سر جام وایستادم که برگشت سمت مو و گفت :ترسیدی؟ یا جازدی؟
_نه نه، ولی چطور اینقدر سریع نظرت عوض شد؟
+از وقتی بهم گفتی توی فکرشم، بهشته اینا تو رو به خاطر خودت نمیخان، زندگی با اون مرد یعنی یه معامله دو سر ضرر، از طرفی من نمیخام از دستت بدم، خونوادت و اقات وقتی بفهمن چیشده مجبور میشن ما رو واسه هم عقد کنن، یه مدت میری خونه خواهر رفیق من، منم میرم یه جایی تا ببینیم چی میشه
ترسم گرفته بود اما چاره ایی نبود
وقتی حالمو فهمید گفت :تو خودت اینو خواستی بهشته، اگه واقعا منو دوس داری، اگه واقعا میخای واسه آینده مون خودمون تصمیم بگیریم، خوب فکراتو بکن، فقط بدون وقت زیادی نیست، چون اینا هفته بعد میخان عاقد بیارن!
بعد از حرفاش منتظر نگام کرد
نمیدونستم چی بگم
عمران گناهی نداشت
اون به خاطر من داشت از خونه و زندگیش و پدرش میگذشت
لعنت به من
لعنت به این زندگی که توش باید بقیه هم قربانی من بشن.
با تردید گفتم :باید فکر کنم، اما بدون جا نمیزنم..!
لبخند ملایمی زد و راه افتاد!
باید خوب فکر کنم
وقت زیادی نمونده،
ادامه دارد
#نویسنده_ه_فرزا
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan