🍁🍁🍁🍁 #پارتهدیهبهمناسبت روز مادر 😂
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت114
-دریا ...
بین حرفش پریدم :
-هنوز نرفتی؟ من باید برم عجله دارم
دوباره رگ گردنش بالا گرفت:
-کجا میخوای بری با این تیپ و قیافه؟
فاصلم رو باهاش کمتر کردم و گفتم :
-فکر کنم قبلا بهت گفتم ،میخوام برم در مورد ازدواجم حرف بزنم
با سیلی که به صورتم خورد دستم رو روی صورتم گذاشتم و توی چشماش با دلخوری و خشم خیره شدم:
-به چه حقی بهم سیلی زدی؟ ازت متنفرم میفهمی؟ متنفر
بهت زده سر جاش مونده بود، انگار خودشم باورش نمی شد که به من سیلی زده
البته باید بگم تا حدودی حق داشت با غیرتش بازی کرده بودم، ولی دلیل نمی شد ناراحت نباشم
با همون ناراحتی از خونه خارج شدم و امیر علی رو توی خونه تنها گذاشتم با خودم گفتم :
-منکه برم اونم از شوک خارج میشه خودش میره
توی راه رو سرک کشیدم کسی نباشه وقتی مطمعن شدم کسی نیست خودم رو توی آسانسور انداختم
سریع تویه آینه آسانسور شالم رو مرتب کردم و چادرم رو از کیفم بیرون کشیدم روی سرم انداختم
شروع کردم به پاک کردن آرایشم، فقط می خواستم امیر علی رو اذیت کنم وگرنه دیگه هیچ وقت دوس نداشتم دریا قبل برگرده
آسانسور توی طبقه اول ایستاد ولی کسی نبود شونه ای بالا انداختم
دوباره دکمه پارکینگ رو زدم دستمال رو روی لبم کشیدم که درب آسانسور باز شد
امیر علی رو دیدم که دستاش رو به زانوش زده بود و تند تند نفس میزد، فکر کنم دویده بود با دیدنم انگار تمام ناراحتیش رفت
نویسنده : آذر_دالوند
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁