eitaa logo
مجردان انقلابی
13.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن –اگه بقیه راضی نباشن که نمیتونه. نادیا پوزخندی زد. –رستا هم همین رو گفت، ولی مامان گفت اون با اون زبون چربش همه رو راضی میکنه. پچ پچ کنان پرسیدم: –مامان و رستا حرف دیگه‌ای نزدن؟ نگاهش را چرخاند. –اگه منظورت در مورد خواستگاری و این حرفهاست که فعلا تا وقتی مادربزرگ خوب بشه عقب افتاده. ذوق کردم. –خوش خبر باشی، چیز دیگه‌ایی نگفتن؟ نگاهش را زیر انداخت. –زیاد خوشحال نباش، چون رستا اصرار کرد که مراسم خواستگاری رو خونه‌ی اونا بندازن. ذوقم در جا کور شد. –چی؟ خونه‌ی اونا؟ حالا این رستا چه عجله‌ایی داره، اونوقت مامان قبول کرد؟ –زیاد میل نداشت. فقط گفت باید به بابا بگه بعد. وقتی رستا دوباره اصرار کرد مامان تعجب کرد پرسید چرا اینقدر عجله می‌کنی تو این کرونا و مریضی مادر بزرگ، بعدش دیگه رستا چیزی نگفت. نفس راحتی کشیدم. –این رستا تا من رو شوهر نده ول کن نیست. نادیا خندید. –اتفاقا رستا هم همین رو گفت. فوری پرسیدم: –چی گفت؟ –گفت اونا بیان خواستگاری، اگه تلما با پسره حرف زد و خوشش نیومد موردهای دیگه زیاده که میخواد اونا رو معرفی کنه. با شنیدن این حرفها فهمیدم که رستا تصمیم خودش را گرفته، به خیال خودش نمیخواهد من هم مثل همسایه‌مان دختر خانم بهاری شوم. کاش خبر از دلم داشت. بعد از چک کردن کلاس مجازی و مرور درسهایم پیامی از امیرزاده دریافت کردم. دو روز بود که خبری از او نداشتم. آنقدر دل تنگش بودم که حتی کارهای خانه، سوزن دوزی، مرور درسهایم هم نتوانسته بودند دلم را آرام کنند. فوری پیامش را باز کردم. نوشته بود: –سلام خانم یک دنده. یک شکلک خنده گذاشته بود. از فردا تشریف میبرید مغازه و شروع به کار می‌کنید. تو این دو روز کلی تو مغازه کار کردم و براتون درستش کردم. تمام اجناس رو برچسب قیمت زدم. داخل دفتری که روی پیشخوان هست هم تمام مشخصات اجناس رونوشتم، اگر باز مشکلی بود بهم زنگ بزنید یا پیام بدید و بپرسید. چون من از فردا دیگه میرم مغازه‌ی برادرم، به کمکم احتیاج داره. شما من رو نمی‌بینید نگران نباشید. در ضمن ریموت مغازه داخل کوله پشتیتونه، همون جیب کوچک بغلش رو بگردید پیدا می‌کنید. اون روز تو ماشین کوله رو که ازتون گرفتم تابلو انتخاب کنم گذاشتم تو کوله، خودم ریموت زاپاس دارم. راستی پول تابلوها رو یه ساعت پیش ریختم تو کارتتون. سرم گرم کار بود دیر شد ببخشید. عوضش کلی مشتری براتون پیدا کردم. یه چیزی یادم رفت بگم. یه گوشه از ویترین رو برای تابلوها خالی کردم. با دهان باز پیامش را خواندم و بعد سرآسیمه کوله پشتی‌ام را گشتم. درست میگفت ریموت در جیب کوله بود. دوباره صدای پیامم آمد بازش کردم. نوشته بود. –این فیلم رو هم فرستادم تا تصویری جای همه چیز رو بهتون نشون بدم که مشکلی نباشه. به ذوق دیدن تصویر خودش فوری فیلم را باز کردم. ولی فقط دستهایش و صدایش در فیلم بود که همه چیز را برایم توضیح داده بود. با خودم فکر کردم با آن اتفاقهای که آن روز جلوی در خانه‌شان افتاد، با حرفهای ساره چطور اعتماد کرده است تمام مغازه‌اش را به من بسپارد. همین اعتماد بیش از حدش شک برانگیز است. نکند مرا می‌خواهد امتحان کند. مرا در عمل انجام شده قرار داده است. نزدیک به ده دقیقه زل زده بودم به صفحه‌ی گوشی‌ام. نمی‌دانستم چه کار کنم. که دیدم دوباره پیام فرستاد. –اگر نرید مغازه، درش همونجوری بسته میمونه و من هر روز ضرر میدم. تردید اجازه نمی‌داد چیزی بنویسم. بعد از چند دقیقه نوشت. –مگه نمی‌گفتید من خیلی به شما لطف کردم و شما نمی‌تونید جبران کنید. الان میتونید، پس جبران کنید. احساس کردم این حرفش همراه با منت گذاشتن بود. فوری نوشتم. –سلام. چشم، فردا میرم برای جبران محبتهاتون. برایم کلی شکلک خوشحالی فرستاد. از وقتی مادر بزرگ به خانمان آمده بود آمدن رستا به خانمان ممنوع شده بود. مادر می‌گفت هم باردار است هم بچه‌هایش کوچک هستند اگر مبتلا شود برایش خطرناک است. برای همین ارتباطمان مجازی شده بود. نمی‌دانستم این موضوع را با او مطرح کنم یا نه. سرفه‌های مادر بزرگ رشته‌ی افکارم را پاره کرد. بلند شدم به آشپزخانه رفتم و از آب کتری که هنوز گرم بود لیوانی برایش ریختم ماسکم را زدم و آرام در اتاقش را باز کردم. چراغ خواب کم نوری در اتاق بود. مادر بزرگ با دیدن من فوری ماسکش را بالا زد و با اشاره‌ی دست مرا از رفتن به داخل اتاق منع کرد. پچ پچ کنان گفتم. –براتون آب گرم آوردم. به زور بلند شد و نیم خیز نشست. –بزار روی اون میز و برو دخترم. لیوان آب را روی میزی که تقریبا یک متر از او فاصله داشت گذاشتم و کنار در ایستادم و با نگرانی پرسیدم. –بهترید مامان بزرگ؟ –آره خیلی بهترم، اول به لطف خدا، دوم از زحمتهای مادرت بهتر شدم. از این سرفه‌ها نگران نشو، اینا حالا حالاها تموم نمیشن. با این سرفه‌‌ها شما رو هم نمیزارم بخوابید.                          @mojaradan