eitaa logo
مجردان انقلابی
13هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 البته  درست می گفت من واقعا دیونه بودم خیلی هم دیونه بودم که به خاطر یه عشق یکطرفه و نافرجام خون به دل مادرم و این پیرزن بیچاره کردم از سر درماندگی نگاهی به آسمان کردم و نالیدم : -خدایا کمکم کن حالا که نمیشه،حالا که این عشق راهی به رسیدن نداره حداقل فراموش کنم خواهش میکنم خودم رو جم وجور کردم و طبقه پایین رفتم: بازم از اون چای های خوشمزه با طعم هل به خاطر من درست کرده بود چقدر به فکر من بود چقدر برام عزیز بود اگه عزیز و مامان هم نبودن قطعا تا الان پوسیده بودم خدارو شکر که هستن با صدای عزیز به خودم آومدم: -دریا مادر نمیری یه سر به مامانت بزنی؟ تنهاست دخترم -عزیز صبح بهش زنگ زدم امروز رو تا فردا صبح بیمارستانه ،راستی عزیز من تصمیم دارم این یک هفته رو که استراحت هستم یه سفر برم مشهد با اجازتون -جدی؟ مادرت درجریانه؟ -آره ازش خواستم با هم بریم ولی نمیتونه بیاد،شما بیا عزیز بیا با هم بریم لبخندی به روم زد: -خیلی دوس دارم دخترم ولی الان ترجیح میدم تنها بری -اه چرا عزیز ولی من دوس ندارم تنها برم -نه دخترم برو این یک هفته رو برو با خودت خلوت کن از آقا بخواه دلت رو آروم کنه -باشه عزیز بدم نمیگی وقتشه با خودم کنار بیام دیگه خسته شدم برق خوشحالی که آنی تو نگاهش نشست رو دیدم - کی میری ان شاءالله نویسنده : آذر_الوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: #راهنمای_سعادت #پارت3 (از زبان محمد) سوار شدم و ماشین و روشن کردم گفتم: - خانم ل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: بعداز تموم شدن صحبتام نفس عمیقی کشیدم، مامان که تا اون لحظه ساکت بود گفت: - بمیرم براش حتما خیلی گریه کرده، فقط نمی‌دونم اون موقع شب چرا با همچین لباسی اونجا بوده! بهشم نمیاد بیشتر از شانزده یا هفده سالش باشه! فاطمه با تأیید حرف مامان گفت: - اره دقیقا، شبیه این عروسکای خارجیه! داداشی کار خوبی کردی زود رسوندیش وگرنه تبش بیشتر میشد تشنج می‌کرد. تا من برم ببینم الان چطوره! وقتی فاطمه رفت مامانم پشت سرش بلند شد و رفت کمکش کنه. بابا هم رو کرد سمت منو گفت: - آفرین پسرم کار خوبی کردی نجاتش دادی، کار خدا بی حکمت نیست! اگه تو دیروز میومدی خونه و امروز برات گرفتاری پیش نیومده بود که تا این وقت توی پایگاه باشی معلوم نبود به سر این دختر چی میاد و سرنوشتش چی میشد. بعدشم شب بخیر گفت و رفت بخوابه! بابا درست می‌گفت واقعا خداروشکر! با صدایی که مامان و فاطمه بشنون منم شب بخیری گفتم و رفتم که بخوابم امروز به اندازه کافی خسته شده بودم تصمیم گرفتم بقیه کارا رو به مامان بسپرم و بخوابم. (از زبان راوی) دخترک داستان ما خیلی سختی کشیده بود مادرش رو توی سن نه سالگی بخاطر سرطان از دست میده پدرش هم دوسال بعداز مادرش توی تصادف میمیره و اون تنهای تنها میشه خانواده مادری و پدریش هم بهش نزدیک نمی‌شدن چون از قبول کردن سرپرستی نیلا عاجز بودن! اما نیلا هیچوقت کم نیاورد و ادامه داد چون به مادرش قول داده بود با این حال بعضی وقتها اونم خسته میشد از ادامه دادن، اما با یادآوری حرف های مادرش به خودش دلداری میداد. نیلا زیبایی بی مثالی داشت او این زیبایی را از مادرش به ارث برده بود موهای طلایی رنگ و بلند با چشمانی همچون رنگ دریا! او از زیباییش برای درآوردن پول استفاده میکرد شهاب اونو گول زده بود اما خودش خبر نداشت و شهاب رو تنها فرد ارزشمند زندگی اش می‌دید اما خبر نداشت چه کلکی به او زده تا اینکه امشب با این بلایی که به سرش نازل شد فهمید که شهاب پست تراز این حرف هاست. (از زبان نیلا) با حس گرمی دستی روی دستام چشام رو آروم باز کردم. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸