eitaa logo
مجردان انقلابی
13هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
مجردان انقلابی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #پسر_بسیجی_دختر_قرتی #پارت4 البته  درست می گفت من واقعا دیونه بودم خیلی هم دیونه بودم که به
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نمیدونم عزیز یه زنگ بزنم ببینم بلیط هست فنجان چای رو روی میز گذاشتم و بلند شدم سمت راه پله رفتم تا به اتاقم برگردم که صدای عزیز متوقفم کرد: -کجا بازم میخوای بری بشینی گوشه اتاق -نه عزیز برم یه زنگ بزنم برا بلیط بعدم یه سری وسیله برا سفر لازمه برم بگیرم -برو مادر یه لبخند به صورت نازش زدم و سمت اتاقم رفتم با آژانس هواپیمایی تماس گرفتم خدارو شکر برای فرداشب بلیط اوکی شد . بعد پوشیدن لباسم جلوی آینه موندم تا چادرم رو مرتب کنم به عکس خودم توی آینه خیره شدم به چشمای سیاه درشتی که دیگه برقی در اون نبود، شاید اصلا حس زندگی در اون نبود -آه بیخیال دریا از همین الان شروع کن به چیزای بد فکر نکنی با یه خداحافظی سرسری از عزیز سوار ماشین شدم و از باغ خارج شدم، بازم محمد پسر همسایه دم در بود و با حسرت به من نگاه می کرد یه پوزخند به دنیا زدم چه دنیای مزخرفی او عاشق من و من عاشق دیگری چه غم انگیز بود حال و روز آدما ،بازم یه بیخیالی به خودم گفتم و از کوچه گذشتم تقریبا چند ساعتی برای خرید وقتم گرفته شد ولی خداروشکر همه وسیله های مورد نیازم رو تهیه کردم هوا تاریک بود که به خونه برگشتم: نویسنده : آذر_الوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: (از زبان نیلا) با حس گرمی دستی روی دستام چشام رو آروم باز کردم. یه خانوم با یه چهره مهربون دیدم که با دستاش محکم دستام و گرفته بود و خوابیده بود! دور و ورم رو نگاه کردم نمی‌دونستم کجام؟! همین که خواستم دستام و آروم از دستاش خارج کنم بیدار شد. گفت: - بالاخره بیدار شدی عزیزدلم، حالت بهتره؟ مهربونیش منو یاد مامانم انداخت اشک تو چشام جمع شد و بی هوا خودمو پرت کردم توی بغلش و به خودم فشردمش چقدر دلم برای یه آغوش مادرانه تنگ شده بود خیلیم بوی خوبی میداد دوست داشتم تا آخر عمر تو بغلش باشم اونم با دستاش دست پشت کمرم میکشید گفت: - آروم باش عزیزم، چرا داری گریه می‌کنی؟ با هق هق از بغلش بیرون اومدم و گفتم: - آخه شما منو یاد مامانم میاری اون خیلی وقته فوت شده - عزیزم، خدا رحمتش کنه - ممنونم، نگفتید من کجام؟! - دیشب بعداز اینکه پسرم نجاتت داد بیهوش شدی و بخاطر وضعی که داشتی نبردت بیمارستان آوردت خونه تا ما ازت مراقبت کنیم بهتر بشی. ببخشید میپرسم اما دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ اون مرد باهات چکار داشت؟ نسبتی باهات داشت؟ با این حرفش داغ دلم تازه شد از طرفی هم دوست داشتم با یکی درد و دل کنم پس از اول ماجرای زندگیم رو تا الان براش تعریف کردم. اونم هیچی نمی‌گفت و فقط گوش می‌داد تا من راحت تر باشم. بعداز تموم شدن صحبت هام با ناراحتی گفت: - چی کشیدی دخترم! آخه چجوری تنهایی زندگی می‌کنی؟ گفتم: - تنهایی عادت زندگیم شده یجورایی باهم می‌سازیم! همین که حرفم تموم شد در باز شد و به دختر جوون که بهش میخورد بیست سالش باشه وارد شد. مثل اینکه تازه بیدار شده بود چون خمیازه کشان اومد داخل و گفت: - مامان حالش چطوره؟ بهتره؟! که با دیدن من ادامه حرفشو نداد و اومد جلو و بهم گفت؟ - خوشگل خانم ما چطوره؟ بهتری عزیزدلم؟ تبسمی کردم و گفتم: - با مراقبت های خوب شما و مادرت مگه میشه خوب نباشم ازتون ممنونم. - خواهش میکنم عزیزم خوبه که بهتری خوشحال شدم دستش رو اورد جلو و گفت: - من فاطمه هستم میای باهم دوست بشیم، از اون رفیق فابریکا ها دستم و بردم جلو و دست دادم و گفتم: - حتما عزیزم، منم نیلا هستم -اسمتم مثل خودت خوشگله مامانش گفت: - دیگه کم کم بلند بشید دست و صورتتون رو بشورید تا منم برم صبحانه رو حاضر کنم.♥️ نویسنده: فاطمه سادات @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸