🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پارت_هدیه🎁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت84
امیر علی دستم به دامنت داری این دختره رو عقد میکنی از قضا دلتم براش رفته کاری نکنی خونه خراب بشم
با تعجب گفتم :
-چکار مثلا؟
-گل در برو می بر کف و معشوق به کام است....
منظورش رو فهمیدم و یکی پس گردنش زدم:
-ببند دهنت رو دیگه ادامه نده
-اوه اوه بابا غیرت ، باشه فقط منو بدبخت نکنی گفته باشم وگرنه خودم می کشمت
سمتش خیز برداشتم گفتم:
-همین الان خودم کشتمت بدبخت منحرف
میخواست فرار کنه که با ورود دریا دوتا سر جامون موندیم ه ول شده گفت:
-چی شد زن داداش پسند شد؟
دهنم از تعجب باز موند و به حسین نگاه کردم دریا هم دست کمی از من نداشت با صدای که بزور از گلوم خارج می شد گ ف تم؟
- چی میگی حسین؟!!!
یکی رو دهنش زدو گفت:
-ببخشید خانم مجد اصلا حواسم نبود من واقعا م عذرت میخوام از دهنم پرید
-خواهش می کنمی زیر لب گفت و از خونه خارج شد وقتی از در بیرون رفت با خشم نگاهم رو به حسین دوختم
با تته پته گفت:
-غلط کردم امیر بخدا عمدی نبود از دهنم پرید
چیزی ن گفتم با همون اخم نگاهش کردم ، دوباره بریده بریده گفت:
یه... چیزی بگو...چرا مثل شمر بن ذی الجوشن نگام میکنی ؟ بابا گفتم که غلط کردم
سمتش خیز برداشتم با یه پس گردنی محکم گفتم :
-حسین از من دلخور بشه کشتمت
مظلوم نگام کرد و گفت:
-انشالله که نمیشه
سری با تاسف براش تکون دادم و از خونه بیرون رفتم دریا توی حیاط به دیوار دم در ورودی تکیه داده بود نزدیکش شدم و گفت:
-دریا خانم
نگاهش رو بالا آورد ولی روی یقه لباسم ثابت شد:
-من معذرت میخوام حسین منظوری نداشت
نگاهش رو دوباره به زمین دوخت و چیزی نگفت کلافه چنگی به موهام زدم گفتم:
-دریا خانم خواهش میکنم یه چیزی بگو از من ناراحتی؟
آروم گفت:
-نه از شما چرا ؟
-نمیدونم جوابم رو ندادی فکر کردم نارحت شدی
شروع کرد با کفشاش ضربه به زمین زدن هنوزم چیزی نمی گفت کمی ظلومیت به صدادم دادم و گفتم:
-ببخش دیگه خواهش میکنم
سری تکون داد و گفت :
-باشه بخشیدم
-نه اینطور قبول نیست معلومه هنوز دلخوری
ابروی بالا پروند و گفت:
-پس چطور ؟
بین گفتن و نگفتن مردد بودم ولی بالاخره گفتم:
-لبخند بزن تا بدونم دلخور نیستی
لباش به لبخندی باز شد:
-باشه دلخور نیستم خوبه الان؟
-هرچند زورکی بود ولی بازم خوبه
نویسنده : آذر_دالوند
#ادامه_دارد
@mojaradan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 #هدیه_برای_بزرگوارانی_که_در_اعتکاف_شرکت_کردن #راهنمای_سعادت #پارت83 دختر کوچولو رو توی بغلم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمای_سعادت
#پارت84
- جدی؟ ازدواج کردی؟ به همون که دوستش داشتی رسیدی یا این یکی دیگست؟
فاطمه با لبخند گفت:
- همون که دوستش داشتم.
با تعجب بیشتر گفتم:
- حالا که یادم میاد قبلا گفتی که اون نامزد کرده و دنبال کارای عروسیشه؟!
فاطمه گفت:
- اونا قسمت هم نبودن بعداز چند مدت از هم جدا شدن حتی عقد هم نکرده بودن!
وقتی اومد خاستگاریم خیلی تعجب کردم اما واقعاً اگه خدا بخواد میشه.
منو و اون از اولشم قسمت هم بودیم اما سرنوشت کمی بینمون جدایی انداخت!
لبخندی زدم و گفت:
- تبریک میگم عزیزم حالا این مرد خوش شانس کی بوده؟
خندید و گفت:
- پسر عموم!
با لبخند گفتم:
- چه خوب خوشبخت بشی عزیزم!
امیدوارم زودتر نی نی بیاری.
فاطمه خندید و دستش رو گذاشت رو شکمش!
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
- نگو که بارداری؟!
- چرا باردارم تازه فهمیدم!
با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:
- خیلی خوشحالم کردی.
راستی از بقیه بگو، آقا محمد چکار کرد اونم زن گرفت؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- محمد تازه نامزد کرده.
خندیدم و گفتم:
- خیلیم خوب، خوشحالم همتون قاطی مرغ و خروسا شدین!
فاطمه گفت:
- انشاءالله خودتم به زودی قاطی همین مرغ و خروسا میشی.
خندیدم و هیچی نگفتم!
دیگه داشت دیر میشد مطمئنم همه رو نگران کردیم.
میخواستم چیزی بگم که فاطمه دستی تکون داد!
باتعجب پشت سرم رو نگاه کردم که امیرعلی و زن و بچش رو توی ماشین دیدم.
فاطمه بلند شد و گفت:
- من باید برم، خوشحال شدم دیدمت امروز که نشد درست باهم حرف بزنیم اما قول بده یه روز بیای خونمون!
لبخندی زدم و گفتم:
- حتما
فاطمه رفت و سوار ماشین شد منم رفتم نزدیک و رو به امیرعلی و زنش گفتم:
- میدونم خیلی دیر شده اما بازم دوست داشتم بهتون تبریک بگم امیدوارم همیشه کنار هم خوشحال زندگی کنید.
همسرش با مهربونی تشکر کرد و رفتن.
راستش زیاد ناراحت نشدم چون پنج سال پیش که تصمیم گرفتم به گذشته برنگردم فکر همه ی اینارو میکردم اما بازم شرمنده ی قلبم شدم.
به مسجد که برگشتم زهرا اومد سمتم و گفت:
- دختر حداقل میخوای بری یه خبری به من بده نگرانت نشم.
چیشد یکدفعه از مسجد زدی بیرون؟
لبخندی زدم و گفتم:
- زهرا جان میشه چیزی ازم نپرسی؟ شاید یه روزی همه چی رو برات تعریف کردم اما حتی الانم دلم نمیخواد چیزی از گذشتم تعریف کنم چون چیز خوشحال کننده ای نیست پس زیاد کنجکاو نباش!
زهرا گفت:
- باشه اگه دوست نداری مجبورت نمیکنم حالا بیا بریم به بقیه کمک کنیم دست تنها نباشن.
راستی یه خبر خوبم دارم!
با خوشحالی گفتم:
- چه خبری؟
با ذوق گفت:
- امشب بعداز نماز و مراسم مسجد قراره بریم خاستگاری ایندفعه دیگه مطمئنم داداشم میپسنده.
وقتی گفت خاستگاری برای داداشم نمیدونم چرا اما ته دلم خالی شد و ناراحت شدم!
سعی کردم خودمو خوشحال جلوه بدم و گفتم:
- مبارکه!
نویسنده: فاطمه سادات
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸