eitaa logo
مجردان انقلابی
13.9هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 زندیگم وارد یه فصل دیگه شده بود از دریای همیشه شاد شیطون دیگه خبر ی نبود تنها دلخوشیم توی دانشگاه دوستی با مریم و شقایق و سحر بود که هیچ وقت تنهام نذاشتن و تمام تلاششون رو به کار گرفته بودن تا حالم رو خوب کنن ولی هیچ وقت موفق نشدن قلب زخم خوردم رو آروم کنن تنها جای دانشکاه که آرامش داشتم دفتر بسیج بود ساعتها توی اتاق سحر به اتاق امیر علی که الان اتاق شخصی دیگه ای بود زل میزدم روزها می گذشت و من داشتم پوست می ا نداختم ، با مفاهایم دینی زیادی آشنا شده بودم با سحر به جلسه های مذهبی زیادی می رفتم و سفر راهیان نور رو هرساله با عشق می رفتم سحر فارق التحصیل شد و من جای اون سرپرست بسیج خواهران شدم حالا یه دختر بسیجی چادری بودم یکی مثل همونهای که روزی تحقیر می کردم و خودم رو از اونا بالاتر می دیدم ولی فهمیدم که خیلی از من بالاتر بودن و چه اهداف بزرگی داشتن دختر ایدال خیلیها بودم و خواستگارهای زیادی داشتم ولی ع لار غم تلاش مادر و عزیز منم راه گیتی رو در پیش گرفتم و تصمیم نداشتم بدون عشق ازدواج کنم یا حداقل تا زمانی که این عشق رو در قلبم دارم نمی خواستم ازدواج کنم والان اینجا بعد از هفت سال رو به روی حرم نشستم کنم هرشب دعای کز دلم بیرون رود مهرت ولی آهسته میگویم خدایا بی اثر باشد که عمر من بعد از تو چه حاصل چه ثمر باشد... زمان حال با صدای تقه های که به در می خورد به خودم اومدم ، نگاهم رو از گنبد طلای گرفتم و سمت درب اتاق رفتم: -بله بفرمائ ید؟ -ببخشید خانم فرموده بودید غذارو توی اتاق میل می کنید ناهار رو آوردم اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم، از جلوی در کنار رفتم: -بفرمایید روی میز بچینید ممنونم بعد از خوردن ناهار برای نماز به حرم رفتم دوباره و دوباره از آقا آرامش خواستم همونجا با خودم عهد کردم تا برای همیشه این عشق رو کنار بزارم حداقل به خاطر مادرم تمام این هفته رو با راز و نیاز با خدا و امام رضا گذشت انرژی تازه ای گرفته بودم باید به زندگیم سرو سامون می دادم خدارو شکر طرحم رو گذرونده بود م و حالا از بیمارستان سپاه پاسداران ازم دعوت به همکاری شده بود البته به لطف سالهای که سرپرست بسیج دانشگاه علوم پزشکی بودم سرحال از یه سفر که تاثیر مثبتی هم توی روحیم داشت به خونه برگشتم البته دیگه خونه باغ عزیز نرفتم ، رفتم تا غمهای این چند ساله رو از دل مادر بیچارم پاک کنم مامان بادیدنم حسابی خوشحال شد : -وای دریا عزیز دلم رسیدن بخیر ، باورم نمیشه دوباره به خونه برگشتی شرمنده تر شدم از اینکه مادر رو تنها گذاشته بودم. بوسیدمش و گفتم: نویسنده : آذر_دالوند @mojaradan 🍁🍁🍁🍁🍁🍁