eitaa logo
مجردان انقلابی
14هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mahfel_adm متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری مراسم عروسی زوجی بر مزار حاج قاسم سلیمانی #آدمین_نوشت الهی به زودی قسمت تمام جوانان مجرد که عاقبت بخیر و خوشبخت بشن #پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ♨️ ادب گفتگو با خدا 🎤 حجت‌الاسلام رفیعی 🎥 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ❣join➲ @mojaradan
⚠️درخواست رهبری از انقلابیون.. 🔴روی مسئله خانواده تأکیدکنید. دشمن بشریت تصمیم گرفته خانواده را ازبین ببرد. از صدسال پیش تصمیم گرفتندخانواده را ازبین ببرند. این ازدواجهاي سخت دیرهنگام وفرزند آوری کم، این ازدواج به تعبیر زشتشان سفیدکه سیاه وغلط است واز بین بردن حیا وعفت از برنامه های دشمن است. شمامقابله با اینهارا وظیفه خود قراردهید. به ترویج طهارت وپاکیزگی جوانان کشور همت بگماریدکه از بهترین کارها برای حفظ انقلاب ونظام اسلامی است. ——🌀⃟‌———— @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
#رهایی_از_رابطه_حرام #قسمت_دوم ☢️ اولین مرحله برای مدیریت روابط در فضای حقیقی و مجازی اینه که آدم
⭕️ یکی دیگه از اثرات این ارتباط ها اینه که آدم خیلی زود دچار خواهد شد. 💢 بله درسته که اولین روزهای ارتباط با نامحرم ظاهرا شیرین هست ولی چون این شیرینی چیزی از جنس هوای نفسه، خیلی زود تبدیل به "تکراری شدن و دلزدگی و حتی نفرت" خواهد شد. 👈🏼 به طور کلی دنیا طوری خلق شده که هر لذت سطحی که آدم میبره رو کوفتش میکنه!😬😐 آدم عاقل میگه بابا بی خیال! نخواستیم این لذت رو...😒 🚫 در واقع هر نوع اطاعت از هوای نفس باعث افسردگی و بی نشاطی آدم میشه و بعد از مدتی دیگه از هیچ چیزی لذت نخواهد برد.... اصلا "قدرت لذت بردن آدم از بین میره". 🔸 از نظر طبی هم هر موقع انسان گناه کنه بدنش دچار غلبه سودا میشه و بیماری های روحی و فکری پیدا خواهد کرد. ——🌀⃟‌———— @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شرمنده دیشب یک قسمت از داستان شب جا مانده هست امشب قسمت جا مانده را خدمت بزرگواران ارائه میدیم بازم پوزش ما را بپذیرید .❤️
مجردان انقلابی
#داستان_شب ⚜قسمت هجدهم ⚜ بهشتِ عمران 🌾 دوباره سر و کله ی این یارو عماد توی باغ پیدا شده بود. مثله
⚜قسمت هفدهم⚜ بهشتِ عمران🌾 از صبح تا همین الان که چند دقیقه ایی به غروب نمونده توی اتاق خودمو حبس کردم. ذهنم آشفته بود و دچار سردرگمی شده بودم. صدای در اتاق منو از افکار پریشونم بیرون کشید آبا:بهشته؟ مادر؟ چرا نمیای بیرون؟ از صبح تا الان چیزی نخوردی که دلم نمیخواست هیچ کدومشونو ببینم. فکر می‌کردم لااقل آبا برام دل بسوزونه اما اونم همدست آقا و یاسر شده بود. صدایی از خودم در نیاوردم که دوباره زد به در و وقتی دید چیزی نمیگم گفت :مادر تو که از وضع من خبر داری، فکر کردی واسه من آسونه دختر دسته گلمو بدبخت کنم اونم واسه زندگی چند نفر دیگه؟ اما خوب مادر م.. حرفش و قطع کردم و نالیدم :مجبوری نه؟ پس من چی؟ من آدم نیستم؟ من اینجا از حییون هم کمتر حساب میشم، چه برسه به آدم؟ فکر کردی اون پسره که قراره منو بهش بدن خیلی سربراهه؟ یه الواته که دنبال منفعت و سود خودشه، شما اصن فکر منو نکردید، فکر بیچارگی های بعد منو نکردید، آبا ازدواج با اون یارو یعنی یه عمر سوختن و ساختن، یعنی از چاه دراومدن افتادن تو چاله، میفهمی آبا؟ من نمیخام عاقبتم بشه تو! صدایی از پشت در نیومد. فکر کنم زیاده روی کرده بودم اما واقعا دست خودم نبود. آبا دوباره از پشت در گفت :تو هرچی بگی حق داری، سرنوشت و بخت توام مثه منه مادر... سیاه! از جام اومدم بیرون و در و باز کردم و خیره تو چشاش گفتم :نه نیست! لااقل نمیزارم که بشه! من زن اون الوات نمیشم. اینو به همه ی اونایی که به مزاقشون خوش نمیاد بگو تا خواستم در و ببندم صدای آقا از توی راه پله پیچید آقا :از کی تا حالا توی این خونه روی حرف من حرف در می یاد؟ نفسم برید. این مرد وحشت من و زندگیم بود. آبا سریع خودشو و جم و جور کرد و کنار آقا وایستاد و گفت :چیزی نیست آقا شما برید استراحتتون و بکنید، بهشته هم میخاست بره بخوابه مگه نه؟ و ملتمس بهم خیره شد. شرمنده آبا اما از قدیم گفتن مرگ یه بار و شیون هم یه بار محکم لب زدم :نه! آقا لنگه ی آبروی پر پشتش و داد بالا و گفت :نه؟ +من زن اون عماد نمیشم! سکوتی رعب آور راهرو رو پر کرد. آبا رنگ رخسارش پریده بود و انگاری زندگی خودش و منو بر باد دیده میدید. برای همین تا خواست حرفی بزنه و مثلا اوضاع و درست کنه آقا دستش و به معنی ساکت باش آورد بالا و گفت :باشه، نشو! کسی زورت نکرده و پشتش و کرد و حرکت کرد باورم نمیشد به همین راحتی قبول کنه! اونقدر حرفش باورم شده بود که با چشمایی که از شادی توش اشک جمع شده بود خیره شدم به آبایی که داشت سکته می‌کرد اما خوشحالی کاذبم چندان طول نکشید که گفت :فقط...یه چیزایی و باس یادت بیارم و برگشت سمت منو و گفت :قلب مريض مادرت، هزینه های درمانش، از همه مهمتر بی خانمانی، و در نهایت بیرون رفتن از روستا، و خودت میدونی کسی که من از روستام بیرون بندازمش هیچ جایی جا و مکان بهش نمیدن، فراموش که نکردی من کیم؟ و پوزخندی زد و از پله ها پایین رفت نفسم بابت حرفاش بند اومده بود مثله اینکه همه چی واقعی تر از چیزی که فکر میکردم بود اونقدر واقعی و سریع که زمان هم جلوش کم آورده بود با درماندگی در اتاق و بستم و اشک های همیشگی مو جاری کردم... ... @mojaradan