eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه_به_خاطر_دیر_کرد_رمان #خریدار_عشق💗 قسمت 36 صبح احمدی و فاطمه ،اومدن دنبال من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸💗 قسمت37 بلاخره بعداز کلی چرخیدن تو خیابونا،رفتیم سمت خونه سجاد اینا حاج خانم که از این بعد صداش میزدم مادر جون،با فاطمه اومدن استقبالمون رفتم توی اتاق سجاد لباسمو عوض کردم برگشتم سمت پذیرایی بعد سجاد بلند شد رفت توی اتاقش بعد از یه ساعت از اتاق اومد بیرون بعد از خوردن شام رفتم توی اتاق سجاد روی تختش نشستم .یه ساعت گذشت و سجاد نیومد خسته شده بودم ،دراز کشیدم که خوابم برد ،نفهمیدم چند ساعت خوآبیدم ،وقتی چشممو باز کردم ،سجاد درحال نماز خوندن بود چشمام دوباره از خستگی زیاد بسته با صدای فاطمه که از حیاط میاومد بیدار شدم باورم نمیشد سجاد روی همون سجاده اش خوابش برد بلند شدمو یه پتو گذاشتم روش که یه دفعه بیدار شد - ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم سجاد: اشکالی نداره - میتونی بری روی تخت بخوابی،منم میرم بیروناز اتاق زدم بیرون،دست و صورتمو شستم رفتم سمت حیاط فاطمه: به عروس خانم،خوب خوابیدی؟ - اره ،مادر جون کجاست!؟ فاطمه:رفته خونه همسایه،کلاس قرآن - آها فاطمه: صبحانه آماده است برو بخور - باشه بعد از خوردن صبحانه رفتم توی اتاق ،سجاد روی تخت خوابیده بود لباسامو عوض کردم،لباسای جشنمو هم گزاشتم داخل یه ساک کوچیک ،بلند شدم برم سمت در که صدام زد سجاد: جایی میری،؟. - دارم میرم خونمون سجاد: صبر کن میرسونمت - نمیخواد ،خودم یه دربست میگیرم میرم سجاد بلند شد از تختش: گفتم میرسونمت - باشه توی حیاط منتظرش شدم که اومد فاطمه: بهار میخوای بری؟ - اره عزیزم فاطمه: واا چه زووود - امتحان دارم فردا، کتابامو هم نیاوردم فاطمه: باشه، زود تر بیا ،دلم برات تنگ میشه - باشه گلم... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عشق 💗 قسمت38 سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم مثل همیشه سکوت بینمون حکم فرما بود بعد از یه ربع رسیدیم خونه - نمیای داخل ؟ سجاد: نه ،کار دارم - باشه ،مواظب خودت باش از ماشین پیاده شدم یه نگاهی بهش کردم - آقا سجاد خیلی دوستتون دارم بعد از گفتن این جمله رفتم سمت در ،درو باز کردم و وارد حیاط شدم هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روزی برسه عشقو گدایی کنم وارد خونه شدم مامان با دیدنم تعجب کرد مامان: سلام ،اینجا چیکار میکنی - وااا،مامان خونم نیام؟ مامان: منظورم اینه ،چقدر زود اومدی، یه چند روزی میموندی دیگه - فردا امتحان دارم ،وسیله هام اینجا بود ،سجاد منو رسوند رفت مامان: باشه وارد اتاقم شدم بغض داشت خفم میکرد، نمیدونستم چیکار کنم ،شروع کردم به نوشتن پیامای عاشقانه واسه سجاد ولی جواب هیچ کدوم از پیامامو نداد فردا صبح زود از خواب بیدار شدم و لباسامو پوشیدمو کیفمو برداشتم رفتم پایین زهرا و جواد و مامان در حال صبحانه خوردن بودن - سلام زهرا، مامان و جواد: سلام زهرا: کی اومدی بهار - دیروز جواد: عع ،اینجور تو هول بودی گفتم دیگه نمیبینمت که... - من برم دیرم شده مامان: عع از دیروز چیزی نخوردی دختر ،بیا یه چیزی بخور فشارت نیافته - میرم دانشگاه یه چیزی میخورم مامان: از دست تو جواد: صبر کن میرسونیمت - باشه ،تو حیاط منتظرم تو حیاط منتظر شدم تا جواد و زهرا بیان تو این فکر بودم که چقدر زهرا خوشبخته که جواد و داره چی میشد سجاد می اومد دنبالم زهرا: به چی فکر میکنی بهار - چی؟ هیچی مریم: با آقا سجاد بحثت شده؟ ( هه،اصلا مگه حرفی زدیم که بحثی بشه ) - نه جواد: خانوما سوار نمیشین؟ زهرا: بریم دیرت میشه... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت39 بعد از رسیدن به دانشگاه ،از جواد و مریم خداحافظی کردم رفتم سمت ورودی دانشگاه یه گوشه از محوطه نشستم سرمو گذاشتم روی کیفمو چشمامو بستم دلم میخواست توی خیالم لااقل سجاد عاشقم باشه و من براش ناز کنم یه دفعه یه چیزی افتاد روی سرم وحشت زده سرمو بلند کردم سهیلا: حالا یواشکی شوهر میکنی به ما نمیگی هااا -زهر مار ،سکته کردم ،این چه کاری بود کردی مریم: یعنی حقت نیست بزنیم بکشیمت - ببخشید،یه دفعه ای شد سهیلا: خانوم چند ماه بود تو نخ این پسره بود ،الان میگه یه دفعه ای شد ،اره جون عمه ات ما هم خریم و باور کردیم - بس کنین بچه ها حوصله ندارم مریم: ای بابا، گفتیم شوهر کنی آدم میشی که نگو که گنده دماغ تر شدی بلند شدم رفتم سمت ساختمون وارد کلاس شدم سجاد و دیدم ،رفتم نزدیکش و لبخند زدم - سلام خوبی؟ سجاد: سلام ،خوبم یه صندلی نزدیکتر بهش نشستم بعد از مدتی سهیلا و مریم اومدن داخل کلاس اومدن نزدیکمون سهیلا: سلام آقای احمدی،تبریک میگم بهتون،انشاءالله که لیاقت این بهار خانوم مارو داشته باشین با گفتن این حرف بچها شروع کردن به حرف زدن و تبریک گفتن بعد از تمام شدن کلاس ،منتظر سجاد نشدم ،چون میدونستم میلی به رسوندنم نداشت یه دربست گرفتم رفتم خونه آخر هفته رسیده بود و از سجاد هیچ خبری نداشتم حتی جواب پیام هامو نمیداد مامان هم دیگه شک کرده بود ،که حتمن اتفاقی افتاده ولی من هر دفعه یه بهونه می آوردم نزدیکای ظهر بیدار شدم تصمیم گرفتم برم خونه سجاد خیلی دلم تنگ شده بود دو دست لباس گرفتم گذاشتم داخل کیفم و رفتم پایین زهرا و مامان در حال تمیز کردن خونه بودن - سلام صبح بخیر زهرا: سلام،ظهر بخیر مامان: سلام،کجا ،شال و کلاه کردی - خونه مادر شوهر زهرا: ای تنبل داری از زیر کار در میری؟ -سهم منو بزارین برگشتم انجام میدم مامان: بهار ،میگفتی آقا سجاد بیاد دنبالت - نه میخوام خودم برم ،قافلگیرش کنم زهرا: خوش بگذره - قربونت برن مامان: امشب برمیگردی؟ - نه مامان جان ،میمونم مامان: باشه برو ،در امان خدا -فعلن ،بوووس باااای... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت40 توی راه یه دسته گل یاس خریدم رفتم سمت خونه شون صدای فاطمه رو از داخل حیاط میشنیدم دلم نمیخواست زنگ و فشار بدم و سجاد بفهمه که من اومدم - فاطمه...فاطمه ..آهاااای فاطمه فاطمه: بله - درو باز کن صدام گرفت از بس صدات زدم فاطمه درو باز کرد فاطمه: ( بادیدنم بغلم کرد )سلااام بهار جون ،چقدر دلم برات تنگ شده بود - فاطمه جون یه کم آرومتر ،گل خراب شد فاطمه: عع ببخشید،واسه شازده اس؟ - اره خونست؟ فاطمه: اره ،چرا زنگ و نزدی؟ - میخواستم قافلگیرش کنم فاطمه: عزیززم ،بیا داخل وارد خونه شدم ،دنبال مادر جون گشتم که تو آشپز خونه پیداش کردم - سلام مادر جون مادر جون: سلام قشنگم ( دستاشو باز کرد و منم رفتم توی بغلش ) مادر جون: خیلی خوش اومدی مادر - ممنونم ،با اجازه تون برم یه سر به سجاد بزنم مادر جون: برو عزیزم رفتم سمت اتاق سجاد ،یه نفس عمیقی کشیدمو در و باز کردم سجاد در حال خوندن کتاب بود - سلام به همسر عزیزم ( سجاد با دیدنم شوکه شده بود ،فکرشم نمیکرد اینقدر پوست کلفت باشم) رفتم کنارش نشستم ،گل و گرفتم به سمتش - تقدیم با عشق! سجاد: خیلی ممنونم -یعنی کشته مرده ی این همه احساساتت شدم من بلند شدم لباسامو و عوض کردم روی تختش دراز کشیدمو نگاهش میکردم سجادم همینجور در حال خوندن کتاب بود منم با موهام ور میرفتم حوصله ام دیگه سر رفته بود... -ببخشید توی اون کتابی که میخونی نوشته نیست که محبت کردن به همسر عبادته؟ -نوشته نیست که کم میلی به همسر از گناهان محسوب میشه؟ بل شما هستم برادر سجاد: من بلد نیستم (از تختم بلند شدم رفتم روبه روش نشستم) -عع چرا زودتر نگفتی عزیزم ،میگفتی خودم بهت یاد میدادم دستاشو برای اولین بار گرفتم -خوب ،اول وقتی که خانومت میاد توی اتاقت ،تو باید ذوق زده بشی... سجاد :کافیه نکن - بعد میری بغلش میکنی سجاد: کافیه - بعدم میبوسیش و میگی چقدر دلم برات تنگ شده ( بعد بقلش کردم ، سجاد با تمام وجودش منو هل داد،پرت شدم،با صدای بلند فریاد زد) سجاد: گفتم کافیه... .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه‌دارنمیشده، حضرت‌عباس‌بھش‌بچه‌داده اینطوری‌تشڪرمیڪنه😍 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
وضعیت‌امروزه‌جوان‌ایرانی😭😭😭 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
7.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-دونفر قرار گذاشتن بزرگترین دروغ رو بگن! 🤥-🍌'' .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ -----------------❁------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.「‌‌‌‌ 𝓗𝓮𝓼 𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱 」 «‍‍یارݕ ݕرســاݩ ݕہ اݕر رحمٺ ݕـاراݩ شڪ آمـــــده در یقیݩ مردم دیریسٺ🦋✨ .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
بریدہ اَم زِ فراقت بگو چہ چاره ڪنم؟ چقدر به عڪس دو گنبد،فقط نظاره ڪنم؟ بیاو مرحمتے کن،بیایم از نزدیڪ میان صحنِ دو گنبد به دل،اشاره کنم .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ ┄═❈๑๑♥️๑๑❈═┄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌