بزارید دیگه
سلام
میشه ادامه رمان رو بزارین
منتظریم
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #خریدار_عشق💗 قسمت40 توی راه یه دسته گل یاس خریدم رفتم سمت خونه شون صدای فاطمه رو از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خریدار _عشق💗
قسمت41
شوکه شدم از این کارش از نگاهش وحشت کردم ،اشکام سرازیر شدن...
مگه من چکار کردم...
بلند شدم و رفتم لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون گریه امونم نمیداد
هق هق میزدم و از خونه زدم بیرون
فاطمه و مادر جونم هم دویدن بیرون و صدام میزدن ولی من حتی دلم نمیخواست یه لحظه دیگه اونجا باشم حالم خیلی خراب بود
نمیتونستم برم خونه،چون به مامان گفته بودم که شب نمیام اگه میرفتم حتمن همه باخبر میشدن که چه افتاقی افتاده...
توی خیابونا راه میرفتم رفتم پارک ،رفتم سینما،رفتم بازار ،هوا کم کم تاریک شده بود
دیگه نمیدونستم کجا برم ،یه دفعه به ذهنم رسید برم جمکران...
یه دربست گرفتم رفتم سمت جمکران
وقتی رسیدم یه چادر از خانمی که بیرون در ایستاده بود گرفتم و سرم گذاشتم رفتم داخل
وارد حیاط که شدم با دیدن گنبد بغضم شکست و نشستم رو زمین...
چادرمو کشیدم روی سرمو گریه میکردم.
- من به کدامین گناهم ،باید مجازات بشم آقا ،کم آوردم ،فکر میکردم کاره درستی کردم ،ولی راه و اشتباه رفتم ، جز این جا هیچ پناهگاهی ندارم ،آقا جان پناهم بده
آقا جان خسته ام ،جان عمه ات پناهم بده
قلبی که سنگه هیچ وقت نرم نمیشه
رفتم داخل و بعد از خوندن نماز و دعا
برگشتم بیرون
شب جمعه بود و مراسم دعای کمیل بود
جمعیت زیادی اومده بودن ،بعد از مراسم دعای کمیل ،کمی حالم بهتر شده بود
نزدیکای ۱۲ شب بود، تصمیم گرفتم برم داخل مسجد تا صبح اونجا بمونم و صبح برم خونه
بلند شدم که برم یکی اسممو صدا زد
برگشتم نگاهش کردم
با دیدنش اشکام دوباره سرازیر شد
سجاد: همه جارو دنبالت گشتم ،اینجا تنها امیدم واسه پیدا کردنت بود،بدون هیچ حرفی ازش دور شدم ،چادرمو کشید
سجاد: ببخشید ،بابت امروز...
(صدای گریه ام بلند شد وبا مشت میزدم به سینه اش)ببخشید،همیشه کارت همینه؟
آدمو زیر پاهات له میکنی بعد میگی ببخشید ، من با تمام وجودم دوستت داشتم ،اما تو مثل یه اشغال باهام رفتار کردی، دیگه نمیخوام ببینمت ،خیالت راحت ،برنده شدی برادر،فردا میرم درخواست طلاق میدمو تمام..
بعد ازش دور شدمو رفتم خروجی
سجادمو دنبالم میاومد و صدام میزد:
وایستا کارت دارم ،
(چقدر حسرت شنیدن اسممو از زبونش داشتم )
سجاد: صبر کن
چادر و به خانمی که دم در بود تحویل دادم و
رفتم سر خیابون ،منتظر ماشین شدم ،یه تاکسی جلوم ایستاد سوار ماشین شدم خواستم درو ببندم که سجاد در و نگه داشت
سجاد: پیاده شو کارت دارم
راننده: آقا چیکار داری،برو پی کارت پسرک
سجاد:پیاده شو خودم هر جا خواستی میرسونمت
(منم فقط گریه میکردم و چیزی نمیگفتم)
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خریدار_عشق💗
قسگمت42
سجاد محکم دستمو گرفت و از ماشین منو کشید بیرون دست درد گرفت
راننده هم پیاده شد اومد سمتمون
راننده: مگه باتو نیستم ،چیکارش داری دختر مردم...
سجاد: اقا بفرما،زنمه
راننده: راست میگه خانوم
سرمو به معنی تایید تکون دادمو راننده رفت
سجادمو دستمو محکم گرفت و برد سمت ماشینش سوار ماشین شدیم
سرمو گذاشتم روی شیشه و آروم گریه میکردم بعد از مدتی رسیدیم خونه سجاد اینا
از ماشین پیاده شدیم و وارد حیاط خونه شدیم
مادر جون توی حیاط نشسته بود مادر فکرم هزار جا رفت قربونت برم کجا رفتی...
منم آروم سلام کردم
مادر جون: سلام عزیز دلم
بعد رفتیم توی اتاق، سجاد لباسشو عوض کرد و روی تخت دراز کشید منم یه گوشه از اتاق نشستم و سرمو گذاشتم روی پاهامو آروم گریه میکردم،کم کم خوابم برد...
نصفه های شب با صدای گریه بیدار شدم
چشمامو باز کردم سجاد روی سجاده اش سجده کرده و داره گریه میکنه متعجب نگاهش میکردم ...
رفتم نزدیکش...
- اتفاقی افتاده سرش و بلند کرد و به چشمام نگاه کرد چشماش قرمز شده بود
یه دفعه بغلم کردو گریه میکرد....
سجاد: بهار منو ببخش...
ببخش که شوهر خوبی نبودم،ببخش که دلتو شکوندم ،ببخش که اشکتو درآوردم
شوکه شده بودم ،ولی با صدای گریه اش ،خودمم گریه ام گرفته بود
گرمای وجودشو احساس میکردم
از خودم جداش کردم ،با دستام اشکاشو پاک کردم ، نمیدونستم چرا طاقت دیدن اشکشو نداشتم
با هر قطره اشکش ،نفسم بند میاومد...
- چی شده سجاد ،چرا گریه میکنی؟
سجاد: خواب دیدم،
خواب دیدم تو یه صحرای پر از خاک ماسه هستم ،چشمم به یه صف طولانی افتاد
با چشمام صف دنبال کردم تا به یه خیمه چادر رسیدم رفتم کمی جلوتر ،پرسیدم ،اینجا صف چیه یکی گفت،اقا امام حسین توی اون خیمه است ،ماهم به نوبت داریم میریم به دیدنش
با شنیدن این جمله خوشحال شدم
منم رفتم انتهای صف ایستادم تا آقا رو ببینم
ساعت ها گذشت تا به در خیمه رسیدم
نوبت به من که رسید ،دونفر که مأمور محافظت از اقا بودن جلومو گرفتن
میگفتن تو حق رفتن به داخل و نداری
گفتم چرا؟
گفتن! اینجا صف عاشقان حسینه...
نه صف دل شکستن...
تو دلشکستی....
اینجا جایی برای کسی که دل میشکنه نداریم
برو از اینجا که امام تمایلی به دیدارت نداره...
از خواب بیدار شدم چشمم به تو افتاد که گوشه اتاق خوابیدی ،از خودم بدم اومد
من میخواستم که تو دلبسته ام نشی فقط همین ،نمیخواستم اذیتت کنم بهار جان...
باور کن...
بهار منو ببخش...
با شنیدن حرفاش ،اشکام سرازیر شد
بغلش کردم...
-بخشیدمت اقا
،بخشیدمت عشق من...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خریدار _عشق💗
قسمت43
نزدیک های ظهر بود که بیدار شدم
چشمامو باز کردم دیدم سجاد رو به روم نشسته و داره نگام میکنه -سلام،صبح بخیر
سجاد: ( یه نگاهی به ساعت مچیش کرد و خندید)سلام بانووو،ظهر بخیر
( اولین بار بود که لبخندشو میدیدم، چقدر دلنشینه وقتی میخنده )
سجاد: پاشو ،آماده شو بریم بیرون - چشم
سجاد لباسشو پوشید و رفت بیرون
منم بلند شدم ،رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم توی اتاق
لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم از اتاق زدم بیرون
مادر جون و آقا جون توی حیاط نشسته بودن
سجادم داشت ماشینشو تمیز میکرد - سلام
آقا جون: سلام دخترم خوبی؟
-خیلی ممنونم
مادر جون: سلام بهار جان، صبحانه خوردی؟ -نه
سجاد:میریم بیرون یه چیزی میخوریم
مادر جون یه لبخندی زد:برین خدا پشت و پناهتون سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
سجاد نگاهم میکرد ومیخندید ،انگار دارم خواب میبینم سجادی که تا دیروز نگاهم نمیکرد ،الان چقدر عوض شده بعد از مدتی رسیدیم به یه کافه از ماشین پیاده شدیم سجاد دستمو گرفت و رفتیم داخل کافه کافه شلوغ بود
رفتیم یه گوشه ای که خلوت بود نشستیم
سجاد:چی میخوری؟
-هر چی که خودت دوست داری واسه منم سفارش بده
سجاد:باشه،الان بر میگردم
بعد چند دقیقه سجاد برگشت
سجاد باز هم نگاهم میکرد و لبخند میزد
بعد از خوردن نسکافه و کیک از کافه زدیم بیرون سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
توی راه سجاد نزدیک یه گلفروشی ایستاد
پیاده شد و دوتا شاخه گل یاس خرید
یکی از گلا رو به سمت من گرفت
سجاد :تقدیم به زیباترین همسر دنیا
سرخی روی صورتمو حس میکردم
-خیلی ممنونم...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت44
بعد از مدتی رسیدیم به بهشت زهرا
بدون هیچ سوالی از ماشین پیاده شدم
سجاد هم شاخه گل و از رو داشتبرد برداشت و از ماشین پیاد شد
دست در دست هم وارد بهشت زهرا شدیم ،رفتیم سمت گلزار شهدا
بعد از مدتی سجاد ایستادو نگاهی به سنگ قبر انداخت چهره اش پر از غم بود نشست کنار سنگ قبر ،گل و گذاشت روی سنگ قبر چشمم به اسم روی سنگ قبر افتاد
مرتضی اسدی،شهید مدافع حرم
نمیدونم چرا اینقدر این اسم آشنا بود
منم نشستم کنار سنگ قبر
سجاد: ترم اولی که دیدمت ،فهمیدم تو با همه دخترا فرق داری ، با اینکه چادری نبودی ،ولی حجابت منو مجذوب خودش میکرد ، با مرتضی درباره تو حرف زده بودم ،مرتضی هم همش میگفت،چرا اینقدر این دست و اون دست میکنی سجاد، برو باهاش حرف بزن
هر دفعه که میخواستم باهات حرف بزنم ،یه چیزی پیش می اومد و نمیتونستم حرف دلمو بهت بزنم ،
تا وقتی که مرتضی گفت میخواد بره سوریه
با شنیدن این اسم،همه چی از یادم رفت، حتی عشقی که تو قلبم به تو داشتم .
خانواده مرتضی بعد از مدتی راضی شدن ،ولی خانواده من نه
از مرتضی خواستم که صبر کنه تا با هم بریم
تا اینکه ، تو دوباره تو وارد زندگیم شدی، بعد از ماجراهایی که پیش اومد ،مرتضی گفت دیگه نمیتونه صبر کنه و رفت
بعد از مدتی از رفتش، خبر شهادتش و شنیدم ،داشتم دیونه میشدم ،وقتی تصمیم به رفتن گرفتم ،با مخالفت مامان رو به رو شدم ،بعدم که شرط تو... ( باشنیدن حرفای سجاد ،از خودمم بدم اومد، که چقدر خودخواه بودم و نزاشتم بره)
سجاد: بهار !
من عاشقتم ،حتی بیشتر از اونی که تصورش هم کنی ،تمام کارهایی هم که کردم ،فقط به این خاطر بود که دلبسته هم نشیم ،چون من دیر یا زود میرم ،دلم نمیخواست تو بیشتر اذیت بشی ،حلالم کن - به یه شرط...
سجاد ( خندید): نمیدونم چرا هر موقع میگی به یه شرط ،چهار ستون بدنم میلرزه
- نترس، از شرط قبلیم سخت تر نیست
سجاد: خوب بگو - تا زمانی که بری ،اینقدر عشقت و نثارم میکنی که جبران این چند وقت بشه
سجاد: ای به چشم
یه شرط دیگه هم دارم
سجاد: جانم بگو
- حق نداری روز رفتنت و به من بگی ،فقط یه روز مونده به رفتنت بهم میگی
سجاد: چرا - دلم نمیخواد لحظه شماری رفتنت و بکنم ،چون میدونم قبل از اینکه بری من میمیرم
سجاد: الهی قربونت برم ،چشم...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#هدیه_به_خاطر_دیر_کرد_رمان
#خریدار_عشق💗
قسمت 45
بعد از کلی دور زدن ،رفتیم سمت خونه...
- سجاد جان میشه منو ببری خونه ما،چون فردا کلاس داریم وسیله هام خونه است
سجاد: چشم ،صبح خودم میام دنبالت - باشه
رسیدیم نزدیک خونه
- مواظب خودت باش،رسیدی خونه یه پیام بده
سجاد: چشم - خدا حافظ
سجاد: بهار؟
- جانم
سجاد: خیلی دوستت دارم
- منم خیلی دوستت دارم
سجاد: یا علی
وارد خونه شدم همه تو پذیرایی نشسته بودن - سلام به اهالی خانه
مریم: معلومه که کبکت خروس میخونه هااا
جواد: نه بابا ،داره چه چه میزنه نمیشنوی
- ععع ،سلامم نکنم
مامان: بهار ،با کی اومدی؟
- سجاد
بابا: خوب میگفتی ،سجاد هم میاومد شام با هم بودیم!
- خسته بود رفت ،منم برم بخوابم خستم
زهرا: شام نمیخوری؟
- نه ،بیرون یه چیزی خوردیم
زهرا: باشه ،شب بخیر
رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم
روی تختم دراز کشیدم
به اتفاقای خوب امروز فکر میکردم
ای کاش روز به پایان نمیرسید ،ای کاش باز هم صدای دوستت دارم و از دهنش میشنیدم
اینقدر خوشحال بودم که رفتم وضو گرفتم و نماز شکرانه خوندم
صدای پیامک گوشی مو شنیدم
رفتم نگاه کردم سجاد بود
سجاد: سلام عزیزم ،رسیدم خونه،
اولین پیامی بود که سجاد برام فرستاده بود
منم براش نوشتم ،سلام آقای من ،خدا رو شکر
دوباره پیام فرستاد سجاد :
آنقدر دوستت دارم که پروانه ها گیج می شوند
گل ها تعجب می کنندو باران دلش آب می افتد!
دوستت دارم بهار من
- تو که باشی بس است …
مگر من جز “نفس” چه میخواهم ؟
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
20.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدئو - روش مقابله با افکار منفی
🔥بهتون در مورد اثر خرس سفید گفتم
💥چیزی که باعث میشه افکار مزاحم دست از سر ما بر ندارن
🔥امروز میخوام یه قدم جلوتر بریم. میخوام بهتون یاد بدم چطور با افکار منفی بجنگید. این روش نیاز به تمرین و تلاش داره تا بهش مسلط بشید.
💥این ویدئو رو تا آخر ببین!
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقر و قحطی و گرانی ز چه بیداد کند
خواهد انسان که از این مسئله فریاد
کند...
کو عدالت که رسد بر تن رنجیده ما
کو کسی کو که در این معرکه امداد کند...
قیمت هرچه که بینی چه نجومی شده است
چه کسی محض خدا از دل ما یاد کند...
هر کسی فکر خودش بوده و حال دل خویش
چه کسی مرغ دلم زین قفس آزاد کند...
بوده این شعب ابی طالب اگر کی برود!
کو کسی کو که ز نو ملک تو بنیاد کند...
رهنمای دل بیچاره ما نیست کسی
به نجات آمده و ملک دل آباد کند...
منجی نسل بشر کو برسد داد دلم
تا به یک بانگ و ندایی دل ما شاد کند...
یارب آخر ز کرَم منجی خود را بفرست
دولت فاضله را تا دگر ایجاد کند...
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
#ارسالی_از_کاربران
سلام
رمان هاتون یه مدت هست مضمون همش مثل هم شده! دخترهایی که عاقل نیستن و دل پاکی دارن. عاشق پسر مذهبی متزلزی میشن و بعد از یه کش و قوس هم همه چی به نفع دختر تموم میشه.
دور از عقل و ذهن و واقعیت. کاش از اسم مدافعان حرم استفاده نمیکردین. کاش این افراد بی ثبات رو به ائمه گره نمیزدید.
حقیقتا هیچ کدوم به زندگی واقعی شبیه نیستن که هیچ. با اون مطالب مشاوره ای هم که میذارید در تناقض هستن. متاسفانه بنظرم دارید با این رمانها بی فکری رو به دختران جوان در برابر رفتارهای که ممکنه شیطان وسوسه کنه و سراغ آدم بیاد تشویق می کنید. رفتارهایی که قطعا عواقب بسیار خطرناکی داره و هرگز مثل قصه های شما تموم نمیشه.
ما این همه زندگی نامه شهدا رو داریم رمانهایی که شما میذارید اصلا به زندگی واقعی اونا شبیه نیستن. من چیزی از حیا در شخصیتهای دختران رمان شما نمیبینم. حیایی که مانع ۹۹ درصد این رفتارهای رقم زننده داستان شماست.
دلم میخواد بدونم اگر امام زمان (عج) این رمان ها رو میخوند تائید میکرد یا منع میکرد؟ اسلام این رفتارها رو تائید میکنه یا رد میکنه؟
نمیتونیم هر جور دلمون خواست رفتار کنیم و هر جا خراب کردیم بدون دیدن عواقبش و توسل به ائمه اونارو برطرف کنیم. ائمه یاری گر افراد عاقل و درستکاری هستند که گاهی اشتباه میکنن نه کسانی که هر کار احمقانه ای دوست دارن میکنن و چون فقط ائمه رو دوست دارند باید خراب کاریشون رو به گلستان تبدیل کنن. ائمه برای رفتن راه حق و درست هست نه پوششی برای از بین بردن کارهای صددرصد اشتباه و قشنگ جلوه دادن اشتباهات.
امیدوارم در کیفیت کانال مثل سابق تلاش کنید. میدونم کانال داری اونم چند سال متمادی کار سختی هست. ولی شما با توکل به خدا میتونید همچنان بهترین باشید.
❤️
در ادامه این پیامتون در جواب اون بنده خدا...
نظر بنده هم تقریبا مثل ایشونه..شما دارید یک وجه مثبت رو نگاه میکنید..درحالی میشه نکات منفی زیادی برداشت کرد!؟؟
بیشتر توجه کنید...مدافعان حرم واقعا اینگونه بودن؟اهل دلشکستن؟؟؟؟؟؟؟؟اهل اذیت همسرشون اونم به شدت این داستان(هل دادن خانم توسط آقا)
..ضمن آرزوی توفیقات روز افزون از تون میخوام...خیلی دقت بفرمایید خدای نکرده نگاه به این مدافعان حرم که چه قدر پاک بودن و دقت در حق الناس داشتن...نگاه جوانان کانال به سمت منفی نگری نره..
دراینصورت جواب شهدا با خودتون
خداقوت بابت پیام های خوبتون🌹
#ادمین_نوشت
اولا شهدا سعی میکردن هیچ وابستگی و دل بستگی در دنیا نداشته باشن ونمیزاشتن هیچ چیز دنیوی آنها را از خدا و در راه خدا دور کنه حتی شهدا فرزند که ندیده بودن و تازه به دنیا امده بودن نمی دیدن که نکنه دلشان برلزه. مثل شهید حججی همسر ایشون هم عاشق شهید حججی شدن و کاری کردن که شهید حججی باهاشون ازدواج کنند .شهید در جای فرمودند که دل کردن از چیزهای تو را به چیزهای بزرگتری می رساند
دوم ؛دقت کردن در انتخاب دوست هست بهار داستان ما دوستان خوبی انتخاب نکرده بود دوستان بی بندر و بار بودن و راحت بودن دوستان بهار هر کاری کرده بودن نتوسته بودن سجاد داستان ما را به طرف خودشان بکشانند و علاقه مند به خودشان کنند چون بهار فردی مذهبی بود و رعایت میکرد شرط بندی کردن که سجاد به طرف خودش بکشان و علاقه مند و عاشق بهار بشه. و بهار اون کارها و ماجراها را پیش آورد و بعد بهار داستان ما علاقه مند و عاشق سجاد شد و چون بهار متوسل شده بود به امام زمان و کمک خواسته بود از آقا آقا نجاتش داد و تونست از دوستان نابابش جدا بشه و عاقبت بخیر بشه .
رمانهای مذهبی همین طور هستن در کانال نمیشه رمان غیر مذهبی قرار بدیم پس بعداز این کلا رمان در کانال قرار ندیم از پایان این رمان دیگه هیچ رمانی در کانال قرار نخواهیم داد .
از این بزرگوار هم واقعا تشکر میکنم الهی حاجت روا بشن .
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|💚🦋|••
منتظران شهرهای ایران
قسمت اول...
#شبتون_مهدوی
#پایان_فعالیت
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´