eitaa logo
مجردان انقلابی
14.2هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داغها دیدم اگر بی کس و تنها نشدم دست بسته سرِ هر کوچه تماشا نشدم قم کجا شام کجا غربت سادات کجا سرِ بر نیزه و دروازه ی ساعات کجا امان از دل زینب...😭😭😭 (س)💔 🍂🕯 🏴 .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´ ‌‌ ‌‎‌
وقت تغییر است ...... زمان آن رسیده که طور دیگری زندگی کنید 💪 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞| عوامل مؤثر در انتخاب همسر ✅ گفتگوی خواستگاری باید به گونه ای باشد که ما به شناخت برسیم ...😌 ⁉️گفتگوی خواستگاری در فضای مجازی آری یا نه ؟!🤔 🎙حجت الاسلام @mojaradan
🌸🌹🥀🍂🍁🌺☘🌿🍃🍂🍁🌺 👱 💞 کن. چرا؟ چون کار اشتباهی کردی ولی هنوز نمی دانی چه کاری.  💞 نشان مردانگی شما نیست. عاشق قدرتی میدانم. ولی معنی زندگی زناشویی سهیم شدنه و معنیش اینه که گاهی بذاری اون کنترل رو دست بگیره و تصمیم بگیره چی تماشا کنین. 💞مثل باش. گاهی در ماشین رو براش باز کن، در بدو ورود ببوسش و یه شاخه گل بده، متوجه آرایشی که برات کرده باش. یک کم براش خرج کن تا ببینی چه قدر برات خرج می کنه 💞بگذار ابزار شما را ببیند حالا این فرصتیه تا مردونگی حقیقی خودتو نشون بدی. یک کار فنی منزل را انجام بده. شیری را که داره چکه می کنه درست کن، ترانس مهتابی رو که داره پرت پرت می کنه رو عوض کن. خیلی خوبه که کفایت و مردانگیت رو هر از گاهی نشون بدی و باورت کنه @mojaradan
19.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(میهمان قم) ویژه ی وفات حضرت معصومه (سلام الله علیها) @mojaradan
16.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینین این خانوم چقدر هوش هیجانیش پایینه که از روی نشانه ها اصلا نمیفهمه نباید درباره شوهر قبلیش حرف بزنه😏 هیِ میگه شوهرِ مرحومم؛ شوهرِ مرحومم🙄 @mojaradan
🖼 ‏خلاقیت میوه فروش یمنی👌🇮🇷🇵🇸 🌿 @mojaradan
حداقل سند شهادت حضرت معصومه سلام الله علیها   برای سوال مندان👇 شهادت بی بی دوعالم بنت امام اخت امام عمه امام حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها تسلیت باد @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت267 با حرص گفتم: – من با چشمای خودم ساره رو دیدم. اون بیچاره داشت زندگیش ر
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت268 دوباره گوشی‌اش زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌اش انداخت بعد نگاهش را به من داد و اخم کرد و به طرفم آمد. –پاشو برو تو اتاق. از جایم بلند شدم. –چرا؟ دستم را به طرف اتاق کشید. –هیچی حالا من با هر کی بخوام حرف بزنم چهار چشمی می خوای من رو بپایی. وارد راهروی باریکی شدیم که دو اتاق رو به روی هم بودند. نگاهی به هر دو اتاق انداخت. –بیا برو تو این یکی، الان بفرستمت اون جا میری یه داستانم اون جا درست می‌کنی. وارد اتاق که شدم در را بست و قفل کرد. با مشت به در کوبیدم. –چرا قفل می‌کنی؟ من که جایی نمیرم. در رو باز کن. از همان جا گفت: –اگه زبون درازی نکنی باز می‌کنم. نگاهی به اطراف انداختم. گوشه‌ی اتاق، زیر پنجره یک تخت یک نفره بود که یک ملافه‌ی مشکی که نقطه‌های قرمز داشت رویش کشیده شده بود. روی تخت نشستم. چشمم به کمد دیواری افتاد که درش نیمه باز بود. بلند شدم و در کمد را باز کردم. نگاهم که به داخل کمد افتاد خشکم زد. روی قسمت داخلی در کمد پر بود از عکس های هلما و علی، بیشتر عکس ها جای سرسبزی را نشان می داد، انگار برای پیک‌نیک جایی رفته بودند و عکس انداخته بودند. چند عکس هم از حیاط خانه‌ی علی بود. امیرزاده در همه‌ی عکس ها می‌خندید و خوشحال بود. چند عکس هم از عکس های عروسی شان بود. چرا هلما این عکس ها را نگه داشته بود؟ آن هم این جا در خانه‌ی نامزدش! حس حسادت تمام وجودم را گرفت. یکی یکی عکس ها را از در جدا کردم و روی زمین ریختم. بعد شروع کردم به پاره کردن آن قسمتی که عکس هلما بود. در همه‌ی عکس ها هلما را از علی جدا کردم و عکس های هلما را ریز ریز کردم. بعد پنجره را باز کردم و تمام خرده عکس ها را بیرون ریختم. دوباره در کمد را باز کردم و داخلش را نگاه کردم. در طبقه‌ی بالای کمد یک جعبه‌ی جواهر توجهم را جلب کرد. بازش کردم داخلش تعداد زیادی ربع سکه‌ بود. برایم عجیب بود. در کنار جعبه یک پیراهن مردانه بودو کنار آن یک شیشه ادکلن. درش را باز کردم و بو کشیدم. بوی عطر علی بود. حس بدی پیدا کردم. آن قدر بد که از عصبانیت در کمد را محکم به هم کوبیدم و چندین مشت نثارش کردم، طوری که دستم درد گرفت. انگار خلق و خوی هلما روی من هم تاثیر گذاشته بود. روی تخت نشستم و عکس های علی را کنار هم گذاشتم. دلم برایش تنگ شده بود. بغض راه گلویم را گرفت. با صدای چرخیدن کلید سرم را بلند کردم. هلما عصبانی وارد اتاق شد. –چته؟ چرا... با دیدن عکس های پاره شده‌ی روی تخت حرفش نیمه ماند، بعد از مکث کوتاهی با چشم‌های از حدقه بیرون زده نگاهم کرد. –اینا رو چرا پاره کردی؟ چرا دست به وسایل شخصی من زدی؟ تو هنوز یاد نگرفتی نباید به... حرفش را بریدم. –تو بگو عکس شوهر من تو کمد شخصی تو چی کار می کنه؟ چرا عطر اون تو کمدته؟ مگه تو شوهر نداری؟ داری باهاش زیر یه سقف زندگی میکنی، اون وقت... جلوتر آمد و فریاد زد: –به تو ربطی نداره، ما مثل شما کسی رو صاحب خودمون نمی‌دونیم. پا شو برو بیرون، این قدرم شوهر، شوهر، نکن... از جایم بلند شدم. نزدیک در که رسیدم محکم به طرف بیرون هولم داد و در اتاق را بست. به طرف کابینت رفت و از داخل کشو طنابی برداشت و یکی از صندلی های میز غذا خوری آشپزخانه را هم برداشت و وسط سالن گذاشت. –بگیر بشین. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´